lie 2101 ارسال شده در 2 اسفند، 2012 بوسه ی تو بوسه ی تو یه باغ پر گیلاس، مثل جانی واکر گس و گیرا صدتا جشن تولد و عیده، حس بوسیدنت تو عاشورا دیگه واسه پریدن مستیم، دریا رو دریا قهوه بی اثره فراموش کردن تو قتل منه، کشتن یه پیانو با تبره وقتی اسمت میاد توی قلبم، یه فرشته آکاردئون می زنه شمسم و روی دریا راه می رم، وقتی که دستِ تو تو دستِ منه منو که سهمم از همه دنیا، تلی از پاکتای سیگاره منو که اوجِ سرخوشیم تنها گم شدن تو طنین گیتاره زیرِ بارونی از ترانه ببر زیر رگبارِ ممتدِ فانوس تازه از جنگِ کهنه برگشتم منو با شهوتی غریزی ببوس می شه تو حبس تو ترانه نوشت، یا غزل شد به وزن یک زنجیر می شه از پیله سر در آورد و با توعشق بازی کرد تو هیجدهِ تیر تخته و در من و توییم این بار، جور جوریم، همدم و همراز میخای خط میخی رو بردار با تنم تو شمال یه کلبه بساز کلبه ای آخرِ جواهر ده، تو سیسنگان، یا جاده ی دو هزار یه جایی لابه لای جنگل و مِه، منو از بطنِ گل به دنیا بیار بوسه ی تو کُمای شیرینه، سفر از این زمونه ی هاره یه مرخصیه از این دنیا که از ابراش گلوله می باره از کدوم کوچه می رسی آخر؟ با کدوم تاکسی؟ با کدوم اتوبوس؟ گل نراقی برای تو خونده! منو بی رحم و عاشقانه ببوس... 3
lie 2101 ارسال شده در 2 اسفند، 2012 شام آخر پیتزا به جای نون، پپسی جای شراب، بازم برام بریز! این شام آخره عیسای ناصری، امشب خودِ منم، موهام کوتاه شدن، چشمم یه کم تره تو مجدلیه ای، تو مانتوی سیاه، مثل یه صفحه از فیلم نامه ی بهشت هر شاعری به تو برخورد و دلسپرد، شب های به جای شعر، انجیل می نوشت این شامِ آخره، فردا تنِ منو بالای جلجتا، می بینی رو صلیب راهِ بهشتم از چشم تو می گذره،این دشتِ گندم و باغ بزرگِ سیب این صورتا کی ان، که دور میز شام، سرگرمِ صحبتن، با اخم و زمزمه؟ تو حرفاشون دارن از مرگِ من می گن، از فصل اعتراف، حبس و محاکمه... حواریون من، امشب همه منو، قبل از خروسخون انکار می کنن فردا یهودا رو واسه خیانتش با شور و هلهله سردار می کنن حواریون من، تو فکرشون همه، سرگرمِ کشتنه رؤیاهای منن حتا دیگه واسه، لو دادن تنم، بوسه نشونه نیست، بیسیم می زنن دستِ منو بگیر، این شام آخره، امکان معجزه یک در نهایته اون قدر جرم من با من خودی شده، که سایه ی منم فکرِ خیانته کو تاجِ خارِ من؟ کو پیکر صلیب؟ پس تازیانه ها کی سوت می کشن؟ آماده ام! بگو گل میخای عذاب، کی غنچه می کنن رو دست و پای من؟ من خسته ام از این اورادِ بی هدف، من ذله ام از این ایمان بی امید، از روزگاری که حتا خدا رو هم باید تو ماشین ضدِ گلوله دید این آخرین شب و غمگینترین شبه، چشمای ما مثِ لیوانمون پره معراج من هنوز، مثل گذشته ها، بوسیدن لبات توی آسانسوره دستِ منو بگیر! ختمِ ضیافته! بیرون رستوران مرگم مقدره! «زانو نمی زنم! سر خم نمی کنم!» این فردا رو صلیب فریادِ آخره! 2
mani24 29665 ارسال شده در 7 اسفند، 2012 آوازه خون ما کجاست ؟ غروبا تو چشم مردم ‚ که دارن می رن به خونه یه ترانه هست که هیچوقت ‚ کسی اون رو نمی خونه غروبا تو دل مردم پر از حرف نگفته قصه ی این همه دیو و این همه زیبای خفته بگو به جز تو چه کسی رفیق بغض لحظه هاس ؟ میون این همه سکوت ‚ آوازه خون ما کجاس؟ چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت غروبا تو راه خونه ‚ آدما رو خوب نگاه کن واسه دلتنگی این شهر ‚ یه ترانه دست و پا کن کی باید غزل بخونه ‚ توی بن بستای بسته ؟ کی باید اینه باشه ‚ واسه این دلای خسته ؟ بگو به جز تو چه کسی رفیق بغض لحظه هاس ؟ میون این همه سکوت ‚ آوازه خون ما کجاس؟ چه بی حیا می چرخن ‚ عقربه های ساعت پشت چراغ قرمز‚ پیر می شن این جماعت 2
mani24 29665 ارسال شده در 7 اسفند، 2012 مقصد همیشه تا خونه تون هی قدمام رو می شمارم اما باز وقت رسیدن یه قدم کم میارم یکی هست که قبل من می رسه به دستای تو اون همونی که هیچوقت نمیگه : دوست دارم اون همونه که نگاهش یه شب بارونیه اون همونه که غزل تو حنجره ش زندونیه اون همونه که برات ترانه پیشکش می کنه اون همونه که صداش یه گریه ی پنهونیه اون منم ! تنهاترین ترانه خون آخرین قاصدک نامه رسون مقصد نامه ی پنهونی من من و تکیه گاه گریهات بدون اگه باشی می توینم تقویم رو وارونه کنیم شب و با ستاره ها دوباره همخونه کنیم بیا هفتا آسمون رو بشماریم بالا بریم موهای فرشته ها ی قصه رو شونه کنیم یکی هست که پا به پات تا آسمون بالا بیاد یکی هست که تو رو حتی بیشتر از خودت بخواد یکی هست که شونه ش رو بسپاره به هق هق تو وقتی بادبادک عشق رو می بره دستای باد اون منم ! تنهاترین ترانه خون آخرین قاصدک نامه رسون مقصد نامه ی پنهونی من من رو تکیه گاه گریه هات بدون 2
mani24 29665 ارسال شده در 7 اسفند، 2012 دنیای وارونه پدربزرگ هف سالگیس یادش نیست تو زورخونه صدای فریادش نیست شیرین قصه دیگه تلخه تلخه این همه صخره یکی فرهادش نیست هیشکی نگاش رو به صداندوخته یه شب پره تو شعله ها نسوخته خفاشا دل سپرده ان به خورشید ترانه ساز تانه ش فروخته دنیای وارونه رو باش رودخونه ها تشنه شونه قوت پهلوونامون به تیزی دشنه شونه عصر فراموشی خاطراته ترانهخون ! معجزه تو صداته دنیای وارونه رو زیر و رو کن این دل ویرون شده پا به پاته ببین ! ببین ! ساعت قصه خوابه کلاغ رو قله س ته چاه عقابه برگ کتاب قصه مون سیاهه عمر غزل اندازه ی حبابه دنیای وارونه رو باش رودخونه ها تشنه شونه قوت پهلوونامون به تیزی دشنه شونه 2
mani24 29665 ارسال شده در 7 اسفند، 2012 می خوام بگم: دوسِت دارم! به پنجره ! به آسمون! به این شب ِ اینه دزد! به تک درخت ِ کوچه مون! می خوام بگم: دوسِت دارم! به تو! به اسم ِ نقطه چین! به گریه های بی هوا! به کولی ِ کوچه نشین! می خوام بگم: دوسِت دارم! به هر رفیق ُ نارفیق! به شاعرای بی غزل! به جنگلای بی حریق! میخوام بگم: دوسِت دارم! به قاتلم! به روزگار! به اون کسی که میندازه به گردنم طناب ِ دار! دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب: دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب! می خوام بگم: دوسِت دارم! به بادبادک! به مدرسه! به ترکه ی خیس ِ انار، کنار ِ درس ِ هندسه! میخوام بگم: دوسِت دارم! به مرغ ِ عشق ِ بی قفس! به جغد ِ پیر ِ بد صدا! به نی زنای بی نفس! میخوام بگم: دوسِت دارم! به هر چی خوبه، هر چی بد! به خونه های کاگِلی! به سیبای توی سبد! می خوام بگم: دوسِت دارم! به بغض ِ تلخ ِ انتظار! به بدترین فصل ِ سفر! به آخرین سوتِ قطار! دنیای ما عوض می شه، تنها با این جمله ی ناب: دوسِت دارم، دوسِت دارم، دوسِت دارم تو این عذاب 2
mani24 29665 ارسال شده در 7 اسفند، 2012 هنوز گوشم از گفتگوی بی گریه مان گرم بود! از جایم بلند شدم، پنجره را باز کردم و دیدم زندگی هم هر از گاهی زیباست! شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاط چه صدای قشنگی دارد! فهمیدم که بیهوده به جنون ِ مجنون میخندیدم! فهیدم که عشق، آسمان روشنی دارد! رو به روی عکس ِ سیاه و سفید تو ایستادم، دستهایم را به وسعت ِ « دوستت می دارم!» باز کردم، و جهان را در آغوش گرفتم!? 2
mani24 29665 ارسال شده در 7 اسفند، 2012 بیا بازم مثل ِ قدیم، با هم دیگه بریم شمال! دلم گرفته! راضی اَم به این خیالای محال! منُ ببر! تا آخر جاده ی چالوس ببرم! تا شیشه ی بارونی ُ خیس ِ اتوبوس ببرم ! تا جای پات رو ماسه ی داغ مُتل قو ببرم! تا آخرین دلهره ی نگاه آهو ببرم! من ُ ببر تا گـُم شدن تو اون چشای بی قرار! تا ساختن ِ قصر ِ شنی رو ساحل ِ دریا کنار! دلم پر ِ بیا بازم با هم دیگه بریم سفر! جای ما اون جا خالیه! منُ ببر! منُ ببر! یه عمره جاده ی شمال، منتظر عبور ماس! نمی دونه یکی از اون دو تا قناری بی صداس! یادش به خیر موقع ِ برف، خوندن ِ شعرای امید! نور ِ چراغ ِ زنبوری، رستوران ِ اسب ِ سفید! یادش به خیر شنای ما، میون ِ موجای بلا! خاطره های خواب مشترک، وقتِ سفر تو جنگلا! دلم پر ِ بیا بازم با هم دیگه بریم سفر! جای ما اون جا خالیه ! منُ ببر! منُ ببر! یه عمره جاده ی شمال، منتظر ِ عبور ماس! نمی دونه یکی از اون دو تا قناری بی صداس! 3
- Nahal - 47858 ارسال شده در 6 تیر، 2013 سکانس اول / داخلی / کافه گرامافون / چند سال پیش. چشمهای همیشه غمگینت در گپ زدن چند ساعتهمان دربارهی فیلمهای «لینچ» و طرحِ فیلمنوشتِ «تدفین» من که میگفتی میشود شخصیتِ اصلیاش جای مرد، یک زن باشد و باید تنبلی را کنار بگذارم و کاملش کنم تا بلکه به فیلم شدن بیانجامد وکشیدنِ آخرین نخِ سیگاری که برایمان مانده بود پیش از رفتن به تماشای تئاتری از نوشتههای «چرمشیر». سکانس دوم / داخلی / خانه – پای فیسبوک / چند ماهِ پیش. خواندن پیغامِ پُر محبتت دربارهی شعر «یکی از پریای شاملو»ی من که دوستش داشتی و در صفحهات گذاشته بودی و متن آن این چنین بود: «پنداری خدا / دست به دامنِ داویچی شده است / که اندوهِ جذاب نگاهت / مونالیزا را به یک کپیِ بیبها بدل میکند / و لبخندت شفا میدهد / تمام کودکانِ ایدز گرفتهی دنیا را... / اما چرا این همه تلخ باید باشد / شرابِ چشمانی که برقشان / تاکستانهای سرتاسرِ سویل را خاکستر میکند؟ / شاید تو یکی از پریای شاملو باشی / که از برگهای هوای تازه گریخته / و تقدیرش گریستن بوده از آغازِ جهان... / من اما خندهات را میخوام / حتا اگر بهایش راه رفتنم بر کفِ دستها باشد در خیابانی شلوغ، / چون دلقکی / که خوش دارد شنیدن صدای خندهی تو را / در جرینگ جرینگِ سکههایی / که از جیبهایش / بر سنگفرشِ پیادهرو میریزند...» برایت نوشتم که تشابه میانِ تو و این شعر همان «چشمان غمگین» است و به همین دلیل با آن احساس نزدیکی میکنی. نام کتابی که این شعر در آن بود را خواسته بودی تا تهیه کنی و من گفتم تا چند وقت دیگر منتشر خواهد شد و حتمن نسخهای برایت خواهم فرستاد. سکانس سوم / داخلی / خانهی مادری / دو هفته پیش. هنگام فرستادن اس.ام.اسهای تبریک سال نو که متن آن این بود «هیچ بهاری، چراغهای قرمز را سبز نخواهد کرد» برایت نوشتم که کتابی که قولش را داده بودم منتشر شده و از تو خواستم یک نشانی به من بدهی تا آن را برایت بفرستم اما اس.ام.اس بیجواب ماند و آن را به حسابِ سفر نوروزی یا دفن شدنِ اس.ام.اسم زیر باقی اس.ام.اسهای تبریکت گذاشتم. سکانس آخر / داخلی / خانه - پای رایانه / امروز خواندن این جمله در سایتِ بی.بی.سی :«عسل بدیعی، بازیگر ایرانی درگذشت» و با وجود اطمینان از درستی خبر، گرفتن شمارهی گوشیات که مثل خودت خاموش شده بود و تکرار مداوم این سوال از تو: «حالا دیگر این کتاب را به کدام نشانی بفرستم تا به دستت برسد؟ عسل خانمِ مهربان با چشمهای همیشه غمگینت...» // یغما گلرویی - دوازدهم فروردین نود و دو 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 9 تیر، 2013 در حوالی آلزایمر نامم را به خاطر ندارم و نمیدانم لب که باز کنم به کدام زبان سخن خواهم گفت، به کدام زبان دعا خواهم خواند، به کدام زبان دشنام خواهم داد... تختِ بیمارستانی را میمانم که به خاطر نمیآورد بیماران مردهاش را... رنگِ چشمان مادرم را به یاد ندارم و نمیدانم که پدر پیپ میکشید، یا سیگار؟ من در تابستان به دنیا آمدم یا پاییز؟ در سال هزار و سیصد و پنجاه و چهار، یا پنجاه و چهار هزار و سیصد و یک؟ نام گربهی خواهرم ببری بود یا روکو؟ کورش پادشاه روم بود، یا پارس؟ در کتابِ تاریخ پنجم دبستانمان لطفعلیخان پیروز شد، یا آقا محمدخان؟ گونهی دختر همسایه که به یازده سالهگی عاشقش بودم چه عطری داشت؟ درختِ حیاطِ خانهی مادربزرگ چه میوهای میداد؟ نام دوستِ دوران نوجوانی که در تصادف مُرد چه بود؟ ناظم مدرسه ما را گوساله صدا میزد، یا کرهخر؟ به اتوبوسی قراضه میمانم که چهرهی یکی از مسافرانش را حتا در یاد ندارد... تو را اما به خاطر میآورم و میدانم روسریات در دیدار نخستمان چه رنگی داشت و یشمِ ناخن کدام انگشتت را در اضطراب آمدن جویده بودی! به حافظه دارم هنوز عطر فرانسوی تو و زنگِ ایرانی صدایت را وقتی سلام مرا جواب میگفتی! میتوانم به تو بگویم که در آن لحظه چند برگ از چنارهای خیابانی که در آن بودیم به زمین افتادند و چند کلاغ بر نرده های خاک گرفتهی پارک نشستند حتا میتوانم خبرت بدهم قلبت چند بار در دقیقه میزد و چند مژه تیلهی چشمانت را درخود گرفته بودند! جهان را میشود از یاد برد دقیقهای و میتوان فراموش کرد شمارهی شناسنامه، حسابِ بانکی و نمرهی تلفن خانهی خود را اما کارِ دشوارِ به خاطر نیاوردن تو تنها از دستِ مرگ ساخته است. مرگ هم که وقتی تو با منی از کنارم میگذرد و خود را به ندیدن میزند آنگاه در بهشت فرشتهگان کوچک را توبیخ میکند برای نشانی اشتباهی که به او دادهاند و در دل به لپهای گُل انداختهشان میخندد! فراموش کردن تو ساده نیست چون فراموش کردن این نفسها که گویی تکرار میشوند تا تو را بسرایند... 1
millan 1272 ارسال شده در 20 تیر، 2013 تا کی ستیز داس و شقایق - اعدام برگ و قتل صنوبر تا کی مصاف سرب و شقیقه - تا کی ستیز سینه و خنجر با هر سپیده بانگ گلوله - در هر گلوله مرگ کبوتر با هر کبوتری گلی از خون - در هر گلی ستاره ی پرپر از نو قسم به گل به ستاره - از نو قسم به خلق دلاور ای جوخه جوخه های جنایت - ای چکمه های به خون شناور با طبل گام شب شکنان و - با ضجه های اینهمه مادر تصنیف سرخ مرگ هیولا - آواز ناب خشم برادر هر مشت بسته غنچه ی کینه - تا خون بهای لاله ی بی سر تا فصل فسخ حصار و زنجير - تا نسل همصدا و برابر با پرچمی به رنگ ترانه - بر شانه ی شهامت خواهر یک نعره مانده تا خودِ خورشید - تا مرگ دیو خفته به بستر ای در ستیز این شب خون ریز - ای دست تو مسلسل و سنگر با من بیا به فتح رهایی - تا مرگ سایه،تا شب آخر امروز ما شکستن هر مرز - فردای ما تبلور باور با هر سپیده عطر ترانه - در هر ترانه سپیده ی دیگر ( یغما گلرویی ) 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 22 تیر، 2013 سه قفله میکنم در خانه را هر شب تا پشت در بماند جهانی که در آن شاعر خوب ، شاعرِ بیجان است . سه قفله میکنم در خانه را هر شب تا صبح دوشادوش تمام آرزوهایم با کلیدی در دست، سر برسی و باز کنی در خانهای را که بیتو زندان است 4
- Nahal - 47858 ارسال شده در 23 فروردین، 2014 بزرگ شدهام دیگر ... و میتوانم از پس اشکهایم بر بیایم وقتی گربهای زیر ماشین میرود وقتی خبر مرگ دوستی میآید وقتی به خاطرات کودکی میاندیشم ... میتوانم کنترل کنم حواسهای پنچ گانهام را وهنگامی که به کسی دروغ میگویم میتوانم نگذارم صدایم بلرزد یا گلویم بگیرد ... بزرگ شدهام ودیگر به وقت خواندن شعر تپق نمیزنم و قطرههای عرق پیشانیام را نمیپوشانند ... دیگر هر حرفی را باور نمیکنم، از هرچیزی برای خود بتی نمیسازم و آنقدر قوی شدهام که چشم در چشم مفتش بگویم تعهدی را امضا نمیکنم ... بزرگ شدهام اما شنیدن نامت کافیست به همان پسرک خجالتی بدل شوم که دلِ دادن گل سرخی را به تو نداشت وصدایش هنگام سخن گفتن از پشت تلفن چنان میلرزید که تو را به خنده میانداخت . بزرگ شده ام... و مطمئن قدم بر میدارم در زندهگی اما وقتی پای تو در میان باشد پشت پا میخورم از خودم و بر سنگفرش خیابان میغلتم ... 3
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 4 اردیبهشت، 2014 برای مجله شعر نمینویسم در شبِ شعرها شرکت نمیکنم، به نگاهِ منتقدها اهمیت نمیدهم پیلهای از شعر میبافم دورِ خود بیآرزوی پروانه شدن و در سلول خود ساخته میمیرم به امید آنکه ابریشمش شالی شود بر شانههای تو! // 2
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 4 اردیبهشت، 2014 مثبت بودن ساده نیست وقتی در جوابِ آزمایش خونت مقابل کلمهی سرطان علامتِ + داشته باشی... همیشه به مارکِ ساعتهای مچی بیشتر اهمیت میدهیم تا زمانی که در حال گذر است و با آغازِ شمارش معکوس دست به دامنِ دکترها میشویم تا یکی از هزار دقیقهی برباد رفته را به ما برگردانند... من اما تنها به یک لحظهی کوتاه قانعم تا از آن عبور کنم با گرمای دستِ تو بر دستانم... // 2
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 8 تیر، 2014 بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم می ترسم از صدای این سکوت ***که ساز می دانم ! عزیز می دانم که اهالی اینحدود حکایت مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند اما تو که می دانی زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم زندگی یعنی دام و دانه در دمانه ی دم جنبانک زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها زندگی تکرار تپش های ترانه است بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را کرم های کوچک کابوس خورده اند تنها دستت را به من بده و بیا 1
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 16 تیر، 2014 مرگ را به رودها سپردم اصلا شاعر بی مشاعر بهچه کار مرگ می آید ؟ او که نباشد چه کسی هر شب با یک بغل ترانه و دلی دیوانه به سراغ خاطرات پاک تو بیاید؟ می ترسیدم زبانم لال نگاهت در پس دروازه ی جدایی جا بماند اما انگار برف های فاصله از حرارت خرفم آب می شوند حالا فکر می کنم که می آیی می آیی و به ها گفتنم می خندی ! ب 1
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 28 تیر، 2014 آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی، که گمان کردم سر به سر ِ این دل ِساده می گذاری! به خودم گفتم این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست! ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من، در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود! هاشور ِ اشک بر نقاشی ِ چهره ام و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه ی بی چراغ! دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم! از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم! باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای! شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند 1
Hanaaneh 28168 ارسال شده در 17 دی، 2014 می دانم بر نمی گردی ! می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکیـد! می دانم که در تابوت همین ترانه ها خواهم خوابیـد ! می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است ! اما هنـوز که زنـده ام !
خانومي 808 ارسال شده در 17 دی، 2014 خوابت گلوله می خورد هرشب و پلک پنجره هایت را در وحشت هیولایی تکبیرگو میگشایی که کف به لب آورده نزدیک می شود... کوبانی! کوبانی! کوبانی! کوبانی بی دفاع! زنانت کلاشینکف به دست میخوابند و کودکانت با پوکه های فشنگ سوت سوتک می سازند تا برای دمی از یاد ببرند پدرانشان دیگر به خانه باز نمی گردند... کوبانی! کوبانی! موبانی! کوبانی بی دفاع! جهان خود را به خواب زده و "سازمان ملل" دلار در گوش هایش فرو کرده تا نشنود طنین خمپاره هایی را که بر تو فرود می آیند... کوبانی! کوبانی! کوبانی! کوبانی بی دفاع! ما تنها تماشا می کنیم دودی را که از پس کوه ها به آسمان می رود و آواز آرزویی مشترک را همصدا می شویم با تکه ای از کردستان در قلب هامان... کوبانی! کوبانی! کوبانی! کوبانی بی دفاع...//
ارسال های توصیه شده