Himmler 22,171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۹۰ [TABLE=width: 100%] [TR] [TD=width: 395]زلزله[/TD] [/TR] [TR] [TD=colspan: 2, align: right] نگو: «ـ دوسم نداشته باش ! » خواستنِ تو کارِ دِله ! حریفِ این دِل نمیشم ! راضی نمیشه ! مُشکله ! راهمُ سَد میکنی با ، اون دوتا چشمِ کهربا، گُذشتن از چشمای تو ، مثلِ خیالِ باطله ! با اون نگاهِ دَدَری ، ما رُ کجاها میبَری ؟ تو که میدونی عاشقت نداره تابِ فاصله ! ما ساکنِ خیالتیم ، عاشقِ عطرِ شالتیم، این دِلِ بیوطن هنوز ، اهلِ همین آبُ گلِه ! از وقتی که یکی شُدن ، دستای تو با دستِ من، تو شهرِ آرومِ دِلَم ، اومده صدتا زلزله ! تو مثلِ قایق روی آب ، میگذری مستُ بیشتاب ، انگار نمیدونی یکی منتظرت تو ساحله ! همیشه بیقرارِ تو ! همیشه انتظارِ تو ! بیا که بیاومدنت ، سَر میره صبرُ حوصله ! وعدهی فردا نمیخوام ، نگو: «ـ بمون ! خودم میام ! » بذار بهاری شه هَوام ، بذار بخونه چلچله ! بذار که اون چشمای ناز ، ما رُ هوایی کنه باز، عشقِ تو شیرینِ اگه زمونهمون هَلاهله ![/TD] [/TR] [/TABLE] 2 نقل قول لینک به دیدگاه
Himmler 22,171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۹۰ [TABLE=width: 100%] [TR] [TD=width: 395]تجسّم[/TD] [/TR] [TR] [TD=colspan: 2, align: right] شبُ این ساعتکِ خورشیدی ! منُ این حنجرهی تبعیدی ! اِی همیشه همسکوتُ همنگاه ! منُ از کدوم غزل دزدیدی ؟ گُم شُدم تو کوچههای مِهزَده ! چه کسی نشونِ من رُ بَلَده ؟ اصلا" انگار نفسُ نورُ چراغ ، به ترانههای ما نیومده ! وقتی هَر خاطره خنجر میزنه ، وقتی آیینه به فکرِ کشتنه ، دیدنِ دوبارهی دستای تو ، لحظهی نابِ تولدِ منه ! با تو میشه عشقُ تو ترانه دید ! میشه لاجرعه چشاتُ سَرکشید ! واژههای دَس نخورده رُ بیار ! تو بِرِس به دادِ این برگِ سفید ! جوششِ دوبارهی شعرِ منی ! مثلِ قامتِ ستاره روشنی ! اِی تجسّمِ امیدُ عاطفه ! تو درست مثلِ نفس کشیدنی ! وقتی هَر خاطره خنجر میزنه ، وقتی آیینه به فکرِ کشتنه ، دیدنِ دوبارهی دستای تو ، لحظهی نابِ تولدِ منه ! [/TD] [/TR] [/TABLE] 2 نقل قول لینک به دیدگاه
Himmler 22,171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۹۰ [TABLE=width: 100%] [TR] [TD=width: 395]من سکوتم[/TD] [/TR] [TR] [TD=colspan: 2, align: right] من سکوتم ، تو ترانه ! من یه فانوس ، تو زبانه ! من نگاهِ ماتُ گُنگَم ، تو نگاهی عاشقانه ! من یه زخمم ، تو یه مَرهَم ! من به نُدرَت ، تو دَمادَم ! من یه باغِ گُر گرفته ! تو مِثِ نزولِ شبنم ! منُ تو دوتا عروسک با چِشای تیلهای ! منُ تو زندونیِ خاطرههای پیلهای ! من یه عکسِ پُر غبار از یه ترانهسازِ لال ، اما تو هنوز مِثِ باورِ یک قبیلهای ! من پُر از شکستُ تردید ، تو شکوهِ تختِ جمشید ! من شبِ شبْپَره مُرده ، تو مِثِ طلوعِ خورشید ! من یه شهرِ بیپرنده ، تو بلیطِ یه بَرَنده ! بگو تو حراجِ چشمات ، قیمتِ ستاره چَنده ؟ منُ تو دوتا عروسک با چِشای تیلهای ! منُ تو زندونیِ خاطرههای پیلهای ! من یه عکسِ پُر غبار از یه ترانهسازِ لال ، اما تو هنوز مِثِ باورِ یک قبیلهای ! [/TD] [/TR] [/TABLE] 2 نقل قول لینک به دیدگاه
Himmler 22,171 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 اسفند، ۱۳۹۰ [TABLE=width: 100%] [TR] [TD=width: 395]یادش به خیر![/TD] [/TR] [TR] [TD=colspan: 2, align: right] بچّهگیمون یادش به خیر ! چه بیکلَک بود دِلِ ما ! همیشه زیرِ سایهی چوبِ فَلَک بود دِلِ ما ! وَقوَقصاحاب داد میکشید ، تو گُذرِ محلّهمون ! چه مزهیی ، چه عطری داشت دَمْپُختکای نَهنَهمون ! چشمای تو یادش به خیر ، تو شبِ چارشنبهسوری ! شرابِ هَفصَد ساله بود ! باغِ تو آباد اَنگوری ! همهی سهمِ من از زندگی شُد : یادش به خیر ! مزّهی پیالهی تشنگی شُد : یادش به خیر ! یادش به خیر صدای پات ، رو تَنِ سنگفرشِ حیات ! فرار میداد غصّهها رُ ، تنها یه دونه آبنبات ! پدربزرگ با چپغش ، زیرِ گُذر نشسته بود ! چراغِ تیرِ کوچه رُ کمونِ من شکسته بود ! توی شبِ خاطرخواه شُدن ، هقهقِ من یادش به خیر ! حالِ پَریشونِ دِلِ عاشقِ من یادش به خیر ! همهی سهمِ من از زندگی شُد: یادش به خیر ! مزّهی پیالهی تشنگی شُد: یادش به خیر ! [/TD] [/TR] [/TABLE] 2 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ پرنده بی پرنده ! اونورِ این شبِ کلَک ، منُ ترانه تَک به تَک خونه میساختیم روی باد ، دریا میریختیم تو اَلَک مسافرای کاغذی ، رَد شده بودن از غبار تو قصه باقی مونده بود ، شیههی اسبِ بیسوار گفته بودن صدتا کلید برای ما جا میذارن مزرعههای گندمُ برای فردا میذارن فردا رسیدُ خوشهیی تو دستِ ما باقی نموند سقفِ ستارهها شکست ، رو سرمون طاقی نموند با کلیدای زنگ زده ، قفلای بسته وا نشد سکهی دلسپردگی ، تو جوبِ ما پیدا نشد تو سفرهمون همیشه سینِ ستاره کم بود همیشه تا رسیدن فاصله یک قدم بود کسی به ما نشون نداد که انتهای خط کجاست ؟ آهای درختای انار ! دیکتهی بیغلط کجاست ؟ چرا تو آسمونمون پرنده گوشهگیر شده ؟ چرا نمیرسیم به هم ؟ چرا همیشه دیر شده ؟ تو دفترِ ***کهمون چن تا ترانه خالیه ؟ چن تا ترانه قصهی ممتدِ بیخیاله ؟ چن تا صدای بیصدا سکوتُ فریاد میزنه ؟ زغالِ شامِ آخرُ دستای کی باد میزنه ؟ تو غیبتِ حنجرهها ترانهسازیمون چیه ؟ یکی به من جواب بده ، آخرِ بازیمون چیه ؟ تو بازیِ کلاغ پَر ، هیشکی نشد بَرَنده ، قصهی ما همین بود: پرنده بی پرنده ! 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ گربهی لگد خورده با قطاری که میره از تهران، یه بغل شعر جا به جا میشه از مسیری که توی هر وجبش راهبندِ سوال و تفتیشه چمدونم پُر از کتاب و پُر از عکسای دوستای مُردهی من خوابت آروم و روزگارت خوش! پایتختِ گلوله خوردهی من! میرم از پایتختِ وحشت تا تو فراموشیِ خودم گم شم شعر بودن دوای مردم نیست، باید از جنسِ نونِ گندم شم پشت سر یه چراغٍ قرمزه و رو به رومم چراغٍ سبزی نیست دوستام یه خیالِ کمرنگن، دشمنم کاغذی و فرضی نیست تو خودم حبس میکشم هر روز، مثلِ زندانیِ ابد خورده وطنم ضجه میزنه دائم مثل یه گربهی لگد خورده گربهای که به خون نشسته ولی زخمهای تنم رو میلیسه بچههاشو همیشه میبلعه اما چشماش تو مرگشون خیسه من سفر میکنم از این شهری که رابینهودو خواب میبینه شهری که از زمان مشروطه داره دائم سراب میبینه شهری که بیست سالِ پیش جای نوجوونی همیشه عاشق بود که همه دلخوشی و سرگرمیش پرسه تو پهلویِ سابق بود با چنارای کهنه گپ میزد، شعرای شاملو رو ازبر بود یه دبیرستان عاشقش بودن، با رفیقاش مثِ برادر بود... شهر اون تو قیام پرپر شد، مثل یه برده رام شد آخر وقتی که بادِ معدهی یک دیو شکلِ ختم کلام شد آخر... تو قطاری که میره از تهران، یه نفر بغض میشه بیوقفه میره تا دور باشه از شهری که تو اون حرفِ حق نمیصرفه... 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ «گواهی فوت» این ترانه گواهیِ فوته، شاعرِ متن پیشِ رو مُرده بسکه هِی خواب دیده بیداره، بسکه رؤیاشو بالا آورده این شبیه دعای قبل از مرگ، این شروع یه اختتامیه س شکل آژیرِ قرمزه حرفام، تف به تسلیم، تف به آتش بس ایدز داره فرشته ی الهام، تن واژه کزاز می گیره یه سگِ هار توی لپ تاپه، دستای شعرو گاز می گیره روی مغزم اسید پاشیدن، نفسای مسیح بو می ده دیگه هر حرفِ با پدر مادر، مزه ی شاشِ بازجو می ده تنها هورا کشیدن آزاده! هایل هیتلر! هیتلرِ قدیس زنده باد وعده های توخالی! زنده باد کیک! زنده باد ساندیس کانگوروها تو کیسه شون گرگه، مامِ میهن سزارین می شه سوسکا به ریش کافکا می خندن، دختری هفت ساله زن می شه من به زخمام دخیل می بندم، باورم نیست که زمین صافه مرده شورم نمی بره دیگه، پاپ بی خود خداشو می لافه آرزوهامو ارث می ذارم، واسه نسلی که شاملو خونده یه کلیسا نشون بده که تنِ صدتا گالیله رو نسوزونده گول این چشم منجمد رو نخور! دستای من هنوز هم مُشتن خوش خیالن اونا که فکر کردن با قپانی ترانه مو کشتن برای مرگِ اون که با لبخند کتکم می زنه عزادارم من هنوزم به دنیا مشکوکم، من هنوزم تو گور بیدارم 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ رانندگی در مستــی یه گِلایُلم که توو ایــن سرزمیــن ِ شــوم راهم به قبـــر و سنـگ ِ گرانیت میرســه ! هر روز به قتـــل میرسم و شعــــر ِ من فقط به انتشـــــار ِ شعله ی کبـــریت میرسه !! . دردم هــــــزار ساله مث ِ درد حافظ ِ ... درمونشــم همونیه کــــه کشف رازی ِ !! نســلی که سر سپــُرده ی عصر حجر شده به ساقیای ِ ارمنی ِ پیــــر راضی ِ ! . وقتی که زنــدگی یه تئـــاتر مزخـــرفه تنها به جرعه هـــای فراموشی دلخـــوشم ! "راسکول نیکوف * " یه پیرزنـــو شقه کرد و من با اون تبر فرشتـــه ی الهامو میکُشــم !! . هی مست میکنم مث ِ یه بطری شراب که وقتی پاش بیفته یه "کوکتل مولوتــوف ِِ * " !! یه مجرم ِ فــــراری شدم کــه تو زندگیش درگیر ِ یه گریــــــــز ِ بدون ِ توقفـــــه ... . فرقی نداره جـــاده ی چــالوس و راه قم من مستی ام که خوش داره رانندگـــی کنه !! یه ماهی کــه توو آکــواریــوم زار میزنــه تا توی اشک های خودش زنـــدگی کنه !! . باید تلو تلو بخــوریم زمونـــه رو وقتی که مست نیستی، به بن بست میرسی... توو مستی آدما دوباره مهربـــون میشن حتا برادرای تـــوی ایست بازرسی ... !! . میخندن و بــه دست تــو دستبند میزنن راهو برای بُردن تو بـــــــاز میکنن تو دام ِ مورچه هـــا به سلیمــان بدل میشی قالیچه ها بدون ِ تو پــــــــرواز میکنن !! . بار چندمه که به یه جُــرم ِ مشترک هشتــــاد تا ضربه پشتتو هـــاشور میزنه... برگرد خونه حتا اگه باخبــــــر باشی تنها دل ِ خودت بــــرای تو شور میزنه.... . یه گلایلی و تو این سرزمین ِ شوم .... . هی مست میکنم مث ِ یه بطری شراب که وقتی پاش بیفته یه "کوکتل مولوتــوف ِ " !! یه مجرم ِ فــــراری شدم کــه تو زندگیش درگیر ِ یه گریــــــــز ِ بدون ِ توقفـــــه ... . . 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ شانی: کوچهی نسترن به "پرویز پرستویی"... این حرفِ یه سربازه، از غربتِ یه سنگر یه نامهی خونآلود، از جبههی خاکستر با بوسه به دستای مادرش شروع میشه میدونه که این سنگر فردا زیرِ آتیشه میگه اسمِ اون کوچه اسمِ من نشه ـ مادر! ـ اسمِ نسترن روشه، چه اسمی از این بهتر؟ نسترن رو میشناسی، اون دخترِ همسایهس میخواستم عروست شه... اما بعدِ آتشبس برقِ چشمِ اون اینجا، توی جبهه با من بود اون دلیلِ جنگیدن، اون معنی میهن بود... مادر! نکنه یک وقت خونِ منو بفروشن، اونایی که بعد از من پوتینامو میپوشن نگذاری که اسمِ من ابزارِ غضب باشه، خونِ من و همرزمام بازیچهی شب باشه. نگذاری که اسمِ من باطوم بشه تو پهلو، یا تیرِ خلاصی شه تو صورتِ دانشجو اونایی که اسمم رو با عربده میخونن، از بغضِ شبِ حمله یک ذره نمیدونن. اونا تو شبِ آتیش فکر ِجونشون بودن، رنگِ سفرههاشون بود خونِ صدتا مثلِ من. مادر! نذار اسمِ من اسمِ کوچهمون باشه، وقتی عشق نمیتونه توی کوچه پیداشه. وقتی عشق به شلاق و حبس و توبه محکومه، ردِ پای بغضِ من روی نامه معلومه... یادِ منو قایم کن تو اون دلِ پهناور حتا عکسمو بردار از رو طاقچهمون! مادر... // 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ قدیس چِرتِ میگن که بودا، وقتِ راه رفتن هیچ مورچه ای رُ زیرِ پاش لَگَد نکرده ! قدّیسِ بزرگی تو دنیا نیس که گُناهای کوچیکِ زیادی ، به کفِ پاهاش نَچَسبیده باشن ! 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ اصلا ً این بازی یک نفره نیست ! گفتم : کبوتر ِ بوسه ! گفتی : پَر ! گفتم : گنجشک ِ آن همه آسودگی ! گفتی : پَر ! گفتم : پروانه پرسه های بی پایان ! گفتی : پَر ! گفتم : التماس ِ علاقه، بیتابی ِ ترانه، بیداری ِ بی حساب ! نگاهم کردی ! نه انگشتت از زمین ِ زندگی ام بلند شد، نه واژه «پر» از بام ِ لبان ِ تو پر کشید ! سکوت کردی که چشمه ی شبنم، از شنزار ِ انتظار من بجوشد ! عاشقم کردی ! همبازی ِ ناماندگار ِ این همه گریه ! و آخرین نگاه تو، هنوز در درگاه ِ گریه های من ایستاده است ! حالا - بدون ِ تو !- رو به روی آینه می ایستم ! می گویم: زنبور ِ گزنده ی این همه انتظار، کلاغ ِ سق سیاه این همه غصه ! و کسی در جواب ِ گفته های من «پر !» نمی گوید ! تکرار ِ آن بازی، بدون ِ دست و صدای تو ممکن نیست ! پس به پیوست تمام ِ ترانه های قدیمی، باز هم می نویسم: برگرد ! 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ روشنفکر آقای روشنفکر زنش رو شب کتک زد آقای روشنفکر به خوانندهش کلک زد دائم مخاطب رو تا چشمه برد و آورد بازم مؤلف وقتِ حرفِ قیمتی مُرد این مردم تسلیمو با لالایی خواب کرد هر شب با یه بافور تو دستش انقلاب کرد دنیا رو خارج کرد دمادم از مدارش پای بساط عرق و ماست و خیارش آقای روشنفکر! ای شخصِ تراز اول پیژامههات آبکش شدن پای کدوم منقل؟ سنگر گرفتی باز چرا پشت کتابات؟ پس چی شدش رؤیای نو کردن دنیات؟ خانم روشنفکر همهش قیقاج میره هم ختم انعام، هم شرابپارتی میگیره کاری به کار عالم و آدم نداره وقتی که پیش آینه ابرو برمیداره میگه که بیزار از خرافات و خیاله اما تو دستش دائمن فنجون فاله میخواد که مرد و زن بشن با هم برابر اما شبا به مرد خونهش میگه: سرور خانم روشنفکر! ای شخص تراز اول تا کی توی کافه فقط حل کردن جدول؟ بازم که مینازه به مارکای لباسات! پس چی شدش رؤیای نو کردن دنیات؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ اطاعت یاغی مثل یغما : تو دبستان همیشه ُنمره های من کم بود ! دیکته ی شبم هزاردفه غلت کردم بود ! چَکای محکم ِ ناظم، مزّه ی خوبی نداشت ! مُبسراَم همه ش یه ضبدر جلو اسم ِ من می ذاشت ! قبل از این که یاد بگیریم بابا آب داد چیچیه قبل از این که بدونیم آقای ریزعلی کیه ، بله قربانُ به ما یاد دادنُ اطاعتُ! اجازه هستُ کتک خوردن ِ بی شکایتُ! چرا باید از به دنیا اومدن راضی باشیم؟ گریه ی اوّل ِ بچّه از روی غریزه نیس! می دونه تموم ِ عمر باید اطاعت بکنه، از پدر ، از هَر بزرگتر، از معلم، از پلیس ! مدرسه با همه بدبختی تموم شُد ولی باز، روی هَر آرزویی نوشته بود : غیر مُجاز! یا باید سربازی می رفتیمُ آش خور می شُدیم، یا باید خرخونی می کردیمُ دکتر می شُدیم ، گاهی آش خور شُدیمُ تو پادگان پا کوبیدیم ! گاهی دکتر شُدیم تموم عُمر مریض دیدیم ! ولی هَر جایی که رفتیم بله قربان با ما بود ! بَردگی تقدیر ِ بد مصّبِ ما آدما بود ! چرا باید از به دنیا اومدن راضی باشیم ؟ گریه ی اوّل ِ بچّه از روی غریزه نیس ! می دونه تموم ِ عمر باید اطاعت بکنه ، از یه مُرشد، از گروهبان، از معاون، از رییس! 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ بوف کور ترانه ای زیبا از یغما گلرویی بزرگ، برای تنهایی صادق هدایت، و زخمی که این روزها مثل خوره روحم را می خورد و می تراشد... نوزدهِ فروردینِ سی، پاریس چشاشُ بسته بود صدایِ جیغِ بوفِ کورْ ، تو حنجرهش شکسته بود کوچهی شامپیونه بود ، آپارتمانِ سیُ هفت ، همون جایی که بوفِ کورْ ، از توی قصه رَفت که رَفت خالقِ توپِ مُرواری، سایهش دنبال میکُنه غربتِ این خونه به دوش ، ترانه رُ لال میکُنه یه عُمره که دَربه دَره ، رَدِّ سه قطره خون شُده سایهی اون مُدّتیه ، مامورِ جَلبِ اون شُده تو زندگیِ آدما ، دَردایی هَس مثلِ خوره که روح توی اِنزوا ، ذرّه به ذرّه میخوره آی بوفِ کورْ ! آی بوفِ کورْ ! آی بوفِ کورِ دَربه دَر پَریدَنِت یه حادثهس ! یه اتّفاقِ پَرده دَر بَرّهها عادت میکُنَن ، به زوزهی مُمتدِ گُرگ اما واسه تو زندگی ، شُده یه زندونِ بُزرگ به این بُتایِ لعنتی ، دوباره پُشتِ پا بِزَن تویی یه ناسزای ناب ! تویی تبلورِ شُدَن آی ! آدمای بیزبون ! تا کِی اسیرین تو نَفَس ؟ نگا کنین که بوفِ کور ، جون میکَنه کُنجِ قَفَس تو زندگیِ آدما ، دَردایی هَس مثلِ خوره که روح توی اِنزوا ، ذرّه به ذرّه میخوره 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ دیوار ترانه ی زیبای دیوار از یغما گلرویی را به همراه دکلمه ی آن با صدای شاعر بخوانید و بشنوید، ترانه ای که یغما درباره ی آن چنین گفته است: «همیشه می خواستم تاریخِ معاصر اینِ سرزمین را در ترانه یی خلاصه کنم و به گمانم در ترانه ی «دیوار» تا حدی به این خواسته نزدیک شدم...» دیوارِ کوچهی ما همسنُ سالمونه ! اون سرگذشتِ نسلِ خاکسترُ میدونه ! ما آرزوهامونُ رو آجراش نوشتیم ! گفتیم که تو جهنم دنبالِ یه بهشتیم ! تو بچهگی نوشتیم : یا مرگ یا مصدق ! نفتُ ترانه کردیم ، ما بچههای عاشق ! تو فصلِ نوجوونی داسُ چکش کشیدیم ! اعدامِ زنبقا ر ُ با داسِ حیله دیدیم ! فصلِ جوونیِ ما دیوارِ خستهی سَرد ، پیراهنِ قشنگِ شبنامه رُ به تن کرد ! از آسمون صدای بالِ کبوتر اومد ! تقویمِ خون ورق خورد ! گفتن قُرُق سَر اومد ! امّا نشد رهایی شعری بشه رو دیوار ! ما جنگُ دوره کردیم تو بُهتِ دودُ رگبار ! وقتی شقیقههامون جوگندمی شد آخر ، تو آسیابِ صبرِ اون جنگِ نابرابر ! دیوارِ کوچه زخمی از خنجرِ بلا بود ! شعرای یادگاریش با اشکِ مادرا بود ! اون زخما رُ پوشوندن با رنگُ ننگُ انکار ! گفتن : نوشتن از عشق ممنوعه روی دیوار ! ما پا به پای دیوار ویرون شدیم ، تکیدیم ! حرفای قلبمونُ رو آجراش ندیدیم ! حالا دیگه رو دیوار چیزی نمونده باقی ، جز آگهیِ مرگِ همکوچههای یاغی ! هم کوچه های یاغی ! هم کوچه های یاغی ! چیزی نمونده باقی ! چیزی نمونده باقی ! برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ یک قصه ی کوتاه زندهگی گُهمُرغی تموم کارگرا دور تا دور قفس� پیرترین مرغ مرغداری جمع شده بودنُ تماشاش میکردن! هیچکدومشون تا حالا همچین چیزی ندیده بود!� اون مرغ بزرگ مُدام کاکلشُ مثِ� یه پرچم قرمز تو هوا تکون میدادُ محکم خودشُ به نردههای قفس میکوبید! پرای سفیدش عینهو برف از لای نردههای قفس میریختن بیرون! مرغای دیگهیی که قفساشون کنار قفس اون ردیف شده بود سرشونُ از لای نردهها آورده بودن بیرونُ تُند تُند پلک میزدن! صدای قُدقُدشون تو سالن دنگال مرغداری میپیچیدُ با صدای قرقرهیی که تسمههای حمل مرغُ به طرف تیغای سَر بُری میبُرد قاطی میشُد! یهو چشمای وغ زدهی پیرترین مرغ ثابت موندُ تکونی به خودش دادُ یه تخم مرغ شکسته که زرده وُ سفیدهش قاطی شده بود رُ از ماتحتش بیرون داد! کارگرا نگاهی به هم انداختنُ چنتاشون زدن زیر خنده! مرغ پیر دیگه از تبُ تاب اُفتاد! یکی از کاگرا رو به سرکارگر کردُ گفت: ((ـ هر روز صُب کارش همینه!)) سرکارگر با انگشت اشارهش� قطرهی عرقی رُ که داشت از کنار شقیقهش پایین میاومد پاک کردُ پنداری با خودش گفت: ((ـ چرا تُخماشُ میشکنه؟ این دیگه چهجور مرضیه؟)) کارگره گفت: ((ـ نه گمونم مرض باشه! مرغ مریض که تخم نمیکنه… شاید دیوونه شده!)) سرکارگر گفت: ((ـ مرغ عقلش کجا بود که دیوونه بشه؟ )) کارگره دراومد که: ((ـ این همه فکر نداره! فردا ساعت تیغ که شُد، بزنینش به همین تسمه تا خلاص شه!)) سرکارگر گفت: ((ـ آخه این پیرترین مرغ مرغداریه! حتا قبل که من بیام این مرغداری اون اینجا بوده! حالا نمیشه به همین راحتی خلاصش کرد!)) کارگره گفت: ((ـ مرغی که تخم نمیذاره دونه بهش حرومه! تازه شاید مرضش به اونای دیگه هم سرایت کنه! نگا کنین چه جوری همهشون رفتن تو نخش!)) سرگارگر نگاهی به قفس مرغا انداخت! هزارتا مرغ سفید که مدام پلک میزدن داشتن اونُ نگاه میکردن! کاکلاشون مث شقایقای قرمز تو هوا میلرزید! سرکارگر رو کرد به کارگره وُ گفت: ((ـ ساعت تیغ ، بزنینش به تسمه! الانم همه برن سر کارشون!))� کارگرا رفتن سرکارشون! مرغا هم یکی یکی سرشونُ تو قفساشون کشیدنُ شروع کردن به تُک زدن غذای همیشهگی! اونا به طعم این غذا عادت کرده بودنُ حتّا دوسش داشتن! عادت کرده بودن که تموم عمرشونُ تو قفس بگذروننُ از یه طرف غذا بخورنُ از یه طرف تُخم بذارن! میدونستن اگه یه روز از تخم بیفتن، پاشون میره تو حلقهی اون تسمهها وُ تیغ دستگاه جونشونُ میگیره! اونا فکر میکردن که زندهگی همین غذا خوردنُ تخم گُذاشتنه! ولی پیرترین مرغ مرغداری خیلی چیزای دیگه میدونست! اون نه مریض بود، نه دیوونه! تو دِه به دنیا اومده بود ، طعم دونههای طلایی گندمُ چشیده بود! میدونست صدای قشنگ یه خروس یعنی چی! معنی دویدن بین علفا رُ میفهمید! زیرُ رو کردن خاک خوردن کرمای رُ تجربه کرده بودُ دیگه ذلّه شُده بود از موندن تو این قفسٌ خوردن اون غذایی که مزّهی خاک ارّه میداد! خسته شُده بود از� تُخم گُذاشتنُ� تُخم گُذاشتنُ� تُخم گُذاشتن…! میخواس خودشُ خلاص کنه از اون زندون، حتّا اگه خلاصی با مُردن برابر باشه! میدونست حالا حالاها از تُخم نمیاُفته، واسه همین به فکر شکستن تُخماش اُفتاده بود!� میخواس برای یه بار هم که شُده خودش واسه خودش تصمیم بگیره! پس با دل خوش، چشماشُ هم گُذاشتُ سرشُ زیر بالش فرو بُردُ تا رسیدن ساعتِ تیغ ، دقیقهها رُ یکی یکی شمُرد! o. ساعت تیغ: اصطلاحی در مرغداریها، به معنی ساعت شروع سَر بُردین مرغها و کشتار روزانه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ [TABLE=width: 590] [TR] [TD=colspan: 2, align: right][TABLE=width: 100%] [TR] [TD=width: 395]وقتی اِسمِ بامداد میاد[/TD] [/TR] [TR] [TD=colspan: 2, align: right] برای شاملوی بزرگ میگفتن ماه یه شب از آسمون اومده پایینُ تو موهای تو لونه کرده ! ولی من گمون دارم نُقرهی موهاتُ یه کرمِ ابریشمِ عاشق ریسیده بود ! دستات اونقدِ بزرگ بودن که میتونستی با یه چَک ، هزارتا دیوِ قُلچُماقُ کلّهپا کنی ، امّا جای این کار قلم دَس گرفتیُ شعرات تمومِ موشِکورا رُ خاطرخواهِ خورشید کرد ! هَمچی به تیپُ تارِ سیاهی زَدی که هنوز ، وقتی اسمِ بامداد میاد ،� رنگ از صورتِ شب میپّره ! حالا وقتی سَرِ هَر چهارراه یکی دماغشُ میگیره جلو دهنم ، یادِ روزگارِ غریبِ تو میاُفتم ! نازنین ! تو هیچ وَخ به اون تپانچه که لولهش تمومِ عمر شقیقهتُ فشار میداد عادت نکردی ! از خودت جلو زَدیُ سایهتُ هزارون فرسخ اونوَرتَر جا گُذاشتی ! گفتی: هَر آدمی هزارتا زنجیر به دستُ پاش داره که میباس پارهشون کنه ! فهموندیمون که جلو بزرگترا فضولی موقوف نیست ! فهموندیمون که حتّا تو زندونَم میشه آزادترین آدمِ دنیا بود ! نه گفتنُ بِمون یاد دادیُ حالیمون کردی چهجوری دَخلِ عمو زنجیربافُ بیاریم ! ما عُمری رُ پِیِ پُتکُ ارّه گشته بودیم ، امّا تو با عشق� ، تمومِ زنجیراتُ پاره کردی ! بِم بگو حالا اون دستا ، اون دستای بزرگِ بوسیدنی کجان؟ کجا رفتن اون موهای نقرهرنگِ شِکن شِکن؟ اون شونههای پهنی که حتّا کوه میتونست بِهِشون تکیه کنه کجان؟ آخ ! که چَرتُ پَلاتَر از مرگ چیزی تو دُنیا نیس ! چَرتُ پَلاتَر از مُردن چیزی تو دُنیا نیس... دیگه نه نقرهی اون موها ، نهاون� شونههای پَهن ، نه اون دستای بزرگ... یه بغل شعرِ شبْآتیشزَن بَرامون جا گُذاشتیُ رفتی ! شعرایی که وقتی میخونیمشون ، یادمون میاُفته آدمیمُ زنجیر به دستُ پامونه ! شعرایی که عشقُ یادمون میدَنُ شکستنِ دیوارا رُ ! میگن: شاعر با مُردنِ شعراش میمیره ! امّا عزراییلَم کشتنِ شعراتُ بَلَد نیس ! از همینه که هنوزم زندهیی واسه من ، واسه ما ، واسه تمومِ زنجیریا... زندهی زنده ! عینهو یه آتیشفشون که خاموشی تو کارِش نیست... [/TD] [/TR] [/TABLE] [/TD] [TD=width: 7] [/TD] [/TR] [TR] [TD][/TD] [/TR] [/TABLE] 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ پیشخون چقدر این دکه دوره از خیابون، با یه گله مجله روی پیشخون نه انگار آسمون رنگه چماغه، نه انگار خون پاشیده توی میدون مجله های خوب خانواده، با جلدای گلاسه ورنی خورده توشون تنها خبرهای قشنگه، نه هیچکس حبسیه نه انگار هیچکی مرده رو جلداشون همیشه اول ماه، یکی شیش در چهار داره میخنده خبرهاشون همه در حول و حوش زنای جلف و مردای زننده سوپر استار چشم آبی دوباره، یه لامبورگینی تازه خریده فلان خانم بازیگر از آستَر، یه سانت از طول بینیشو بریده آقای فوتبالیست آخر هفته، بازم میره جزایر قناری تا ده بیست سی چهل بازی کنه با، قرار دادای چند ملیون دلاری نمایشگا گذاشتن بازیگرها، با عکس چوب و آب و کوه و جنگل میگن بهرامِ رادان زن گرفته، خبر اینه مهم و دست اول مجله های موسیقی پُرن از جوونایی با موی برق گرفته با آلبومهایی که بیرون نمیان ولی آگهی میشن هر دو هفته پدیده های تازه رنگ و وارنگ که سقف آرزوشون بنیامینه تو رو من، من تو رو ، من، تو، تو رو من، کلام ناب آهنگاشون اینه توی شعرای یه خواننده ی راک، همیشه حرف دارا و نداره ولی مانکن چرمه چون میگن چرم لباس آدمای استواره تا وقتی که یه دختر بچه داره، تنش رو واسه شامِش میفروشه به من چه که فلان آرتیست و مطرب، چه مارکی یا چه جنسی رو میپوشه به من چه که فلان خواننده ی پاپ، به دستش ساعت مارک رولکسه کدوم رنگ توی دنیا، رنگ ساله، تو هالیوود کی اسطوره ی س ک س ه من اینجام بین این مردم که امید، داره کم کم میمیره تو دلاشون چقدر فاصله دارن تیترا از ما، چقدر این دکه دوره از خیابون 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ همیشه به انتهای گریه که می رسم صدای ساده ی فروغ از نهایت شب را می شنوم صدای غروب غزال ها را صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن آرام تر که شدم شعری از دفاتر دریا می خوانم و به انعکاس صدایم در آیینه اتاق خیره میشوم در برودت این همه حیرت کجا مانده یی آخر ؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه
lie 2,101 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 آذر، ۱۳۹۱ مرگ را به رودها سپردم اصلا شاعر بی مشاعر بهچه کار مرگ می آید ؟ او که نباشد چه کسی هر شب با یک بغل ترانه و دلی دیوانه به سراغ خاطرات پاک تو بیاید؟ می ترسیدم زبانم لال نگاهت در پس دروازه ی جدایی جا بماند اما انگار برف های فاصله از حرارت خرفم آب می شوند حالا فکر می کنم که می آیی می آیی و به ها گفتنم می خندی ! بانو 1 نقل قول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .