رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

من خدایی دارم، که در این نزدیکی است

 

نه در ان بالاها

 

مهربان، خوب، قشنگ

 

چهره اش نورانیست

 

گاهگاهی سخنی می گوید، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من

 

او مرا می فهمد

 

او مرا می خواند، او مرا می خواهد

 

:icon_gol:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

اگه ديــــدي يه آبانی.....

 

يکدفعـه ساکــت شد و کم حــــرف !!

 

شک نکن غـــــرورشو زيــر سوال بردي ...

 

و اون يهـــويي ساکت شده ...

 

نه بخاطر اينکه جوابـي برات نداره !!

 

نــــه ...

 

اون به اين فکر ميکنه که چــــــرا به تـــويي که در حــــدش نيستي ؛

 

همچين اجـــازه اي رو داده که به غـــــرورش دست درازي کني!

  • Like 11
لینک به دیدگاه

سلام

دیشب از تهران برگشتم خونه.

بالاخره با دانشگاه تسویه حساب کردم و مدرکم رو گرفتم.

دیگه کاری با دانشگاه ندارم.

خیلی سیستم بدی داره دانشگاه آزاد. :vahidrk:

کلا افراد عقده ای هر جا پا گذاشتند اونجا خراب میشه.

مثل این مدیر گروه ارشد مکانیک علوم و تحقیقات تهران.

خیلی آدم مزخرفیه. میگفت باید 5 روز در هفته تهران باشی. هر چی میگفتم آخه من کار و زندگیم شیرازه. میگفت نه.

تو دانشجوی تمام وقت اینجا هستی و باید درسات رو اونطوری که من میگم بگیری. :w58:

گفتم نه. گفت بین کار و درست یکی رو باید انتخاب کنی!!!

گفتم اینکه جوابش خیلی ساده است. 2 دقیقه بعدش درخواست انصراف رو گذاشتم جلوش..

گفت: عه. پس کار رو انتخاب کردی!!!

گفتم آره... درس الان واسم نون نمیشه. من نیاز دارم که پول دربیارم..

چیزی نگفت.. و امضا کرد.

الان 8 ماه گذشته.

و من هر بار که یادم میاد چندتا فحش حواله اش میکنم :ws37:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

یکی از چیزهایی که ازش متنفرم آزمایش گلاب به روتون ............ هستش.

دارم استخدام میشم جایی باید 87352472635 نوع آزمایش بدم ولی هیچکدوم مثل این رو مخم نیست.

آخه چرا از خون نمیشه همه چی رو تشخیص داد؟

:vahidrk:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

الان رفته بودم حمام.

اومدم آب رو باز کنم. خیلی سریع باز کردم و خودم رو کشیدم عقب که آب سرد نریزه رو بدنم. ولی متاسفانه مقداری آب سرد ریخت روی بازوی راستم.

اون لحظه حسم این بود که توی جنگ تیر خوردم و الان دارم جون میدم :ws3:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

امروز یه سوتی دادم در حد تیم رئال مادرید.

 

***** پیشاپیش از دوستان عزیز معذرت خواهی میکنم که این سوتی رو میگم. سوتیه دیگه :ws3:

 

امروز رفته بودم واسه انجام آزمایشات لازم برای استخدامی.

آزمایش خون، مد.....وع:icon_pf (34)::icon_pf (34)::icon_pf (34):، اد.........ار:icon_pf (34): و اعتیاد

 

پذیرش شدم و رفتم وسایل مورد نیاز رو دریافت کردم جهت انجام عملیات :ws3:

اول رفتم خون دادم. چه اون دختره بد اخلاق بود. هر چی بهش میگفتم خانم خسته نباشید و با احترام باهاش صحبت میکردم انگار نه انگار. وحشیانه سوزن رو فرو کرد. نمیفهمه دیگه :ws3:

بعدش رفتم واسه بدترین قسمت آزمایش تا اون لحظه.

محل عملیات: توالت :icon_pf (34)::icon_pf (34):

هیچی دیگه. رفتم کارم رو انجام دادم و نمونه ها رو بردم گذاشتم جای خودشون :4564::84eb3ampc0vsywihe0i

 

بعدش خوشحال خوشحال گفتم برم که موفق شدم.

یادم اومد که آزمایش اعتیاد هم هست. رفتم تو.

یه لیوان یک بار مصرف داد دستم و اون پایینش با خودکار یه خط کشید و گفت اینقدر :icon_pf (34):

منم که تخلیه شده بودم اساسی :icon_pf (34):

هیچی دیگه. اشاره کرد و گفت برو اونجا (دستشویی:84eb3ampc0vsywihe0i)

 

رفتم ولی زیاد موفق نبودم تا اینکه یه فکر شیطانی زد به سرم. :biggrin:

آب قاطی کردم :w02:

رفتم نمونه رو تحویل دادم

مرده گفت: یه طوریه........ انگار آب قاطیشه :icon_pf (34):

منم با حفظ خونسردی کامل گفتم: نه بابا. این حرفا چیه:w02:

گفت: حالا مشخص میشه :w02:

منم با حفظ خونسردی کامل منطقه رو ترک کردم و حالا تا روز 18 اُم منتظر باید بمونم :ws37:

 

هی روزگار

 

همیشه از آزمایش و آزمایشگاه بدم میومد :4564:

 

پ.ن: فحشم ندید هااااااااااااا :ws3:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

سلام

پیرو داستان بالایی

قضیه قاطی کردن آب رو به خواهرم گفتم. خواهرم رو فرستادم آزمایشگاه. فرداش.

همه رو میشناخت. آخه خواهرم ماماست. و یه جورایی همکارشونه.

دید جواب آزمایش اعتیاد مثبت شده و زده که باید دوباره آزمایش بدم:ws3:

زنگ زد بهم که اینجا میگن باید تکرار بکنی.

من کلی پشت تلفن میخندیدم.

اونا هم اونور میخندیدند.

بالاخره درست شد و جواب آزمایش منفی شد و من با غرور سرم رو بالا گرفتم و گفتم: Yes :ws3:

 

این بود سرگذشت من در آزمایشگاه :ws37:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

سلام

امروز یه سوتی دادم در حد تیم افغانستان :ws3:

امروز دیدیم جمعه هستش و روز تعطیل و همه هم جمع!!

گفتیم بریم باغ طرفهای مرودشت.

رفتیم اونجا و کلی خوش گذروندیم. شب ک خواستم برگردیم سمت شیراز، دیدم ای داد بیداد....

ماشین استارت نمیخوره :icon_pf (34):

مشکل از باطریش بود که عمرش تموم شده تقریباً

به خانمم و دو تا از باجناقهام گفتم هُل بدید تا روشنش کنیم. اونا هم شروع به هُل دادن کردند!!! :ws3:

هی هُل میدادند و من هی کلاچ رو ول میکردم ولی روشن نمیشد.... 3 بار این کار رو کردند و اونا حس میکردند که باید بیشتر هُل بدند...

ولی مشکل از جای دیگه بود...

من سوئیچ رو باز نکرده بودم :icon_pf (34):

به روی خودم نیاوردم.... با حفظ خونسردی سوئیچ رو باز کردم ...هُل دادند روشن شد و من هم مثل مَرد ازشون تشکر کردم و راه افتادیم اومدیم.

 

چه زوری میزدند بنده خداهاااا :ws37:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

یه متن زیبا خوندم حیفم اومد که اینجا نذارمش:

 

-----------------

ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم، سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم، سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم، اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم.

لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.

قدر دادن موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.

برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم

سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم

گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مرد

و گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم

----------------

 

نتیجه اخلاقی این متن این بود که زندگی کنید و خوش باشید.. نه؟

تأمل کنید!:ws37:

 

برداشت خودم از این متن این هست که به عمر و زندگی که بالاترین نعمت خدا به انسان هستش باید نهایت احترام رو گذاشت و این عمر رو به پای خیلی چیزها نباید سپری کرد. سالم زندگی کردن و خوب زندگی کردن مانند خیلی چیزهای دیگه از جمله شاد بودن و آزاد بودن، از حقوق اصلی هر انسانی هستش.

 

پس بیایید شاد زندگی کنیو و البته برای خودمون و مثل خودمون زندگی کنیم...

:ws37:

  • Like 8
لینک به دیدگاه

امروز رفته بودم دفتر پُست که یه بسته ای رو پست کنم.:ws37:

مثل اینکه جدیدا خیلی گیر میدند که اطلاعات شخصی رو حتما باید روی پاکت بنویسیم.

حتی یه اطلاعیه زده که حتما اطلاعات شخصی خود را درج کنید.

گیرنده از استان آذربایجان شرقی بود.

من اومدم و قسمت گیرنده رو پر کردم.

پاکت رو دادم به خانمه.

گفت: به استان کجا؟ اینجا دیگه کجاست؟

گفتم: تبریز.

گفت: چی نوشتی؟

گفتم: نوشتم تبریز دیگه.

گفت: نه اونو نمیگم. نوشتی آذربایجان ِ چی؟

گفتم: شرقی دیگه

گفت: یه چی دیگه نوشتی.

پاکت رو بهم داد...

دیدم نوشتم آذربایجان شخصی :ws3:

خندیدم و درستش کردم.

گفتم: از بس اینجا نوشتید و اطلاعات شخصی و روش تاکید کردید.:ws3:

 

اون لحظه حرارت از همه جام میزد بیرون. از فرط خجالت :ws3:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

سلام

رفته بودم واسه یه کار بانکی

الان برگشتم خونه

 

داشتم توی خیابون قدم میزدم دیدم یه نفر با حالت دو از کنارم رد شد.

20 متر جلوتر یه نفر دیگه هم با همون حالت دو پشت سرش شروع به دویدن کرد

یه لحظه یاد کلیپ جنیفر لوپز افتادم که همه داشتند با یه شاخه گل دنبالش میدویدند..:ws28:

یه لحظه جوگیر شدم منم دنبالشون بدوم:w02:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

سلام

دو هفته ای میشه که شبا آرامش ندارم :hanghead:

کلا شاید 2-3 ساعت فقط بتونم بخوابم. صبح که بیدار میشم اینقدر خسته هستم که انگار کارگری کردم!

خوابهای آشفته و بی معنی زیاد میبینم. خوابهایی که یهو ز خواب بیدار میشم و میشینم بهش فکر میکنم و باز میخوابم. در طول شب 3-4 بار اینطوری میشم.

خیلی خسته هستم. اونقدری که دوست دارم یه مدتی بمیرم.

خوش بحال اصحاب کهف.

حیف که جنـــتی نمیذاشت بخوابند. وگرنه بیشتر میخوابیدند.:hanghead:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

امروز یکی از کارگرای افغانی که داشتیم تسویه حساب کرد و گفت میخوام برم افغانستان.

میگفت چه اوضاعیه ایران داره؟:icon_pf (34):

قبلا 100هزار تومن ایران میشد 5000 افغانی، ولی الان میشه 500 افغانی!!!:icon_pf (34):

نمیصرفه میخوام برم افغانستان. :w58:

و جالتر اینکه میگفت الان دولت انگلستان اعلام کرده که به کرگرای افغانی نیاز داریم. میخواست بره انگلستان:ws37:

فکر کن... :ws37:

 

هی روزگار...

به کجا داریم میریم.. اون هم اینقدر شتابان:sigh:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

سلام

نمی دونم چرا اینقدر به این صفحه علاقمند هستم.:ws37:

ولی تا میام فقط متنهای قدیمیم رو میخونم و لبخندی میزنم.:ws37:

همین...

نمیدونم چرا دیگه نوشتنم نمیاد:hanghead:

همیشه من سوژه واسه گفتن داشتم. الانم دارم ولی حسش نیست. تا میام تایپ کنم حسش میره....:hanghead:

 

امروز رفته بودم سوپرمارکت واسه خرید لوازم ضروری خونه.:icon_gol:

با خانمم بودم..:icon_gol:

بیشتر از اینکه حواسم به خرید باشه به مردم بود.:hanghead:

که چطوری قیمت ها رو چک میکردند اول و بعضی وقتا با یه جنس ارزونتر عوض میکردند...:hanghead:

خیلی ناراحت شدم. خیلی

چند قلم جنس گرفتم نصف پولم رفت. چه زندگیه آخه؟:whistles:

 

خونه بابام اینا بودم.

اضافه کارا که کنسل شده. بابام همه اش فکرش مشغوله.

من میدونم به چی فکر میکنه...

به اینکه پول کم نیاره ...... حالا اول برج هست. باید واسه 25 روز برنامه ریزی کنه.:sigh:

ای خدا دردم رو به کی بگم که توی این قفس داریم تلف میشیم...:sigh:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

تا اونجایی که من یادمه توی پاییز تا حالا سرما نخورده بودم

آخه متولد پاییز هستم :ws37:

ولی دیروز سرما خوردم

بخاطر تغییر ناگهانی دما بود.

جنس هم ایرانی بود دیگه.. ترک خوردم :ws37:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

سرما خوردم

صدام توی سرم میپیچه :4564:

صدا اذیتم میکنه....

کاش کسی باهام حرف نزنه تا مجبور نشم جواب بدم

بدبختی اینه که مهمون دارم الان :ws37:

پس مجبورم که صدای خودم رو تحمل کنم :ws37:

 

بیچاره خانمم.. این صدا رو چطوری تحمل میکنه؟ :ws3:

  • Like 6
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...