رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

همیشه هم نمیشه شاد بود...

والا بخدا

:hanghead:

 

شادی وقتی معنا پیدا میکنه که در کنارش غم و اندوه هم باشه... و برعکس

خدایا شکرت برای این تنوع:hanghead:

لینک به دیدگاه

تکیه اش بر درخت :sad0:

نگاهش غمگین:hanghead:

لبهایش پر از زمزمه:sigh:

در ژرفای وجودش غوغا بود:icon_razz:

افکارش پریشان:sad0:

شاید فکر خودکشی هم در سر داشته باشد:sad0:

 

آقای خاص که در عروسی شام گیرش نیامده است :ws28:

لینک به دیدگاه

آهای کسانی که ادعای مسلمانیتان میشود...

این مطلب را بخوانید: :ws3:

 

 

جوانی با چاقو وارد مسجدی شد و گفت بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟

همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکم فرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت:

 

آری من مسلمانم.

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا. پیرمرد به دنبال جوان راه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند. جوان با اشاره به گله ی گوسفندان به پیرمرد گفت که می خواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد. پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد.

 

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید:

آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟

افراد حاضر در مسجد گمان کردند که جوان پیرمرد را به قتل رسانده، نگاهشان را به پیشنماز مسجد دوختند. پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت:

چرا به من نگاه می کنید؟ به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمی شود!!!!!!

 

آی حال میده اینطوری اعتقادات رو تست کرد :ws28:

 

 

لینک به دیدگاه

یک کتابی دیروز خریده بودم.. اینترنتی

الان زنگ زدم انتشاراتش..

میگم خانوم کتاب منو فرستادید؟

میگه از شهرستان هستید؟

گفتم..نه.. از شیراز...

میگه شهرستانه دیگه..

گفتم.. نه.. اینجا شیرازه:ws3:

 

خوشم میاد پایتخت عوض بشه تا آی ما به بچه شهرستانی های تهران بخندیم :ws28:

لینک به دیدگاه

این مطلب رو خوندم و خوشم اومد...

البته پرتو نوشته بودش

خیلی باحال بود..

حالا من به راست و دروغش کاری ندارم :whistle:

 

«دخترا عاشق حرف میشن ، پسرا عاشق زیبایی... دلیل اینکه دخترا آرایش می کنن و پسرا دروغ میگن همینه ..» :ws3:

حالا قضاوت با خودتون

لینک به دیدگاه

یه برخورد جالب ....

:ws3:

 

 

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

 

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می ‌زنی؟»

 

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

... ...

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

 

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

 

مدیر اجرایی گفت: «نه»

 

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت. :ws28:

 

 

تصورش کنید چهره کارمند رو ... :ws28:

لینک به دیدگاه

این هفته که خیلی عالی تموم شد.

روز 3 شنبه بخاطر کاری که داشتم با خانمم رفتیم تهران و دانشگاه.

چهارشنبه هم که کارمون تموم شد برگشتنی رفتیم ساوه :ws3:

رفتیم خونه 2 تا از بهترین های انجمن...

وحید و شقایق

یک شب خونشون بودیم

جای هیچ کسی هم خالی نبود :ws3:

واقعا" خانواده خوبی هستند....

روز پنجشنبه هم بعد از صبحانه راه افتادیم به سمت شیراز.

 

خیلی دلم میخواست بیشتر بمونم... :ws3:

ولی حیف که خانمم داشت به لحظه ملکوتی "غلط کزدم از ترم بعد میخونم" نزدیک میشد و نتونستیم بمونیم

لینک به دیدگاه

دلیل شادی این 2-3 روز من میدونید چیه؟ :ws3:

اینجا بارون میاد من هم کارم تعطیله :gnugghender:

فردا هم که تعطیله :gnugghender:

 

دیگه فکر نکنم بتونم با این چند روز تعطیلی خودم رو جمع و جور کنم :ws3:

 

اوووف که چه حالی میده خونه نشینی و وبگردی :ws3:

لینک به دیدگاه

امروز رفتم سر کار

بعد از اوووووووووووووووووووووووه

3 روووووز :ws3:

 

خیلی سخت بود....

آخه مگه تعطیلی چشه ؟؟ :w000:

ولی خدایی حال رفتن سر کار رو نداشتم :ws3:

 

البته اینم بگم که فقط اولش که از خواب بیدار میشدم بد بود

وقتی رفتم سر کار خوشم اومد باز

از درس بهتره :ws3:

والاااا بخدااااا

 

یکی درس میخونه چون علاقه داره :w58:

یکی میخواد از سربازی فرار کنه میشه پروفسور :ws3:

البته بند بالایی واسه پسراست

 

ورژن دخترونشم هست البته :ws3:

و اون اینه درس میخونند که مهریه بره بالا :ws3:

 

من الان معاف که هستم .. کار هم که دارم... تشکیل خانواده که دادم

 

خوووووب معلومه دیگه .... باید قید درس رو بزنم :ws3:

 

نتیجه گیری رو داشتید؟؟ :ws3:

 

هر کی از درس خوندن خسته شده بیاد تا مشاوره رایگان بدم :gnugghender:

لینک به دیدگاه

:ws3:

امروز سرکار که بودم خیلی روز حساسی بود

قرار شده تا دوشنبه کل محوطه یک ساختمون رو تحویل بدیم.

هیشکی اعصاب درست و حسابی نداشت..

به کارگز.. رئیس کارگاه... همکارا...

همه

گیر میدادم

 

حتی به مشاور :ws3:

آی حال میداد..

آخرش رئیس کارگاه کشوندم کنار و به آرامش دعوتم کرد...

 

کارگرا فکر میکردند من همون دیروزی هستم..

تا اومدند بخندند داد میزدم..

دیگه تا آخر وقت سرشون رو بالا نمیاوردند..

تا آخرین لحظه کار میکردند و صدا هم نمیدادند...

والا بخدااا

کاش همیشه توی منگنه باشیم تا یه خورده جدی باشیم :ws3:

 

والا بخدااا با این نوناشون :ws3:

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...