رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

صدای بوق اشغال مغزم داره اذیتم میکنه :ws37:

واقعاً نمی تونم افکارم رو منظم کنم.

خیلی پریشانم.

خیلی

:icon_gol:

 

پ.ن: بدلیل مشغله های زندگی و اسباب کشی در چند روز آینده :ws37:

لینک به دیدگاه

اين چند روز خيلي رو دور بدشانسي هستم.

چند روز پيش توي خيابون ماشين خاموش كرد.

پمپ بنزين ماشين سوخته بود.

امداد خودرو اومد تعويض كرد و 160 تومن گرفت.

امروز هم در راه محل كار، روي بريدگي يه 405 زد به در عقب و خيلي صدمه ديد :hanghead:

اينم 300-400 تومن.

توي اين شرايط :hanghead:

الان اسباب كشي هم دارم

همه چي به هم پيچيده بدجور :hanghead:

خدا آخر و عاقبتش رو بخير كنه :sigh:

لینک به دیدگاه

واقعاً خسته هستم.

بدنم لِه شده.

خیلی کار کردم امروز.

خونه اجاره کردیم، بالاخره امروز کار تمیز کردنش تموم شد.

اصلاً انگار از روز اول تمیز نشده بود.

ولی از روز اولش بهترش کردیم.

امروز امیدوار شدم بهش :ws3:

 

امروز یکی از دوستام میگفت: دیشب با بهنام بودم. داشتیم در مورد تو صحبت میکردیم که قبلاً بمب خنده و شوخی بودی، ولی الان دیگه نیستی!!

گفتم: من؟ هستم که!!

گفت: نه.. نیستی!

خیلی ناراحت شدم.

واقعاً من تغییر کردم؟ :hanghead:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

روز چهارشنبه اسباب کشی داشتیم.

خیلی کار کردم.

فشا زیادی بهم وارد شد.

ولی هیچیم نبود.

روز پنجشنبه صبح از خواب بیدار شدم.

سرحال بودم.

خم شدم یه چیزی رو بردارم، کمرم گرفت!!

هیچ کاری نتونستم بکنم. انگار نفسم قطع شده بود.

مجبور شدم بشینم.

ولی دیگه نتونستم بلند بشم.

خیلی درد عجیبی داشت.

فقط میتونستم به پشت بخوابم.

هیچ حرکتی هم نمیتونستم بکنم.

امروز یه خورده بهتر شدم.

ولی هنوز هم دردناکه

:hanghead:

زخم بستر نگیرم خوبه:ws37:

لینک به دیدگاه

بعضی وقتها با خودم میگم:

آیا من سزاوار جمله "آن پیر زندیق آمد!" هستم یا خیر!! 164.gif

پ.ن: منظورم در محیط انجمن نواندیشان است.

لینک به دیدگاه

8 سال کابوس وار تمام شد. :4564:

امروز 12 مرداد دولت تحویل دکتر روحانی شد.:a030:

البته مثل اینکه عربستان دیروز آقای دکتر روحانی رو رئیس جمهور اعلام کرده است :ws3:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

امشب با خانمم پیاده رفتیم پارک کنار خونه.

خیلی هوا خوب بود.

:ws37:

خیلی خوش گذشت

ولی همچنان خستگی اسباب کشی خونه رو داریم.

دلمون مسافرت میخواد.

ولی کِی؟ :ws37:

لینک به دیدگاه

خدا را شكر:icon_gol:

خوشحالم از عاقبت بخيري خودم و بقيه.:icon_gol:

از اينكه روي علايقم پا گذاشتم تا هم خودم و هم ديگران در مسير پيشرفت قرار بگيريم.:ws37:

از اين خوشحالم كه خاطره ها ماندگار شدند. بدون هيچ كم و كاستي.

در ذهنم، در وجودم، بايگاني شدند.

از اين خوشحالم كه راه برگشت بر انسان بسته نيست.

هميشه راه برگشت وجود دارد. ولو در تاريك ترين مرحله زندگي انسان.

از اين خوشحالم كه همه خوشحاليم. من براي آنها و آنها براي مــَ... :ws37:

از خيلي چيزهاي ديگر خوشحالم.

راه روشن به هدفي روشن خواهد رسيد. :ws37:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

دیشب یک فروند سوسک از زیر در واحدمون وارد خونه شد.

از بدو ورودش رعب و وحشت را به اردوی اهالی خونه آورد. (بخصوص خانمم :ws37:)

البته آمدن سوسک مشکلی نبود، چون میشد بکشیمش، ولی مشکل از زمانی آغاز شد که رفت زیر مبل و قایم شد.:ws37:

بهرحال من با طراحی عملیات های چریکی خاص خودم، بعد از 2-3 ساعت به دامش انداختم و کشتمش و به زباله دان تاریخ انداختمش. :w02:

 

در حین این عملیات، من و خانمم در یک میزگرد دو نفره! شرکت کردیم و به بحث و گفتگو در خصوص ادامه تحصیل من در رشته مکانیک پرداختیم و به نتایج خوبی هم دست یافتیم.:ws37:

نتیجه این شد که قرار شد من امسال برای دانشگاه سراسری در رشته مورد علاقه خودم یعنی تبدیل انرژی (دامت برکاتة) امتحان بدم.:w02:

:ws37:

عجب سوسک خوش یُمنی بود لامصب.

پشیمون شدم کشتمش.

کاش از این سوسک ها زیاد بیاد خونمون.

نکته آنکه این قیافه سوسک نشان می داد که پس از عبور از موانع انسانی و غیرانسانی بسیار، به مانعی بس بزرگ به نام آقای خاص برخورد کرده بود. عجب قیافه لِهی داشت بیچاره. :w02:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

سلام

از شبی که تصمیم گرفتم برای کنکور بخونم (شب واقعه سوسک کُشون:ws3:) واقعاً مسیر زندگیم حس میکنم تغییر کرد.

توجه به آینده علمی خودم که با توجه به بی مهری هایی که در دولت های نهم و دهم صورت گرفته بود، واقعاً از ادامه تحصیل ناامید شده بودم، مسیر زندگی من رو تا حدود زیادی دستخوش تغییرات مثبت قرار داد.

از جمله مرور درسهایی که روزی برام دشوار بودند و حتی از آنها تنفر داشتم، ولی الان با علاقه بسیار زیادی مطالعه میکنم که احساس میکنم یادگیری هم خیلی بهتر و باکیفیت تر از گذشته است.

البته این آرامش حین مطالعه، نشأت گرفته از چند عامل هست:

اولین و مهمترین عامل، عبور از دوران نامزدی و استرس!

دومین عامل، حضور در کنار خانمم که به نظرم مهمترین عامل در عدم موفقیت من در سال 88 (کنکور 89)، دوری از خانمم بود. (دوران نامزدی)

سومین عامل، تضمین بودن کار است که الان شاغل هستم.

 

همه اینها شرایط خوبی رو مهیا کردند که بتونم با ذهنی آزاد مطالعه کنم.

البته در کنار این شرایط خوب، بخاطر اینکه همزمان سرکار هم هستم، وقت کمتری نسبت به سال 88 دارم. که هنوز نمیدونم کدوم به کدوم یکی میچربه. آزادی ذهن یا کمبود زمان!

نتیجه این تقابل دو سویه وقتی مشخص میشه که نتایج منتشر بشه.

 

بهرحال با امید زیادی پیش میرم.

امیدوارم که آزادی ذهن بر تنگی زمان بچربه.

 

:icon_gol:

لینک به دیدگاه

سلام به همه دوستان؛

اين روزهاي انجمن مثل روزهاي تهرانه وقتي كه آلودگي از خيلي از مرزهاي آلايندگي ميگذره!:hanghead:

كم كم و بدون اينكه دردي هم داشته باشه (!)، ميشه از انجمن دل كَند و دور شد....

به همين خوشمزدگي :ws37:

لینک به دیدگاه

امروز کلی از خودم بدم میومد!!

بخاطر اینکه باز هم دارم چاق میشم :hanghead:

مقدار غذا تغییری نکرده، ولی بخاطر اینکه پشت میز نشین شدم این طوری شده!

امروز واقعاً رو مخم بود این پهلوهام و شکمم :vahidrk:

به همین دلیل امروز تصمیم گرفتم با توجه به کمبود وقت که دارم (بخاطر کنکور ارشد)، توی خونه ورزش کنم.

در همین راستا امشب حدود 40 دقیقه ورزش مداوم کردم.

از گرم کردن تا حرکات کششی.

دوچرخه، پروانه و دراز و نشست :ws3:

الانم یه دوش گرفتم و کلی انرژی دارم

 

جهت ثبت در تاریخ

دوشنبه، 25 شهریور 92

لینک به دیدگاه

سلام

الان چند روزي هست كه انگار منتظر هستم. :ws37:

منتظر يك خبر، يك گمشده، يك شخص، ... نميدونم چي هست :hanghead:

نوعي آشوب توي دلم هست :sigh:

در هر زماني دقيقاً اين انتظار رو ميكشم كه يه چيزي رخ بده. :hanghead:

نميدونم چمه!

در همچين مواقعي آدم به گذشته خودش رجوع ميكنه و برگ هاي خاطراتش رو يكي يكي ورق ميزنه :hanghead:

تا بلكه يه دليلي براي انتظارش پيدا كنه.

 

ديگه چيزي نگم شايد بهتر باشه :hanghead:

:icon_gol:

لینک به دیدگاه

سلام

می خوام این هفته را زیبا آغاز کنم.

الهی به امید تو :icon_gol:

 

آقای خاص

شنبه- سی ام شهریور سال یکهزار و سیصد و نود و دو

ساعت 06:15

جهت ثبت تاریخ

لینک به دیدگاه

این دو روز نتونستم آنچنان که باید، درس بخونم!!

خیلی هم وقت هدر میدم ها!

باید یه فکری به حالش کنم :ws38:

 

با یک هفته ورزش توی خونه و دمبل زدن، بازو و زیر بغل خوب اومده :ws3:

ولی شکم همچنان باقیست :ws3:

اون خیلی زمان نیاز داره لامصب

لینک به دیدگاه

الان 3 روز هست که خانمم برای مراسم عروسی دوستش و نوبت دندون پزشکی که داشت رفته خونه باباش اینا.

چقدر سوت و کوره خونه :hanghead:

قراره آخر هفته بیاد.

:sigh:

 

ولی از این تنهایی استفاده لازم رو دارم میبرم و اون هم استفاده از سکوت حاکم بر خونه برای درس خوندن هست.

واقعا وجود خانمم توی خونه خیلی لازم و حیاتیه :ws37:

شلوغ بازی هاش، شیطنت هاش و ...

اصلاً یه وضعیه :ws37:

لینک به دیدگاه

دوباره دارم چاق میشم :icon_pf (34):

از وقتی توی خونه نشستم و درس میخونم، شکمم داره بزرگتر میشه :icon_pf (34):

یه مدتی توی خونه ورزش میکردم ولی بخاطر اینکه همه اش درجا میزدم، استخون های ساق پام درد گرفتند و نتونستم ادامه بدم.

الان که دارم به خودم نگاه میکنم از خودم بدم میاد :hanghead:

این ژن چاقی که من دارم رو باید بگیری و با لیزر بسوزونی :4564:

بی وژدان:sigh:

لینک به دیدگاه

سلام

امروز یکی از همکاران موضوعی رو تعریف کرد، اینقدر خندیدیم که دیگه از چشمامون اشک سرازیر شده بود.

قاه قاه میخندیدیم

 

موضوع از این قرار بود که چهار کارگر شهرداری در حین کار در اطراف شهر بازی شهرمون، بعد از اینکه کارشون تموم شده بود تصمیم گرفتند که به کودکهای درونشون توجه ویژه داشته باشند.

از این رو تصمیم میگیرند که یه دوری با چرخ فلک بزنند و دلی از عزا دربیاورند.

از همین رو 3 نفر سوار می شوند و نفر چهارم رفت که چرخ فلک رو روشن کنه.:gnugghender:

ولی این وسط حالا نمیدونم چه اتفاقی میفته که این نفر چهارم هم بعد از اینکه چرخ فلک رو روشن کرد، سریع دوید و سوار شد:icon_pf (34):

هر چهار نفر داشتند به کودک های درونشون حال میدادند.:w02:

ولی غافل از اینکه سرعت چرخش چرخ فلک مدام داره بیشتر میشه.:icon_pf (34):

خلاصه کسی نبوده که خاموشش کنه دیگه.:ws3:

این چهار نفر هم مدام داشتند طلب کمک میکردند ولی کسی به داد اونها نرسیده.

بالاخره بعداز ظهر (بعد از 7-8 ساعت) پاسگاه نیروی انتظامی این سر و صداها رو دنبال کرد و متوجه قضیه شدند و نجاتشون دادند.:ws28:

 

حالا جالب اینجاست که داشتد گیج میخوردند و حتی احساس مرگ بهشون دست داده بود.:ws28:

خلاصه اینقدر به این جماعت خندیدم که نگووووووو :ws28:

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

سلام

امروز جشن نامزدی داداشم بود.:hapydancsmil:

از همین تریبون به ایشون و نامزد محترمش تبریک میگم.

امیدوارم که همیشه شاد و درکنار هم خوشبخت باشند.

روز خوبی بود. :ws37:

جهت ثبت تاریخ

جمعه-26 مهر 92

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...