رفتن به مطلب

حسین پناهی


چکاوک

ارسال های توصیه شده

[h=1]بیکرانه[/h]در انتهای هر سفر

در آیینه

دار و ندار خویش را مرور می کنم

این خاک تیره این زمین

پاپوش پای خسته ام

این سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل

در آخرین سفر

در آیینه به جز دو بیکرانه کران

به جز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام ‚ کجا

ندیده ای مرا ؟

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...
  • پاسخ 88
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بــی شــــکـــــ . . .

 

جهــــان را بـــه عشــــق کســی آفـــریـــده اند

 

چـــون مـــن کـــه آفـــریـــده ام از عشـــــق

 

جهـــانی بـــرای تـــــو. . .

 

لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

به آتش نگاهش اعتماد نکن لمس نکن !

 

به جهتی بگریز که بادها خالی از عطر اویند

 

به سرزمینی بی رنگ

 

بی بو و ساکت !

 

آری

 

بگریز و پشت ابدیت مرگ پنهان شو

 

اگر خواستار جاودانگی عشقی !

 

 

 

634632486126643750.jpg

لینک به دیدگاه

گز می کنم خیابان های چشم بسته از بر را

میان مردمی که حدوداً می خرند و

حدوداً می فروشند

در بازار بورس چشم ها و پیشانی ها

و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد .

لینک به دیدگاه

در کودکی نمی دانستم که باید از زنده بودنم خوشحال باشم یا نباشم چون هیچ موضع گیری خاصی در برابر زندگی نداشتم!

 

فارغ از قضاوت های آرتیستیک در رنگین کمان حیات ذره ای بودم که می درخشیدم! آن روز ها میلیون ها مشغله دلگرم کننده در پس انداز ذهن داشتم! از هیئت گل ها گرفته تا مهندسی سگ ها،از رنگ و فرم سنگ ها گرفته تا معمای باران ها و ابر ها،از سیاهی کلاغ گرفته تا سرخی گل انار همه و همه دل مشغولی شیرین ساعات بیداریم بودند! به سماجت گاو ها برای معاش، زمین و زمان را می کاویدم و به سادگی بلدرچین سیر میشدم .

 

گذشت ناگزیر روزها و تکرار یک نواخت خوراکی های حواس، توفعم را بالا برد!توقعات بالا و ایده های محال مرا دچار کسالت روحی کرد و این در دوران نوجوانیم بود!مشکلات راه مدرسه،در روزهای بارانی مجبورم کرد به خاطر پاها و کفش هایم به باران با همه عظمتش بدبین شوم و حفظ کردن فرمول مساحت ها، اهمیت دادن به سبزه قبا را از یادم برد! هر جه بزرگ تر شدم به دلیل خود خواهی های طبیعی و قرار دادهای اجتماعی از فراغت آن روزگار طلایی دور و دورتر افتادم. .

 

ااین روز ها و احتمالا تا همیشه مرثیه خوان آن روزها باقي خواهم ماند!تلاس میکنم تا به کمک تکنیک بیان و با علم به عوارض مسموم زبان،آن همه حرکت و سکون را باز سازی کنم و بعضا نیر ضمن تشکر و سپاس از همه همنوعان زحمتکشم که برایم تاریخ ها و تمدن ها ساخته اند گلایه کنم که مثلا چرا باید کفش هایمان را به قیمت پاهایمان بخریم و چرا باید برای یک گذران سالم و ساده، خود را در بحران های دروغ و دزدی دیوانه کنبم.

 

جرا باید زیبایی های زندگی را فقط در دوران کودکی مان تجربه کنیم حال آنکه ما مجهز به نبوغ زیبا سازی منظومه هاییم.در مقایسه با آن ظلمات سنگین و عظیم "نبودن" بودن نعمتیست که با هر کیفیتی شیرین و جذاب است.

 

بدبینی های ما عارضه های بد حضور و ارتباطات ماست!فقر و بیماری و تنهایی مرگ ما،هیچ گاه به شکوه هستی لطمه نخواهد زد!منظومه ها می چرخند و مارا با خود می چرخانند.

 

ما،در هیئت پروانه هستی با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم.برای زمین هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد! یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست! اگر رد پای دزد آرامش و سعادت را دنبال کنیم سرانجام به خودمان خواهیم رسید که در انتهای هرمفهومی نشسته ایم و همه ي چیز های تلنبار مربوط و نامربوط را زیر و رو میکنیم!به نظر میرسد انسان اسانسورچی فقیری است که چزخ تراکتور می دزدد! البته به نظر میرسد! ... تا نظر شما چه باشد؟

 

 

01222878501763610947.jpg

پ.ن 1 : مایل بودم مثل همیشه ، بعضی از قسمتهای جالب توجه تر متن رو با رنگ دیگه ای بنویسم ، اما تمام متن اونقدر زیبا هست که من رو از این کار باز داره ، پس توصیه می کنم با تامل مطالعه بفرمایید .

 

پ.ن 2 :بنده اولین بار این بیوگرافی را در مقدمه ی کتاب " من و نازی " مطالعه کردم .

لینک به دیدگاه

در جسم بشری من ابدیت تکرار میشود !

 

به شادی میلاد یک حباب

و غم ترکیدن حبابی دیگر !

 

تکرار میشود آری

 

زوزه جگر سوز سگهای معصوم غرایزم

 

از کشیدن این سورتمه لت و پار !

 

 

 

[افلاطون کنار بخاری]

لینک به دیدگاه

پیوسته برای دلم تکرار می کرد :

 

" از اینکه در آن جنگل دور

مرا به چیدن تمشک دعوت کرده اید

تشکر می کنم "

 

و شکوه این سپاس یگانه ،

مرا به درشکه چی مفلوکی شبیه می کند

که در زیر بارش برف در یک رمان فرانسوی زانو می زند

و با چشمان بسته و دستهای لرزان

با هزاران وسوسه و وسواس

دست شاهزاده ی عشقش را مکرر می بوسد

 

عشق ؟

 

هروقت سردمان شد می توانیم در اولین خط نوشته هامان

با مشتی هیمه ی خشک ، آتشی روشن کنیم ،

تا صبح کنارش بنشینیم و به درخت زیبای گم شده مان فکر کنیم

و حتی دنبالش بگردیم .

 

 

 

[عشق در تابستان - فصل شب و من و کلاهم از کتاب من و نازی]

لینک به دیدگاه

عابد کنار برکه نشست

 

دستهایش در آب بود که دید

 

آن سوی برکه ،

 

زنی گلو و گلوبندش را به نمایش گذاشته است .

 

چشمانش را بست و در سکوت خواند :

 

" دور شو شیطان ،

 

از من دور شو "

 

چشمانش را که گشود

 

زن صنوبری بود و گلوبندش ماه .

 

 

 

[ خواستگاری - افلاطون کنار بخاری ]

لینک به دیدگاه

فلک پیر

 

در به در بود به دنبال لحاف شب خاک.

 

ده خسته در خواب.

 

سگ و چوپان بی تاب.

 

گله در آغل بود

 

زیر نور مهتاب .

 

زوزه ی گرگ و شغال

 

سایه مرگ بر اب

 

ورد صدباره ی پیر گله این بود ز دور

 

بپرم

 

یا نپرم از لب جوب ؟

 

 

 

[ فلک پیر - شب و من و کلاهم ]

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...
  • 2 هفته بعد...

روحش شاد

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

 

خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردها یش شده ایم

 

حسین پناهی

 

 

اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند

دیگر گوسفند نمی درند

به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند...

 

 

 

 

مي داني ... !؟ به رويت نياوردم ... !

از همان زماني كه جاي " تو " به " من " گفتي : " شما "

فهميدم

پاي " او " در ميان است ...

 

 

 

 

 

 

 

اجازه ... ! اشک سه حرف ندارد ... ، اشک خیلی حرف دارد!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

می خواهم برگردم به روزهای کودکی آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود .

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند .

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود...!

 

 

 

 

این روزها به جای" شرافت" از انسان ها

فقط" شر" و " آفت" می بینی !

 

 

 

 

راســــــتی،

دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام...!

"حــــال مـــن خـــــــوب اســت" ... خــــــوبِ خــــوب

 

 

 

 

می‌دونی"بهشت" کجاست ؟

یه فضـای ِ چند وجب در چند وجب !

بین ِ بازوهای ِ کسی که دوسـتش داری...

 

 

وقتی کسی اندازت نیست

دست بـه اندازه ی خودت نزن...

 

 

 

 

 

این روزها "بــی" در دنیای من غوغا میکند!

بــی‌کس ، بــی‌مار ، بــی‌زار ، بــی‌چاره بــی‌تاب ، بــی‌دار ، بــی‌یار ،

بــی‌دل ، بـی‌ریخت،بــی‌صدا ، بــی‌جان ، بــی‌نوا

بــی‌حس ، بــی‌عقل ، بــی‌خبر ، بـی‌نشان ، بــی‌بال ، بــی‌وفا ، بــی‌کلام

،بــی‌جواب ، بــی‌شمار ، بــی‌نفس ، بــی‌هوا ، بــی‌خود،بــی‌داد ، بــی‌روح

، بــی‌هدف ، بــی‌راه ، بــی‌همزبان

بــی‌تو بــی‌تو بــی‌تو......

 

 

 

 

ماندن به پای کسی که دوستش داری

قشنگ ترین اسارت زندگی است !

 

 

 

*می کوشم غــــم هایم را غـــرق کنم اما

بی شرف ها یاد گرفته اند شــنا کنند ...

 

 

می دانی

یک وقت هایی باید

روی یک تکه کاغذ بنویسی

تـعطیــل است

و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال ســوت بزنی

در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که

پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویـی

بگذار منتـظـر بمانند !!!

 

 

مگه اشك چقدر وزن داره...؟

که با جاري شدنش ، اينقدر سبک مي شيم...

من اگه خـــــــــــــــــــــدا بودم ...

یه بار دیگه تمـــــــــــــــوم بنده هام رو میشمردم

ببینم که یه وقت یکیشون تنــــــــــــــها نمونده باشه ...

و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی کشیدم!!!!

 

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

از شوق به هوا

 

به ساعت نگاه میکنم

 

حدود سه نصف شب است

 

چشم میبندم که مبادا چشمانت را

 

از یاد برده باشم

 

و طبق عادت کنار پنجره میروم

 

سوسوی چند چراغ مهربان

 

و سایه کشدار شبگردان خمیده

 

و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

 

و صدای هیجان انگیز چند سگ

 

و بانگ آسمانی چند خروس

 

از شوق به هوا میپرم چون کودکیم

 

و خوشحال که هنوز

 

معمای سبز رودخانه از دور

 

برایم حل نشده است

 

آری از شوق به هوا میپرم

 

و خوب میدانم

 

سال هاست که مرده ام ...

صـدای پای تو که می روی

 

صـدای پای مــرگ که می آید . . . .

 

دیـگر چـیـزی را نمی شنوم !

 

...

به خوابی هزار ساله نیازمندم

 

تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم

 

و عادت حمل درای کهنه ی دل را

 

از خاطر چشمها و پاها پاک کنم

 

دیگر هیچ خدایی

 

از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند

 

و آسمان غبارآلود این دشت را

 

طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد

دم به کله میکوبد و

 

شقیقه اش دو شقه میشود

 

بی آنکه بداند

 

حلقه آتش را خواب دیده است

 

عقرب عاشق.....

 

صفر را بستند

 

تا ما به بیرون زنگ نزنیم

 

از شما چه پنهان

 

ما از درون زنگ زدیم!

شناسنامه

 

من حسینم

 

پناهی ام

 

من حسینم , پناهی ام

 

خودمو می بینم

 

...خودمو می شنفم

 

تا هستم جهان ارثیه بابامه.

 

سلاماش و همه عشقاش و همه درداش , تنهائیاش

 

وقتی هم نبودم مال شما.

 

اگه دوست داری با من ببین , یا بذار باهات ببینم

 

با من بگو یا بذار باهات بگم

 

سلامامونو , عشقامونو , دردامونو , تنهائیامونو

 

ها؟!

پیست!!

 

میزی برای کار

 

کاری برای تخت

 

تختی برای خواب

 

خوابی برای جان

 

جانی برای مرگ

 

مرگی برای یاد

 

یادی برای سنگ

 

این بود زندگی....

شب در چشمان من است

 

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

 

روز در چشمان من است

 

به سفیدی چشمهایم نگاه کن

 

شب و روز در چشمان من است

 

به چشمهای من نگاه کن

 

چشم اگر فرو بندم

 

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

کهکشان ها، کو زمینم؟!

 

زمین، کو وطنم؟!

 

وطن، کو خانه ام؟!

 

خانه، کو مادرم؟!

 

مادر، کو کبوترانم؟!

 

...معنای این همه سکوت چیست؟

 

من گم شده ام در تو... یا تو گم شده ای در من... ای زمان؟!

 

... کاش هرگز آن روز از درخت انجیر پایین نیامده بودم ...

 

کـــاش !

دیواره ها برای کوبیدن سر ناز کند

 

گریزی نیست

 

اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است

 

باید سر به بیابانها گذاشت!

در

 

سلام ،

 

خداحافظ !

 

چیزی تازه اگر یافتید

 

بر این دو اضافه کنید

 

تا بل

 

بازشود این در گم شده بر دیوار...

سالهاست که مرده ام

 

بی تو

 

نه بوی خاک نجاتم داد،

 

نه شمارش ستاره ها تسکینم...

 

چرا صدایم کردی ؟

 

چرا ؟

بــی شــــکـــــ . . .

 

جهــــان را بـــه عشــــق کســی آفـــریـــده اند

 

چـــون مـــن کـــه آفـــریـــده ام از عشـــــق

 

جهـــانی بـــرای تـــــو. . .

بهزيستي نوشته بود:

 

شير مادر, مهر مادر, جانشين ندارد

 

شير مادر نخورده مهر مادر پرداخته شد

 

پدر يك گاو خريد

 

و من بزرگ شدم

 

اما هيچكس حقيقت من را نشناخت

 

جز معلم رياضي عزيز ام

 

كه هميشه مي گفت

 

گوساله, بتمرگ

لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند

 

ولی خوش به حالشان که لنگه ی همند...

و اما تو! ای مادر!

 

ای مادر!

 

هوا

 

همان چیزی ست که به دور سرت می چرخد

 

و هنگامی تو می خندی

 

صاف تر می شود...

 

 

 

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

پس این ها همه اسمش زندگی است....

 

دلتنگی ها ،

 

دلخوشی ها ،

 

ثانیه ها ،

 

دقیقه ها....

 

حتی اگر تعدادشان ،

 

به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد !

 

 

"حسین پناهی"

لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکیِ بلندش

سرفه کنان در حیاط از کنار دو سروِ سیاه گذشت

و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،آواز که خواند تازه فهمیدم

پدرم

را با او اشتباهی گرفته ام !

لینک به دیدگاه
  • 3 ماه بعد...

قیل ُ قال ِ منُ نازی سر ِ هیچ

 

من:میتونی حدس بزنی برات چی پیدا کردم؟

نازی:سنگ واره ی سنجاقک؟

من:کهنه تره!

نازی:فسیل ِ فسفری ِ گل آفتاب گردون؟

من:بشرا،بهش میگفتند بلبرینگ ماشین!

نازی:چه قشنگ،مثل زمین قوس داره!

من:زنجیرش ُ با ساقه ی آخرین خوشه ی گندم بافتم!

آویزون کن گردنت!

نازی:کجا پیداش کردی؟!

من :زیر یه کوه بلند که الانه صحراست،

قبلا هم دریا بود!

نازی:نگاه کن بهم می آد؟

من :آره !خیلی

مثل ِ زهره به فلک!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...