رفتن به مطلب

حسین پناهی


چکاوک

ارسال های توصیه شده

ساده دل

 

 

 

دل ساده

برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور

گنجشک ها را

از دور و بر شلتوک ها کیش کن

که قند شهر

دروغی بیش نبوده است

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 88
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]منظومه ها[/h]

 

پس این ها همه اسمش زندگی است

دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها

حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد

ما زنده ایم چون بیداریم

ما زنده ایم چون می خوابیم

و رستگار و سعادتمندیم

زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی

برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم

خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست

سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند

و شقایق ها پیام آوران ایه های سرخ عطر و آتش

برگچه های پیاز ترانه های طراوتند

و فکر من

واقعا فکر کن که چه هولناک می شد اگر از میان آواها

بانگ خروس رابر می داشتند

و همین طور ریگ ها

و ماه

و منظومه ها

ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید

زیرا دوست داشتن حال با روح ماست

لینک به دیدگاه

[h=1]سرودی برای مادران[/h]

 

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد

چه کسی او؟

زنی است در دوردست های دور

زنی شبیه مادرم

زنی با لباس سیاه

که بر رویشان

شکوفه های سفید کوچک نشسته است

رفتم و وارت دیدم چل ورات

چل وار کهنت وبردس بهارت

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد

و این بار زنی بهیاد سالهای دور

سالهی گمم

سالهایی که در کدورت گذشت

پیر و فراموش گشته اند

می نالد کودکی اش را

دیروز را

دیروز در غبار را

او کوچک بود و شاد

با پیراهنی به رنگ گلهای وحشی

سبز و سرخ

و همراه او مادرش

زنی با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید کوچک نشسته

بود

زیر همین بلوط پیر

باد زورش به پر عقاب نمی رسید

یاد می آورد افسانه های مادرش را

مادر

این همه درخت از کجا آمده اند ؟

هر درخت این کوهسار

حکایتی است دخترم

پس راست می گفت مادرم

زنان تاوه در جنگل می میرند

در لحظه های کوه

و سالهای بعد

دختران تاوه با لباس های سیاه که بر رویشان شکوفه های سفید نشسته

است آنها را در آوازهاشان می خوانند

هر دختری مادرش را

رفتم و وارت دیدم چل وارت

چل وار کهنت وبردس نهارت

خرابی اجاق ها را دیدم در خرابی خانه ها

و دیدم سنگ های دست چین تو را

در خرابی کهنه تری

پشت دیوار لحظه ها همیشه کسی می نالد

و این بار دختری به یاد مادرش

لینک به دیدگاه

[h=1]شب و نازی ‚ من و تب[/h]

من : همه چی از یاد آدم می ره

مگه یادش که همیشه یادشه

یادمه قبل از سوال

کبوتر با پای من راه می رفت

جیرجیرک با گلوی من می خوند

شاپرک با پر من پر می زد

سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد

سبز بودم درشب رویش گلبرگ پیاز

هاله بودم در صبح گرد چتر گل یاس

گیج می رفت سرم در تکاپوی سر گیج عقاب

نور بودم در روز

سایه بودم در شب

بیکرانه است دریا

کوچیکه قایق من

های ... آهای

تو کجایی نازی

عشق بی عاشق من

سردمه

مثل یک قایق یخ کرده روی دریاچه یخ ‚ یخ کردم

عین آغاز زمین

نازی : زمین ؟

یک کسی اسممو گفت

تو منو صدا کردی یا جیرجیرک آواز می خوند

من : جیرجیرک آواز می خوند

نازی : تشنته ؟ آب می خوای ؟

من : کاشکی تشنه م بود

نازی : گشنته ؟ نون می خوای ؟

من : کاشکی گشنه م بود

نازی : په چته دندونت درد می کنه ؟

من : سردمه

نازی : خب برو زیر لحاف

من : صد لحاف هم کمه

نازی : آتیشو الو کنم ؟

من : می دونی چیه نازی ؟

تو سینه م قلبم داره یخ می زنه

اون وقتش توی سرم

کوره روشن کردند

سردمه

مثل آغاز حیات گل یخ

نازی : چکنم ؟ ها چه کنم ؟

من : ما چرامی بینیم

ما چرا می فهمیم

ما چرا می پرسیم

نازی : مگس هم می بینه

گاو هم میبینه

من : می بینه که چی بشه ؟

نازی : که مگس به جای قند نشینه رو منقار شونه به سر

گاو به جای گوساله اش کره خر را لیس نزنه

بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه

خیلی هم خوبه که ما میبینیم

ورنه خوب کفشامون لنگه به لنگه می شد

اگه ما نمی دیدیم از کجا می فهمیدیم که سفید یعنی چه ؟

که سیاه یعنی چی؟

سرمون تاق می خورد به در ؟

پامون می گرفت به سنگ

از کجا می دونستیم بوته ای که زیر پامون له می شه

کلم یا گل سرخ ؟

هندسه تو زندگی کندوی زنبور چشم آدمه

من : درک زیبایی ‚ درکی زیباست

سبزی سرو فقط یک سین از الفبای نهاد بشری

حرمت رنگ گل از رگ گلی گم گشته است

عطر گل خاطره عطر کسی است که نمی دانیم کیست

می اید یا رفته است ؟

چشم با دیدن رودخونه جاری نمی شه

بازی زلف دل و دست نسیم افسونه

نمی گنجه کهکشون در چمدون حیرت

آدمی حسرت سرگردونه

ناظر هلهله باد و علف

هیجانی ست بشر

در تلاش روشن باله ماهی با آب

بال پرنده با باد

برگ درخت با باران

پیچش نور در آتش

آدمی صندلی سالن مرگ خودشه

چشمهاشو می بخشه تا بفهمه که دریا آبی است

دلشو می بخشه تا نگاه ساده آهو را درک بکنه

سردمه

مثل پایان زمین

نازی

نازی : نازی مرد

من : تا کجا من اومدم /

چطوری برگردم ؟

چه درازه سایه ام

چه کبود پاهام

من کجا خوابم برد ؟

یه چیزی دستم بود کجا از دستم رفت ؟

من می خواهم برگردم به کودکی

قول می دهم که از خونه پامو بیرون نذارم

سایه مو دنبال نکنم

تلخ تلخم

مثل یک خارک سبز

سردمه و می دونم هیچ زمانی دیگه خرما نمی شم

چه غریبم روی این خوشه سرخ

من می خوام برگردم به کودکی

نازی : نمی شه

کفش برگشت برامون کوچیکه

من : پابرهنه نمی شه برگردم ؟

نازی : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممکن نیست

من : برای گذشتن از ناممکن کیو باید ببینیم

نازی : رویا را

من : رویا را کجا زیارت بکنم ؟

نازی ک در عالم خواب

من : خواب به چشمام نمی آد

نازی : بشمار تا سی بشمار ... یک و دو

من : یک و دو

نازی : سه و چهار

لینک به دیدگاه

[h=1]گفتگوی من و نازی زیر چتر[/h]

 

نازی : بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه

می گم که خیلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه

و قشنگتر اینه که

یادگرفته گوجه را

تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره

راسی راسی ؟ یه روزی

اگه گوجه هیچ کجا پیدانشه

اون وقت بشر چکار کنه ؟

من : هیچی نازی

دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم

وقتی آهنا همه تموم بشه

اون وقت بشر

لباسارو می کنه و با هلهله

از روی آتیش می پره

نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو

اگه با هم بخوریم

هلهله های من وتو

چطوری ثبت می شه

من : عشق من

آب ها لنز مورب دارند

آدمو واروونه ثبتش می کنند

عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه

نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟

من : من سیاه و تو سفید

نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا

من : نمی دونم والله

چتر رو بدش به من

نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود

من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود

لینک به دیدگاه

[h=1]آوار رنگ[/h]

هیچ وقت

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

امشب دلی کشیدم

شبیه نیمه سیبی

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنگ ها

ناپدید ماند

لینک به دیدگاه

[h=1]مرداد[/h]

ما بدهکاریم

به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند

معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟

و نگفتیم

چونکه مرداد

گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است

لینک به دیدگاه

[h=1]شبی بارانی[/h]و رسالت من این خواهد بود

تا دو استکان چای داغ را

از میان دویست جنگ خونین

به سلامت بگذرانم

تا در شبی بارانی

آن ها را

با خدای خویش

چشم در چشم هم نوش کنیم

لینک به دیدگاه

[h=1]کاکل[/h] با تو

بی تو

همسفر سایه خویشم وبه سوی بی سوی تو می ایم

معلومی چون ریگ

مجهولی چون راز

معلوم دلی و مجهول چشم

من رنگ پیراهن دخترم را به گلهای یاد تو سپرده ام

و کفشهای زنم را در راه تو از یاد برده ام

ای همه من

کاکل زرتشت

سایه بان مسیح

به سردترین ها

مرا به سردترین ها برسان

لینک به دیدگاه

[h=1]کاج ها در بکر اند[/h]نیمکت کهنه باغ

خاطرات دورش را

در اولین بارش زمستانی

از ذهن پاک کرده است

خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم

خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی

لینک به دیدگاه

[h=1]پروانه ها[/h]حق با تو بود

می بایست می خوابیدم

اما چیزی خوابم را آشفته کرده است

در دو طاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام

با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان

کاش تنها نبودم

فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟

کاش تنها نبودی

آن وقت که می توانستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند

بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند

می دانی ؟

انگار چرخ فلک سوارم

انگار قایقی مرا می برد

انگار روی شیب برف ها با اسکی می روم و

مرا ببخش

ولی آخر چگونه می شود عشق را نوشت ؟

می شنوی ؟

انگار صدای شیون می اید

گوش کن

می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد

اما به جای آن

می توانم قصه های خوبی تعریف کنم

گوش کن

یکی بود یکی نبود

زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه

به جای خواندن آواز ماه خواهر من است

به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن

به جای پختن کلوچه شیرین

ساده و اخمو

در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند

صدای شیون در اوج است

می شنوی

برای بیان عشق

به نظر شما

کدام را باید خواند ؟

تاریخ یا جغرافی ؟

می دانی ؟

من دلم برای تاریخ می سوزد

برای نسل ببرهایش که منقرض گشته اند

برای خمره های عسلش که در رف ها شکسته اند

گوش کن

به جای عشق و جستجوی جوهر نیلی می شود چیزهای دیگری نوشت

حق با تو بود

می بایست می خوابیدم

اما مادربزرگ ها گفته اند

چشم ها نگهبان دل هایند

می دانی ؟

از افسانه های قدیم چیزهایی در ذهنم سایه وار در گذر است

کودک

خرگوش

پروانه

و من چقدر دلم می خواهد همه داستانهای پروانه ها را بدانم که

بی نهایت

بار

در نامه ها و شعر ها

در شعله ها سوختند

تا سند سوختن نویسنده شان باشند

پروانه ها

آخ

تصور کن

آن ها در اندیشه چیزی مبهم

که انعکاس لرزانی از حس ترس و امید را

در ذهن کوچک و رنگارنگشان می رقصاند به گلها نزدیک می شوند

یادم می اید

روزگاری ساده لوحانه

صحرا به صحرا

و بهار به بهار

دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

عشق را چگونه می شود نوشت

در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

که به غفلت آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

وگرنه چشمانم را می بستم و به آوازی گوش میدادم که در آن دلی می خواند

من تو را

او را

کسی را دوست می دارم

لینک به دیدگاه

[h=1]خاکستر[/h]به من بگویید

فرزانه گان رنگ بوم و قلم

چگونه

خورشیدی را تصویر می کنید

که ترسیمش

سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟

لینک به دیدگاه

[h=1]اولین و آخرین[/h]

خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش

مائیم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم

هر پسین

این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست

نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین

مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟

ای راز

ای رمز

ای همه روزهای عمر مرا اولین و آخرین

لینک به دیدگاه

[h=1]دل خوش[/h]جا مانده است

چیزی جایی

که هیچ گاه دیگر

هیچ چیز

جایش را پر نخواهد کرد

نه موهای سیاه و

نه دندانهای سفید

لینک به دیدگاه

[h=1]کودکی ها[/h]به خانه می رفت

با کیف

و با کلاهی که بر هوا بود

چیزی دزدیدی ؟

مادرش پرسید

دعوا کردی باز؟

پدرش گفت

و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد

به دنبال آن چیز

که در دل پنهان کرده بود

تنها مادربزرگش دید

گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش

و خندیده بود

لینک به دیدگاه

بقا

ده دقیقه سکوت به احترام دوستان و نیاکانم

غژ و غژ گهواره های کهنه و جرینگ جرینگ زنگوله ها

دوست خوب من

وقتی مادری بمیرد قسمتی از فرزندانش را با خود زیر گل خواهد برد

ما باید مادرانمان را دوست بداریم

وقتی اخم می کنند و بی دلیل وسایل خانه را به هم می ریزند

ما باید بدویم دستشان را بگیریم

تا مبادا که خدای نکرده تب کرده باشند

ماباید پدرانمان را دوست بداریم

برایشان دمپایی مرغوب بخریم

و وقتی دیدیم به نقطه ای خیره مانده اند برایشان یک استکان چای بریزیم

پدران ‚ پدران ‚ پدرانمان را

ما باید دوست بداریم

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

بهانه

 

 

بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد

نه شمارش ستاره ها تسکینم

چرا صدایم کردی

چرا ؟

سراسیمه و مشتاق

سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی

نشان به آن نشان

که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت

و عصر

عصر والیوم بود

و فلسفه بود

و ساندویچ دل وجگر

لینک به دیدگاه

[h=1]غریب[/h]

مادربزرگ

گم کرده ام در هیاهوی شهر

آن نظر بند سبزی را

که در کودکی بسته بودی به بازوی من

در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق

خمره دلم

بر ایوان سنگ و سنگ شکست

دستم به دست دوست ماند

پایم به پای راه رفت

من چشم خورده ام

من چشم خورده ام

من تکه تکه از دست رفته ام

در روز روز زندگانیم

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...