sam arch 55879 ارسال شده در 16 فروردین، 2012 اين نه بس ما را ز عشقش کز پي يک حقشناس لحن او در بلخ ما را شاعري استاد کرد لفظ بر ما خلعتي بخشيد بهر چاکري يادگار عمر خواجه بصره و بغداد کرد آفتاب شرق و غرب آن سرور نيکو نهاد کز جمال روي خوب او بود مه را جمال سنایی 3
sam arch 55879 ارسال شده در 16 فروردین، 2012 ويحک او را بر عطاي خويش چندين عشق چيست کو بدين برهان چنويي را همي حيران کند غفلتي دارد به گاه لقمه دادن چون کرام گرچه طبعش گاه حکمت نسبت از لقمان کند همتش را نقطهء وهمي اگر صورت کند قطري از گردون به زير ناخني پنهان کند سنایی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 16 فروردین، 2012 اي دل اندر راه عشق عاشقي هشيار باش عقل را يکسو نه و مر يار خود را يار باش چند گويي از قلندر وز طريق و رسم او يا حديث او فرونه يا قلندروار باش يا بسان بلبل و قمري همه گفتار شو يا چنان چون باز و شاهين سر به سر کردار باش سنایی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 16 فروردین، 2012 گر جهان دريا شود چون عشق او همراه تست زحمت کشتي مخواه و ياد کشتيبان مکن با تو گر جانان حديث دل کند مردانه باش جان به شکرانه بده بر خويشتن تاوان مکن آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا با چنين آتش حديث چشمهء حيوان مکن سنایی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 16 فروردین، 2012 در مراعات بقا جز در خرد عاصي مشو در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن آنچه او گويد بگو، ار چه دروغست آن بگوي و آنچه او گويد مکن، ار چه نمازست آن مکن علم عشق از صدر دين آموز زان پس همچنو تکيه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن سنایی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 16 فروردین، 2012 زان که عشق و عاشق و معشوق بيرون زين صفات يک تنند اي بي خرد نز روي نفس از روي ذات اي سنايي دم درين عالم قلندروار زن خاک در چشم هوسناکان دعويدار زن تا کي از تردامنيها حلقه در مسجد زني خوي مردان گير و يک چندي در خمار زن سنایی 2
ترانه18 8013 ارسال شده در 16 فروردین، 2012 بی تو، مهتابشبی، باز از آن كوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه كه بودم. در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشۀ ماه فروریخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید، تو به من گفتی: ـ «از این عشق حذر كن! لحظهای چند بر این آب نظر كن، آب، آیینۀ عشق گذران است، تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است، باش فردا، كه دلت با دگران است! تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!» با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد، چون كبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .» باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم!» اشكی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . . اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید! یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه كشیدم. نگسستم، نرمیدم. رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . . بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم! فریدون مشیری 2
sam arch 55879 ارسال شده در 17 فروردین، 2012 آن نکو نامي که بيرون برد چون همنام خويش رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در آنکه بهر ارغواني رنگش از ايثار نور کرد خالي بر درخت ارغوان کيسهء قمر کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پردهوار صادقان را علم او چون صبح صادق پردهدر سنایی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 17 فروردین، 2012 از سخاي بي قياسش مدح ناخوانده تمام کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت رفت عشقش در ترقي تا به طوافان عرش هم وداعيشان بکرد و راه پيشي در گرفت لاجرم در دور او هر دم همي گويند اين: ياد باد آنشب که يار ما ز منزل برگرفت سنایی 2
sam arch 55879 ارسال شده در 17 فروردین، 2012 آفتاب از طارم نيلوفري در عاشقي از براي راه و رويش رنگ نيلوفر گرفت باد جسمانيست کامد جاذب خاک سياه عشق روحانيست کامد قابل آب حيات چون گرفت اندر نظر تيغ يماني در يمين بر نهد مر خصم را داغ غلامي بر جبين 2
sam arch 55879 ارسال شده در 17 فروردین، 2012 معشوق خود را بندهام در عالمش جويندهام هستم برين تا زندهام اي سنگدل اي پاسبان از من ستاني رشوتي تا من بباشم ساعتي نزديک حورا صورتي اي سنگدل اي پاسبان من روز و شب گريانترم وز عشق با افغانترم در درد تو حيرانترم اي سنگدل اي پاسبان 4
sam arch 55879 ارسال شده در 17 فروردین، 2012 در سحر همچون ساحري سنگين دل و سيمينبري دارم فزون اي سعتري در دل دو صد مرزاق را داري تو اي سرو روان بر لاله و بر ارغوان از مشک و عنبر صولجان از عشقت اي حور جنان گشتم قضيب خيزران سرندر جان و جهان چندين چه داري در غمان مر عاشق مشتاق را از هجرت اي چون ماه و خور کردي مرا بيخواب و خور بسته دل و خسته جگر لب خشک دارم ديده تر عهدي که کردي اي پسر با من تو اي جان پدر زنهار بر جانم مخور مشکن تو آن ميثاق را 4
sam arch 55879 ارسال شده در 17 فروردین، 2012 عشقست مرا بهينهتر کيش بتا نوشست مرا ز عشق تو نيش بتا من ميباشم ز عشق تو ريش بتا نه پاي تو گيرم نه سر خويش بتا 3
sam arch 55879 ارسال شده در 17 فروردین، 2012 عشقا تو در آتش نهادي ما را درهاي بلا همه گشادي ما را صبرا به تو در گريختم تا چکني تو نيز به دست هجر دادي ما را 4
sam arch 55879 ارسال شده در 17 فروردین، 2012 در منزل وصل توشهاي نيست مرا وز خرمن عشق خوشهاي نيست مرا گر بگريزم ز صحبت نااهلان کمتر باشد که گوشهاي نيست مرا سنایی 4
ترانه18 8013 ارسال شده در 17 فروردین، 2012 عشق بازی میکنم این روزها با قلم و کاغذ کلمه به کلمه می آمیزم واژه می زایم تو را از نو متولد میکنم پاک و بی آلایش و این بار تو را با عشق می پرورانم. 4
sigari 704 ارسال شده در 17 فروردین، 2012 [TABLE=width: 100%] [TR] [TD=align: left]گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]از بلای عشق او روزی امانستی مرا[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا[/TD] [/TR] [TR] [TD=align: left]مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من[/TD] [TD] [/TD] [TD=align: right]گر به کوی او محل پاسبانستی مرا[/TD] [/TR] [/TABLE] 4
Himmler 22171 ارسال شده در 19 فروردین، 2012 من پذيرفتم که عشق افسانه است اين دل درد آشنا ديوانه است مي روم شايد فراموشت کنم با فراموشي هم آغوشت کنم مي روم از رفتن من شاد باش از عذاب ديدنم آزادباش گر چه تو تنها تر از ما مي روي آرزو دارم ولي عاشق شوي آرزو دارم بفهمي درد را تلخي بر خوردهاي سرد را 4
ترانه18 8013 ارسال شده در 19 فروردین، 2012 فصل که رخت عوض می کند دوباره عاشقت می شوم گیرم زمستان باشد و من آهسته روی پیاده روی یخزده راه بروم عشق تو همین شال پشمی است که نفسم را گرم می کند بر لبم نام تورا می برم تا برف مثل قند در دل زمستان آب شود 3
Himmler 22171 ارسال شده در 20 فروردین، 2012 همه لرزش دست و دلم از آن بود که عشق پناهی گردد پروازی نه گریزگاهی گردد آی عشق! آی عشق! چهره آبی ات پیدا نیست و خنکای مرحمی بر شعله ی زخمی نه شور شعله بر سرمای درون آی عشق! آی عشق! چهره سرخ ات پیدا نیست غبار تیره ی تسکینی بر حضور وهن دنج رهایی بر گریز حضور سیاهی بر آرامش آبی و سبزه برگچه بر ارغوان آی عشق! آی عشق! رنگ آشنایت پیدا نیست! احمد شاملو 4
ارسال های توصیه شده