sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ عقل ديندار سلامت جوي را سنگ شنگولي عشق الفنج کن يا همه رخ گرد چون گلنار باش يا همه دل باش و چون نارنج باش با عمارت چند سازي همچو رنج با خرابي ساز و همچون گنج باش خاک و باد و آب و آتش دشمنند برگذر زين چار و نوبت پنج کن سنایی 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ چنگ در فتراک عشق هيچ بت رويي مزن تا به شکرانهء نخست اندر نبازي جان و تن يا دل اندر زلف چون چوگان دلبندان مبند يا چو مردان جان فدا کن گوي در ميدان فگن هر چه از معشوق آيد همچو دينش کن درست وآنچه از تو سر برآرد بت بود در هم شکن سنایی 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ راه دشوارست همره خصم و منزل ناپديد توشه رنجست و ملامت مرکب اندوه و محن اندرين ره گر بماني بيرفيق و راهبر دست خدمت در رکاب سيد ايام زن خويشتن را در ميان نه بيمني در راه عشق زان که بس تنگست ره اندر نگنجد ما و من سنایی 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ چون در معشوق کوبي حلقه عاشقوار زن چون در بتخانه جويي چنگ در زنار زن مستي و ديوانگي و عاشقي را جمع کن هر سه را بر دار کن وز کوي معني دار زن گوهر بيضات بايد خدمت دريا گزين ور عقيق و لعل خواهي تکيه بر کهسار زن شاهراه شرع را بر آسمان علم جوي مرکب گفتار پي کن چنگ در کردار زن چهرهء عذرات بايد بر در وامق نشين عشق بوذروار گير و گام سلمانوار زن سنایی 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ من کيستم اي نگار چالاک تا جامه کنم ز عشق تو چاک کي زهره بود مرا که باشم زير قدم سگ ترا خاک صد دل داري تو چون دل من آويخته سرنگون ز فتراک 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پيمان عشق تا حديث عاشقي و عشق باشد در جهان نام من بادا نوشته بر سر ديوان عشق خط قلاشي چو عشق نيکوان بر من کشند شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق سنایی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ در ميان عشق حالي دارم ارداني چنانک جان برافشانم همي از خرمي بر جان عشق در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل هر که با خوبان سواري کرد در ميدان عشق من درين ميدان سواري کردهام تا لاجرم کردهام دل همچو گوي اندر خم چوگان عشق در جهان برهان خوبي شد بت دلدار من تا شد او برهان خوبي من شدم برهان عشق سنایی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ از حل و از حرام گذشتست کام عشق هستي و نيستي ست حلال و حرام عشق تسبيح و دين و صومعه آمد نظام زهد زنار و کفر و ميکده آمد نظام عشق 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ خاليست راه عشق ز هستي بر آن صفت کز روي حرف پردهء عشقست نام عشق بر نظم عشق مهره فرو باز بهر آنک از عين و شين و قاف تبه شد قوام عشق سنایی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ چندين هزار جان مقيمان سفر گزيد جاني هنوز تکيه نزد در مقام عشق اين طرفهتر که هر دو جهان پاک شد ز دست با اين هنوز گردن ما زير وام عشق برخاست اختيار و تصرف ز فعل ما چون کم زديم خويشتن از بهر کام عشق سنایی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ اندر کنشت و صومعه بيبيم و بياميد درباختيم صد الف از بهر لام عشق برداشت پردههاي تشابه ز بهر ما تا روي داد سوي دل ما پيام عشق مستي همي کنم ز شراب بلا وليک هر روز برترست چنين ازدحام عشق سنایی 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ آزاده ماندهايم ز کام و هواي خويش تا گشتهايم از سر معني غلام عشق دامست راه عشق و نهاده به شاهراه بادام و بند خلق سنايي به دام عشق زان دولتي که بيخبران را نصيبهايست کم باد نام عاشق و گم باد نام عشق چون يوسف سعيد بفرمودم اين غزل بادا دوام دولت او چون دوام عشق سنایی 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ تا دل من صيد شد در دام عشق باده شد جان من اندر جام عشق آن بلا کز عاشقي من ديدهام باز چون افتادهام در دام عشق در زمانم مست و بيسامان کند جام شورانگيز درد آشام عشق سنایی 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ من خود از بيم بلاي عاشقي بر زبان مينگذرانم نام عشق اين عجبتر کز همه خلق جهان نزد من باشد همه آرام عشق جان و دين و دل همي خواهد ز من اين بدست از سوي جان پيغام عشق جان و دين و دل فدا کردم بدو تا مگر يک ره برآيد کام عشق سنایی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ خويشتن داري کنيد اي عاشقان با درد عشق گر چه ما باري نهايم از عشقبازي مرد عشق ما همه دعوي کنيم از عشق و عشق از ما به رنج عاشق آن بايد که از معني بود در خورد عشق عشق مردي هست قائم گر بر و جانها برد پاکبازي کو که باشد عاشق و هم برد عشق سنایی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۹۰ گرد عشق آنگاه بيني کاب رخ را کم زني آب رخ در باز تا روزي رسي در گرد عشق خيره سر تا کي زني همچون زنان لاف دروغ ناچشيده شربت وصل و نديده درد عشق اي سنايي توبه بايد کردن از معني ترا گر بر آيد موکب رندان و بردا برد عشق سنایی 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۰ از بس چو تنها بیندم از شرم گردد مضطرب میمیرم از شرمندگی از من چو تنها بگذرد در راه عشق ان صنم هرکس که بگذارد قدم باید که چون هاتف نخست از دین و دنیا بگذرد 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۰ و ای بهانهی شیرینتر از شکرقندم به عشقِ پاک کسی جز تو دل نمیبندم به دین اینهمه پیغمبر احتیاجی نیست همین بس است که اینک تویی خداوندم همین بس است که هر لحظهای که میگذرد گسستنی نشود با دل تو پیوندم مرا کمک کن از این پس که گامهای زمین نمیبرند و به مقصد نمیرسانندم همیشه شعر سرودم برای مردم شهر ولی نه! هیچکدامش نشد خوشایندم تویی بهانهی این شعرِ خوب باور کن که در سرودن این شعرها هنرمندم 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۰ عشقت به دلم اگر بتابد چه کنم مهرت به سرای من اگر بتابد چه کنم یک دم به سوال من جوابی بده دوست روزی که دلم تو را بخواهد چه کنم... 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۹۰ خوابیم و با خطاب تو بیدار می شویم مستیم و با عتاب تو هشیار می شویم حلاج پیشه ایم و گمانم که عاقبت با حلقه های موی تو بر دار می شویم فرجام تلخ ِ قصه ی ابلیس است سهم ِ ما وقتی به دام سجده گرفتار می شویم چشم تو بود میوه ی ممنوع ِ عشق و ما روزی از این دسیسه خبردار می شویم همواره قصه های من و تو شنیدنی است ما آن حکایتیم که تکرار می شویم ... 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده