sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ اي خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن روي مانند پري از خلق پنهان داشتن همچو عيسي بي پر و بي بال بر گردون شدن همچو ابراهيم در آتش گلستان داشتن کشتي صبر اندرين دريا افکندن چو نوح ديده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق سينهاي آماده بهر تيرباران داشتن روشني دادن دل تاريک را با نور علم در دل شب، پرتو خورشيد رخشان داشتن همچو پاکان، گنج در کنج قناعت يافتن مور قانع بودن و ملک سليمان داشتن پروین اعتصامی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ دهم آزردگانرا موميائي شوم در تيرگيها روشنائي دلي را شاد دارم با پيامي نشانم پرتوي را با ظلامي عروس وقت را آرايش از ماست بناي عشق را پيدايش از ماست غمي را ره ببندم با سروري سليماني پديد آرم ز موري پروین اعتصامی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ خوش آن رمزي که عشقي را نويد است خوش آن دل کاندران نور اميد است بگفت ايدوست، گردشهاي دوران شما را هم کند چون ما پريشان مرا با روشنائي نيست کاري که ماندم در سياهي روزگاري نه يکسانند نوميدي و اميد جهان بگريست بر من، بر تو خنديد پروین اعتصامی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ يا رب از دل مشرق نور هدايت کن مرا از فروغ عشق، خورشيد قيامت کن مرا تا به کي گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا صائب تبریزی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ نداد عشق گريبان به دست کس ما را گرفت اين مي پرزور، چون عسس ما را به گرد خاطر ما آرزو نميگرديد لب تو ريخت به دل، رنگ صد هوس ما را خراب حالي ما لشکري نميخواهد بس است آمدن و رفتن نفس ما را صائب تبریزی 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ خجلت ز عشق پاک گهر ميبريم ما از آفتاب دامن تر ميبريم ما يک طفل شوخ نيست درين کشور خراب ديوانگي به جاي دگر ميبريم ما فيضي که خضر يافت ز سرچشمهء حيات دلهاي شب ز ديدهء تر ميبريم ما صائب تبریزی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ انتظار قتل، نامردي است در آيين عشق خون خود چون کوهکن مردانه ميريزيم ما هر چه نتوانيم با خود برد ازين عبرتسرا هست تا فرصت، برون از خانه ميريزيم ما در حريم زلف اگر نگشايد از ما هيچ کار آبي از مژگان به دست شانه ميريزيم ما صائب تبریزی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ ديوانهء خموش به عاقل برابرست درياي آرميده به ساحل برابرست در وصل و هجر، سوختگان گريه ميکنند از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست دست از طلب مدار که دارد طريق عشق از پافتادني که به منزل برابرست صائب تبریزی 1 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ گردي که خيزد از قدم رهروان عشق با سرمهء سياهي منزل برابرست دلگير نيستم که دل از دست دادهام دلجويي حبيب به صد دل برابرست صائب ز دل به ديدهء خونبار صلح کن يک قطره اشک گرم به صد دل برابرست صائب تبریزی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ با کمال احتياج، از خلق استغنا خوش است با دهان خشک مردن بر لب دريا خوش است نيست پروا تلخکامان را ز تلخيهاي عشق آب دريا در مذاق ماهي دريا خوش است هر چه رفت از عمر، ياد آن به نيکي ميکنند چهرهء امروز در آيينهء فردا خوش است صائب تبریزی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ مرگ سبکروان طلب، آرميدن است چون نبض، زندگاني ما در تپيدن است در شاهراه عشق ز افتادگي مترس کز پا فتادن تو به منزل رسيدن است از قاصدان شنيدن پيغام دوستان گل را به دست ديگري از باغ چيدن است صائب تبریزی 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ نوميديي که مژدهء اميد ميدهد از روي ناز نامهء عاشق دريدن است چون شير مادرست مهيا اگرچه رزق اين جهد و کوشش تو به جاي مکيدن است صائب ز اهل عقل شنيدن حديث عشق اوصاف يوسف از لب اخوان شنيدن است صائب تبریزی 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ بي ساقي و شراب، غم از دل نميرود اين درد را طبيب يکي و دوا يکي است از حرف خود به تيغ نگرديم چون قلم هر چند دل دو نيم بود، حرف ما يکي است صائب شکايت از ستم يار چون کند؟ هر جا که عشق هست، جفا و وفا يکي است 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ بار غم از دلم مي گلرنگ برنداشت اين سيل هرگز از ره من سنگ برنداشت از شور عشق، سلسلهجنبان عالمم مرغي مرا نديد که آهنگ برنداشت شد کهربا به خون جگر لعل آبدار از مي خزان چهرهء ما رنگ برنداشت 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ عقل از آب و گل تقليد نيامد بيرون عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت مايهء عشرت ايام کهنسالي شد آنچه از عمر به بازيچهء طفلانه گذشت يک دم از خلوت انديشه نيامد بيرون عمر صائب همه در سير پريخانه گذشت 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ پي به عيب خود نبردم تا بصيرت داشتم خويش را نشناختم، آيينهدار از دست رفت عشق را گفتم به دست آرم عنان اختيار تا عنان آمد به دستم، اختيار از دست رفت عمر باقي مانده را صائب به غفلت مگذران تا به کي گويي که روز و روزگار از دست رفت؟ 3 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۳۹۰ شنیدم مصرعی شیوا که شیرین بود مضمونشمنم مجنون آن لیلا که صد لیلاست مجنونش به خود گفتم تو ھم مجنون یک لیلای زیبایی که جان داروی عمر توست در لبھای میگونش بر آر از سینه جان شعر شورانگیز دلخواھی مگر آن ماه را سازی بدین افسانه افسونش نوایی تازه از ساز محبت در جھان سرکن کزین آوا بیاسایی ز گردش ھای گردونش به مھر آھنگ او روز و شبت را رنگ دیگر زن که خود آگاھی از نیرنگ دوران و شبیخونش ز عشق آغاز کن تا نقش گردون را بگردانی که تنھا عشق سازد نقش گردون را دگرگونش به مھر آویز و جان را روشنایی ده که این آیین ھمه شادی است فرمانش ھمه یاری است قانونش غم عشق تو را نازم چنان در سینه رخت افکند که غمھای دگر را کرد ازین خانه بیرونش غرور حسنش از ره می برد ای دل صبوری کن به خود بازآورد بار دگر شعر فریدونش فریدون مشیری 3 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۳۹۰ عشق ھرجا رو کند آنجا خوش است گر به دریا افکند دریا خوش است گر بسوزاند در آتش دلکش است ای خوشا آن دل که در این آتش است تا بینی عشق را آیینه وار آتشی از جان خاموشت برآر ھر چه می خواھی به دنیا نگر دشمنی از خود نداری سخت تر عشق پیروزت کند بر خویشتن عشق آتش می زند در ما و من عشق را دریاب و خود را واگذار تا بیابی جان نو خورشیدوار عشق ھستی زا و روح افزا بود ھر چه فرمان می دھد زیبا بود فریدون مشیری 3 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۳۹۰ یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو یک روز نگشت خاطرم شاد از تو دانی که ز عشق تو چه شد خاصل من یک جان و ھزار گونه فریاد از تو فریدون مشیری 3 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 دی، ۱۳۹۰ عشق تو به تار و پود جانم بسته است بی روی تو درھای جھانم بسته است از دست تو خواھم که برآرم فریاد در پیش نگاه تو زبانم بسته است فریدون مشیری 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده