moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ گداى كوى تو از هشت خلد مستغنى است اسير عشق تو از هر دو عالم آزادست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ يك قصه بيش نيست غم عشق و اين عجب كز هر كسى كه مى شنوم نامكررست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ مرغ خوشخوان را بشارت باد كاندر راه عشق دوست را با ناله ء شبهاى بيداران خوشست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ عرضه كردم دو جهان بر دل كار افتاده به جز از عشق تو باقى همه فانى دانست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى ترسم اين نكته به تحقيق ندانى دانست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ بنده ء طالع خويشم كه در اين قحط وفا عشق آن لولى سرمست خريدار منست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن كرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسين منست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ من از آن حسن روزافزون كه يوسف داشت دانستم كه عشق از پرده ء عصمت برون آرد زليخا را 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده ء عالم دوام ما 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ دلا طمع مبر از لطف بى نهايت دوست چو لاف عشق زدى سر بباز چابك و چست 2 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغنى است به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روى زيبا را 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جريده ء عالم دوام ما 3 لینک به دیدگاه
moein.s 18983 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ دلا طمع مبر از لطف بى نهايت دوست چو لاف عشق زدى سر بباز چابك و چست 3 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ ای دل بکوی عشق گذاری نمیکنی اسبابا جمع داری و کاری نمیکنی چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی این خون که موج میزند اندر جگر تو رت در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی مشکین ازان نشد دم خلقت که چون صبا بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی 4 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری دلت میآید آیا از زبانی این همه شیرین تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان داری نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من مبادا لحظهای حتی مرا اینگونه پنداری !!! ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری چه فرقی میکند فریاد یا پژواک جان من چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری محمد علی بهمنی 4 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ زهی عشق زهی عشق که ماراست خدايا چه نغزست و چه خوبست و چه زيباست خدايا چه گرميم! چه گرميم! ازين عشق چو خورشيد چه پنهان و چه پنهان و چه پيداست خدايا زهی ماه زهی ماه زهی بادۀ حمرا که جانرا و جهان را بياراست خدايا زهی شور ! زهی شور ! که انگيخته عالم زهی کار ! زهی کار ! که آنجاست خدايا فرو ريخت فرو ريخت شهنشاه سواران زهی گرّد زهی گرّد که برخاست خدايا فتاديم فتاديم بدانسان که نخيزيم ندانيم ندانيم چه غوغاست خدايا ز هر کوی ز هر کوی يکی دود دگرگون دگر بار دگر بار چه سوداست خدايا نه داميست نه زنجير همه بسته چرائيم؟ چه بندست! چه زنجير! که برپاست خدايا چه نقشيست! چه نقشيست! درين تابه ی دلها غريبست غريبست ز بالاست خدايا خموشيد خموشيد که تا فاش نگرديد که اغيار گرفتست چپ و راست خدايا مولوی 4 لینک به دیدگاه
ترانه18 8013 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ عاشق نشدي زاهد، ديوانه چه مي داني؟ در شُعله نرقصيدي، پروانه چه مي داني؟ لبريزِ مِي غمها، شد ساغر جان من خنديدي و بُگذشتي، پيمانه چه مي داني؟ يك سلسله ديوانه، افسون نگاه او اي غافل از آن جادو، افسانه چه مي داني؟ من مست ميِ عشقم، بس توبه كه بشكستم راهم مزن اي عابد، ميخانه چه مي داني؟ عاشق شو و مستي كن، ترك همه هستي كن اي بت نپرستيده، بُتخانه چه مي داني؟ تو سنگ سيه بوسي، من چشم سياهي را مقصود يكي باشد، بيگانه چه مي داني؟ دستار گروگان ده، در پاي بُتي جان ده اما تو ز جان غافل، جانانه چه مي داني؟ ضايع چه كني شب را، لب ذاكر و دل غافل تو ره به خدا بردن، مستانه چه مي داني؟ هما ميرافشار 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی امد بگوش ناگهم اواز بلبلی مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا واندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی می گشتم اندر ان چمن و باغ دمبدم میکردم اندر ان گل و بلبل تاملی گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق ان را تفضلی و نه این را تبدلی چون کرد در دلم اثر اواز عندلیب گشتم چنانکه هیچ نماندم تاملی بس گل شکفته می شود این باغ را ولی کس بی بلای خار نچیدست ازو گلی حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ دارد هزار عیب و ندارد تفضلی 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 دی، ۱۳۹۰ سحر با باد میگفتم حدیث ارزومندی خبر امد که واثق شو به الطاف خداوندی دعای صبح و اه شب کلید گنج مقصودست بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی قلم را ان زبان نبود که سر عشق گوید باز ورای حد تقریر است شرح ارزومندی الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور پدر را باز پرس اخر کجا شد مهر فرزندی جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست ز مهر او چه میپرسی در او همت چه میبینی همایی چون تو عالیقدر حرص استخوان تا کی دریغ ان سایه همت که بر نااهل افکندی در این بازار اگر سودیست با درویش خرسندست خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی به شعر حافظ شیراز میرقصند و می نازند سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی 2 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 دی، ۱۳۹۰ اي خوشا مستانه سر در پاي دلبر داشتن دل تهي از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن نزد شاهين محبت بي پر و بال آمدن پيش باز عشق آئين کبوتر داشتن سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن تن بياد روي جانان اندر آذر داشتن اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر ديده را سوداگر ياقوت احمر داشتن [h=1]آرزوها از مثنويات، تمثيلات و مقطعات پروين اعتصامي[/h] 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده