رفتن به مطلب

مشاعره ی موضوعی


*lotus*

ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 1.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ای دل بکوی عشق گذاری نمیکنی

اسبابا جمع داری و کاری نمیکنی

چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی

باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی

این خون که موج میزند اندر جگر تو رت

در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی

مشکین ازان نشد دم خلقت که چون صبا

بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

لبت نه گوید و پیداست می‌گوید دلت آری

 

که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری

دلت می‌آید آیا از زبانی این همه شیرین

 

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان داری

نمی‌رنجم اگر باور نداری عشق نابم را

 

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه می‌پرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من

 

مبادا لحظه‌ای حتی مرا اینگونه پنداری !!!

ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

 

به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری

چه زیبا می‌شود دنیا برای من اگر روزی

 

تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری

چه فرقی می‌کند فریاد یا پژواک جان من

 

چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت

 

اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری

 

 

محمد علی بهمنی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

زهی عشق زهی عشق که ماراست خدايا

چه نغزست و چه خوبست و چه زيباست خدايا

چه گرميم! چه گرميم! ازين عشق چو خورشيد

چه پنهان و چه پنهان و چه پيداست خدايا

زهی ماه زهی ماه زهی بادۀ حمرا

که جانرا و جهان را بياراست خدايا

زهی شور ! زهی شور ! که انگيخته عالم

زهی کار ! زهی کار ! که آنجاست خدايا

فرو ريخت فرو ريخت شهنشاه سواران

زهی گرّد زهی گرّد که برخاست خدايا

فتاديم فتاديم بدانسان که نخيزيم

ندانيم ندانيم چه غوغاست خدايا

ز هر کوی ز هر کوی يکی دود دگرگون

دگر بار دگر بار چه سوداست خدايا

نه داميست نه زنجير همه بسته چرائيم؟

چه بندست! چه زنجير! که برپاست خدايا

چه نقشيست! چه نقشيست! درين تابه ی دلها

غريبست غريبست ز بالاست خدايا

خموشيد خموشيد که تا فاش نگرديد

که اغيار گرفتست چپ و راست خدايا

 

مولوی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

عاشق نشدي زاهد، ديوانه چه مي داني؟

در شُعله نرقصيدي، پروانه چه مي داني؟

 

لبريزِ مِي غمها، شد ساغر جان من

خنديدي و بُگذشتي، پيمانه چه مي داني؟

 

يك سلسله ديوانه، افسون نگاه او

اي غافل از آن جادو، افسانه چه مي داني؟

 

من مست ميِ عشقم، بس توبه كه بشكستم

راهم مزن اي عابد، ميخانه چه مي داني؟

 

عاشق شو و مستي كن، ترك همه هستي كن

اي بت نپرستيده، بُتخانه چه مي داني؟

 

تو سنگ سيه بوسي، من چشم سياهي را

مقصود يكي باشد، بيگانه چه مي داني؟

 

دستار گروگان ده، در پاي بُتي جان ده

اما تو ز جان غافل، جانانه چه مي داني؟

 

ضايع چه كني شب را، لب ذاكر و دل غافل

تو ره به خدا بردن، مستانه چه مي داني؟

 

 

هما ميرافشار

  • Like 2
لینک به دیدگاه

رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی

امد بگوش ناگهم اواز بلبلی

مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا

واندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی

می گشتم اندر ان چمن و باغ دمبدم

میکردم اندر ان گل و بلبل تاملی

گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق

ان را تفضلی و نه این را تبدلی

چون کرد در دلم اثر اواز عندلیب

گشتم چنانکه هیچ نماندم تاملی

بس گل شکفته می شود این باغ را ولی

کس بی بلای خار نچیدست ازو گلی

حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ

دارد هزار عیب و ندارد تفضلی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

سحر با باد میگفتم حدیث ارزومندی

خبر امد که واثق شو به الطاف خداوندی

دعای صبح و اه شب کلید گنج مقصودست

بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی

قلم را ان زبان نبود که سر عشق گوید باز

ورای حد تقریر است شرح ارزومندی

الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور

پدر را باز پرس اخر کجا شد مهر فرزندی

جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست

ز مهر او چه میپرسی در او همت چه میبینی

همایی چون تو عالیقدر حرص استخوان تا کی

دریغ ان سایه همت که بر نااهل افکندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسندست

خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی

به شعر حافظ شیراز میرقصند و می نازند

سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی

  • Like 2
لینک به دیدگاه

اي خوشا مستانه سر در پاي دلبر داشتن

دل تهي از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن

نزد شاهين محبت بي پر و بال آمدن

پيش باز عشق آئين کبوتر داشتن

سوختن بگداختن چون شمع و بزم افروختن

تن بياد روي جانان اندر آذر داشتن

اشک را چون لعل پروردن بخوناب جگر

ديده را سوداگر ياقوت احمر داشتن

[h=1]آرزوها از مثنويات، تمثيلات و مقطعات پروين اعتصامي[/h]

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...