Artaria 13629 ارسال شده در 28 آذر، 2011 با اعلام موافقت اکثر دوستان ( ) قرار شد اولین دوره مسابقه سوتی در انجمن نواندیشان برگزار بشه . دوستان عزیز برای شرکت در مسابقه ، یکی از جالبترین گاف هایی که تاکنون داده اند و در تاپیک محبوب سوتی تعریف نموده اند را اینجا معرفی کنند . عزیزان دل دقت کنند فقط یک سوتی را معرفی کنند . پس از پایان مهلت معرفی سوتی، نظر سنجی به عمل خواهد آمد و جالبترین سوتی انتخاب خواهد شد . از آنجائیکه هویت شخص سوتی دهنده آشکار است و برای جلوگیری از تبلیغات برای برنده شدن، جایزه مادی (امتیاز) برای این مسابقه در نظر گرفته نمی شود . جایزه معنوی در هنگام نظرسنجی معرفی خواهد شد . مهلت ارسال آثار تا پایان روز جمعه، پانزدهم مهرماه سال یک هزارو سیصد و نود هجری شمسی خواهد بود . نحوه نظر سنجی متعاقباً اعلام خواهد شد . هرگونه سوال، انتقاد و پیشنهاد خود را با ما در میان بگذارید . با تشکر، بهرام، پاییز 90 39
pesare irani 41805 ارسال شده در 29 آذر، 2011 به نام خدا هستم جان برا شما بگه ترم 6 بود :JC_thinking: تازه انتخاب واحد کرده بودیم بعد دو هفته رفتیم یونی یه درس ازمایشگاه برداشتیمم با یه استاد ناشناس که تازه اومده بود یونی :icon_razz: خلاصه برداشتیم رفتیم جلو دفتر اساتید که ببنیم این استاده کیه از مسئولش پرسیدم گفت هنوز نیومده با برو بچ جلو دفتر وایستادیم داشتیم می گفتیم و استادید رو مسخره میکردیم دیدیم یه جون هم سن و سال ما اومد تو جمع ما ما هم توجه نکردیم تک تک استاد ها مسخره شد تا رسید به اون استاد تازه وارد اقا ما هم شروع کردیم تا تونستیم اون رو مسخره کردیم و راه های اذیت کردنش تو کلاس رو اموزش میدادیم:viannen_38: اون پسره هم هی می گفت و می خندید می گفت این کارش کنید استاده رو اون کارش کنید استاده رو :spiteful: خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم فکر کنم 20 دقیقه ای شد :(87): بعد همگی با هم رفتیم جلو دفتر اساتید بپرسیم که چی شد این استاد ما چرا نیومد طرف اومد گفت اینهاش این استادتونه کنارتون وایستاده :banel_smiley_52: ما رو بگو ندونستیم از کدوم سوراخ موش در بریم :mpr: خلاصه اون استاده به رو خودش نیاورد و رفت تو :(2310): اما ما از ترس عقوبت الهی :wht: مجبور شدیم بریم با کلی التماس استادمون رو عوض کنیم :cryingf: تا یه وقت چوب تو استینمون نکنه :girl_angel: این بود سوتی ای از یک روح :vahidrk: باشد تا عبرتی باشد برای دیگران تا غریبه ای رو در جمع خودشان راه ندن :girl_blush2: 28
Mr. Specific 43573 ارسال شده در 30 آذر، 2011 سر کلاس ریاضیات پیشرفته بودیم استاد داشت پای تخته مثال حل میکرد. همینطور که داشت مینوشت گفت: اشتباه می کنم؟؟؟ یکی از بچه ها گفت: نه استاد.. درست میکنید.. کلاس یهویی ساکت شد و همه داشتن از درون میترکیدن http://www.noandishaan.com/forums/member.php?u=8669 26
میلاد 24047 ارسال شده در 1 دی، 2011 :JC_thinking: ------------------------------------------ یکی اس ام اس داد شمارش آشنا نبود نوشته بود: سلام میلادم خوبی؟ فلان فلان .... بعد من تعجب کردم گفتم کیه اینقدر با من صمیمیه و من شمارش رو ندارم فکرم هزار جا رفت نوشتم: شما؟؟؟؟ گفت ابله اولش خودمو معرفی کردم گفتم میلادم (میلاد هستم) دیگه --------------------------- همین http://www.noandishaan.com/forums/showthread.php?t=16752&p=409366&viewfull=1#post409366 24
poor!a 15130 ارسال شده در 1 دی، 2011 رفتم مغازه لامپ بخرم از در رفتم تو گفتم : سلام لامپ یه بار مصرف دارین ؟ فروشنده یه کم نگام کرد ، گفت : یعنی وقتی روشنش کردی دیگه خامو نشه ؟ تازه فهمیدم چی گفتم -------------- یه بار رفتم مغازه تخم مرغ بخرم حواسم بود تخم مرغ دیگه کهنه و تازه نداره:icon_pf (34): گفتم اقا تازست ؟ گفت اره داغه داغه تازه از .... مرغه گرفتیمش من این شکلی اومدم بیرون 28
Artaria 13629 مالک ارسال شده در 1 دی، 2011 تو دوران راهنمایی یه مدیر داشتیم که صداش میکردیم آقای حسنی ( فامیلیش حسنی بود). یه هفته در میون صب و ظهر میرفتیم مدرسه . این آقا به بچه هایی که ظهر نمیومدن نماز جماعت مدرسه چپ چپ نیگا میکرد یهنی ازشون خوشش نمیومد و بچه ها هم تقریبا به اجبار میرفتن برا نماز یه روز که داشتیم نماز میخوندیم ، موقع تکبیره الاحرام، یکی با صدای بلند گفت : «چهار رکعت نماز ظهر میخوانم از ترس آقای حسنی، واجب باشد قربتاً الی الله » نمازخونه منفجر شد از خنده http://noandishaan.com/forums/showthread.php?t=16752&page=102 23
zahra22 19501 ارسال شده در 2 دی، 2011 با کلی اعتماد به نفس رفتم سوپر مارکت میخواستم پودر کیک بخرم.. گفتم :سلام آقا پودر کیک دارید؟:th_scratchhead: گفت: بله چه طعمیشو میخوایی گفتم :قهوه ایی:icon_pf (34): گفت: یعنی چی خانوم منظورتون کاکائویی هستش..:vahidrk: کلی ضایع شدم...هرکی تو مغازه بود بهم میخندید.. 25
* v e n o o s * مهمان ارسال شده در 2 دی، 2011 رفته بودیم همدان؛ رفتیم آرامگاه باباطاهر, من داشتم هی اون داخلش عکس میگرفتم, یه خانومه صدام کرد, که ببخشید این دوربینمون عکس نمیگیره؛ مشکلش چی میتونه باهشه؟ نگاه کردم دیدم نوشته مموریش قفل شده؛ گفتم که خانوم این مموریش قفل شده؛ نمیدونم چرا, اما نمیتونین عکس بگیرید؛ گوشی موبایلش رواز کیفش در آورد گفت پس چرا با این میتونیم عکس بگیریم :icon_pf (34): منو میبینی خوب اون گوشیه چه ربطی به دوربین داره؛ گفت مگه ربط نداره گفتم نه اینا با هم فرق دارن
alimec 23102 ارسال شده در 2 دی، 2011 پسر داییم نوروز با یکی از نامحرم های فامیل روبوسی کرد :icon_pf (34): 11
verbena 1111 ارسال شده در 2 دی، 2011 کوچکتر که بودم گه گاه مادر بزرگم من رو با خودش می برد مسجد برای نماز... مسجدی که می رفتیم سالن بزرگی بود که با یه پرده از وسط به دو قسمت زنونه و مردونه تبدیل شده بود و معمولا افراد سال خورده تر ردیف های اول رو تشکیل می دادن.. یه روز که با هم رفته بودیم.. انگار برای مکبر مشکلی پیش آمده بود نتونسته بود بیاد ... یکی از پیرمردهای ردیف اول دست یه پسر بچه رو گرفت و گفت برو تکبیر بگو ... پسره هم گفت من بلد نیستم اما پیرمرد تو جواب گفت برو بگو وگرنه.. ... خلاصه پسره میکروفن رو گرفت دستش و شروع کرد .. الله اکبر الله اکبر ... رسیدیم به رکوع .. چند لحظه سکوت کرد و انگار یادش نمیومد چی باید بگه یهو گفت: دولا شید.. و بعد گفت سه لا شید... اینجا دیگه نتونستم از جام پاشم و ادامه نماز رو بخونم.. اما شنیدم که داره میگه حالا پاشید وا شید..:lol: 24
pesare irani 41805 ارسال شده در 2 دی، 2011 پسر داییم نوروز با یکی از نامحرم های فامیل روبوسی کرد :icon_pf (34): این الان سوتی بود :JC_thinking: مگه چیه :viannen_38: 5
alimec 23102 ارسال شده در 3 دی، 2011 این الان سوتی بود :JC_thinking: مگه چیه :viannen_38: این موضوع مگه برای شما عادیه؟ 4
DavOOd_TiTaN 10472 ارسال شده در 3 دی، 2011 این الان سوتی بود :JC_thinking: مگه چیه :viannen_38: :vahidrk: سوتی لالیگایی بود 3
pesare irani 41805 ارسال شده در 3 دی، 2011 این موضوع مگه برای شما عادیه؟ نه عادی نیست :biggrin: این ورا از این خبرا نیست :ws37: اما مگه مشکلی داره :JC_thinking: 3
alimec 23102 ارسال شده در 3 دی، 2011 نه عادی نیست :biggrin: این ورا از این خبرا نیست :ws37: اما مگه مشکلی داره :JC_thinking: چرا طرف ما مهمه پسره هم حواسش نبود و سوتی داد وگرنه که... 3
tanhatarin_asb-3 159 ارسال شده در 3 دی، 2011 يه روز من و دوستم داشتيم از دانشگاه برميگشتيم رسيديم سر خيابون كه ماشين بگيريم ولي اصلا ماشين نميومد كلافه شده بوديم تا اينكه يه پرايديه يه خورده جلوتر از ما نگهداشت يه زنه جلو نشسته بود يكي هم عقب من فك كردم تاكسيه دويدم در عقب و باز كردم تا خواستم بشينم مرده رانندهه گفت خانوم يه آدرس ميخواستيم ازتون بپرسيم منو ميبين سرخ شدم گفتم اي واي ببخشيد در و بستم و دوستم اومد آدرسو بهش گفت رانندهه هم گفت خب حالا اگه ميخواين تا يه جايي برسونمتون ماهم كه ضايع شده بوديم گفتيم نه مسيرمون نميخوره. :5c6ipag2mnshmsf5ju3 يه بارم من و دوستم داشتيم تو خيابون قدم ميزديم يهو يه پسره عوضي پيداش شد و گير داد به ما و هي عقب و جلو ميرفت منم عصباني شدم به دوستم گفتم بيا ماشين بگيريم بريم. كنار خبايون وايستاديم كه برگشتم ديدم اون پسره هم رفته جلوتر وايستاده كه با ما سوار ماشين شه خلاصه يه تاكسي نگهداشت و از شانس بده ما هم سه تا جا داشت يعني اون پسره هم ميتونست سوار شه دوستم نشست بعد من نشستم و در و محكم بستم خواستم اون پسره سوار نشه بلند به جايي اينكه بگم كرايه 3 نفرو ميدم برو گفتم آقا كرايه 2 نفرو ميدم كسيو سوار نكن مرده با تعجب نگام كرد بعد فهميدم چه سوتي دادم 13
تک ستاره 524 ارسال شده در 4 دی، 2011 من یه مدت منشی مدیر یه کارخونه ای بودم-اوایل کارم بود. هیچ تجربه ای هم نداشتم یه روز یه مردی تماس گرفت و گفت با.....کار دارم. گفتم شما؟گفت من باباشم.منم وصل کردم به مدیر کارخونه و گفتم پدرتون پشت خطه میدونین چی بهم گفت؟؟؟؟؟؟؟؟:JC_thinking: گفت پدرم فوت کرده حالا وصل کن ببینم کیه نگو که پدر یکی از بچه ها بود. از اونجایی که فامیلیش با فامیلیه مدیرکارخونه شبیه بود و من بد متوجه شده بودم و سوتی دادم.آبروم رفت ولی کلی خندیدیم:ws47::lol: 11
panisa 12132 ارسال شده در 4 دی، 2011 این خاطره ای که میگم واسه یکی از دوستامه... دوستم یه bf داشت که قرار گذاشته بودن باهم هروقت گوشیو برمیداشتن رو هم بگن سلام عزیزم، موقع قطع کردنم بگن دوست دارم بعد بای... یه روز که داشتن باهم میحرفیدن بابای دختره میاد پشت خطشو دختره گوشیو برمیداره و به باباش میگه سلام عزیزم!!! باباش میگه وااا خل شدی دخترم؟!:53tnkbetm2eof1u84pj بعد دختره هول میکنه میگه جانم بابا جون؟! باباشم میگه ببین مامانت چیکارم داشت زنگ زده بود؟! دختره میگه مامان نیست... بعد باباش میگه باشه به گوشیش میزنگم، کاری نداری بابا؟! دختره هم میخواست زودتر قطع کنه گفت دوست دارم خداحافظظظ.... بعدشم زودی قطع کردو هرچی باباش زنگ زد جواب نداد... این بود خاطره ی من...:hapydancsmil: 13
H O P E 34652 ارسال شده در 4 دی، 2011 خونه ی مامان بزرگم اینا 3 تا حموم هست ( تقریبا توی هر اتاقی یه دونه هست ) . قرار بود شب یه مهمونی خونوادگی داشته باشیم و همه جمع بشیم ، منم فرصت رو مغتنم شمردم رفتم حموم ! وقتی دراومدم هیچکی خونه نبود بجز داییم ! نمی دونم کجا رفته بودن ! خلاصه بعد از یکی دو ساعت بابام اومد ، کلی هم شاکی بود که چرا دو ساعت قبل اومده زنگ زده کسی درو براش باز نکرده ! دایی منم برگشته میگه : احتمالا اون موقع که ما حموم بودیم زنگ زدی !!!!!!!!! قیافه ی بابامو نمی تونین تصور کنین !!!!! طفلی نفسش بالا نمیومد خوشبختانه داییم سریع فهمید چه گندی زده ، زود گفت : من تو حموم اتاق خودم بودم البته 15
Artaria 13629 مالک ارسال شده در 6 دی، 2011 دوستان گرام ، فردا ، جمعه ، 15 ام مهرماه سال 1390، آخرین مهلت شرکت در مسابقه بزرگ سوتی انجمن نواندیشان می باشد، جوایز نفیس این مسابقه بعد از انتخاب سوتی برتر اعلام خواهد شد . 5
ارسال های توصیه شده