رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

با اعلام موافقت اکثر دوستان ( mysmilie_9.gif) قرار شد اولین دوره مسابقه سوتی در انجمن نواندیشان برگزار بشه .

 

 

دوستان عزیز برای شرکت در مسابقه ، یکی از جالبترین گاف هایی که تاکنون داده اند و در تاپیک محبوب سوتی تعریف نموده اند را اینجا معرفی کنند .

 

عزیزان دل دقت کنند فقط یک سوتی را معرفی کنند .

 

پس از پایان مهلت معرفی سوتی، نظر سنجی به عمل خواهد آمد و جالبترین سوتی انتخاب خواهد شد .

 

از آنجائیکه هویت شخص سوتی دهنده آشکار است و برای جلوگیری از تبلیغات برای برنده شدن، جایزه مادی (امتیاز) برای این مسابقه در نظر گرفته نمی شود . جایزه معنوی در هنگام نظرسنجی معرفی خواهد شد .

 

مهلت ارسال آثار تا پایان روز جمعه، پانزدهم مهرماه سال یک هزارو سیصد و نود هجری شمسی خواهد بود .

 

نحوه نظر سنجی متعاقباً اعلام خواهد شد .

 

هرگونه سوال، انتقاد و پیشنهاد خود را با ما در میان بگذارید .

با تشکر، بهرام، پاییز 90

mysmilie_7.gif

  • Like 39
لینک به دیدگاه

به نام خدا هستم Laie_28.gif

 

جان برا شما بگه ترم 6 بود :JC_thinking:

 

 

تازه انتخاب واحد کرده بودیم

 

بعد دو هفته رفتیم یونی :ws37:

 

 

یه درس ازمایشگاه برداشتیمم با یه استاد ناشناس که تازه اومده بود یونی :icon_razz:

 

خلاصه برداشتیم

 

رفتیم جلو دفتر اساتید که ببنیم این استاده کیه

 

از مسئولش پرسیدم گفت هنوز نیومده

 

 

با برو بچ جلو دفتر وایستادیم داشتیم می گفتیم و استادید رو مسخره میکردیم

 

دیدیم یه جون هم سن و سال ما اومد تو جمع ما :no:

 

ما هم توجه نکردیم تک تک استاد ها مسخره شد تا رسید به اون استاد تازه وارد

 

اقا ما هم شروع کردیم تا تونستیم اون رو مسخره کردیم و راه های اذیت کردنش تو کلاس رو اموزش میدادیم:viannen_38:

 

اون پسره هم هی می گفت و می خندید می گفت این کارش کنید استاده رو اون کارش کنید استاده رو :spiteful:

 

 

خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم

 

فکر کنم 20 دقیقه ای شد :(87):

 

 

بعد همگی با هم رفتیم جلو دفتر اساتید بپرسیم که چی شد این استاد ما چرا نیومد :whistles:

 

طرف اومد گفت اینهاش این استادتونه کنارتون وایستاده :banel_smiley_52: :sigh:

 

 

ما رو بگو ندونستیم از کدوم سوراخ موش در بریم :4564: :mpr:

 

 

خلاصه اون استاده به رو خودش نیاورد و رفت تو :(2310):

 

اما ما از ترس عقوبت الهی :wht:

 

مجبور شدیم بریم با کلی التماس استادمون رو عوض کنیم :cryingf:

 

 

تا یه وقت چوب تو استینمون نکنه :girl_angel:

 

این بود سوتی ای از یک روح :vahidrk:

 

باشد تا عبرتی باشد برای دیگران تا غریبه ای رو در جمع خودشان راه ندن :girl_blush2:

  • Like 28
لینک به دیدگاه

سر کلاس ریاضیات پیشرفته بودیم

استاد داشت پای تخته مثال حل میکرد.

همینطور که داشت مینوشت گفت: اشتباه می کنم؟؟؟

یکی از بچه ها گفت: نه استاد.. درست میکنید..

کلاس یهویی ساکت شد و همه داشتن از درون میترکیدن :ws28:

 

http://www.noandishaan.com/forums/member.php?u=8669

  • Like 26
لینک به دیدگاه

:JC_thinking:

 

------------------------------------------

 

 

یکی اس ام اس داد شمارش آشنا نبود

نوشته بود:

سلام میلادم

خوبی؟

فلان فلان ....

 

بعد من تعجب کردم گفتم کیه اینقدر با من صمیمیه :icon_redface:و من شمارش رو ندارم :ws52: فکرم هزار جا رفت:whistle:

نوشتم:

شما؟؟؟؟

 

 

 

 

 

گفت ابله اولش خودمو معرفی کردم گفتم میلادم (میلاد هستم) دیگه :banel_smiley_4:

 

 

---------------------------

همین:ws3:

http://www.noandishaan.com/forums/showthread.php?t=16752&p=409366&viewfull=1#post409366

  • Like 24
لینک به دیدگاه

رفتم مغازه لامپ بخرم

از در رفتم تو گفتم :

سلام

لامپ یه بار مصرف دارین ؟

:ws37:فروشنده یه کم نگام کرد ، گفت :

یعنی وقتی روشنش کردی دیگه خامو نشه ؟:w58:

تازه فهمیدم چی گفتم :whistle:

 

--------------

 

یه بار رفتم مغازه تخم مرغ بخرم

حواسم بود تخم مرغ دیگه کهنه و تازه نداره:icon_pf (34):

گفتم اقا تازست ؟

گفت اره داغه داغه:whistle:

تازه از .... مرغه گرفتیمش:ws47:

من این شکلی اومدم بیرون :sad0:

  • Like 28
لینک به دیدگاه

تو دوران راهنمایی یه مدیر داشتیم که صداش میکردیم آقای حسنی ( فامیلیش حسنی بود).

 

یه هفته در میون صب و ظهر میرفتیم مدرسه .

 

این آقا به بچه هایی که ظهر نمیومدن نماز جماعت مدرسه چپ چپ نیگا میکرد texc5lhcbtrocnmvtp8.gif یهنی ازشون خوشش نمیومد و بچه ها هم تقریبا به اجبار میرفتن برا نماز texc5lhcbtrocnmvtp8.gif

 

یه روز که داشتیم نماز میخوندیم ، موقع تکبیره الاحرام، یکی با صدای بلند گفت :

«چهار رکعت نماز ظهر میخوانم از ترس آقای حسنی، واجب باشد قربتاً الی الله » texc5lhcbtrocnmvtp8.gif

نمازخونه منفجر شد از خنده biggrin.gif

 

http://noandishaan.com/forums/showthread.php?t=16752&page=102

  • Like 23
لینک به دیدگاه

با کلی اعتماد به نفس رفتم سوپر مارکت میخواستم پودر کیک بخرم..:ws43:

گفتم :سلام آقا پودر کیک دارید؟:th_scratchhead:

گفت: بله چه طعمیشو میخوایی

گفتم :قهوه ایی:icon_pf (34):

گفت: یعنی چی خانوم منظورتون کاکائویی هستش..:vahidrk:

کلی ضایع شدم...هرکی تو مغازه بود بهم میخندید..:ws47:

  • Like 25
لینک به دیدگاه
* v e n o o s * مهمان

رفته بودیم همدان؛(279).gif

 

 

 

 

 

رفتیم آرامگاه باباطاهر, من داشتم هی اون داخلش عکس میگرفتم,(279).gif

 

 

یه خانومه صدام کرد, که ببخشید این دوربینمون عکس نمیگیره؛ مشکلش چی میتونه باهشه؟persiana__crazy2.gif

 

 

 

نگاه کردم دیدم نوشته مموریش قفل شده؛(2316).gif

 

 

 

گفتم که خانوم این مموریش قفل شده؛ نمیدونم چرا, اما نمیتونین عکس بگیرید(86).gif؛

 

 

گوشی موبایلش رواز کیفش در آورد گفت پس چرا با این میتونیم عکس بگیریم :w58::icon_pf (34):

(285).gif

 

منو میبینی :w58: خوب اون گوشیه چه ربطی به دوربین داره؛

 

 

(285).gif

 

گفت مگه ربط نداره:ws38:

 

 

گفتم نه اینا با هم فرق دارن (279).gif

 

 

(285).gif

لینک به دیدگاه

کوچکتر که بودم گه گاه مادر بزرگم من رو با خودش می برد مسجد برای نماز...

 

مسجدی که می رفتیم سالن بزرگی بود که با یه پرده از وسط به دو قسمت زنونه و مردونه تبدیل شده بود و معمولا افراد سال خورده تر ردیف های اول رو تشکیل می دادن..

 

یه روز که با هم رفته بودیم.. انگار برای مکبر مشکلی پیش آمده بود نتونسته بود بیاد ... یکی از پیرمردهای ردیف اول دست یه پسر بچه رو گرفت و گفت برو تکبیر بگو ... پسره هم گفت من بلد نیستم اما پیرمرد تو جواب گفت برو بگو وگرنه.. ...

 

خلاصه پسره میکروفن رو گرفت دستش و شروع کرد .. الله اکبر الله اکبر ... رسیدیم به رکوع .. چند لحظه سکوت کرد و انگار یادش نمیومد چی باید بگه یهو گفت: دولا شید.. و بعد گفت سه لا شید... اینجا دیگه نتونستم از جام پاشم و ادامه نماز رو بخونم.. اما شنیدم که داره میگه حالا پاشید وا شید..:ws47::lol:

  • Like 24
لینک به دیدگاه
نه عادی نیست :biggrin:

 

این ورا از این خبرا نیست :ws37::ws37:

 

اما مگه مشکلی داره :JC_thinking:

چرا طرف ما مهمه پسره هم حواسش نبود و سوتی داد وگرنه که...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

يه روز من و دوستم داشتيم از دانشگاه برميگشتيم رسيديم سر خيابون كه ماشين بگيريم ولي اصلا ماشين نميومد كلافه شده بوديم تا اينكه يه پرايديه يه خورده جلوتر از ما نگهداشت يه زنه جلو نشسته بود يكي هم عقب من فك كردم تاكسيه دويدم در عقب و باز كردم تا خواستم بشينم مرده رانندهه گفت خانوم يه آدرس ميخواستيم ازتون بپرسيم منو ميبين سرخ شدم گفتم اي واي ببخشيد در و بستم و دوستم اومد آدرسو بهش گفت رانندهه هم گفت خب حالا اگه ميخواين تا يه جايي برسونمتون ماهم كه ضايع شده بوديم گفتيم نه مسيرمون نميخوره.

:5c6ipag2mnshmsf5ju3

يه بارم من و دوستم داشتيم تو خيابون قدم ميزديم يهو يه پسره عوضي پيداش شد و گير داد به ما و هي عقب و جلو ميرفت منم عصباني شدم به دوستم گفتم بيا ماشين بگيريم بريم. كنار خبايون وايستاديم كه برگشتم ديدم اون پسره هم رفته جلوتر وايستاده كه با ما سوار ماشين شه خلاصه يه تاكسي نگهداشت و از شانس بده ما هم سه تا جا داشت يعني اون پسره هم ميتونست سوار شه دوستم نشست بعد من نشستم و در و محكم بستم خواستم اون پسره سوار نشه بلند به جايي اينكه بگم كرايه 3 نفرو ميدم برو گفتم آقا كرايه 2 نفرو ميدم كسيو سوار نكن مرده با تعجب نگام كرد بعد فهميدم چه سوتي دادم :whistle:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

من یه مدت منشی مدیر یه کارخونه ای بودم-اوایل کارم بود. هیچ تجربه ای هم نداشتم

یه روز یه مردی تماس گرفت و گفت با.....کار دارم. گفتم شما؟گفت من باباشم.منم وصل کردم به مدیر کارخونه و گفتم پدرتون پشت خطه میدونین چی بهم گفت؟؟؟؟؟؟؟؟:JC_thinking:

گفت پدرم فوت کرده حالا وصل کن ببینم کیه

نگو که پدر یکی از بچه ها بود. از اونجایی که فامیلیش با فامیلیه مدیرکارخونه شبیه بود و من بد متوجه شده بودم و سوتی دادم.آبروم رفت ولی کلی خندیدیم:ws47::ws47::lol:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

این خاطره ای که میگم واسه یکی از دوستامه...

دوستم یه bf داشت که قرار گذاشته بودن باهم هروقت گوشیو برمیداشتن رو هم بگن سلام عزیزم، موقع قطع کردنم بگن دوست دارم بعد بای...:ws37:

یه روز که داشتن باهم میحرفیدن بابای دختره میاد پشت خطشو دختره گوشیو برمیداره و به باباش میگه سلام عزیزم!!!:ws47:

باباش میگه وااا خل شدی دخترم؟!:53tnkbetm2eof1u84pj

بعد دختره هول میکنه میگه جانم بابا جون؟!

باباشم میگه ببین مامانت چیکارم داشت زنگ زده بود؟!

دختره میگه مامان نیست...

بعد باباش میگه باشه به گوشیش میزنگم، کاری نداری بابا؟!

دختره هم میخواست زودتر قطع کنه گفت دوست دارم خداحافظظظ....:ws28:

بعدشم زودی قطع کردو هرچی باباش زنگ زد جواب نداد...

این بود خاطره ی من...:hapydancsmil:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

خونه ی مامان بزرگم اینا 3 تا حموم هست ( تقریبا توی هر اتاقی یه دونه هست ) .

قرار بود شب یه مهمونی خونوادگی داشته باشیم و همه جمع بشیم ، منم فرصت رو مغتنم شمردم رفتم حموم ! وقتی دراومدم هیچکی خونه نبود بجز داییم ! نمی دونم کجا رفته بودن ! خلاصه بعد از یکی دو ساعت بابام اومد ، کلی هم شاکی بود که چرا دو ساعت قبل اومده زنگ زده کسی درو براش باز نکرده !

دایی منم برگشته میگه : احتمالا اون موقع که ما حموم بودیم زنگ زدی !!!!!!!!! :ws28:

قیافه ی بابامو نمی تونین تصور کنین !!!!! طفلی نفسش بالا نمیومدicon_pf%20(34).gif

خوشبختانه داییم سریع فهمید چه گندی زده ، زود گفت : من تو حموم اتاق خودم بودم البته :ws3:

  • Like 15
لینک به دیدگاه

دوستان گرام ، فردا ، جمعه ، 15 ام مهرماه سال 1390، آخرین مهلت شرکت در مسابقه بزرگ سوتی انجمن نواندیشان می باشد، جوایز نفیس این مسابقه بعد از انتخاب سوتی برتر اعلام خواهد شد . :a030:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.
×
×
  • اضافه کردن...