رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

چقدر عوض شدم

خودم از این همه تغییرم در شگفتم

مثل ربات شدم

برای یک سری کارهای خاص برنامه ریزی شده بدون هیچ احساسی

انگار یکی قلبمو کنده جاش سنگ یا یه تیکه یخ گذاشته

اینطور نبودم

روزگار چه برسرم آوردی به این روز افتادم؟

دلم میخواد جلو بعضی آدمها بایستم فقط یه تف بندازم تو صورتشون

بگم حیف انسان که اسمش روته

آخخخخخخخخخخخ خدا خستم

پوچی یعنی همین دیگه؟:4564::4564:

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

برای آدمهای مرده مراسم میگیرند

اونا که مردن رفته مراسم به چه کارشون میاد؟

بیاید واسه ما که روحمون مرده مراسم بگیرید.

ممکنه روزی روحم زنده شه؟:sigh:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

همیشه پاییز نیروی جدیدی بهم میداد

همیشه شوق اومدن پاییز هیجان زدم میکرد

امسال هم پاییز اومد

اما من زمستانی بود

بیچاره من

بیچاره پاییز

  • Like 9
لینک به دیدگاه

ای بابا....

یعنی اون صحنه ای که دیروز دیدم واقعیت داشت؟..............................................هیچی نمیتونم بگم هیچی.

دیدین نیستم بدونید از فرط ناراحتی مردم یا شایدم دق کردم ....هیچی نمیگم هیچی ....

  • Like 14
لینک به دیدگاه

پشت این دروازه ی نگاه ، در پس کوچه های استقبال از سرمای دی ، در جوار بغض ترک خورده ی آینه

حریمیست که من هر روز آنرا مقتل زندگی خویش میدانم

بی پروا می روم و باد می وزد و خش و خش نوبرانه های پاییزی ، روح سرکش من را به قاعده عدد عقلم در بند بی بندی خود گرفتار کرده است

نگاه و هوا و آینه همه یک چیز را میگویند

به پاییز این بهاری که خدا پیرش کرده خوش آمدی

. . . . .

  • Like 16
لینک به دیدگاه

دوست دارم......

زمستان باشد

هوا سرد باشد

پنجره باشد

رد بوسه باران بر پنجره باشد

حضورت کنار پنجره باشد

هرم گرم نفست روی شیشه باشد

.....

بعد ....من ......بی خجالت از حضورت .....

بوسه باران کنم نفس هایت را....

دوست دارم....

دوست دارم....

زمستان باشد .....

  • Like 11
لینک به دیدگاه

تو که می آیی شاعر میشوم

با استشمام بوی تو مدهوش می شوم

با صدای خوردنت به پنجره اتاقم شاد می شوم

پاکی تو مرا سبک می کند

اگر میدانستی چگونه با باریدنت غبار اندوه را

میزدایی از من

سخاوتمندانه تر می آمدی

  • Like 9
لینک به دیدگاه

قدمهایش را به عقب بر میدارد

حس میکنم دور شدنش را

فاصله گرفتنش را

و من دست و پا بسته

تماشا میکنم این لحظه تلخ را

 

آه از این زندان

که حتی زنجیر بر دهان زده

:sigh:

  • Like 11
لینک به دیدگاه

یه روز که یه چیز میدی از خوشحالی بال در میارم و پرواز میکنم

اونقد که انگار دنیارو دادی

اینقد خرم که نمیدونم بابا آبنبات چوبی دادی و با هر بار لیس زدن و حال کردن داره تموم میشه

وقتی تموم میشه تازه میفهمیم چه بازی باهام کردی و فقط خواستی مسخرم کنی

... تا خودت بخندی ...

 

همیشه شاد باشی:icon_gol:

  • Like 10
لینک به دیدگاه

زندگی ما آدم ها هم داستان عجیبی است !!!

 

به یاد آرشیتکت تاپیکی را باز کردم، که هم استارترش از این جهان رفته و هم کُردانی که درباره او در تاپیک بحث شد. sigh.gif

 

وقتی خواستم تشکری هم بزنم دستانم لرزید که روزی صاحب این تشکر هم نخواهد بود.

 

زندگی شوخی سنگینی با ما میکند، عجیب است که چرا در حق خود و دیگران بدی میکنیم و همچنان دل ها پر از کینه و بی تفاوتی.....hanghead.gif

 

 

لینک:

 

http://www.noandishaan.com/forums/thread2856.html#post1114612

  • Like 20
لینک به دیدگاه

زنی را دیدم؛ درونش زن دیگری می زیست.

زنی پرشـــور و خـــندان،طنـاز و زیـرک.

هر دو زن در آرزوی، آزادی زنِ دورن بـــــودند.

  • Like 10
لینک به دیدگاه

من آدمــــــــــــــــیَما :icon_pf (34):

همیشه تو شرایط سخت سرخوش میشم ...

تو شرایط خیلی جدی، خنده م میگیره ...

نزدیک امتحانا که میشه بدتر بازیگوش میشم ...

تابستون که میشه همش خوابم میاد ...

.

ینی در خلقت خودم موندم :icon_pf (34):

  • Like 15
لینک به دیدگاه

هفت خطّ جام را پر کن که
دل
پر شد ز
غم

پرده ي چشمم چرا پوشيده شد از
اشک
و نَم؟

از خدا گويم و يا از
دل
بگويم
واي واي

انفجار
بغضم
و صد
گريه
همچون
ها
ي
ها
ي

 

6158.png

  • Like 10
لینک به دیدگاه

کم کم تفاوت ظریف میان نگه داشتن یک دست

و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

اینکه عشق تکیه کردن نیست

و رفاقت، اطمینان خاطر

و یاد میگیری که بوسه ها قرارداد نیستند

و هدیه ها، عهد و پیمان معنی نمیدهند.

و شکستهایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت با چشمهای باز

با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

و یاد میگیری که همه ی راههایت را هم امروز بسازی

که خاک فردا برای خیال ها مطمئن نیست

و آینده امکانی برای سقوط به میانه ی نزاع در خود دارد

کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید میسوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری.

بعد باغ خود را میکاری و روحت را زینت میدهی

به جای اینکه منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

 

و یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی…

که محکم هستی…

که خیلی می ارزی.

و می آموزی و می آموزی

با هر خداحافظی

یاد میگیری که خیلی می‌ارزی.

 

هرچند که حکایت محبت ، حکایت درد است ...! اما خداحافظی ===> خیلی می ارزی...خیلی ...

  • Like 9
لینک به دیدگاه

توی این کوچه به دنیا اومدیم

 

توی این کوچه داریم پا میگیرم

 

یه روزم مثل پدر بزرگ باید

 

 

تو همین کوچه بن بست بمیریم

 

:sigh:

  • Like 6
لینک به دیدگاه

دیروز دوستم بهم گفت خیلی آرامشتو دوست دارم،تو خیلی آرومی ، با دیدنت آرامش میگیرم

بهش نگاه کردم،دیدم از استرس چشماش خون افتاده و پر از نگرانیه

جفتمون یه راه رو باید بریم و منتظر یه چیز هستیم ، ولی اون این مدلی و من این مدلی

 

تو دلم خدا رو شکر کردم که حداقل ظاهرم بقیه رو آروم میکنه و میتونم باعث آرامش کسی بشم

خدا رو شکر کردم که کسی نمیدونه گاهی اوقات مثل امشب چه طوفانی تو دلم هست اما کسی نمیتونه بفهمه

حتی کسی نیست بتونم بی دغدغه باهاش درد دل کنم،کسی که از این نترسم که چه فکری میکنه یا چه قضاوتی میکنه

همیشه درد دلم با خودم و خدای خودم بوده و آرامش بخشم خدا و در نهایت خودم بودم

 

دلم کسی رو میخواد که نشناسمش و تا عمر دارمم دیگه نبینمش و براش بشنیدم یه دل سیر درد دل کنم و به حرفام گوش کنه و شایدم راهنماییم کنه

خسته شدم، خستم،خستم از با خودم بودن ....

 

خدایا بازم من موندم و تو... پس به حرفام گوش کن و بازم مثل همیشه آرومم کن .... امیدم فقط به توئه ....

  • Like 12
لینک به دیدگاه

کاش موقع گفتنش چشماتو نمی بستی و سنگتو پرت کنی...

کاش هوای نازک دل ها رو داشتی...

کاش میدیدی یکی...

دلش و به همین سادگی که تو داری زیر پات لهش می کنی..

خوش کرده.

  • Like 10
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...