sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۱ همین بار کمی حریص می شوم برای خریدن نگاهت...تا زمستان نیامده... دار و ندارم را پای درختی می ریزم که نگویم: حیف....روزگار با سرمای زمستان....میوه هایم را یخ زده کرد! که بشوم آن کشاورزی که کیسه ی پلاستیکی دور میوه ها می پیچید و ها می کرد..شاید رنج دستش....به باد نرود...شاید! من حریصانه می خرم و احتکار می کنم در کُنجِ دل..نه برای فروش با قیمت بیشتر...برای آنکه سُروش کنم تو را.... همه چشم تنگ کرده اند به سوی من...انگار زندان بان توام....دریغ که نمی دانند...من اسیرم در این اسیری! من کاشت نمی دانم...من داشت نمی دانم....من فقط برداشت کرده ام...آن میوه ای که هنوز گاز زده نبود.... درختان همسایه بر شاخه هاشان جز سیب گاز زده نبود! . . . من حریص شده ام...می خواهم ببینم...سیب گاز نزده چه طعمی دارد..... من می خرم و انبار می کنم....سیب گاز نزده..... 26 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۱ به یادت شعر می نوشم ، لباس تازه می پوشم . . . . 25 لینک به دیدگاه
*sepid* 9772 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۱ مردم اینجا چقدر مهربانند، دیدند کفش ندارم ، برایم پاپوش درست کردند . 21 لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۱ خیلی عصبانی بودم...... رفته بودم که داد و بیداد کنم ولی وقتی دیدم دارن خودشون اعتراف میکنند که کوتاهی کردن، دیگه ادامه ندادمش .همین قدر که خودشون متوجه اشتباهشون شده بودن کافی بود. رفتم و گذشتم،رفتم و بخشیدم تا شاید یه روزی، یه جایی، یه کسی از منم بگذره اون روزی که سخت محتاج بخششم. چرا تا وقتی میشه گفتمان کرد و با صحبت حلش کرد، گرز برداریم. اینجا هستش که میگن یه کم آسون تر بگیر تا برات آسون تر بگذره. 24 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ میان این آشفتگی ذهن باید صبور بود .... 24 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ بعضی وقتا اونقدر دلم درد میگیره، که هیچ قرص و دارویی آرومم نمیکنه. آدما؟؟؟ مگه زنبور شدید؟! چرا اینقد نیش میزنید؟؟؟!! 15 لینک به دیدگاه
پاییزان 3604 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ چرا وقتی به بعضی ها لطف می کنی اون و می ذارن پای سادگیت ....!؟ چرا وقتی پوزخندها و حرف های درگوشیشون و ندیده و نشنیده می گیری می ذارن به حساب نفهمیت....!؟ چرا وقتی تیکه هاشون و با یه لبخند آروم جواب می دی می ذارن پای حماقتت...!؟ چرا ...!؟ واقعا نمی دونن...نمی فهمن که دنیا ارزش خیلی از چیزهایی که اونا ارزش می دونن رو نداره..... شایدم نمی خوان که بدونن .....نمی خوان که بفهمن ....که فهمیدن بزرگترین درد بشریت و خب زندگی بی درد ، زندگی بی فهمیدن راحت تره خیلی خیلی راحت تره....... خدایا ما رو از نعمت " فهمیدن " محروم نکن حتی اگه دردناک باشه. 16 لینک به دیدگاه
ara engineer 1866 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ چه زیباست وقتی یه نفر با اغوش باز ازت استقبال میکنه اغوشی که حاضر نیستی ترکش کنی... 13 لینک به دیدگاه
sahar 91 9480 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ من همونم عوض نشدم... دنیام عوض نشده ...فقط یه کم بزرگ شدم... دیدم بازتر شده... درکم بیشتر شده ...ولی انگار دنیای خیلی ها عوض شده...حیف...صد حیف... 17 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ میخوام برایت از ناگفتنی ها بگویم سینه ام چونان سالن کنفرانس است مخاطب ندارد ، من کلید دارش هستم خود منم می گویم از اشک های آینه وقتیکه بخارها آن را اسیر میکند از داغ یک خرس قطبی که روزگارش از سفیدی سیاه شده است از من که از بس در جوانی مانده ام شده ام پیرهاید این شبکده از تویی که دوری ، نه از بس به قلب من نزدیکی که من از خودم دور مانده ام طفلکی تو طفلکی من 22 لینک به دیدگاه
Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ [h=5]دلـــم میخــواد فـقط واســه یــه روز برگــردم بـه روزای بچــگیم... خــونه ای کــه تــوش بــه دنــیا اومــدم... همــبازیام... دوستــای روراستِ بچــگی... بازیـای اون روزا: زوووووو، گرگم به هوا، لی لی، قایم موشک، وسط تنها، استپ هوا، هفت سنگ، بالا بلندا...[/h] 19 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ روحم چلدوز پتوی تازه عروسان زمان قاجار است جسمم کویر تفتیده و ثم کوبیده شده ی کربلا خسته ام چون محمد در غار حرا خلوت کردن خسته ام چون یزید خود را بارها فریب دادن خسته ام چون قمر مدیون خورشید بودن شیرازه از ورق تنم جدا شده 17 لینک به دیدگاه
millan 1272 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ تا بهبندر برسم، سوار کشتی شدی و گرههایدریایی فاصلهی بین من و تو را پر کرد. فانوسهای کهنهیدریایی حد فاصل نگاه را از حجم سنگین هوا و مه تشخیص ندادند. کشتیهای منتظر دوباره گم شدند. جاشوهای سالخورده در آتشدان دیگ بزرگ کشتی چوبی، هیزم ریختند. باد و عرق تند جاشوها شعلههای گرما را به موتورخانه رساندند. کشتی رفت و رفت و من از باراندازههای قدیمی بندر با چتر سوراخ شده در زیر باران نگاهت کردم که دست تکان میدادی. چمدان کوچک آبی ـ نفتیام را به دست گرفتم و درشکهچی بندر را صدا زدم که بیاید. دو اسب درشکهچی در میان مه و باران هوا را مکیدند و با شلاق صاحبشان شیههی کوتاهی کشیدند در میانهی اسکلههای سنگی و موجشکنها، کشتی ـ آب دریا را شکافت و چشمانتو در بستر دریا رویا صید کرد. ماهیهای کوچک و بزرگ دواندوان از بستر ماسه و شن به میانهی بالادست، خود را کشیدند و اسبهای آبی در دو طرف تنگه، ماهیها را به سمت تور تو کشاندند تا علاوه بر رویا، ماهیها را هم صید کنی. از پشت صندلی کالسکه آخرین نگاهم را به دریا انداختم و بلیت کاغذی سوار شدن به کشتی را در دستم مچاله کردم. ای کاش زودتر از خواب بیدار میشدم. بیرون از دروازهی بندر، رویایی دیگر انتظار من را میکشید. 12 لینک به دیدگاه
H O P E 34652 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ از امروز روند زندگیمو عوض می کنم ... مهم نیس این شوقی که در وجودم ایجاد شده جوگیری باشه یا واقعا اراده ش رو داشته باشم ... مهم اینه که حتی فکر کردن بهش هم حس خوبی رو بهم میده ... خیلی خوب 19 لینک به دیدگاه
هولدن کالفیلد 19946 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ یکی از دوستام تا حالا بیش از ده بار، اونم جلو خودم "برای همیشه با دوست دخترش خداحافظی کرده" ! هرگاه تصمیم میگریم دیگه اینجا نیام یادش می افتم با اون لحن جدی خدافظی کردنش برای همیشه. 17 لینک به دیدگاه
.Apameh 25173 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 آبان، ۱۳۹۱ یا رومی رومی یا زنگی زنگی... چرا من نمیتونم رومیش کنم ...یا حداقل زنگیش... چرا نمیتونم تکلیف لعنتیم رو 1 سره کنم و ................................ بابا خلاص 13 لینک به دیدگاه
lie 2101 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آبان، ۱۳۹۱ بس که بیهوده در هوایی زندگی کرد که بوی نفسش را نداشت.. بس که نگاهی را جست که در پی اش نبود.. مردگی میکرد تا شاید دستی نوازش کند تنهایی اش را.. ترک برداشت دیوار سنگی دلش لبریز شد از قطره هایی که نریخت.. از یاد رفته بود.. تقلا میکرد بماند در انتهای نگاهش... 13 لینک به دیدگاه
ya~ya 820 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آبان، ۱۳۹۱ خسته ام از این همه سرد و گرم روزگار را چشیدن، ترک خورده تمام دیوارهء تنم، دستان بند زن میلرزد زمانی که بند بر تکه تکه های وجودم میزند، با خود زمزمه میکند "طفلکی هنوز لب پریده نشده تکه تکه شده". 14 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده