رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

میخوام سفتش کنم...

زیادی شل گرفتم زندگیمو....

دیگه بسه هر چه پیش آید خوش آید...

یعنی من میتونم....

دیشب حرفای قاطع زدم:w58:

یعنی میتونم ادامه بدم این روند رو؟/:hanghead:

  • Like 20
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

حتی تو جامعه های کوچیک هم ادم میتونه خیلی چیزا یاد بگیره ، خیلی دلم خواسته جامعه شناسی بخونم واقعا جالبه:w16:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

همین الان که داشتم تو انجمن میگشتم ، دیدم صندلی زیر پام میلرزه :4564:

 

شدتش خیلی زیاد بود ، با خودم گفتم شاید سرم داره گیج میره :w58:

 

ولی به لامپ سقف که نگاه کردم دیدم داره تکون میخوره :banel_smiley_52:

 

سریع رفتیم توی حیاط ؛ خدا رو شکر زیاد طول نکشید .

 

احتمالا یکی از شهرهای اطراف شیراز زلزله اومده که پس لرزه اش با این شدت به شیراز رسیده :hanghead:

  • Like 22
لینک به دیدگاه

دريا ارم و صاف بي هيچ موجي زير درخشش طلايي رنگ غروب خورشيد چشم نواز و ارمش بخش به نظر مياد

نسيم ملايمي شروع به وزيدن كرده بوي پاييز را با خودش به همراه داره و دخترهايي كه اونطرف تر همراه پدر و مادرشون روي ماسه هاي شني مشغول واليبال بازي اند.

با خودم فكر ميكنم كاش همه پدرهاي سرزمين من اينقدر رابطه صميمي با دخترهاشون داشتند پدراني كه يه گوشه چشم محبت اميزشان نقش رنگيني در خاطره دختركان معصومشان به يادگار ميازره.

  • Like 18
لینک به دیدگاه

خدایا دلم خیلی گرفته...این حق من نیست؟حقمه؟همیشه از همه چیزم میگذرم

چرا همیشه گذشت از من باشه.دیگه خسته شدم دیگه کم اوردم

داری میبینی که نمیتونم جلو اشکام بگیرم.این همه گذشتم گفتم راضیم به رضای تو.یبار ازت خواستم مطابق میل من باشه

این چیز زیادی بود؟واسه تو که خدایی کار کمی بود

چرا واسم جورش نکردی که من راضی باشم

حدایا بهم صبربدهخیلی داغونم...باشه این دفعه هم راضیم به رضای تو ....اما .....

  • Like 10
لینک به دیدگاه

چقد بده به یه چیزی شک داشته باشی و هیچ راهی هم برا اثبات قطعی ش وجود نداشته باشه ... مگر اینکه طرف به حرف بیاد و خودش با زبون خودش بگه چی تو سرشه ...

اونم که انگار زبونشو بریدن ! دقم دادی لامصب ، حرف بزن دیگه ...

  • Like 12
لینک به دیدگاه

امروز با تيمور رفتم پياده روي .

تيمور خسته بود

هوا گرم، مرطوب و دلگير بود

تيمور ساكت بود مثل خودم

صداي پا بود ، بوق ماشين هاي خيابون همهه عابراي خسته .

دست كردم تو جيبم ماسك خميازه ام رو زدم بعد يه ماسك عطسه و ماسك خاروندن سر و ماسك نگاه به ساعت و ماسك تند راه رفتن ماسك فكر كردن به گروني بازار.

ولي تيمور هيچ نگفت گمونم ماسك سكوت زده بود.

 

1-تيمور همون سايمه كه .باهم حرف ميزنيم

  • Like 20
لینک به دیدگاه

یک تجربه جدید دیگر : (دو طرفه تست شده و جواب داده :w58:)

 

 

هر موقع به كسي شک كردي و اون در جوابت گفت :

 

يعني تو به من اعتماد نداري....؟!

 

 

بدان شكي كه كردي كاملاً درست بوده....... :sigh:

  • Like 21
لینک به دیدگاه

نفس کشدین بالاخره آزاد شد...

دیدن و شنیدن بالاخره آزاد شد...

 

مدت های مدیدی داشتم همه ی دور و اطرافم رو ذخیره می کردم...

فک می کردم قرار هست برای همیشه ته مانده ی هوای خاکستری رو با یک عالم دیده و شنیده ها ببرم به دیار دیگر...

 

ولی...

 

ولی نفس کشیدن و دیدن و شنیدن باز آزاد شد...

 

اضافه بار داشتم....دیپورتم کردن....

 

چه خوبه که بیرونم نکردن...نمی خواستم بشم مثه اون غریبه هایی که با سلام و صلوات شوت می شن به اون دیار..

 

من دوست داشتم اون آشنایی باشم که همه بگن سادگی کردی که موندی!!!

 

من دوست دارم..همون ساده دل باشم!

 

من دوست دارم آشنا باشم....غریبه شدن مساوی ست با پژمردن...

  • Like 28
لینک به دیدگاه

از دست تو اسی.........:ws3:

خب ی بار تو زندگیم ی تصمیمات جدی دارم میگیرم ببینم با این همه برنامه ریزی ک دارم میکنم عملی میشن یا مثه دفعات قبلی ب فنا میرن:ws3:

کلا احساس میکنم ب هدف هام نرسیدم و الان ی ادم پوچ و بی مصرفم:banel_smiley_4:باید ی سر و سامونی ب زندگیم بدم.....اینطوری نمیشه......

دیشب دوستم بی مقدمه اومده میگه میای بریم هند واسه ادامه تحصیل......

این من بودم........:whistle::hanghead:

  • Like 9
لینک به دیدگاه

دو تا پسر تو دو تا روستای محروم به دنیا میان ، اسم یکی علی اون یکی احسان ، با فقر رو نداری بزرگ میشن قد میکشن جلوی چشم مادراشون ، چقد لذت میبرن از وجود پسرای رشیدشون، دیگه شدن مرد قراره بشن عصای دست پدر مادر وقتشه که برن خدمت علی شده 18 ساله و احسان 19 ساله، با هم میرن خدمت مادراشون پشت سرشون آب میریزن تا پسر رشیدشون زودتر از خدمت برگرده ولی افسوس و صد افسوس پیکر به خون نشستشون به آغوش مادر بر گشت، باز هم دست کثیف ترین موجودات عالم به خون دو تا از جوونای این مرز و بوم آغشته شد، خدایا به این مادرای داغدار صبر بده ، خدایا تا کی این قشر مستضعف و محروم باید خون بدن؟ خدایا چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  • Like 15
لینک به دیدگاه
78 سالشه با کمری خمیده و با لباس هایی که تعداد وصله هاش اینقد زیاده که رنگ لباس مشخص نیس ، کفشی به پا نداره ، یک جفت دمپایی پاره شده کفشش، با این سن هنوز مجبوره تو میدون بار کار کنه تا بتونه خرج همسر پیرش و خودش رو در بیاره هنوز یه خونه از خودش نداره صابخونه جوابش کرده و همه خواستش خلاصه شده به یک سرپناه ، نه احترامی نه محبتی فقط مث توپ شوت میشه ازین اتاق به اون اتاق ، خدایا چرا من هنوز زنده ام با دیدن این صحنه ها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

متراژ زمین: 500 متر

بودجه تخصیص یافته: 20000000 ریال

پروژه: احداث بیت امام جمعه

  • Like 8
لینک به دیدگاه

واقعا تحملش سخت شده دلم میخواد هرچی که لیاقتشه بارش کنمwhistle.gif.نمیدونم اینهمه اعتماد به نفسو (از نوع کاذب ) از کجا آوردهicon_razz.gif.خیلی فکر میکنه همه چی درسته انگار تو بچگیش خیلی مامانش ذوقشو میکرده:ws28:. از روزی میترسم که چشمامو ببندم و هرچی که هستو بهش بگمw000.gif.نمیخوام باهاش در بیوفتم وگرنه بهش میفهموندم اگر تو خونشون لاته بیرون از خونه پوست شکلاته.vahidrk.gifاما من اینجوری نیستم چون اگر بودم مثل اون میشدم.امیدوارم یه شرایط بهتر پیدا بشه و از اینجا برم بعد اون بمونه و هرچی و هر کی که آرزوی تصاحبشو داره:w16:

  • Like 17
لینک به دیدگاه

WOW!!!

 

همین الان دوقلوهای افسانه ای شروع شد. پاشید برید نگاه کنید.:hapydancsmil:

 

چقدر تو بچگی جولز رو دوست داشتم.

 

عشق دوران بچگی، دلم برات تنگ شده بود :ws37:

  • Like 13
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...