رفتن به مطلب

✣ گـاه نوشته های نواندیشانی ها ✣


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 9.2k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

صبحی دیدم قبل از 12 از خواب بیدار شدم گفتم حیفه برم بیرون یکم قدم بزنم

و اینچنین شد که دست آقای خوشتیپ و خوشمزه رو گرفتم و باهم رفتیم پارک قدم بزنیم و بگردیم....

چه کنیم جیگر عمهشه نمیشه باهاش بیرون نرفت..

  • Like 8
لینک به دیدگاه

من نمیدونم چرا وقتی تو یه موردی احساس خلاء میکنیم سعی داریم با چیزای دیگه جاشو پر کنیم که طبیعتا جای اونو نمیگرین... :hanghead: و گاه به ادم ضربات بزرگی میزنن...

 

واضح بود؟ :hanghead:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

من، امیدی را در خود باور ساخته ام

 

تار و پودرش را، با عشق تو پرداخته ام

 

مثل تابیدن مهری در دل

 

مثل جوشیدن شعری از جان

 

مثل بالیدن عطری در گل

 

جریان خواهم یافت

 

***

 

**

 

راه خواهم افتاد

 

باز از ریشه به برگ

 

باز، از "بود" به "هست"

 

باز، از خاموشی تا فریاد

  • Like 7
لینک به دیدگاه

یه وقتایی دلم می خواد جیغ بزنم .... اما بغض لعنتی نمی زاره حتی نفس بکشم ....

 

وجود بعضی ها تن آدم رو می لرزونه ....

 

.

.

.

 

بازم تحمل می کنم .... بازم سکوت .... بازم می گم حالم خوبه ....

 

بازم تموم نامردی ها و بی معرفتی ها رو توی گریه خلاصه می کنم ....

 

شاید شاید روزی نوبت منم بشه ....

 

بازم چشامو می بندم ....

  • Like 9
لینک به دیدگاه

یعنی عاشقتم به تمام معنااااااااااااااااااااااا:w02:

بهت فکر میکنم تو ذهنم میخوام بیام پیشت درحال تصمیم گیری هستم که بیام یا نه

خودت پیشنهاد میدی که بیا :w58:

یعنی نمیدونم چطور تا حالا طاقت آورده بودم بدون تو

  • Like 3
لینک به دیدگاه

یعنی از شروع سال 91 یه تصمیم جدی گرفتم

فقط خوش باشم و بی خیال بدبختی

توی ظرف آجیل فقط پسته و بادومشو میخورم:whistle:

فقط با پسرهای خوشگل و خوش تیپ برم بیرون ... پارسا جیگر .. داداشام و....

وقتی هم میرم مهمونی دست به سیاه و سفید نزنم

فعلا همینها تا باقیش

 

شاید خبیثانه به نظر بیاد ولی لازمه:ws37:

  • Like 16
لینک به دیدگاه

همه چیزو فراموش می کنم. شاید به سختی، اما فراموش می کنم. دوستان سوالی پرسیدند،باید جواب میدادم، قواعد بازی بود که باید جواب بدم. جواب دادم، دلم لرزید، فقط به خاطر زمانی که گذشت و یهو جلوی چشمم آمد، و من صادق بودم! و ما بزرگ شدیم...الان هرکدوممان، یک دغدغه ای داریم، یک زندگی ای داریم، آدمهای جدیدی وارد زندگیمون شدند ... اما من هیچ وقت اون حس رو دور نمیریزم... مخصوصا وقتایی که میرم تو چمنای پارک دراز میکشم، آسمون رو نگاه میکنم، باز اون حسه میاد سراغم، اما فقط با خودم تقسیمش میکنم، خودم با خودم، تنهای تنهای!

همین الان یه نارنگی رو به آرامی پوست کندم و با لذت خوردم. اون نارنگی دوست نداشت!

  • Like 24
لینک به دیدگاه

وقتی 5 سالم بود چقدر سر باز کردن کمکی های دوچرخه بلبلی خودم گریه کردم که من میوفتم.

اینقدر منو اذیت نکنین همینو میخوام.:hanghead:

 

اما بازش کردند،چندین بار بر زمین افتادم،باز هم بلند شدم.

 

اولین روزی که با سرعت بدون کمکی میراندم،چه لذت بخش بود.

 

ای کاش یک دهم جرات کودکی را داشتم و این کمکی های لعنتی ذهنم رو دور میریختم.:sigh:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

چقدر خوابم میاد.تازه از یونی اومدم...

اما میدونم بخاطر روز بدی که گذروندم باز بیخوابی میزنه به سرم...از دست فکر و خیالا و شماتت عقل آدم خوابش نمیبره!!!!

وای اینم یه جور شکنجه است!!!!!

  • Like 11
لینک به دیدگاه

دوباره اشهامو بدست آوردم :hapydancsmil:

یه چن هفته ای بکم غذا می خوردم اصلا از گلوم نمی رفت پایین ...:sigh:

اما الان دوباره می تونم 2 تا بشقاب قورمه سبزی بخورممممممممم :w02:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

باز هم برگشتن از سرکار آن منظره های همیشگی،

صدای بوق وآژیر،

انگار سال برای 13روز نو شده بود

بازهم تکرار همیشگی

اما میان این تکرار دختر بچه گل فروش نبود...

  • Like 8
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...