shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ [h=6]هیچ کس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشد و هیچ کس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد[/h] 12 لینک به دیدگاه
.Pa.Ri.Sa. 4116 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ چرا همیشه دور وبرت پر آدماییه که بود ونبودشون برات فرقی نداره ولی اونی که باید باشه هیچوقت نیست؟ 11 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ صبحی دیدم قبل از 12 از خواب بیدار شدم گفتم حیفه برم بیرون یکم قدم بزنم و اینچنین شد که دست آقای خوشتیپ و خوشمزه رو گرفتم و باهم رفتیم پارک قدم بزنیم و بگردیم.... چه کنیم جیگر عمهشه نمیشه باهاش بیرون نرفت.. 8 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ داره با این کارات میکشیم م م م 4 لینک به دیدگاه
pianist 31129 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ من نمیدونم چرا وقتی تو یه موردی احساس خلاء میکنیم سعی داریم با چیزای دیگه جاشو پر کنیم که طبیعتا جای اونو نمیگرین... و گاه به ادم ضربات بزرگی میزنن... واضح بود؟ 14 لینک به دیدگاه
آرانوس 6500 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ [h=6]درونم غوغاست...ساده میشکنم با یک تلنگر کوچک...اینگونه نبودم...شدم..!!![/h]چرا اینجوری شدم؟ 10 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ من، امیدی را در خود باور ساخته ام تار و پودرش را، با عشق تو پرداخته ام مثل تابیدن مهری در دل مثل جوشیدن شعری از جان مثل بالیدن عطری در گل جریان خواهم یافت *** ** راه خواهم افتاد باز از ریشه به برگ باز، از "بود" به "هست" باز، از خاموشی تا فریاد 7 لینک به دیدگاه
panisa 12132 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ داری دیوونم میکنیـــــــــــی... 7 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ یه وقتایی دلم می خواد جیغ بزنم .... اما بغض لعنتی نمی زاره حتی نفس بکشم .... وجود بعضی ها تن آدم رو می لرزونه .... . . . بازم تحمل می کنم .... بازم سکوت .... بازم می گم حالم خوبه .... بازم تموم نامردی ها و بی معرفتی ها رو توی گریه خلاصه می کنم .... شاید شاید روزی نوبت منم بشه .... بازم چشامو می بندم .... 9 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ یعنی عاشقتم به تمام معنااااااااااااااااااااااا بهت فکر میکنم تو ذهنم میخوام بیام پیشت درحال تصمیم گیری هستم که بیام یا نه خودت پیشنهاد میدی که بیا یعنی نمیدونم چطور تا حالا طاقت آورده بودم بدون تو 3 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ یعنی از شروع سال 91 یه تصمیم جدی گرفتم فقط خوش باشم و بی خیال بدبختی توی ظرف آجیل فقط پسته و بادومشو میخورم فقط با پسرهای خوشگل و خوش تیپ برم بیرون ... پارسا جیگر .. داداشام و.... وقتی هم میرم مهمونی دست به سیاه و سفید نزنم فعلا همینها تا باقیش شاید خبیثانه به نظر بیاد ولی لازمه 16 لینک به دیدگاه
Fo.Roo.GH 24356 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ یک ربع قرن چقدر سریع گذشت....کاش هیچ وقت هیچ "کاش "ی تو زندگیم نبود.... 24 لینک به دیدگاه
Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ همه چیزو فراموش می کنم. شاید به سختی، اما فراموش می کنم. دوستان سوالی پرسیدند،باید جواب میدادم، قواعد بازی بود که باید جواب بدم. جواب دادم، دلم لرزید، فقط به خاطر زمانی که گذشت و یهو جلوی چشمم آمد، و من صادق بودم! و ما بزرگ شدیم...الان هرکدوممان، یک دغدغه ای داریم، یک زندگی ای داریم، آدمهای جدیدی وارد زندگیمون شدند ... اما من هیچ وقت اون حس رو دور نمیریزم... مخصوصا وقتایی که میرم تو چمنای پارک دراز میکشم، آسمون رو نگاه میکنم، باز اون حسه میاد سراغم، اما فقط با خودم تقسیمش میکنم، خودم با خودم، تنهای تنهای! همین الان یه نارنگی رو به آرامی پوست کندم و با لذت خوردم. اون نارنگی دوست نداشت! 24 لینک به دیدگاه
Ehsan 112346 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ وقتی 5 سالم بود چقدر سر باز کردن کمکی های دوچرخه بلبلی خودم گریه کردم که من میوفتم. اینقدر منو اذیت نکنین همینو میخوام. اما بازش کردند،چندین بار بر زمین افتادم،باز هم بلند شدم. اولین روزی که با سرعت بدون کمکی میراندم،چه لذت بخش بود. ای کاش یک دهم جرات کودکی را داشتم و این کمکی های لعنتی ذهنم رو دور میریختم. 25 لینک به دیدگاه
Astraea 25351 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ چقدر خوابم میاد.تازه از یونی اومدم... اما میدونم بخاطر روز بدی که گذروندم باز بیخوابی میزنه به سرم...از دست فکر و خیالا و شماتت عقل آدم خوابش نمیبره!!!! وای اینم یه جور شکنجه است!!!!! 11 لینک به دیدگاه
sadafv 6584 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ برای خانه سوخته،باز، شاید بشود خانه ای بنا کرد. دل سوخته را بگو چه کنیم؟ ... 15 لینک به دیدگاه
pesare irani 41805 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ داری اذیتم میکنی با حرکات ت و بهونه هات 8 لینک به دیدگاه
H O P E 34652 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 فروردین، ۱۳۹۱ دوباره اشهامو بدست آوردم :hapydancsmil: یه چن هفته ای بکم غذا می خوردم اصلا از گلوم نمی رفت پایین ... اما الان دوباره می تونم 2 تا بشقاب قورمه سبزی بخورممممممممم 14 لینک به دیدگاه
sara-ah 240 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 فروردین، ۱۳۹۱ باز هم برگشتن از سرکار آن منظره های همیشگی، صدای بوق وآژیر، انگار سال برای 13روز نو شده بود بازهم تکرار همیشگی اما میان این تکرار دختر بچه گل فروش نبود... 8 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده