.FatiMa 36559 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 هر چنددلتنگ تر از تنگ بلورم با کوهغمت سنگ تر از سنگ صبورم اندوه منانبوه تر از دامن الوند باشکوه تراز کوه دماوند غرورم یک عمرپریشانی دل بسته به مویی است تنها سرمویی ز سر موی تو دورم ای عشق زشوق تو گذر میکنم از خویش تو قافقرار من و من عین عبورم بگذار به بالای بلند تو ببالم 2
.FatiMa 36559 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 دلتنگم ... به اندازه ی هفت زمین و هفت آسمان و یک دریا ... دلتنگِ دلتنگ ... کوچکتر از آنچه بتوانی تصورش را بکنی ... دلتنگِ عشقی سوزننده ... دلتنگِ دلهره ای شیرین ... دلتنگِ عشقی نرسیده ... و مسکوت مانده ... عشقی که یارای سخن گفتنش نیست ... کیست که باور کند؟ کیست که چاره را بیابد؟ گرفته از این غبار ... غبار تنهایی و غم ِ وصال ... دلم را میگویم ... 4
.FatiMa 36559 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 قصه نيستم که بگوئی نغمه نيستم که بخوانی صدا نيستم که بشنوی يا چيزی چنان که ببينی يا چيزی چنان که بدانی ... من درد مشترکم مرا فرياد کن 5
.FatiMa 36559 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 هجوم خش - خش پاییزی است در جانم که زیر پای خزان ای بهار! دلتنگم کنار پنجره - چشم انتظار کافی نیست؟؟! بیا!بیا !که من بیقرار دلتنگم 4
.FatiMa 36559 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 بود سوزي در آهنگم خدايا! تو ميداني که دلتنگم خدايا! دگر تاب پريشاني ندارم نه از آهن،نه ازسنگم خدايا! ***** اي بسا شب، خواب نوشين، گرم ميغلتد بچشمم خواب ميبينم چو مرغي ميپرم در آسمانها پيکر آلوده ام را خواب شيرين ميربايد روح من در جستجوي ميپرد تا بيکرانها *** بر تن آلوده منگر، روح پاکم را نظر کن دوست دارم تا کنم در پيشگاهت بندگيها من بتو رو کرده ام، بر آستانت سر نهادم دوست دارم بندگي را با همه شرمندگيها *** 3
.FatiMa 36559 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 دلتنگ یک جرعه عشق من در این تاریکی پی نور میگردم... پی خورشید پی عشق... تا که شاید در این تاریکی شبه تیره تنهایی قلبم در میان پرتوهای نور عشق محو شود اما افسوس...! افسوس که شده ام تنها راهنمای تک تک سرابهای عشق و وصال در کویر تنهایی قلبم دلم میگیرد... از سردی دیوارهای تنگ و بی روح این اتاق دلم میگیرد وقتی به دیوارهایی مینگرم که در این تنهایی ، تنها امیدی واهی به قلبم میبخشد دیوارهایی که روی آنها تابلوی وصال دستانم را به دستانت کوبیده ام تابلوهایی که سالهاست با نگاه به آنها تنهایی و بی کسی را در اتاقم سر کرده ام حال وقتی دست به قلم میبرم ، قلم قرمز عشقم خون گریه میکند از دردهایی که در این کویر بی کسی کشیده ام تنهایی...!!! تنها واژه مانوس با قلبم متنفرم... از تک تک آجرهای این اتاق سرد و بی روح که مرا در خود حبس کرده خشت های یخی... آجرهای زندان تنهایی و دوری من !!! کاش گاهی از کنار دلم گذر میکردی... تا گرمی عشقت یخهای تنهایی این اتاق را آب میکرد... و زندان جداییم راویران میساخت !!!! دوستت دارم همدم تنهایی هایم 4
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 یک روز دیوانه می شوم ! شاید برای حادثه باید گاهی کمی عجیب تر از این باشم با این همه تفاوت احساس می کنم که کمی بی تفاوتی بد نیست حس می کنم که انگار نامم کمی کج است و نام خانوادگی ام ، نیز از این هوای سربی خسته است امضای تازهء من دیگر امضای روزهای دبستان نیست 4
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 ای خدایی که به من نزدیکی خبر از دلهره هایم داری ؟ خبر از چک چک آرام صدایم داری ؟ ای خدایی که پر از احساسی چینی روح مرا بند بزن تو که در عرش بلند تکیه بر تخت حکومت داری تو که دنیا همه از پشت نگاهت پیداست تو که ذوق و هنرت را به سرم می باری و مرا با همه ی رنجش جان می خواهی چینی روح مرا بند بزن 4
خاله 3004 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 سقف ما هر دو یه سقف دیوارمون یه دیوار آسمون یه آسمون بهارامون یه بهار اما قلبمون دو تا دستامون از هم جدا گریه هامون تو گلو خنده هامون بی صدا 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 از تو مهربان تر كيست كه درد هايم را با او در ميان بگذارم . و زخمهاي دلم را پيش رويش بشمارم ؟ از تو آئيينه تر كيست كه هزار توي روحم را به من نشان دهد ، بي آن كه سرزنشم كند ؟ در روزهاي كه ابرها بي وقفه بالاي سرم راه مي روند ، جز تو چه كسي زير درخت بيد مي ايستد و در باد برايك ترانه مي خواند ؟ در شبهاي كه ماه و ستارگان و آتشكده ها و فانوس ها هر يك به سوي مي گريزند ، جز تو چه كسي شمعي در دلم روشن مي كند ؟ خوبا ، مرا به خاطر همه نامه هايي كه براي تو ننوشته ام ، ببخش ! مرا به خاطر همه آوازهاي كه براي تو نخوانده ام ، ببخش ! مرا به خاطر همه لبخند هايي كه زنداني كرده ام و از تو دريغ داشته ام ، ببخش ! من مي توانستم در يك بعد از ظهر زيبا شاخه اي گل به تو بدهم ، اما پاييز اجازه نداد من مي توانستم كوزه هايت را پر از موج كنم ، اما طوفان از راه رسيد و موجها را با خود برد من مي توانستم در يك صبح تازه و معطر سرم را روي شانه هايت بگذارم و گريه كنم ، اما غرورم نگذاشت . بهترينا ، صدايم را ببخش ! لبهايم را ببخش ! اشكهايم را ببخش ! از تو مهربانتر كيست كه سرگذشت دست هايم را برايش بنويسم و از فاصله ها گله كنم ؟ 1
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 حتــی غریبــهها میدانند کــه شانــههای غـرورت تــشنه هـــق هـــق اســت حتــی میدانند که بــاید پلکهــایت را دوســت داشــت تــا آشنــایی را نشنــاسی . میدانــی ؟ مــن هیــچ بـغضی را ارزان نـفروختـــهام تنهـــا سـایـههـــای حضــورم راپــوششی میکنــم بــر شانـههــای عریــان غـرورت تــا ،غــریبــهای عبــور نـکـنـد 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 گل مغرور قشنگم... غم نگاه آخرت تو لحظه ی خدافظی گریه ی بی وقفه ی من تو اون روزای کاغذی قول داده بودیم ما به هم که تن ندیم به روزگار چه بی دووم بود قولمون جدا شدیم آخرکار تو حسرت نبودنت... من با خیالتم خوشم... با رفتنم از این دیار آرزوهامو میکشم... کوله بارم پره حسرت... تو دلم یه دنیا درده مثل آواره ای تنهام تو خیابونی که سرده.... تا خیالت به سرم میزنه گریم میگیره.. آروم آروم دل تنگم داره بی تو میمیره گل مغرور قشنگم من فراموشت نکردم بی تو دنیا رو نمیخوام 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 سلام ماهی ها... سلام، ماهی ها سلام، قرمزها، سبزها، طلائی ها به من بگوئید، آیا در آن اتاق بلور که مثل مردمک چشم مرده ها سرد است و مثل آخر شب های شهر، بسته و خلوت صدای نی لبکی را شنيده ايد که از ديار پری های ترس و تنهايی به سوی اعتماد آجری خوابگاه هاا، و لای لای کوکی ساعت ها، و هسته های شيشه ای نور - پيش می آيد؟ و همچنان که پيش می آید ستاره های اکليلی، از آسمان به خاک می افتند و قلب های کوچک بازيگوش از حس گريه می ترکند 3
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم!!! ومن شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم !!! درون کلبه ی خاموش خویش اما کسی حال من غمگین نمی پرسد!!! و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم درون سینه ی پرجوش خویش اما!!! کسی حال من تنها نمی پرسد ومن چون تک درخت زرد پاییزم !!! که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او ودیگر هیچی از من نمی ماند 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 يک روز گفت که زندگي عصاره اين سه اصل است: خنديدن،بخشيدن و فراموش کردن پس بايد خنديد، بخشيد و فراموش کرد. خنديدم ... بخشيدم... اما هرچه کردم نتوانستم فراموش کنم برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 4
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 از وقتی که رفته ای کارها را میان هر سه مان تقسیم کرده ام: من رخت های تو را شسته ام و باد لا به لای رخت های روی بند طرح اندام تو را تکرار می کند تو هم برای من دست تکان می دهی با شانه هایی به بند و دست هایی به باد 3
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 شروع مي كنم به از تو نوشتن كاغذ مست مي گردد قلم به رقص در مي آيد نمي دانم چرا هر وقت مي خواهم چيزي از تو بر روي كاغذ بياورم واز تو بنويسم وجودم،قلمم،كاغذم همه و همه به وجد مي آييم. عزيزم!تمام شب در خيالت گريستم هنوز پاييز چشمانت را روي شاخه هاي سرد انتظارجستجو مي كنم نمي داني چقدر محتاج توام. هنوز كاغذهايم به شوق نگاهت رنگ كاهي را پس مي زند وتمام شب وتمام ثانيه ها، يكي يكي مي گذرند.وبه دريا ها اشك هايم روان مي شوند. انگار تاب ديدن پاييز چشمانت را ندارد كاش برگردي زود،كوچه بي تو دل تنگي دارد كاش برگردي زود ومي ديدي كه دلم بي تو چه حالي دارد. ببيني كه هنوز حلقه زرد خورشيد داغ تنهايي من را دارد. كاش زودبرميگشتي تا قاب عكس روي ديوار تهي ازچهره تو نباشد . وتمام صفحات دفترم از حرف ونگاه تو پر شود كاش زود بر ميگشتي. تو اگر برگردي من تمام شاخه هاي گل ياس را با تمام احساس تقديمت مي كنم. 1
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 کجايي؟ برفي است هواي نوشته هايم. تنهايي ام را با اين سياهي کلام فرياد ميزنم … تنهايم مثل ثانيه هاي تکرار ناشدني… مثل ميوه هاي درخت پژمرده باغ متروک… ديگر کجايي تا ببيني بي تو حتي جوهر خوابهايم هم رنگي ندارد. در سکوت تنهايي، طوفانيم… طوفاني که هيچ رگباري دست و دلم را به آرامش دعوت نميکند. بارانيم مثل هواي چشمان غرور پيچک شکسته به دست باد… عاصيم مثل بغض به هنگام فرياد. مثل پنجره هاي خاموشي به وقت چشم انتظاري باران…… آخر کجايي؟ کجايي؟ دلم تنگ است. دل تنگ مثل سنگ صبور به وقت تکه شدن به دست سنگيني نشئه مرگ… با تمام تنهايي و باراني و طوفاني و عصيان باز هم منتظرم، منتظر يک لحظه از نگاه بودن در نبض نگاه تو. کجايي؟ بغض اين قلم… باز نميشود. کجايي؟ دلم تنگ است…. 2
- Nahal - 47858 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 کاش دوري نبود و اندوه تنهايي ودرحسرت ديدار کاش انتظار کشيدني نبود من در حسرت ديدار و در انتظار آغوش باز تو من در غم دوري و تنهاييت و درون تو آشوب است 2
ارسال های توصیه شده