رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

باد می وزد ...

 

هراسان به این سو و آن سو می روم

 

به دنبال هویتم ...

 

در میان آسمان و زمین

 

معلق مانده ام و نمی دانم

 

میان شاخ و برگ کدام درخت آنرا خواهم یافت !

 

می خواهم خودم باشم ...

 

و امروز حتی

 

باد نیز این اجازه را به من نمی دهد ...!

لینک به دیدگاه

دریای خروشان عشق،چهره مهتاب را بر هم میزد و ساحل،غروب سرخ را به رنگ شعر در آورده بود

 

وتنها مجنون حقیقت کنار ساحل به همراه یگانه خاطر خویش،قصیده غم را زیر لبان لعلش بارها زمزمه میکرد

 

 

 

دلتنگ بود

 

خشک مثل بت

 

سوگند خورده بود که هیچگاه،پژمرده شدن یاس سفید را در ذهنش تجسم نکند

 

آشفته از حال دیار از دیدار یار

 

متن دلش پر از واژه های درهم بود

 

لبانش غنچه شده و دیگر مثل گل نمیشکفت

 

نثری روان در سر داشت آغشته به بوی خوش نسیم وبه عطر باران

لینک به دیدگاه

کــاش تــوی ایــن جــاده یه تابلــو نصــب میکــردن

واســه دلخــوشــیم...!!

"" تــــــــو ""

دو کیــــلومــــتر...!

لینک به دیدگاه

برای دوست داشتنت

 

محتاج دیدنت نیستم...!

 

 

اگر چه نگاهت آرامم می کند

 

محتاج سخن گفتن با تو نیستم...

 

اگر چه صدایت دلم را می لرزاند

 

محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم...

 

اگر چه برای تکیه کردن ،

 

شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!

 

دوست دارم بدانی ،

 

حتی اگر کنارم نباشی ...

 

باز هم ،

 

نگاهت می کنم ...

 

صدایت را می شنوم ...

 

به تو تکیه می کنم

 

همیشه با منی ،

 

و همیشه با تو هستم،

 

هر جا که باشی

لینک به دیدگاه

عشق شب برفی را نخواهم بردازیاد

 

تا هستم،تصویر دارم ازآن شب دریاد

 

درآن شب برف ،سنگینی می کرد برباد

 

با تازیانه های کمرشکن

 

جان سکوت را به لب رسانده بود

 

سکوت شب،ماتمزده وغمناک

 

زیر شلاقهای باد،دست و پا میزد

 

طوفان بند بریده وحیران؛افتاده بود برجان

 

دراوج سوز وسرما؛تنم میسوخت ازانتظار

 

گلهای سفید برف چه زیبا می ریخت برسرم

 

چه غوغا،چه رویا،چه خیالی

 

به پروازبالی گشوده بود درسرم

 

کاش آن شب،یک عمر بود

 

کاش خورشید هم مرده بود

 

افسوس بهار،

 

آن شب زود از راه رسید

 

آب کرد عشق برفی راازخیالم.

لینک به دیدگاه

به یک‏ جایــے از زندگــے که رسیدـے، مــے فهمــے

 

اونــے که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده. ولــے اونــے که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده ...

 

به یک‏ جایــے از زندگــے که رسیدـے، مــے فهمــے

 

رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏بره و از میانشون می‏گذره از بعضــے آدم‏ها بگذری و براـے همیشه قائله رنج آور را تمام کنــے.

 

به یک‏ جایــے از زندگــے که رسیدـے، مــے فهمــے

 

بزرگ‌ترین مصیبتـــِ براـے یک انسان اینه که نه سواد کافــے براـے حرف زدن داشته ‌باشه نه شعور لازم براـے خاموش ماندن.

 

به یک ‏جایــے از زندگــے که رسیدـے، مــے فهمــے

 

مهم نیست که چه اندازه مــے بخشیمـ بلکه مهمـ اینه که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود داره.

 

به یک‏ جایــے از زندگــے که رسیدـے، مــے فهمــے

 

شاید کســے که روزـے با تو خندیده رو از یاد ببرـے، اما هرگز اونــے رو که با تو اشک ریخته، فراموش نکنــے.

 

به یک‏ جایی از زندگــے که رسیدـے، مــے فهمــے

 

توانایــے عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر دنیاست.

 

به یک‏ جایــے از زندگــے که رسیدـے، مــے فهمــے

 

از درد هاـے کوچیکه که آدمـ مــے ناله؛ ولــے وقتــے ضربه سهمگین باشه، لال میشه.

 

به یک‏ جایــے از زندگــے که رسیدـے، مــے فهمــے

 

اگر بتونــے دیگرـے را همون طور كه هستـــ بپذیرـے و هنوز عاشقش باشــے؛ عشق تو کاملا واقعیه.

 

به یک ‏جایــے از زندگــے که رسیدـے، مــے فهمــے

 

همیشه وقتــے گریه مــے کنــے اونــے که آرومتـــ میکنه دوستتــ داره، اما اونــے که با تو گریه میکنه عاشقته.

 

به یک‏ جایــے از زندگــے که رسیدـے، مــے فهمــے

 

كســے كه دوستتـــ داره، همش نگرانته. به خاطر همین بیشتر از اینكه بگه دوستت دارمـ میگه مواظبـــِ خودتـــ باش.

 

 

و بالاخره خواهــے فهمید که :

 

همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخــے بود" هست.

 

یک کم کنجکاوـے پشت "همین طورـے پرسیدم" هست.

 

قدرـے احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.

 

مقدارـے خِرَد پشت "چه میدونم" هست.

 

و اندکــے درد پشت "اشکالــے نداره" هست.

لینک به دیدگاه

اگــــــــــــــــــر درد داری

تحمــــــــــل کــــــــن...

روی هــــــــم کــــــه تلنبـــــــار شـــــــد

دیگــــــــر نمیفهمـــــــی کـــــــــدام درد

از کجــــــــــاست....

کـــــــم کـــــــم خـــــــودش

بــــــــی حــــــــــس می شـــــــــود....!!!

لینک به دیدگاه

خیال

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.
پرواز در طراوت ابر به خواب می ماند. پرنده در قفس خویش خواب می بیند. پرنده در قفس خویش به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد . پرنده می داند که باد بی نفس است و باغ تصویری است . پرنده در قفس خویش خواب می بیند .

لینک به دیدگاه

هرگز از دوری این راه مگو!

 

و از این فاصله ها که میان من و توست

 

...و هرگاه که دلت تنگ من است،

 

بهترین شعر مرا قاب کن

 

و پشت نگاهت بگذار!

 

تا که تنهایی ات از دیدن من جا بخورد!

 

و بداند که دل من با توست

 

و همین نزدیکی ست...

لینک به دیدگاه

[h=2][/h]

به تو گفتم " شعری بخوان "

 

خندیدی و گفتی

 

"شعر یعنی تـــــــــــو ،

 

یعنی همان نگاه عاشق محو دلدادگی ها ،

 

یعنی همان آغوش بی منت از سوختن ها

 

و محو شدن در بودن ها .... "

 

تـــــــــــو نگفتی

 

"شعر یعنی بریدن ها ،

 

یعنی گریه ها ،

 

یعنی کابوس ها ،

 

بی تو بودن ها ،

 

بی من رفتن ها ،

 

و باز هم نفهمیدم

 

مصرع آغازین شعر من و تـــو چه بود ؟!

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...