spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۹ چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد. او ميدانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان. عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون بزنتواند از آن بگذرد... نه چوبي كه بر تن و بدنش ميزد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته. پيرمرد دنيا ديدهاي از آن جا ميگذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را ميدانم. آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد. بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد. چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟ پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان ميديد گفت: تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب ميديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد. ... و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نميگذارد و خود را نميشكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را ميپرستد 18 لینک به دیدگاه
morta 3323 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۹ ببخشید ... یکم فونتش بده ... میشه ویرایشش کنید تا ... 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۹ ویرایش شد نمیدونم چرا اینو خوندم یاد کتاب غروب بتان نیچه افتادم 5 لینک به دیدگاه
الهام. 8079 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۹ چه بز خودشيفته اي! نكنه انحرافيش بود 1 لینک به دیدگاه
shahdokht.parsa 50877 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 بهمن، ۱۳۸۹ چه جالب عین واقعیته........... 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده