Eng HVAC 4139 ارسال شده در 22 اسفند، 2010 نگاهم میکنی اما به سردی نه تنها من تو هم دریای دردی مخواه از من گناهت را ببخشم تو میدانی که با این دل چه کردی برو نامهربون بیگانه با من تو هر لحظه به رنگی در میایی رها کن این دل دیوانه ام را برو سیرم از این دیر آشنایی 3
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 23 اسفند، 2010 میخواهمت چنانکه شب خسته خواب را میجویمت چنانکه لب تشنه آب را محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح یا شبنم سپیدهدمان آفتاب را بیتابم آنچنان که درختان برای باد یا کودکان خفته به گهواره، خواب را بایستهای چنانکه تپیدن برای دل یا آنچنان که بال پریدن عقاب را حتی اگر نباشی میآفرینمت چونان که التهاب بیابان سراب را ای خواهشی که خواستنیتر ز پاسخی با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را 2
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 23 اسفند، 2010 آيينه پرسيد که چرا دير کرده است نکند دل ديگري او را سير کرده است خنديدم و گفتم او فقط اسير من است تنها دقايقي چند تأخير کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شايد موعد قرار تغيير کرده است خنديد به سادگيم آيينه و گفت احساس پاک تو را زنجير کرده است گفتم از عشق من چنين سخن مگوي گفت خوابي سالها دير کرده است در آيينه به خود نگاه ميکنم ـ آه!!! عشق تو عجيب مرا پير کرده است راست گفت آيينه که منتظر نباش او براي هميشه دير کرده است 1
PEUMAN 81 ارسال شده در 23 اسفند، 2010 بي تو بودن بي تو بودن مثل تنهايي تو زندون گريه كردن ، غصه خوردن يا دلي اسير و گريون حسرت روزاي رفته روزايي كه رفته بر باد توي تنهايي نشستن تنها با خاطره و ياد براي قلب يه عاشق ، يه دليله واسه مُردن چون نداره آرزويي بي تو غير از جون سپردن 1
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 26 اسفند، 2010 ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت. بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم . آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ... و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ... بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را . مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ... جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز... آرام تر بگذر ... وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی ! آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ... من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است ... ای پرنده ! دست خدا به همراهت ... اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست ... از خود تهی شده ام ... نمی دانم تا باز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟ 1
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 26 اسفند، 2010 انگشتانم سست میشوند و دانه های تسبیح کم می آیند بس که تو را خواسته ام ..! 1
farid.wtpm 436 ارسال شده در 26 اسفند، 2010 من اين جهان را به نگاهت دادم به لبخندت به نورى كه از دل سينه ات برمن تابيد اما، تو چه ديدى چه شنيدى چه به داد من رسيدى؟ به كجاى اين شب تيره مرا روشنى بخشيدى؟ تو سرورى،خود نورى تو خود معنى عشقى تو سواكى،تو فلاكى توهمه آنى و نيستى، تو بشدى و برفتى و بدست غم سپردى تو مراديدى گفتى و شنيدى و نديدى كه چگونه آسمان زسرم رفت و گذرنكرد خوابى تاسحرگاه وصالت نبودم جزبه تو آنى توچه كردى؟ توچه گفتى؟ زسرخواب وخيالى؟ زسرجاه و جلالى و متاعى و زرو سيم و حنايى دل من بشكستى، به سرقبرم نشستى و شكستى نى و نايى تو خودت به صبرگفتى زسرخارمغيلان زغريو همه ديوان زنياز شب هجران زنگاه جمله پيران و دليران و ضعيفان توندارى هيچ باكى چومن هستم به كنارى ديدى اى دل كه همه جمله به جمله رفت به آهى و نگاهى من چونان مانده ام تنها كه ندارم هيچ تكيه گاهى 2
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 27 اسفند، 2010 دلم گرفته ای روست! هوای گریه با من گر از قفس گریزم کجا روم کجا من کجا روم؟که رهای به گلشنی ندارم که دیده بر گشودم به کنج تنگاه من نه بسته ام به کس دل نه بسته دل به من کس چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ز من هر آنکه او دور چو دل به سینه نزدیک به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من! نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی که تر کنم گلویی به یاده آشنا من ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟ که گویدم به پاسخ که زنده ام چرا من ؟ ستاره ها نهفتم در آسمان ابری.... د لم گرفته ای دوست هوای گریه با من..... 1
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 27 اسفند، 2010 اشک رازی ست لبخند رازی ست عشق رازی ست اشک آن شب لبخند عشقم بود قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی... من درد مشترکم مرا فریاد کن درخت با جنگل سخن می گوید علف با صحرا ستاره با کهکشان و من با تو سخن می گویم نامت را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ریشه های تو را در یافته ام با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام و دست هایت به دستان من آشناست در خلوت روشن با تو گریسته ام برای خاطر زندگان و در گورستان تاریک با تو خوانده ام زیبا ترین سرودها را زیرا که مردگان این سال عاشق ترین زندگان بوده اند دستت را به من بده دست های تو با من آشناست ای دیر یافته با سخن می گویم بسان ابر که با توفان بسان علف که با صحرا بسان باران که با دریا بسان پرنده که با بهار بسان درخت که با جنگل سخن می گوید زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام زیرا که صدای من با صدای تو آشناست 1
shaden. 18583 ارسال شده در 27 اسفند، 2010 پاي پنجره نشستم کوچه خاکستريه باز زير بارون من چه دلتنگتم امروز انگار از همون روزهاست حال وهوام رنگ توئه کوچه دلتنگ توئه دلم گرفته دوباره هواي تو رو داره چشماي خيسم واسه ي ديدنت بي قراره اين راه دورم خبر از دل من که نداره آروم نداره يه نشونه مي خوام واسه قلبم جز اين نشونه واسه چيزي دخيل نمي بندم اين دل تنهام دوباره هواي تو رو داره هواي شهرتو و بوي گل ها پيچيده توي اتاقام مثل خواب داره بدجوري غريبي ميکنه آخه جز تو دردمو کي ميدونه دلم گرفته ... . 1
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 1 فروردین، 2011 ساعت به وقت اتاق من چند بار از تو گذشت !! این ریل های یخ زده و متروک و آستانه ای که هنوز از تو خالیست ، بهانه ی قشنگی برای انتظار نیست! 3
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 1 فروردین، 2011 هوا سرد و زمخت بود، شبی که آغوشت را دزدیدم ! و لابه لای تموز نگاهت کسی جز من گیج نبود که حلقه ی دستهات شانه هایم را بوسید ! 3
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 3 فروردین، 2011 نمیدانم که رویا بود یا کابوس؟ خواب دیدم یا نه؟ چشمهایم تار اشک شوقم جاری خود او بود انگار خوش و خرم دست در دست همان یار قدیم سرخوش و مست وصال بیخبر از من تاریک و محال با صدای قدمش هست شدم مست از عطر نفسهای مسیحایی او در پی گوشه ای از مهر نگاهش رفتم از نگاهش خواندم شوق بیداری را مرگ تنهایی را... 3
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 3 فروردین، 2011 بوسه هايم ابری می شوند و پشت سرت آسمان،آسمان فرو می ريزند و مثل پرستويی کنار پنجره اتاقت می خوابند و سراغت را می گيرند هرجا که بوی تو باشد 3
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 3 فروردین، 2011 در را ببند زیرا بیرون هوا بی نهایت سرد است آری هوای عشق در شهر و دیار ما سرد است گفتم شاید پیوندی گرمی دوباره به ما بخشد اما افسوس و صد افسوس که دستها سرد است معصوم محبوبم محبوب معصوم مدتهاست که بی تو خون دل می خورم اما خوب که نگاه می کنم می بینم که خونابه ها هم سرد است بیا و با گرمی وجودت آتش دل مرا روشن کن چون سالهاست که این دل درد آشنا بی نهایت سرد است سرد.. 2
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 4 فروردین، 2011 نگران نبودنت نباش نفرینت نمیکنم! همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست، برایت کافیست!! 2
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 4 فروردین، 2011 دعا می کنم که مهربانی باد برگ برگ حکایت ما را به نشانی سبز ستاره ها برساند دعا می کنم که بیایی بیایی و بر خاک این بغض ناپایدار بذر بوسه و بهار و بادبادک بپاشی... 2
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 5 فروردین، 2011 شاید دوستت نداشتم اما هنوز آغوشم عطر نفس های تو را دارد... 1
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 5 فروردین، 2011 من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی ؟ 1
Eng HVAC 4139 ارسال شده در 5 فروردین، 2011 چرا چتر بردارم این باران بی امان همه را خواهد شست مرا دلم و این زخم تازه را 1
ارسال های توصیه شده