رفتن به مطلب

آشفته بازار محبت


*mishi*

ارسال های توصیه شده

نگاهم میکنی اما به سردی

نه تنها من تو هم دریای دردی

مخواه از من گناهت را ببخشم

تو میدانی که با این دل چه کردی

برو نامهربون بیگانه با من

تو هر لحظه به رنگی در میایی

رها کن این دل دیوانه ام را

برو سیرم از این دیر آشنایی

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 785
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

می‌خواهمت چنان‌که شب خسته خواب را

می‌جویمت چنان‌که لب تشنه آب را

 

محو توام چنان‌که ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را

 

بی‌تابم آن‌چنان که درختان برای باد

یا کودکان خفته به گهواره، خواب را

 

بایسته‌ای چنان‌که تپیدن برای دل

یا آن‌چنان که بال پریدن عقاب را

 

حتی اگر نباشی می‌آفرینمت

چونان که التهاب بیابان سراب را

 

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

  • Like 2
لینک به دیدگاه

آيينه پرسيد که چرا دير کرده است

نکند دل ديگري او را سير کرده است

خنديدم و گفتم او فقط اسير من است

تنها دقايقي چند تأخير کرده است

گفتم امروز هوا سرد بوده است

شايد موعد قرار تغيير کرده است

خنديد به سادگيم آيينه و گفت

احساس پاک تو را زنجير کرده است

گفتم از عشق من چنين سخن مگوي

گفت خوابي سال‌ها دير کرده است

در آيينه به خود نگاه مي‌کنم ـ آه!!!

عشق تو عجيب مرا پير کرده است

راست گفت آيينه که منتظر نباش

او براي هميشه دير کرده است

  • Like 1
لینک به دیدگاه

بي تو بودن بي تو بودن

مثل تنهايي تو زندون

گريه كردن ، غصه خوردن

يا دلي اسير و گريون

حسرت روزاي رفته

روزايي كه رفته بر باد

توي تنهايي نشستن

تنها با خاطره و ياد

براي قلب يه عاشق ، يه دليله واسه مُردن

چون نداره آرزويي بي تو غير از جون سپردن

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ای مسافر ! ای جدا ناشدنی ! گامت را آرام تر بردار ! از برم آرام تر بگذر ! تا به کام دل ببینمت.

بگذار از اشک سرخ گذرگاهت را چراغان کنم .

 

آه ! که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ... و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ...

 

بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را .

 

مسافر من ! آنگاه که می روی کمی هم واپس نگر باش . با من سخنی بگو . مگذار یکباره از پا در افتم ... فراق صاعقه وار را بر نمی تابم ...

 

جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز... آرام تر بگذر ...

وداع طوفان می آفریند... اگر فریاد رعد را در طوفان وداع نمی شنوی ؟! باران هنگام طوفان را که می بینی !

 

آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری ...

من چه کنم ؟ تو پرواز می کنی و من پایم به زمین بسته است ...

ای پرنده ! دست خدا به همراهت ...

اما نمی دانی ... نمی دانی که بی تو به جای خون اشک در رگهایم جاریست ...

از خود تهی شده ام ... نمی دانم تا باز گردی مرا خواهی دید ؟؟؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه

من اين جهان را به نگاهت دادم

به لبخندت

به نورى كه از دل سينه ات برمن تابيد اما،

تو چه ديدى

چه شنيدى

چه به داد من رسيدى؟

به كجاى اين شب تيره مرا روشنى بخشيدى؟

تو سرورى،خود نورى

تو خود معنى عشقى

تو سواكى،تو فلاكى

توهمه آنى و نيستى، تو بشدى و برفتى و بدست غم سپردى

تو مراديدى گفتى و شنيدى و نديدى كه چگونه آسمان زسرم رفت و گذرنكرد خوابى تاسحرگاه وصالت نبودم جزبه تو آنى

توچه كردى؟

توچه گفتى؟

زسرخواب وخيالى؟

زسرجاه و جلالى و متاعى و زرو سيم و حنايى

دل من بشكستى، به سرقبرم نشستى و شكستى نى و نايى

تو خودت به صبرگفتى زسرخارمغيلان

زغريو همه ديوان

زنياز شب هجران

زنگاه جمله پيران و دليران و ضعيفان

توندارى هيچ باكى چومن هستم به كنارى

ديدى اى دل كه همه جمله به جمله رفت به آهى و نگاهى

من چونان مانده ام تنها كه ندارم هيچ تكيه گاهى

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دلم گرفته ای روست!

simin-behbahani.jpg

هوای گریه با من

گر از قفس گریزم

کجا روم کجا من

کجا روم؟که رهای

به گلشنی ندارم

که دیده بر گشودم

به کنج تنگاه من

نه بسته ام به کس دل

نه بسته دل به من کس

چو تخته پاره بر موج

رها رها رها من

ز من هر آنکه او دور

چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک

از او جدا جدا من!

نه چشم دل به سویی

نه باده در سبویی

که تر کنم گلویی

به یاده آشنا من

ز بودنم چه افزود؟

نبودنم چه کاهد؟

که گویدم به پاسخ

که زنده ام چرا من ؟

ستاره ها نهفتم

در آسمان ابری....

د لم گرفته ای دوست

هوای گریه با من.....

  • Like 1
لینک به دیدگاه

اشک رازی ست

لبخند رازی ست

عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی

نغمه نیستم که بخوانی

صدا نیستم که بشنوی

یا چیزی چنان که ببینی

یا چیزی چنان که بدانی...

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن می گوید

علف با صحرا

ستاره با کهکشان

و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو

دستت را به من بده

حرفت را به من بگو

قلبت را به من بده

من ریشه های تو را در یافته ام

با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام

و دست هایت به دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام

برای خاطر زندگان

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیبا ترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترین زندگان بوده اند

دستت را به من بده

دست های تو با من آشناست

ای دیر یافته با سخن می گویم

بسان ابر که با توفان

بسان علف که با صحرا

بسان باران که با دریا

بسان پرنده که با بهار

بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام

زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

  • Like 1
لینک به دیدگاه

پاي پنجره نشستم کوچه خاکستريه باز زير بارون

من چه دلتنگتم امروز انگار از همون روزهاست

 

حال وهوام رنگ توئه کوچه دلتنگ توئه

دلم گرفته دوباره هواي تو رو داره

 

چشماي خيسم واسه ي ديدنت بي قراره

اين راه دورم خبر از دل من که نداره

آروم نداره يه نشونه مي خوام واسه قلبم جز اين نشونه

واسه چيزي دخيل نمي بندم اين دل تنهام دوباره هواي تو رو داره

هواي شهرتو و بوي گل ها

پيچيده توي اتاقام مثل خواب

 

داره بدجوري غريبي ميکنه آخه جز تو دردمو کي ميدونه

دلم گرفته
... .

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ساعت به وقت اتاق من

چند بار از تو گذشت !!

این ریل های یخ زده و متروک

و آستانه ای که هنوز از تو خالیست ،

بهانه ی قشنگی برای انتظار نیست!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

هوا سرد و زمخت بود،

شبی که آغوشت را دزدیدم !

و لابه لای تموز نگاهت کسی جز من گیج نبود

که حلقه ی دستهات شانه هایم را بوسید !

  • Like 3
لینک به دیدگاه

نمیدانم که رویا بود یا کابوس؟

خواب دیدم یا نه؟

چشمهایم تار

اشک شوقم جاری

خود او بود انگار

خوش و خرم

دست در دست همان یار قدیم

سرخوش و مست وصال

بیخبر از من تاریک و محال

با صدای قدمش هست شدم

مست از عطر نفسهای مسیحایی او

در پی گوشه ای از مهر نگاهش رفتم

از نگاهش خواندم

شوق بیداری را

مرگ تنهایی را...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

بوسه هايم ابری می شوند

و پشت سرت

آسمان،آسمان فرو می ريزند

و مثل پرستويی

کنار پنجره اتاقت می خوابند و

سراغت را می گيرند

هرجا که بوی تو باشد

  • Like 3
لینک به دیدگاه

در را ببند زیرا

بیرون هوا بی نهایت سرد است

آری هوای عشق

در شهر و دیار ما سرد است

گفتم شاید پیوندی

گرمی دوباره به ما بخشد

اما افسوس

و صد افسوس که دستها سرد است

معصوم محبوبم

محبوب معصوم

مدتهاست که بی تو

خون دل می خورم

اما خوب که نگاه می کنم

می بینم

که خونابه ها هم سرد است

بیا و با گرمی وجودت

آتش دل مرا روشن کن

چون سالهاست

که این دل درد آشنا

بی نهایت سرد است

سرد..

  • Like 2
لینک به دیدگاه

نگران نبودنت نباش نفرینت نمیکنم! همین که دیگر جایت در دعاهایم خالیست، برایت کافیست!!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دعا می کنم که مهربانی باد

برگ برگ حکایت ما را

به نشانی سبز ستاره ها برساند

دعا می کنم که بیایی

بیایی و بر خاک این بغض ناپایدار

بذر بوسه و بهار و بادبادک بپاشی...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...