YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 12 شهریور، 2011 مانده ام در حسرت بالا بلایی روز و شب جان دهم در حسرت دیر آشنایی روز و شب هر سحر نام تو را با سوز دل سر داده ام تا مگر بر تو رسد از من صدایی روز و شب عاشقانه کوه به کوه شهر شما را گشته ام تا بیابم از تو شاید رد پایی روز و شب دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها بی تو دارم با دل خود ماجرایی روزوشب پیش رویم قاب عکسی از تودارم ماه من روزوشب با یاد تو دارم هوایی روز و شب 5
moh@mad 5513 ارسال شده در 14 شهریور، 2011 ترسم در این دلهای شب از سینه آهی سرزند برقی ز دل بیرون جهد آتش به جایی درزند از عهده چون آید برون گر بر زمین آمد سری آن نیمههای شب که او با مدعی ساغر زند کوس نبرد ما مزن اندیشه کن کز خیل ما گر یک دعا تازد برون بر یک جهان لشکر زند آتشفشانست این هوا، پیراهن ما نگذری خصمی به بال خود کند مرغی که اینجا پر زند می بی صفا، نی بی نوا، وقتست اگر در بزم ما ساقی می دیگر دهد مطرب رهی دیگر زند . . . 5
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 14 شهریور، 2011 یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم گر که در خویش شکستیم صدایی نکنیم پر پروانه شکستن هنر انسان نیست ؛ گر شکستیم زغفلت من و مایی نکنیم یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم ؛ وقت پرپر شدنش ساز و نوایی نکنیم یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند ؛ طلب عشق زهر بی سر و پایی نکنیم 5
zahra22 19501 ارسال شده در 14 شهریور، 2011 زمان نمی گذرد ؛ عمر ره نمی سپرد ! صدای ساعت شماطه ؛ بانگ تکرار است . نه شنبه هست و نه جمعه ! نه پار و پیرار است ! جوان و پیر کدام است ؟ زود و دیر کدام ؟ اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست ؛ که عشق را به زوایای جان صلا زاده ای . ملال پیری اگر می کشد تو را ؛ پیداست : که زیر سیلی تکرار ؛ دست و پا زاده ای ! زمان نمی گذرد . صدای ساعت شماطه ؛ بانگ تکرار است . خوشا به حال کسی ؛ که لحظه اش ؛ از بانگ عشق سرشار است. (( فریدون مشیری )) 6
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 15 شهریور، 2011 آدم به خدا خیانت کرد! خدا درد آفرید! غم آفرید! تنهایی آفرید! بغض آفرید! اما راضی نشد! کمی فکر کرد! و آنگاه عشق آفرید! نفس راحتی کشید! انتقامش را گرفته بود از آدم!!.. 4
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 16 شهریور، 2011 هرگاه دفتر محبت را ورق زدی و هرگاه زیر پایت خش خش برگها را احساس كردی! هرگاه در میان ستارگان آسمان تك ستاره ای خاموش دیدی! برای یكبار در گوشه ای از ذهن خود نه به زبان بلكه از ته قلب خود بگو: یادت بخیر! 5
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 18 شهریور، 2011 آموختهام که وابسته نباید شد نه به هیچ کسی و نه به هیچ رابطه ای! این نشدنیترین اصلی بود که آموختم 4
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 18 شهریور، 2011 در استواى گرم تنت آب ميشوم وقتى که راهى سفر خواب ميشوم امشب دوباره آينه ميشوى من هم نورى که مي آيم و بازتاب ميشوم گفتم بهار آمده اين بار سبز - که نه- طرحى شبيه يک گل مرداب ميشوم من بيقرار آمدنت ميشوم ببين چيزى شبيه قطره ى سيماب ميشوم من توبه ميکنم و روزى هزار بار قربانيم نميکنى و بي تاب ميشوم خورشيد قصه ي تبخير من تويى حالا اسير پنجه ى آفتاب ميشوم ديشب ستاره ، آمدنت را نويد داد تا لحظه ي طلوع تو مهتاب ميشوم ولله که شهر بى تو مرا حبس ميشوم از شهر چشمهاى تو سيراب ميشوم 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 21 شهریور، 2011 چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی چو جان ، نهان شده در جسم پر ملال منی چنین که میگذری تلخ بر من ، از سر قهر گمان برم که غم انگیز ماه و سال منی خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی ز چند و چون شب دوریت چه میپرسم سیاهچشمی و خود پاسخ سؤال منی چو آرزو به دلم خفتهای همیشه و حیف که آرزوی فریبندهی محال منی هوای سرکشی ای طبع من، مکن ! که دگر اسیر عشقی و مرغ شکسته بال منی 5
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 21 شهریور، 2011 همیشه انقدر ساده نرو و مگذر لااقل نگاهی به پشت سرت کن! شاید کسی در پی تو میدود و نامت را با صدای بی صدایی فریاد میزند! و تو هیچ وقت او را ندیده ای ... 5
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 23 شهریور، 2011 غروب کوچه را دیری است می گردم به بوی تو ببین! چون اشک افتادم به پای جستجوی تو سراپا مست می خواهد مرا چشم سیاه تو کدامین باده غلغل می خورد ، ها! در سبوی تو دلم در دست یاد توست کمتر ناز کن با من تمام آرزوی خویش را بستم به موی تو تو انگاری بهار دیگری در گیسوان داری نخواهم صبح گلشن ، باصفای رنگ و بوی تو چنان چشم تو در آیینه ی عصمت تماشایی است که مریم نیز باشد وامدار آبروی تو بیا بنشین و بنشانم کنار چشمهای خویش بمان ، تا شعرهایم را بخوانم با گلوی تو تماشایی است با چشم تو رقصیدن ، غزل خواندن تماشایی است از چشم تو گفتن روبروی تو 4
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 27 شهریور، 2011 خدایا به هر که میوه سنگین عشق می دهی ٬ شاخه وجودش را می شکنی . تو خود مرهم شاخه های شکسته باش. 6
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 27 شهریور، 2011 من عاشقانه میکنم نگاه بر دو چشم تو تو تازیانه می زنی به چشم و بر نگاه من چو آفتاب می شوم دمی که گرم و روشنت کنم چو ابر تیره می شوی که سد نهی به راه من خراب تر ازین کسی نمی شود که من شدم تو هرچه می کنی بکن ، سزات با خدای من 5
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 30 شهریور، 2011 دیگر هوای برگرداندنت را ندارم هر جا که دلت می خواهد بــــرو فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من به سرت زد انقدر آسمان دلت بگیرد که با هزار شب گریه چشمانت باز هم آرام نگیری 7
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 7 مهر، 2011 ايد كه تو را من فراموش كنم اما چگونه مهرت از دل بركنم اما چگونه يادت از ياد برم اما چگونه نقطه عشقي از ميان اين همه آدم برخود حك كنم اما چگونه هر چه هست و نيست در دل به رويش پا نهم اما چگونه به خود گفتم كه عشق را در دل مي كشم من اما چگونه به تو گفتم مي روم گم مي شوم دل مي كنم اما چگونه با غرور كودكانه زير لب گويم من تو را روزي مال خود خواهم كرد اما چگونه من روزي هزاران بار مي ميرم اما دل در تپشها، بازم سراغ يار مي گيرد ولي من خوب مي دانم دل كنده اي از من، بگو اما چگونه 5
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 8 مهر، 2011 نمی دانم بذر عشق تو را، دستان کدام باغبان در کویر قلبم پاشید که شمیم آن، همه ی فاخته ها و لادن ها را مست کرد. نمی دانم طراوت کدامین اقاقی را پیشکش رویاهای آبی ام کردی که کلبه ی ویران شده ی دلم، بهشت همه ی پروانه ها شد. بگذار در آرامش دریا گونه ات غرق شوم و در احساس نقره ای ستاره ات تکثیر یابم تا شاید از زندگی، تبسمی سبز هم نصیب من شود... 3
zahra22 19501 ارسال شده در 8 مهر، 2011 خود را چو ز نسل نور می نامیدند رفتند و به کوی دوست آرامیدند سیراب شدند،زانکه در اوج عطش آن حادثه را به شوق آشامیدند 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 9 مهر، 2011 بیا تا لیلی و مجنون شویم افسانه اش با من بیا با من به شهر عشق رو کن خانهاش با من نگو دیوانه کو زنجیر گیسو را زهم وا کن دل دیوانه ی دیوانه ی دیوانه اش با من بیا تا سر به روی شانه ی هم راز دل گوییم اگر مویت به رویت شد پریشان شانه اش با من نگو دیگر به من اندر دل اتش نمیسوزد تو گرمم کن به افسونت گرمی افسانه اش با من چه بشکن بشکنی دارد فلک بر حال سرمستان چو پیمان بشکنی بشکستن پیمانه اش با من در این دنیای وا نفسای بی فردا خدایا عاشقان را غم مده شکرانهاش با من 3
zahra22 19501 ارسال شده در 9 مهر، 2011 پاییز اگر آمده باشی، برگها زرد شده اند دیگر، از واهمه ی خشاخش آنها که از شاخه جدا مانده اند. پاییز اگر آمده باشی، یادمانی از بهار نمی یابی، که همه در گذر از عطشان تابستان سوخته است. برگهایی که با بهار آمده بودند، با پاییز رفتند. پاییز اگر آمده باشی، زمستان در انتظار تست، می رسد پیش از آنکه امید به بهاری باز جوانه زند 3
ارسال های توصیه شده