samaneh66 10265 ارسال شده در 23 تیر، 2011 آشوب،همان حس غریبی ست که دارم وقتی که به لب های تو لبخند نباشد درتک تک رگهای تنم عشق تو جاریست در تک تک رگهای تو هرچند نباشد من می روم و هیچ مهم نیست که یک عمر... زنجیر نگاه تو که پابند نباشد 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 23 تیر، 2011 از اعماق زمین ...از آنجاییکه زیر یک انبوه سنگین پنهان است... از خانه جوانه هااز زادگاه خاکی عشق...از میان یک حجم سبز بیقرار... ازابتدای راه رویش...با صدای پای شکفتن صدایت میزنم... با یک لبخند صمیمی... با یک نگاه عاشق... با یک نبض هستی از گرمترین نشانه بودن صدایت میزنم من تو را یک زمین می ستایم... 3
samaneh66 10265 ارسال شده در 23 تیر، 2011 شب سردی است، و من افسرده. راه دوری است، و پایی خسته. تیرگی هست و چراغی مرده. می کنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند زمن آدم ها. سایه ای از سر دیوار گذشت، غمی افزود مرا بر غم ها. فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر، سحر نزدیک است. هر دم این بانگ برآرم از دل: وای، این شب چقدر تاریک است! خنده ای کو که به دل انگیزم؟ قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است. دیگران را هم غم هست به دل، غم من، لیک، غمی غمناک است 3
arash86. 4604 ارسال شده در 23 تیر، 2011 وقتي عشقت تنهات گذاشت نگران خودت نباش که بعد از اون چکار کني شرمنده ي دلت باش که بهت اطمينان کرد 3
samaneh66 10265 ارسال شده در 23 تیر، 2011 قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟ از کجا وز که خبر آوردی ؟ خوش خبر باشی ، اما ،اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند قاصدک در دل من همه کورند و کرند 2
kazem safari 335 ارسال شده در 23 تیر، 2011 امشب به قصه دل من گوش مي کني فردا مرا چو فصه فراموش مي کني اين دُر هميشه در صدف روزگار نيست مي گويمت ولي تو کجا گوش مي کني دستم نمي رسد که در آغوش گيرمت اي ماه با که دست در آغوش مي کني در ساغر تو چيست که با جرعه نخست هشيار و مست را همه مدهوش مي کني مي جوش مي زند به دل خم بيا ببين يادي اگر ز خون سياووش مي کني گر گوش مي کني سخني خوش بگويمت بهتر ز گوهري که تو در گوش مي کني جام جهان ز خون دل عاشقان پر است حرمت نگاه دار اگر نوش مي کني سايه چو شمع شعله در افکنده اي به جمع زين داستان که با لب خاموش مي کني 2
samaneh66 10265 ارسال شده در 23 تیر، 2011 قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید که دروغی تو ، دروغ که فریبی تو. ، فریب قاصدک 1 هان ، ولی ... آخر ... ای وای راستی ایا رفتی با باد ؟ با توام ، ای! کجا رفتی ؟ ای راستی ایا جایی خبری هست هنوز ؟ مانده خکستر گرمی ، جایی ؟ در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟ قاصدک ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند. 4
samaneh66 10265 ارسال شده در 23 تیر، 2011 با تو خوشبخت میشوم یک روز این تجسم برای من کافیست اینکه شاید تو هم دچار منی این توهم برای من کافیست پشت این اشک ها صبورم من مثل دیوانه های زنجیری امتحان کن چگونه میمیرم یک تبسم برای من کافیست 3
samaneh66 10265 ارسال شده در 23 تیر، 2011 می گذشتم با شتاب از کوچه های کودکی دیگر از جشن عروسکها دلم بیزار بود می هراسیدم دگر از هر سیاه و هر سپید امتداد لحظه ها در دیده ام چون مار بود مرگ را با دوستی بر گردنم آویختند دستان نارفیقان حلقه دار بود. 4
samaneh66 10265 ارسال شده در 23 تیر، 2011 آدمک آخر دنیاست ،بخند آدمک مرگ همین جاست،بخند آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست ، بخند دستخطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست ، بخند 4
samaneh66 10265 ارسال شده در 23 تیر، 2011 مرا با این پریشانی کسی جز من نمی فهمه... شکستن های روحم را به غیر از تن نمی فهمه... همیشه فکر می کردم برایت آرزو هستم... همان یک روزنه نوری که داری پیشِ رو هستم... ولی امروز می بینم تمامش خواب بود و بس... خیالِ تشنه از رویا فقط سیراب بود و بس... مسیر چشمهایت را شب ها ناگاه گم کردم... چراغی نیست? راهی نه? چگونه بی تو برگردم؟؟؟ 4
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 23 تیر، 2011 تنها با گل ها .... گویم غم ها.... چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم؟ به چه کس گویم شده روز من چو شب تارم؟ نه کسی آید ... نه کسی خواند ز نگاهم هرگز راز من... بشنو امشب غم پنهانم که سخن ها گوید ساز من... تو ندانی تنها همه شب با گلها ... سخن دل را می گویم ... چو نسیمی آرام که وزد بر بوستان همه گل ها را می بویم من ... تنها با گل ها... گویم غم ها را ... چه کسی داند ز غم هستی چه به دل دارم؟ به چه کس گویم شد روز من چو شب تارم؟ گل ابری ... سرگردان... می گرید چشم من در تنهایی ...ای روز شادی ها کی باز آیی؟ امشب حال مرا تو نمی دانی... از چشمم غم دل تو نمی خوانی ... 4
*mishi* 11920 مالک ارسال شده در 24 تیر، 2011 عاشقانههایم را باید نگه دارم برای وقتی که دیگر نیستی.. . حالا هرچه مینویسم ... تویِ دلت میخندی، و میگویی.. .: چه شاعر احمقیست 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 24 تیر، 2011 مرو ز این سفرت دل دوباره میشکند مرو که بغض نگاه ستاره میشکند مرو و حرف سفر از سرت برون انداز و گرنه این دلم از صد شراره میشکند بمان که چشم دلم خواهدت نظاره کند مرو که قلب نگاه و نظاره میشکند مرو که شمع نگاهم خموش میگردد مرو که قدرت این استعاره میشکند به کار خیر نرفتن چه استخاره کنی؟ مرو که حرمت هر استخاره میشکند 4
arash86. 4604 ارسال شده در 24 تیر، 2011 در زیــــر بــــــاران نشستـــــــه بـــــــــودم چشمـــــم را بـه آسمــــــــان دوختـــــــــه بــــــــودم چشمـــــم را بـه ابـــــرهـای سـرگــــــردان دوختـــــــه بــــــــودم انتظــــــار مـی کشیــــــــدم انتظـــــار قطــــره ای عــــــاشق از بـــــــاران کـه از آسمـــــان بیــــایــــد و بــر چشمـــــانـــم بنشینـــــــــد تــا شــــایــد چشمــــــانــم عــــــــــــــــــاشق آن قطـــــره شــــــــود بـــــاران مـی بـــاریــد آسمــــان مـی نـــالیــــد ابــــــرهـا بـی قــــــرار بـودنــــد صــــدای رعـــد ابــــرهـا سکــــــوت آسمـــــان را در هـــم شکستـــــــــه بــــــــــــود خیــــس خیــــس شــــده بــــــــــودم مثــل پـــــرنـــده ای در زیــــــر بـــــــاران 5
Sanaz. 445 ارسال شده در 24 تیر، 2011 فصل که رخت عوض می کند دوباره عاشقت می شوم گیرم زمستان باشد و من آهسته روی پیاده روی یخزده راه بروم عشق تو همین شال پشمی است که نفسم را گرم می کند بر لبم نام تورا می برم تا برف مثل قند در دل زمستان آب شود 5
zahra22 19501 ارسال شده در 24 تیر، 2011 نفس میکشم که به جای مرده ها خاکم نکنند... اینگونه است حال من .... حالم را نپرس رسم رفاقت این نیست........... برگرد پیشم 5
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 25 تیر، 2011 هرگز از بیکسی ِ خویش مرنج هرگز از دوری ِ این راه نگو و از این تنهایی و از این فاصلههایی که میان من و تو روییده ست بگذار تا که پروانه تنهایی از این پنجره آزاد شود برود . . . بال خود را بسپارد به نسیم قاطی ِ باد شود بگذار کفتر ِ خوشبختی روی بام ِ نفست بنشیند و اگرچه دلت آنجا تنگ است نگذار رنگ غم بر قفست بنشیند هر زمانی که دلت تنگ ِ من است بهترین شعر ِ مرا قاب کن ، پشت نگاهت بگذار تا که تنهاییات از دیدن آن ، جا بخورد و بداند که دل من با توست در همین یک قدمی . . . *پریناز رییسی* 4
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 25 تیر، 2011 وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود دیوانهام بخوان که به عقلم نیاورند دیوانهی توست که عاقل نمیشود تکلیف پای عابران چیست؟ آیهای از آسمان فاصله نازل نمیشود خط میزنم غبار هوا را که بنگرم آیا کسی زِ پنجره داخل نمیشود؟ میخواستم رها شوم از عاشقانهها دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود تا نیستی تمام غزلها معلّق اند این شعر مدتیست که کامل نمیشود 2
ارسال های توصیه شده