samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۸۹ بگو، بگو که کجایی؟ نشسته ام سر راهت خدا خدا که بیایی! تو صحن و ساحت چشمت هزار ابر بهاری و من دعای کویرم خدا خدا که بباری 2 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۸۹ زندگی چیست ؟ اگر خنده است چرا گریه میکنیم ؟ اگر گریه است چرا خنده میکنیم ؟ اگر مر گ است چرا زندگی می کنیم ؟ اگر زندگی است چرا می میریم ؟ اگر عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟ اگر عشق نیست چرا عاشقیم ؟ دکتر علی شریعتی 2 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۸۹ مرحبا چه قلب سنگی داشتی تو چه دل شهر فرنگی داشتی تو مرحبا به این همه عشق و وفا چه دل زبر و زرنگی داشتی تو 2 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۸۹ سهم من ، آسمانیست که آویختن پرده ای آنرا از من میگیرد 2 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۸۹ تو حرفت را بزن ، چکار داری که باران نمی بارد اینجا سالها ست که دیگر ، به قصه های هم گوش نمی دهند دست خودشان نیست به شرط چاقو به دنیا آمده اند! و تا پیراهنت را سیاه نبینند باور نمی کنند چیزی از دست داده باشی 2 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۸۹ ای دوست: این روز ها با هر که دوست میشوم احساس میکنم آنقدر دوست بوده ام که وقت خیانت است!!!!!! 2 نقل قول لینک به دیدگاه
samaneh66 10,265 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 اسفند، ۱۳۸۹ آدم اینجاتنهاست ودراین تنهایی سایه نارونی تاابدیت باقیست. 2 نقل قول لینک به دیدگاه
تینا 15,116 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اسفند، ۱۳۸۹ دوستم بدار اندکی، ولی طولانی... بابااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا دوست دارمممممممممممممممممممممممم به قول وروجک دوست دارم من بیشتر 1 نقل قول لینک به دیدگاه
spow 44,195 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ هرگز حقیقتی وجود نداشته است، هر چه هست تفسیر ماست. فردریش نیچه 9 نقل قول لینک به دیدگاه
amir8526 227 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ به یکدیگر عشق بورزید اما از عشق بند مسازید بگذارید عشق دریایی مواج باشد در میان سواحل روح شما با هم بخوانید و برقصید و شادمان باشید اما بگذارید هر یک از شما تنها باشد جبران خلیل جبران 7 نقل قول لینک به دیدگاه
spow 44,195 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ هیچ چیز در دنیا خطرناک تر از جهالت صادقانه و حماقت از روی وظیفه شناسی نیست. مارتین لوترکینگ 8 نقل قول لینک به دیدگاه
spow 44,195 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ نمی دانم آیا تکدّر خاطره نیست ، با این که این قدر از " توده ی استبداد زده ی سطحی نگر " سخن رفته است ، من نیز باز گویم . باید بسنده کنم که عوام پوپولیسم پسند ، خصلتی تودرتو با وکید پایه ای از احساسات " زرد " ، چیزی نیست که به سهل بشود درمانش کرد . ( مردی می خواهد به سترگی " ابر انسان " نیچه) . 4 نقل قول لینک به دیدگاه
spow 44,195 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ بعد ازاینکه ساعتی درسکوت به هم نگاه کردیم گفتم: بیا حالا درمورد موضوع جدیدی سکوت کنیم! 6 نقل قول لینک به دیدگاه
spow 44,195 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ وخدایی که دردوردستهاست...! 7 نقل قول لینک به دیدگاه
captain 9,274 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۸۹ من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم این هم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار هر که در دایره گردش ایام افتاد زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کانکه شد کشته او نیک سرانجام افتاد 1 نقل قول لینک به دیدگاه
captain 9,274 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۸۹ ابر آزاری بر آمد باد نوروزی وزید وجه می می خواهم و مطرب که می گوید رسید شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام بار عشق و مفلسی صعب است می باید کشید قحط جود است آبروی خود نمی باید فروخت باده و گل از بهای خرقه می باید خرید دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک جامه ای در نیک نامی نیز می باید درید 1 نقل قول لینک به دیدگاه
captain 9,274 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۸۹ وخدایی که دردوردستهاست...! و خدایی که در این نزدیکیست... :icon_gol: 4 نقل قول لینک به دیدگاه
MEMOLI 8,954 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اسفند، ۱۳۸۹ شايد توانستيم ... مدتي خود را، بيا به انسانيت بزنيم ...! 5 نقل قول لینک به دیدگاه
سیندخت 18,785 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اسفند، ۱۳۸۹ رویاها نیز پیر می شوند ... پا به پای من که از دیرباز دست در دستشان داشتم ... از ما کدام یک پیش تر از پای خواهیم افتاد ؟ رویاها که سایه ام می پنداشتند یا من که واقعیت می انگاشتمشان ؟ 7 نقل قول لینک به دیدگاه
.FatiMa 36,559 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 اسفند، ۱۳۸۹ هوای خانه،سنگین است و افسرده است گلی بی آب،در گلدان روی میز،پژمرده است صدای بوسه،یا موج طنین خنده ای، مرده است غبار اینه،پوشیده راه جلوه های پاک را برخویش چراغ سقف،لرزان است از تشویش ورق های کتاب نیمه بازی،منتظر مانده است دست اشنایی را نشسته گربه ی شیطان و نا آرام و بازیگوش کنار پنجره،بی حوصله،اندوهگین،خاموش سراپا پرده و دیوار وایوان ،گوش که شاید بشنوند از خانه،گلبانگ صدایی را و یا بر سنگ فرش کوچه ریزد پرتو فانوس به همراه نفس های شتاب آلود دلبندی که جان را می شکوفاند ز رستاخیز لبخندی 4 نقل قول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .