lili 68 402 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ شمام اینطوری بودین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من مامانمووووووووووو میخوااااامم این یکی اومده جنگ یا مدرسه؟ 16 لینک به دیدگاه
Hossein.T 22596 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ من همین الانشم میام یونی همین حسو دارم!!! مامانم + غذا میخوااام! 8 لینک به دیدگاه
asal sadra 3752 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ من مهد کودکم که رفتم گریه نکردم.. اخه مامانم مدیر بود منم همش تو مدرسش بودم ..:4chsmu1: کلاس اولم هیشکی نبردم اخه مدرسش کنار مدرسه مامانم بودم مدیرشم دوست مامانم قبلا ناظمش بود ..کلا من همیشه به عنوان الگو واسه بچه های دیگه بودم . همش میگفتن ببین عسل گریه نمیکنه ..ببین چه خوشحاله.. منم تو دلم میگفتم چه لوووووس ..ایش 13 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ منم اولین روز مدرسه گریه نکردم اولین روز دانشگاهم خودم تنها رفتم قزوین 7 لینک به دیدگاه
parie parpar 74 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ منم بچه بودم لوس نبودم واسه این چیزا گریه نکردم هیشوقت. ولی الان لوس شدم 3روز مامانمو نمیبینم کارم به جنون میرسه!! 5 لینک به دیدگاه
jonny depp 8297 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ منم اولین روز مدرسه گریه نکردم اولین روز دانشگاهم خودم تنها رفتم قزوین من همیشه تنها تو قزوین تردد می کنم 8 لینک به دیدگاه
Gizmo 5887 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ ااااااااااااااااااااااااااااه ه ه ه ه من هنوز که هنوزه تو مقوله مامان طلبی بخوامم گریم نمیاد اینا چه لوسن:icon_pf (34): آمادگی که بودم مامانم رسوندم مدرسه رفت؛من همش تو یه فکر بودم؛کی میشه جامدادیمو در بیارم از تو کیفم بازو بستش کنم؛ازین آهنرباییا بود اول هم که هیچی،روز اول خسته بودم لج کردم نرفتم مدرسه..به همین راحتی؛روز دوم رفتم؛بدون مامان؛با بچه همسایه 6 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ اوه اوه منو نگو چه شیون و فغانی را انداخته بودم 5 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ من از 5ماهگی مهد میرفتم..... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام تنها و مستقل بار اومده بودم.... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام یک بچه پرویی بودم از اول.... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام روز اول انگار نه انگار میرم مدرسه..... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام مامانمم اصن باهام نیومد..... همه گریه و زاری و اینا من واسه خودم...... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام از مهد تا یونی برسم یادم نمیاد تاحالا بهونه کسیو گرفته باشم .... برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ من از 5ماهگی مهد میرفتم.....تنها و مستقل بار اومده بودم.... یک بچه پرویی بودم از اول.... روز اول انگار نه انگار میرم مدرسه..... همه گریه و زاری و اینا من واسه خودم...... از مهد تا یونی برسم یادم نمیاد تاحالا بهونه کسیو گرفته باشم .... ایول عوضش من تا دلت بخواد بهونه گرفتم اینقد بچه غر غرو و ترسو بودم که نگو اه اه :icon_pf (34): 3 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ ایولعوضش من تا دلت بخواد بهونه گرفتم اینقد بچه غر غرو و ترسو بودم که نگو اه اه :icon_pf (34): که اینطور...... 2 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ که اینطور...... اوهوم........ روز اول یونی هم می ترسیدم تنها رفتم می خواستم برم سر کلاس به دوست دبیرستانم گفتم بیا با هم بریم تو من تهنایی نمی تونم :icon_pf (34): چه خوب اونو دیدم حالا 4 لینک به دیدگاه
hilda 13376 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ اوهوم........روز اول یونی هم می ترسیدم تنها رفتم می خواستم برم سر کلاس به دوست دبیرستانم گفتم بیا با هم بریم تو من تهنایی نمی تونم :icon_pf (34): چه خوب اونو دیدم حالا عجب چیزی بودی تو..... من که بلا نسبت خر رفتم تو شکمه دانشگاه..... 3 لینک به دیدگاه
.FatiMa 36559 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ عجب چیزی بودی تو.....من که بلا نسبت خر رفتم تو شکمه دانشگاه..... 2 لینک به دیدگاه
گـنـجـشـک 24371 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ خواهر من تا یه ماه اول مدرسه گریه میکرد. من خیلی مامانیم اما وقتی که مجبور باشم تنها یی کارامو انجام بدم عین شیر میرم تو دل مشکلات 4 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ من از دو سالگی میرفتم مهد بنابراین هیچ وقت گریه نکردم 2 لینک به دیدگاه
سـارا 20071 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ آره منم اینجوری بودم یه عالمه گریه کردم آخه دیر رسیدم یکم،همه رفته بودن سرکلاس. بعدش مستخدم مدرسه نذاشت مامانم بیاد تو حیاط.دست منو از دستش جدا کرد ، بعدش به مامانم گفت نمی شه بیای تو.ذست منو هم سفت چسبیده بود بعدش درو محکم بست و من فقط دیدم مامانم می خواست یه چیزی بگه که یهو در بسته شد انقدر بعدش گریه کردمممممممم...هیچوقت از یادم نمی ره اون روز. از اون مستخدم هم بدم میومد و می ترسیدم همیشه :ubhuekdv133q83a7yy7 9 لینک به دیدگاه
pianist 31129 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ نه گریه نکردم چون 1 سال قبلش آمادگی رفته بودم... 6 لینک به دیدگاه
pme 3474 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ من گريه نكردم ولي رفته بودم لب پنجره نشسته بودم كه بتونم مامان و بابامو ببينم 3 لینک به دیدگاه
maryam_alien 9904 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 مهر، ۱۳۸۹ منم روز اول گریه نکردم ولی روزهای بعد که میدیدم بقیه مامانها ته حیاط هستن و مامان من بینشون نیست دلم میشکست و چشمام اشک میافتاد..احساس میکردم مامانم دوستم نداره که نیومده اونجا بمونه تا من برم سر کلاس....هنوز یادم چه قدر احساس تنهایی و بی کسی میکردم :ws54: 8 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده