کتایون 15176 ارسال شده در 15 فروردین، 2011 پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما گاه شنگ و شاد و بی پروا، گاه گوئی بیمناك از آبكند وحشتی پنهان، جای پا جویان، زیر این غمبار، درهمبار، سر بزیر افكنده و خاموش، راه می رفتند. وز قدم هائی كه پیش از این رفته بود این راه را، افسانه می گفتند. من بسان بره گرگی شیر مست، آزاده و آزاد، می سپردم راه و در هر گام گرم می خواندم سرودی تر، می فرستادم درودی شاد، این نثار شاهوار آسمانی را، كه بهر سو بود و بر هر سر. راه بود و راه ـ این هر جائی افتاده ـ این همزاد پای آدم خاكی. برف بود و برف ـ این آشوفته پیغام ـ این پیغام سرد پیری و پاكی؛ و سكوت ساكت آرام، كه غم آور بود و بی فرجام. راه می رفتیم و من با خویشتن گهگاه می گفتم: «كو ببینم، لولی ای لولی! این توئی آیا ـ بدین شنگی و شنگولی، سالك این راه پر هول و دراز آهنگ؟» و من بودم كه بدینسان خستگی نشناس، چشم و دل هشیار، گوش خوابانده به دیوار سكوت، از بهر نرمك سیلی صوتی، می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم. 5
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 16 فروردین، 2011 جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا بگذار ای طبیب زمانی باو مرا زین تب چنان ره نفسم تنگ شد که هیچ جز آب تیغ او نرود در گلو مرا آن بلبلم که جلوه آتش گل من است در دام آرزو نکشد رنگ و بو مرا از طره دو تا به دو زنجیر بسته است چون شیر وحشی آن بت زنجیر مو مرا خوی بد است مائده حسن را نمک زین جاست حرص دیدن آن تندخو مرا ذرات من ز مهر تو خالی نمیشوند گر ذره ذره میکنی ای فتنهجو مرا در عاشقی مرا چه گنه کافریدگار خود آفریده عاشق روی نکو مرا . . . 4
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 21 فروردین، 2011 به افسون محو کردی شکوههای بیکرانم را بهرنوعی که بود ای نوش لب بسی زبانم را به نیکی میبری نامم ولی چندان بدی با من که گم میخواهی از روی زمین نام و نشانم را به این خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من نمائی دوستی و دوست داری دشمنانم را گمانم بود کاخر آشنائی بر طرف سازی شدی بیگانه خوش تا یقین کردی گمانم را چو رنجانید یاران را به جان نتوان نشست ایمن خبر کن ای صبا زین نکته باری نکته دانم را چو بلبل زان نکردم باز میل گلشن کویت که چون رفتم به زاغان دادی ای گل آشیانم را . . . 4
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 21 فروردین، 2011 همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب دیده گریان سینه بریان تن گدازان دل کباب بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب تیره بختم آنقدر کز طالع من میشود نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب . . . 4
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 21 فروردین، 2011 دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت چشم زخم عجبی از تو مرا دورانداخت من که سر خوش نشدم از می صد خمخانه به یکی ساغرم آن نرگس مخمور انداخت آن که در کشتن من دست اجل بست به چوب ناوکی بود که آن بازوی پرزور انداخت رنج را از تن مایل به اجل دور افکند مژده پرسش او بس که به دل شور انداخت ساخت بر گنج حیات دو جهانم گنجور به عیادت چو گذر بر من رنجور انداخت از دل جن و بشر شعله غیرت سر زد از گذاری که سلیمان به سر مور انداخت . . . 4
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 عشق يعني يك سلام و يك درود عشق يعني درد و محنت در درون عشق يعني يك تبلور يك سرود عشق يعني قطره و دريا شدن عشق يعني يك شقايق غرق خون عشق يعني زاهد اما بت پرست عشق يعني همچو من شيدا شدن عشق يعني همچو يوسف قعر چاه عشق يعني بيستون كندن بدست عشق يعني آب بر آذر زدن عشق يعني چون محمد پا به راه عشق يعني عالمي راز و نياز عشق يعني با پرستو پرزدن عشق يعني رسم دل بر هم زدن عشق يعني يك تيمم يك نماز عشق يعني سر به دار آويختن عشق يعني اشك حسرت ريختن عشق يعني شب نخفتن تا سحر عشق يعني سجده ها با چشم تر عشق يعني مستي و ديوانگى عشق يعني خون لاله بر چمن عشق يعني شعله بر خرمن زدن عشق يعني آتشي افروخته عشق يعني با گلي گفتن سخن عشق يعني معني رنگين كمان عشق يعني شاعري دلسوخته عشق يعني قطره و دريا شدن عشق يعني سوز ني آه شبان عشق يعني لحظه هاي التهاب عشق يعني لحطه هاي ناب ناب عشق يعني ديده بر در دوختن عشق يعني در فراقش سوختن عشق يعني انتظار و انتظار عشق يعني هر چه بيني عكس يار عشق يعني سوختن يا ساختن عشق يعني زندگي را باختن عشق يعني در جهان رسوا شدن عشق يعني مست و بي پروا شدن عشق يعني با جهان بيگانگى __________________ 3
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 روv,cv,cز مرگم هر که شیون کند از دورو برم دور کنید همه را مست و خراب از می انگور کنید مرد غسال مرا سیر شرابش بدهید مست مست از همه جا حال خرابش بدهید بر مزارم مگذارید بیاید واعظ پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ جای تلقین به بالای سرم دف بزنید شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید روز مرگم وسط سینه من چاک زنید اندرون دل من یک قلم تاک زنید روی قبرم بنویسید وفادار برفت آن جگر سوخته خسته از این دار برفت __________________ 3
مرید 1252 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 نمیگفتی مرا روزی که ما را یار غاری تو درون باغ عشق ما درخت پایداری تو ایا شیر خدا آخر بفرمودی به صید اندر که خه مر آهوی ما را چو آهو خوش شکاری تو شکفته داشتی چون گل دل و جانم دلاراما کنونم خود نمیگویی کز آن گلزار خاری تو ز نازی کز تو در سر بد تهی کرد از دماغم غم مرا زنهار از هجرت که بس بیزینهاری تو چو فتوی داد عشق تو به خون من نمیدانم چه جوهردار تیغی تو چه سنگین دل نگاری تو ایا اومید در دستم عصای موسوی بودی ز هجران چو فرعونش کنون جان در چو ماری تو چو از افلاک نورانی وصال شاه افتادی چو آدم اندر این پستی در این اقلیم ناری تو کنار وصل دربودی یکی چندی تو ای دیده کنار از اشک پر کن تو چو از شه برکناری تو الا ای مو سیه پوشی به هنگام طرب وآنگه سپیدت جامه باشد چون در این غم سوگواری تو به نظم و نثر عذر من سمر شد در جهان اکنون که یک عذرم نپذرفتی چگونه خوش عذاری تو تو ای جان سنگ خارایی که از آب حیات او جدا گشتی و محرومی وآنگه برقراری تو رمیدستی از این قالب ولیکن علقهای داری کز آن بحر کرم در گوش در شاهواری تو در این اومید پژمرده بپژمردی چو باغ از دی ز دی بگذر سبک برپر که نی جان بهاری تو بخارای جهان جان که معدنگاه علم آن است سفر کن جان باعزت که نی جان بخاری تو مزن فال بدی زیرا به فال سعد وصل آید مگو دورم ز شاه خود که نیک اندر جواری تو چو دانستی که دیوانه شدی عقل است این دانش چو میدانی که تو مستی پس اکنون هشیاری تو هزاران شکر آن شه را که فرزین بند او گشتی هزاران منت آن می را که از وی در خماری تو همه فخر و همه دولت برای شاه میزیبد چرا در قید فخری تو چرا دربند عاری تو فراق من شده فربه ز خون تو که خورد ای دل چرا قربان شدی ای دل چو شیشاک نزاری تو چو سرنایی تو نه چشم از برای انتظار لب چو آن لب را نمیبینی در آن پرده چه زاری تو چو دف از ضربت هجرت چو چنبر گشت پشت من چرا بر دست این دل هم مثال دف نداری تو هزاران منتت بر جان ز عشق شاه شمس الدین تو بادی ریش درکرده که یعنی حق گزاری تو الا ای شاه تبریزم در این دریای خون ریزم چه باشد گر چو موسی گرد از دریا برآری تو ایا خوبی و لطف شه شمردم رمزکی از تو شمردن از کجا تانم که بیحد و شماری تو 4
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 پشت سرت نگاه نکن بزار نگات یادم بره برو پشیمون نمیشی ایندفه بار آخره پشت سرت نگاه نکن حتی اگه صدات کنم حتی اگه گریه کنم زل بزنم نگات کنم ما رو نساختن واسه هم ما قسمت هم نبودیم بزار که از یادت بره یه روزی عاشقم بودی جاده صدامون میزنه خوب میدونی مسافریم من از یه راه تو از یه راه هر دو تامون باید بریم جاده پر از غربت و غم خیس عبور گریه هاست توشه ی راهمون فقط هق هق تلخ بی صداست طناب سرنوشت من به پای تو گره نخورد قلب تو رو دست خدا به عشق دیگری سپرد ما مثل خورشیدیم و ماه قسمت نمیشیم خوب من طلوع روشن نگات فقط میشه غروب من پشت سرت نگاه نکن حتی اگه صدا صدات کنم حتی اگه گریه کنم زل بزنم نگات کنم 3
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 خداحافظ …خداحافظ …عزیز رفته از دیدار اگه میری برو اما…نگو تقدیرمون این بود محاله بعد از این دیدار همیشه میگفتی به من دوست دارم دوست دارم تو هستی عشق اول و تو هستی عشق آخرم نمیتونم که بعد تو لحظه ای آروم بگیرم چیکه چیگه من آب میشم طاعون حسرت میگیرم تو اوج غربت میمیرم نفرین به تو که بی صدا شکسته ای بال مرا نفرین به من که عاشقت شدم فقط با یک نگاه 4
مرید 1252 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 ای مرا یک بارگی از خویشتن کرده جدا گر بدآن شادی که دور از تو بمیرم مرحبا دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما بازپرس آخر که: چون شد حال آن بیمار ما؟ شب خیالت گفت با جانم که: چون شد حال دل؟ نعره زد جانم که: ای مسکین، بقا بادا تو را دوستان را زار کشتی ز آرزوی روی خود در طریق دوستی آخر کجا باشد روا؟ بود دل را با تو آخر آشنایی پیش ازین این کند هرگز؟ که کرد این آشنا با آشنا؟ هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد خستهای کامید دارد از نکورویان وفا روز و شب خونابهاش باید فشاندن بر درت دیدهای کز خاک درگاه تو جوید توتیا دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟ گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟ 6
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 21 فروردین، 2011 آهوی چشم بتان چشم تو را نخجیر است چشم صید افکن تو آهوی آهو گیر است کرده تیر نگهت را سبک آهنگ به جان صف مژگان درازت که پر آن تیر است رتبه عشق رقیب از نگهش یافتهای که ز نظاره او رنگ تو بیتغییر است تا خطت یافته تحریر رخ ساده رخان پیش رخسار تو خطیست که بیتحریر است کرده صد کار فزون در دل تو ناله من چه کند آن چه نکرد است همین تاثیر است در مهمات اسیران که به جان در گروند آن چه تقصیر مرا نیست تو را تقصیر است . . . 6
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 یار ما را از جدایی غم نبود،در غمش مجنون عاشق کم نبود بر سر پیمان خود محکم نبود، سهم من از عشق جروزگار اما وفا با ما نداشت، طاقت خوشبختی ما را نداشت پیش پای عشق ما سنگی گذاشت،بی گمان از مرگ ما پروا نداشت آخر این قصه هجران بود و بس،حسرت و رنج فراوان بود و بس یار ما را از جدایی غم نبود،در غمش مجنون عاشق کم نبود بر سر پیمان خود محکم نبود، سهم من از عشق جز ماتم نبود با من دیوانه پیمان ساده بست، ساده هم آن عهد و پیمان را شکست بی خبر پیمان یاری را گسست،این خبر ناگاه پشتم را شکست آن کبوتر عاقبت از بند رفت،رفت و با دلداری دیگر عهد بست با که گویم که او هم خون من است، خسم جان و تشنه خون من است بخت بد بین وصل او قسمت نشد،این گدا مشمول آن رحمت نشد، آن طلا حاصل به این قیمت نشد عاشقان را خوش دلی تقدیر نیست با چنین تقدیر بد تدبیر نیست، از غمش با دود ودم هم دم شدم باد نوش غصه او من شدم ، مست و مخمور و خراب از غم شدم زره ، زره آب گشتم کم شدم. . . آخر آتش زد دل دیوانه را. . . سوخت بی پروا پر پروانه را عشق من. . . عشق من از من گذشتی خوش گذر ، بعد از این حتی تو اسمم را نبر خاطراتم را تو بیرون کن ز سر دیشب از کف رفت فردا را نگر آخر این یک بار از من بشنو پند ، بر منو بر روزگارم دل نبند عاشقی را دیر فهمیدی چه سود. . !عشق دیرین گسسته از تار و پود گر چه آب رفته باز آید به رود ماهی بیچاره اما مرده بود بعد از این هم آشیانت هر کس است باش با او یاد تو ما را بس است. .ز ماتم نبود 4
مرید 1252 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی دلم بیتو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی به غم زان شاد میگردم که تو غم خوار من گردی از آن با درد میسازم که تو درمان من باشی بسا خون جگر، جانا، که بر خوان غمت خوردم به بوی آنکه یک باری تو هم مهمان من باشی منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟ همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟ اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشم ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟ ز دوزخ آنگهی ترسم که جز تو مالکی یابم بهشت آنگاه خوش باشد که تو رضوان من باشی فلک پیشم زمین بوسد، چو من خاک درت بوسم ملک پیشم کمر بندد، چو تو سلطان من باشی عراقی، بس عجب نبود که اندر من بود حیران چو خود را بنگری در من، تو هم حیران من باشی 5
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 زورکی نخند عزیزم میدونم اومدی بازی نمیخوام این آخرین بازی زندگیم ببازی خدوتو راحت کن و فکر کن که جبران گذشتست از منم میگذره اما به دلت چاره نسازی اومدی بشکنی بشکن از من ساده چی مونده قبل تو هر کی بوده تموم تار و پود سوزونده تو هم از یکی دیگه سوختی میخوای تلافی باشه بیا این تو و دل و باقی احساسی که مونده دل ما اونقده پارست موندنش مرگ دوبارست آسمان سینه ی ما خیلی وقته بی ستارست 6
مرید 1252 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست به زندگانی من فرصت جوانی نیست من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار خدای شکر که این عمر جاودانی نیست همه بگریه ابر سیه گشودم چشم دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم دریغ و درد که این انتحار آنی نیست نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست 6
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 21 فروردین، 2011 دلسوخته تر از همه ی سوختگانم از جمع پراکنده ی رندان جهانم در صحنه ی بازیگری کهنه ی دنیا عشق است قمار من و بازیگر آنم با آن که همه باخته در بازی عشقند بازنده ترین است در این جمع نشانم ای عشق از تو زهر است به کامم دل سوخت ، تن سوخت ماندم من و نامم دلسوخته تر از همه ی سوختگانم از جمع پراکنده ی رندان جهانم عمریست که می بازم و یک برد ندارم اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم ای دوست مزن زخم زبان جای نصیحت بگزار ببارد به سرم سنگ مصیبت من زنده از این جرمم و حاضر به مجازات مرگ است مرا گر بزنم حرف ندامت باید که ببازم با درد بسازم در مذهب رندان این است نمازم در مذهب رندان این است نمازم عمریست که می بازم و یک برد ندارم اما چه کنم عاشق این کهنه قمارم من در به در عشقم و رسوای جهانم چون سایه به دنبال سر عشق روانم او کهنه حریف من و من کهنه حریفش سرگرم قماریم من و او رو سر جانم باید که ببازم با درد بسازم . . . 6
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 22 فروردین، 2011 نمی گم خطا نکردم من که ادعا نکردم همه گفتن بی وفایی ولی اعتنا نکردم راهی سفر شدی تو من دلم می خواست بمونی واسه موندن تو اما به خدا دعا نکردم توی کوچه ی رفاقت یه سلام جواب ندادم تو دلم تویی اونو با کسی آشنا نکردم می دونم دوستم نداری حتی قد یه قناری ولی عاشقم هنوزم بدون اشتباه نکردم زیر دین ناز چشمات عمریه دارم میسوزم تا خاکستری نشه دل دینمو ادا نکردم نامه های عاشقونه با نشونه بی نشونه اما از کسای دیگه ست پس اونارو وا نکردم وقتی که دیگر نبودم به بودنم نیازمند شد وقتی که دیگر رفتم به انتظار آمدنم نشست وقتی که دیگر نمی توانستم دوستش بدارم او مرا دوست داشت وقتی که من تمام کردم او شروع کرد.........وقتی من به پایان رسیدم او آغاز شد و چه سخت است تنها متولد شدن ...... مثل تنها زندگی کردن ... مثل تنها مردن!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 6
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 23 فروردین، 2011 به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق که در هوای رخت چون به مهر پیوستم بیار باده که عمریست تا من از سر امن به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو سخن به خاک میفکن چرا که من مستم چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست که خدمتی به سزا برنیامد از دستم . . . 6
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 23 فروردین، 2011 خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم امید در شب زلفت به روز عمر نبستم طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم به شوق چشمه نوشت چه قطرهها که فشاندم ز لعل باده فروشت چه عشوهها که خریدم ز غمزه بر دل ریشم چه تیر ها که گشادی ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم . . . 6
ارسال های توصیه شده