رفتن به مطلب

اشعار بلند


moh@mad

ارسال های توصیه شده

يا که به راه آرم اين صيد دل رميده را

يا به رهت سپارم اين جان به لب رسيده را

.

يا ز لبت کنم طلب قيمت خون خويشتن

يا به تو واگذارم اين جسم به خون تپيده را

.

کودک اشک من شود خاک‌نشين ز ناز تو

خاک‌نشين چرا کني کودک نازديده را؟

.

چهره به زر کشيده‌ام، بهر تو زر خريده‌ام

خواجه! به هيچ‌کس مده بنده‌ي زر خريده را

.

گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کني

کي ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکيده را؟

.

گر دو جهان هوس بود، بي‌تو چه دسترس بود؟

باغ ارم قفس بود، طاير پر بريده را

.

جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم

ترک کمين گشاده و شوخ کمان کشيده را

.

خيز، بهار خون‌جگر! جانب بوستان گذر

تا ز هزار بشنوي قصه‌ي ناشنيده را

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 483
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست

 

چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست

 

 

من کیم یک شبنم از دریای بی‌پایان تو

 

گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست

 

 

گر رسانی ذره‌ای شادی به جانم بی جگر

 

هم روا باشد چو بر دل بی تو چندین غم رواست

 

 

چون نیایی در میان حلقه با من چون نگین

 

حلقه‌ای بر در زن و گر در نیایی هم رواست

 

 

تا درون عالمم دم با تو نتوانم زدن

 

چون برون آیم ز عالم با توام آن دم رواست

 

 

چون در اصل کار عالم هیچکس آن برنتافت

 

آنچنان دم کی توان گفتن که در عالم رواست

 

 

در صفت رو تا بدان دم بوک یکدم پی بری

 

کان دمی پاک است و پاک از صورت آدم رواست

 

 

گر سر مویی جنب را تر نشد نامحرم است

 

ظن مبر کاینجا سر یک موی نامحرم رواست

 

 

موی چون در می‌نگنجد کرده‌ای سررشته گم

 

گر تو گویی سوزنی با عیسی مریم رواست

 

 

اره چون بر فرق خواهد داشت جم پایان کار

 

گر فرو خواهد فتاد از دست جام جم رواست

 

 

چون تواند دیو بر تخت سلیمانی نشست

 

گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست

 

 

فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست

 

گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست

 

 

بیش از زنبیل‌بافی سلیمان نیست ملک

 

هر که این زنبیل بفروشد به چیزی کم رواست

 

 

مذهب عطار اینجا چیست از خود گم شدن

 

زانکه اینجا نه جراحت هیچ و نه مرهم رواست

لینک به دیدگاه

چراغ خانه را روشن کنید، آواز بگذارید

کسی دارد می آید، لای در را باز بگذارید

 

بیفشانید آبی بر حیاط و یادتان باشد

که در بالای مجلس چهار بالش ناز بگذارید

 

بجنبید و بیندازید نقلی در دهان غم

به پا خیزید و در دستان شادی‌ ساز بگذارید

 

الا دل‌های تمرین کرده دور از او پریدن را

از اینجا تا رسیدن‌ْگاه او پرواز بگذارید

 

بیاید، بیشتر گل می‏ دهد بیشْ‌انتظاران را

اگر دل کنده ‏اید از این صبوری باز بگذارید

 

نگاهش راهزن بسیار دارد من که می ترسم‏

مگر در رهگذار چشم او سرباز بگذارید!

 

عباس چشامی

لینک به دیدگاه
چراغ خانه را روشن کنید، آواز بگذارید

کسی دارد می آید، لای در را باز بگذارید

 

بیفشانید آبی بر حیاط و یادتان باشد

که در بالای مجلس چهار بالش ناز بگذارید

 

بجنبید و بیندازید نقلی در دهان غم

به پا خیزید و در دستان شادی‌ ساز بگذارید

 

الا دل‌های تمرین کرده دور از او پریدن را

از اینجا تا رسیدن‌ْگاه او پرواز بگذارید

 

بیاید، بیشتر گل می‏ دهد بیشْ‌انتظاران را

اگر دل کنده ‏اید از این صبوری باز بگذارید

 

نگاهش راهزن بسیار دارد من که می ترسم‏

مگر در رهگذار چشم او سرباز بگذارید!

 

عباس چشامی

 

 

شعر خوبی است ولی در چند بیتی از این شعر مشکل وزنی وجود دارد

شاید چون به دقت تایپ نشده است اینگونه می نمایاند

 

مثلا این بیت(بیفشانید آبی بر حیاط و یادتان باشد

که در بالای مجلس چهار بالش ناز بگذارید)

 

در مصرع این بیت شکستگی وزن به طرز محسوسی دیده میشود

 

بهر حال سپاسگذار از شعرخوبتان

لینک به دیدگاه

از همه دوستان متشکرم.

گرفتم آن که در خواب کردم پاسبانش را

ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را

 

صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون

کند آتشفشان چون شمع، استخوانش را

 

برآمد جان ز تن وان زلف می جوید جوان مرغی

که از دامی شود آزاد و جوید آشیانش را

 

ز غیرت پیچ و تاب افتاده در رگ های جان من

همانا دست امید کسی دارد عنانش را

 

ز سنگ آن قدم هرگز به روی آستان ننهد

که ناگه شب نهان بوسیده باشم آستانش را

.

.

.

لینک به دیدگاه

صلاح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

لینک به دیدگاه

ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی هزار نکته در این کار هست تا دانی

بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را به خاتمی نتوان زد دم سلیمانی

هزار سلطنت دلبری بدان نرسد که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

چه گردها که برانگیختی ز هستی من مباد خسته سمندت که تیز می‌رانی

به همنشینی رندان سری فرود آور که گنجهاست در این بی‌سری و سامانی

بیار بادهٔ رنگین که یک حکایت راست بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی

به خاک پای صبوحی‌کنان که تا من مست ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی

به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

به نام طرهٔ دلبند خویش خیری کن که تا خداش نگه دارد از پریشانی

مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز وگرنه حال بگویم به آصف ثانی

وزیر شاه‌نشان خواجهٔ زمین و زمان که خرم است بدو حال انسی و جانی

قوام دولت دنیی محمد بن علی که می‌درخشدش از چهره فر یزدانی

زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی

طراز دولت باقی تو را همی‌زیبد که همتت نبرد نام عالم فانی

اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی

تو را که صورت جسم تو را هیولایی است چو جوهر ملکی در لباس انسانی

کدام پایهٔ تعظیم نصب شاید کرد که در مسالک فکرت نه برتر از آنی

درون خلوت کروبیان عالم قدس صریر کلک تو باشد سماع روحانی

تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود که آستین به کریمان عالم افشانی

صواعق سخطت را چگونه شرح دهم نعوذ بالله از آن فتنه‌های طوفانی

سوابق کرمت را بیان چگونه کنم تبارک‌الله از آن کارساز ربانی

کنون که شاهد گل را به جلوه‌گاه چمن به جز نسیم صبا نیست همدم جانی

شقایق از پی سلطان گل سپارد باز به بادبان صبا کله‌های نعمانی

بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار که لاف می‌زند از لطف روح حیوانی

سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ به غنچه می‌زد و می‌گفت در سخنرانی

که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی که در خم است شرابی چو لعل رمانی

مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه که باز ماه دگر می‌خوری پشیمانی

به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی

جفا نه شیوهٔ دین‌پروری بود حاشا همه کرامت و لطف است شرع یزدانی

رموز سر اناالحق چه داند آن غافل که منجذب نشد و از جذبه‌های سبحانی

درون پردهٔ گل غنچه بین که می‌سازد ز بهر دیدهٔ خصم تو لعل پیکانی

طرب‌سرای وزیر است ساقیا مگذار که غیر جام می آنجا کند گرانجانی

تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی

شنیده‌ام که ز من یاد می‌کنی گه گه ولی به مجلس خاص خودم نمی‌خوانی

طلب نمی‌کنی از من سخن جفا این است وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی

ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد لطایف حکمی با کتاب قرآنی

هزار سال بقا بخشدت مدایح من چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی

سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی

همیشه تا به بهاران هوا به صفحهٔ باغ هزار نقش نگارد ز خط ریحانی

به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز شکفته باد گل دولتت به آسانی

لینک به دیدگاه

صورت خوبت نگارا خوش به آیین بسته‌اند گوییا نقش لبت از جان شیرین بسته‌اند

از برای مقدم خیل و خیالت مردمان زاشک رنگین در دیار دیده آیین بسته‌اند

کار زلف توست مشک‌افشانی و نظارگان مصلحت را تهمتی بر نافهٔ چین بسته‌اند

یارب آن روی است و در پیرامنش بند کلاه یا به گرد ماه تابان عقد پروین بسته‌اند

لینک به دیدگاه

رهروان را عشق بس باشد دلیل آب چشم اندر رهش کردم سبیل

موج اشک ما کی آرد در حساب آن که کشتی راند بر خون قتیل

بی می و مطرب به فردوسم مخوان راحتی فی الراح لا فی السلسبیل

اختیاری نیست بدنامی من ضلنی فی العشق من یهدی السبیل

آتش روی بتان در خود مزن ور نه در آتش گذر کن چون خلیل

یا بنه بر خود که مقصد گم کنی یا منه پای اندرین ره بی‌دلیل

با رسوم پیلبانان یاد گیر یا مده هندوستان با یاد پیل

یا مکش بر چهره نیل عاشقی یا فرو بر جامهٔ تقوی به نیل

حافظا گر معنیی داری بیار ورنه دعوی نیست غیر از قال و قیل

لینک به دیدگاه

آهای آهای ، بهار بهار

خورشیدمو برام بیار

دلم می خواد ببینمش

خسته ام از این شبای تار

خورشید پشت انتظار

دوست دارم ، تو رو می خوام

دلتنگ روشنیت منم

غمت نشسته تو چشام

خورشید پشت انتظار

شکسته بغض این انار

اشکای سرخمو ببین

دونه به دونه بی قرار

بی تو اسیر قفسم

شکسته بال و پر، منم

دلم می خواد پر بگیرم

قفل قفس رو بشکنم

آی آسمون مهربون

شریک غصه هام ببار

که شاید آروم بگیرن

چشمای خیس بی قرار

اگه اسیر قفسم

قفل قفس رو می شکنم

از ته دل داد می زنم

عاشق و منتظر منم

آهای آهای ، بهار بهار

رخت خزون در بیار

واسه ی آفتابی شدن

خورشیدمو برام بیار

لینک به دیدگاه

آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد

خلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد

 

اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست

پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد

 

جان اگر باید به کویت نقد جان خواهیم باخت

سر اگر باید به راهت ترک سر خواهیم کرد

 

در غم عشق تو با این ناله های دردناک

اخنر بیدادگر را دادگر خواهیم کرد

 

هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست

ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد

 

تا جهانی در خور شرح غمت پیدا کنیم

خویش را زین عالم فانی به در خواهیم کرد

 

تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما

روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد

 

یا ز آه نیمشب یا از دعا یا از نگاه

هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد

 

لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری

ور به بی‌رحمی زدی فکر دگر خواهیم کرد

.

.

.

لینک به دیدگاه

بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت

بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت

بي تو اي شوق غزل‌آلوده‌يِ شبهاي من

لحظه‌اي حتي دلم با من هم‌آوايي نداشت

آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم مي‌شوم

كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!

اين منم پنهانترين افسانه‌يِ شبهاي تو

آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت

در گريز از خلوت شبهايِ بي‌پايان خود

بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم

زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت

پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود

قايقي مي‌ساختم آنجا كه دريايي نداشت

پشت پا مي‌زد ولي هرگز نپرسيدم چرا

در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت

شعرهايم مي‌نوشتم دستهايم خسته بود

در شب باراني‌ات يك قطره خوانايي نداشت

ماه شب هم خويش مي‌آراست با تصويرِ ابر

صورت مهتابي‌ات هرگز خودآرايي نداشت

حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود

يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت

عشق اگر ديروز روز از روز‌گارم محو بود

در پسِ امروز‌ها ديروز، فردايي نداشت

لینک به دیدگاه

ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است

دائم گرفته چون دل من روی ماهش است

 

دیگر نگاه وصف بهاری نمی کند

شرح خزان دل به زبان نگاهش است

 

دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او

آورده سر به گوش من و عذرخواهش است

 

بگریخته است از لب لعلش شکفتگی

دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است

 

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه

خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است

 

هر چند اشتباه از او نیست لیکن او

با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

 

اکنون گلی است زرد ولی از وفا هنوز

هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است

 

این برگهای زرد چمن نامه های اوست

وین بادهای سرد خزان پیک راهش است

 

در گوشه های غم که کند خلوتی به دل

یاد من و ترانه من تکیه گاهش است

 

من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا

با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است

.

.

.

لینک به دیدگاه

از کوری چشم فلک امشب قمر اینجاست

آری قمر امشب به خدا تا سحر اینجاست

 

آهسته به گوش فلک از بنده بگوئید

چشمت ندود این همه یک شب قمر اینجاست

 

آری قمر آن قمری خوشخوان طبیعت

آن نغمه سرا بلبل باغ هنر اینجاست

 

شمعی که به سویش من جانسوخته از شوق

پروانه صفت باز کنم بال و پر اینجاست

 

تنها نه من از شوق سر از پا نشناسم

یک دسته چو من عاشق بی پا و سر اینجاست

 

هر ناله که داری بکن ای عاشق شیدا

جائی که کند ناله عاشق اثر اینجاست

 

مهمان عزیزی که پی دیدن رویش

همسایه همه سرکشد از بام و در اینجاست

 

ساز خوش و آواز خوش و باده دلکش

آی بیخبر آخر چه نشستی خبر اینجاست

 

ای عاشق روی قمر ای ایرج ناکام

برخیز که باز آن بت بیداد گر اینجاست

 

آن زلف که چون هاله به رخسار قمر بود

بازآمده چون فتنه دور قمر اینجاست

 

.

.

.

لینک به دیدگاه

وداع

مي روم خسته و افسرده و زار

سوي منزلگه ويرانه ي خويش

به خدا مي برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

مي برم ، تا که در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ نگاه

شستشويش دهم از لکه ي عشق

زين همه خواهش بيجا و تباه

مي برم تا ز تو دورش سازم

ز تو اي جلوه ي اميد محال

مي برم زنده بگورش سازم

تا از اين پس نکند ياد وصال

ناله مي لرزد ، مي رقصد اشک

آه ، بگذار که بگريزم من

از تو ، اي چشمه ي جوشان گناه

شايد آن به که بپرهيزم من

بخدا غنچه ي شادي بودم

دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم ، صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست

مي روم ، خنده به لب ، خونين دل

مي روم از دل من دست بدار

اي اميد عبث بي حاصل

..........

فروغ

لینک به دیدگاه

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

 

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

 

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

 

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

 

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

 

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

 

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

 

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

.

.

.

لینک به دیدگاه

ساختم با آتش دل لاله زاری شد مرا

سوختم خار تعلق نوبهاری شد مرا

 

سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی

آخر از زندان تن راه فراری شد مرا

 

نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی

کینه از دشمن بریدم دوستداری شد مرا

 

هر چراغی در ره گمگشته ای افروختم

در شب تار عدم شمع مزاری شد مرا

 

دل به داغ عشق خوش کردم گل از خارم دمید

خو گرفتم با غم دل غمگساری شد مرا

 

گوهر تنهایی از فیض جنون دارم به دست

گوشه ویرانه گنج شاهواری شد مرا

 

کج نهادان راز کس باور نیاید حرف راست

عیب خود بی پرده گفتم پرده داری شد مرا

 

پیش پیکان بلا سنگ مزارم شد سپهر

جا به صحرای عدم کردم حصاری شد مرا

.

.

.

لینک به دیدگاه

تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم

در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم

 

تا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلال

چون شفق خونابه دل می‌چکد از ساغرم

 

خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته

صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم

 

تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت

عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم

 

شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد

آتشی جاوید باشد در دل خاکسترم

 

سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار

شیوه بازیگری از طالع بازیگرم

 

خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست

کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم

 

گر چه ما را کار دل محروم از دنیا کند

نگذرم از کار دل وز کار دنیا بگذرم

.

.

.

لینک به دیدگاه

زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست

عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست

 

لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار

زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست

 

می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان

گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست

 

آنچنان دور از لبش بگداختم کز تاب درد

چون نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست

 

من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن

ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست

 

تکیه بر تاب و توان کم کن در این میدان عشق

آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست

 

قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان

آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست

 

هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک

سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست

.

.

.

لینک به دیدگاه

بیـا که اين زمانه قصد وفـا نـدارد

گرهم کند وفـايی کاری به ما نـدارد

بيـاکه دل دوبــاره دارد بهانه تــو

که درد بی تـو بودن جز تو دوا نـدارد

گفتی چـرا به يادم بيمار و مست گشتی

گفتم که روی ماهت چون و چرا ندارد

هر چه گريزم از تـو، در دام تـو بيفتم

هر چند دل هراسی زين دام ها نــدارد

صبرم تمام گشته ، هجـر تــو قاتل من

دل از فراق رويت، نـای و نـوا نـدارد

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...