sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۸۹ بنال بلبل اگر با منت سر یاریست که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست در آن زمین که نسیمی وزد ز طره دوست چه جای دم زدن نافههای تاتاریست بیار باده که رنگین کنیم جامه زرق که مست جام غروریم و نام هشیاریست خیال زلف تو پختن نه کار هر خامیست که زیر سلسله رفتن طریق عیاریست لطیفهایست نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست جمال شخص نه چشم است و زلف و عارض و خال هزار نکته در این کار و بار دلداریست قلندران حقیقت به نیم جو نخرند قبای اطلس آن کس که از هنر عاریست بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری به دشواریست سحر کرشمه چشمت به خواب میدیدم زهی مراتب خوابی که به ز بیداریست 3 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۸۹ روی آن شیشه تبدار تو را ها کردم اسم زیبای تو را با نفسم جا کردم شیشه بدجور دلش ابری و بارانی شد شیشه را یک شبه تبدیل به دریا کردم با سر انگشت کشیدم به دلش عکس زیبای تو را عکس زیبای تو را سیر تماشا کردم 3 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۸۹ زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود گر نرفتی خا نه اش تا زنده بود خانه صاحب عزا تا صبح خوابیدن چه سود گر نپرسی حال من تا زنده ا م بعد مرگم اشک و نالیدن چه سود 3 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۸۹ تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد سلامت همه آفاق در سلامت توست به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد جمال صورت و معنی ز امن صحت توست که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد در این چمن چو درآید خزان به یغمایی رهش به سرو سهی قامت بلند مباد در آن بساط که حسن تو جلوه آغازد مجال طعنه بدبین و بدپسند مباد هر آن که روی چو ماهت به چشم بد بیند بر آتش تو بجز جان او سپند مباد 3 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۸۹ دیر است که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد صد نامه فرستادم و آن شاه سواران پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد سوی من وحشی صفت عقل رمیده آهوروشی کبک خرامی نفرستاد دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد چندان که زدم لاف کرامات و مقامات هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد 3 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۸۹ عکس روی تو چو در آینه جام افتاد عارف از خنده می در طمع خام افتاد حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد این همه نقش در آیینه اوهام افتاد این همه عکس می و نقش نگارین که نمود یک فروغ رخ ساقیست که در جام افتاد غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار هر که در دایره گردش ایام افتاد در خم زلف تو آویخت دل از چاه زنخ آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بینی کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد 3 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۸۹ همای اوج سعادت به دام ما افتد اگر تو را گذری بر مقام ما افتد حباب وار براندازم از نشاط کلاه اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد شبی که ماه مراد از افق شود طالع بود که پرتو نوری به بام ما افتد به بارگاه تو چون باد را نباشد بار کی اتفاق مجال سلام ما افتد چو جان فدای لبش شد خیال میبستم که قطرهای ز زلالش به کام ما افتد خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مساز کز این شکار فراوان به دام ما افتد به ناامیدی از این در مرو بزن فالی بود که قرعه دولت به نام ما افتد 3 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 آذر، ۱۳۸۹ بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد بیفشان جرعهای بر خاک و حال اهل دل بشنو که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل که بر گل اعتمادی نیست گر حسن جهان دارد خدا را داد من بستان از او ای شحنه مجلس که می با دیگری خوردهست و با من سر گران دارد به فتراک ار همیبندی خدا را زود صیدم کن که آفتهاست در تاخیر و طالب را زیان دارد ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را بدین سرچشمهاش بنشان که خوش آبی روان دارد ز خوف هجرم ایمن کن اگر امید آن داری که از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد 2 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۸۹ کار عشق از وصل و هجران درگذشت درد ما از دست درمان درگذشت کار صعب آمد به همت برفزود گوی تیز آمد ز چوگان درگذشت در زمانه کار کار عشق توست از سر این کار نتوان درگذشت کی رسم در تو که رخش وصل تو از زمانه بیست میدان درگذشت فتنه عشق تو پردازد جهان خاصه میداند که سلطان درگذشت . . .. 2 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 آذر، ۱۳۸۹ چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را زحال گریه پنهان حکایت با سبو کردم فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم ملول از ناله بلبل مباش ای باغبان رفتم حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم . . . 4 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 آذر، ۱۳۸۹ همچو شمعم هست شبها بیرخ آن آفتاب دیده گریان سینه بریان تن گدازان دل کباب بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست دل غمین خاطر حزین تن در بلاجان در عذاب در زمین و آسمان دارند ز آب و تاب او آب شرم آئینه رو مهتاب خورشید اضطراب سرو کی گیرد به گلشن جای سروی کش بود پیرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب تیره بختم آنقدر کز طالع من میشود نور ظلمت روز شب گوهر حجر دریا سراب چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامی که بود دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب مدعی از رشک بر در چون نمرد امشب که بود بزم دلکش باده بی غش یار سرخوش من خراب سرمبادم کز گمانهای کجم آن سرور است سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب . . . 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 آذر، ۱۳۸۹ مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها که وصال هم بلای شب انتظار دارد تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من که کمند زلف شیرین هوس شکار دارد مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن که هنوز وصله دل دو سه بخیه کار دارد دل چون شکسته سازم ز گذشته های شیرین چه ترانه های محزون که به یادگار دارد غم روزگار گو رو پی کار خود که ما را غم یار بی خیال غم روزگار دارد گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد . . . 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۸۹ هر سحر ناله و زاری کنم پیش صبا تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما باد میپیمایم و بر باد عمری میدهم ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا چون ندارم همدمی با باد میگویم سخن چون نیابم مرهمی از باد میجویم شفا آتش دل چون نمیگردد به آب دیده کم میدمم بادی بر آتش تا بتر سوزد مرا تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا . . . 4 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۸۹ دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات از خانقاه رفته در میکده نشسته صد سجده کرده هر دم در پیش عزی و لات در باخته دل و دین مفلس بمانده مسکین افتاده خوار و غمگین در گوشه خرابات نی همدمی که با او یک دم دمی برآرد نی محرمی که یابد با وی دمی مراعات نی هیچ گبری او را دستی گرفت روزی نی کرده پایمردی با او دمی مدارات دردش ندید درمان زخمش نجست مرهم در ساخته به ناکام با درد بیمداوات خوش بود روزگاری بر بوی وصل یاری هم خوشدلیش رفته هم روزگار هیهات . . . 3 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۸۹ هر زمان از عشقت ای دلبر دل من خون شود قطرهها گردد ز راه ديدگان بيرون شود گر ز بي صبری بگويم راز دل با سنگ و روی روی را تن آب گردد سنگ را دل خون شود ز آتش و درد فراقت اين نباشد بس عجب گر دل من چون جحيم و ديده چون جيحون شود بار اندوهان من گردون کجا داند کشيد خاصه چون فريادم از بيداد بر گردون شود... 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۸۹ از پرده برون آمد ساقی قدحی در دست هم پرده ما بدرید هم توبه ما بشکست بنمود رخ زیبا گشتیم همه شیدا چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست در دام سر زلفش ماندیم همه حیران وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست از دست بشد چون دل در طره او زد چنگ غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست چون سلسله زلفش بند دل حیران شد آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست دل در سر زلفش شد از طره طلب کردم گفتا که لب او خوش اینک سرما پیوست با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست از غمزه روی او گه مستم و گه هشیار وز طره لعل او گه نیستم و گه هست . . . 4 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۸۹ به ساعت نگاه مي كنم: حدود سه نصفه شب است چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از ياد برده باشم و طبق عادت كنار پنجره می روم سوسوي چند چراغ مهربان وسايه های كشدار شبگردانه خميده و خاكستري گسترده بر حاشيه ها و صدای هيجان انگيز چند سگ و بانگ آسماني چند خروس از شوق به هوا مي پرم چون كودكی ام و خوشحال كه هنوز معماي سبز رودخانه از دور برايم حل نشده است آری!از شوق به هوا می پرم و خوب می دانم سالهاست كه مرده ام... 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۸۹ باز مرا در غمت واقعه جانی است در دل زارم نگر تا به چه حیرانی است دل که ز جان سیر گشت خون جگر میخورد بر سر خوان غمت باز به مهمانی است چون دل تنگم نشد شاد به تو یک زمان باز گذارش به غم کوبه غم ارزانی است تا سر زلفین تو کرد پریشان دلم هیچ نگویی بدو کین چه پریشانی است از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند تا ز غمت دیدهام در گهر افشانی است آه که در طالعم باز پراکندگی است بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است رفت که بودی مرا کار به سامان دریغ نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است صبح وصالم بماند در پس کوه فراق روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد جستن وصلت مرا مایه نادانی است . . . 4 لینک به دیدگاه
کتایون 15176 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 آذر، ۱۳۸۹ زیر خاکستر جسمم باقیست آتشی سرکش و سوزنده هنوز یادگاریست ز عشقی سوزان که بود گرم و فروزنده هنوز عشقی آنگونه که بنیان مرا سوخت از ریشه و خاکستر کرد غرق در حیرتم از این که چرا مانده ام زنده هنوز! گاه گاهی که دلم می گیرد پیش خود می گویم آنکه جانم را سوخت یاد می آرد از این بنده هنوز؟ سخت جانی را بین که نمردم از هجر مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد گفتم از عشق تو من خواهم مرد چون نمردم هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت سالها هست که از دیده من رفتی،لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز دفتر عمر مرا دست ایام ورق ها زده است زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکست در خیالم اما همچنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز در قمار غم عشق دل من بردی و با دست تهی منم آن عاشق بازنده هنوز آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش گر که گورم بشکافند عیان می بینند زیر خاکستر جسمم باقیست آتشی سرکش و سوزنده هنوز ... 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده