sanaz.goli 3471 ارسال شده در 2 شهریور، 2011 درتصاویر حکاکی برسنگ های تخت جمشید هیچکس عصبانی نیست هیچکس سواربراسب نیست هیچکس را درحال تعظیم نمیبینی هیچ وقت برده داری مرسوم نبوده دربین این همه پیکرتراشیده شده حتی یک تصویربرهنه وجود ندارد این اداب اصیلمان است : نجابت قدرت احترام مهربانی....................برای همه ای ملت ایران همگان بدانید چه بودیم و چه شدیم 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 2 شهریور، 2011 به خاطر تو می نويسم ، به خاطر تو می خونم ، به خاطر تو زنده ام ، به خاطر خودت ، وجودت ، نگاهت ، غرورت . تويی که شدی همه چيزم ، دوست دارم هميشه باهام باشی . نمی دونی چقدر دوست دارم ، به خدا نمی دونی ، اگه می دونستی . . . .
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 2 شهریور، 2011 [/url]گفته بودم که اگربوسه دهی توبه کنم که دگربارازاین گونه خطانکنم بوسه دادی وچو برخاست لبت ازلب من توبه کردم که دگرتوبه بی جانکنم گفتم آیا بوسه بررویت زنم یابرلبت.گفت:عاشقی،چشم داری هرکجانازکتراست همی دانم که روز وشب جهان روشن زروی توست ولیکن آفتابی یامه تابان، نمی دانم 1
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 2 شهریور، 2011 یادمان [/url]باشد یادمان باشد یادمان باشداگر خاطرمان تنها شد طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم یادمان باشدکه دگر لیلی و مجنونی نیست به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم! یادمان باشد که در این بهر دو رنگی و ریا دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم یادمان باشد اگر از پس هر شب روزیست دگر آن روز پی قلب سیاهی نرویم یادمان باشد اگر شمعی و پروانه به یکجا دیدیم طلب سوختن بال و پر کس نکنیم ولی آخر تو بگو با دل عاشق چه کنم؟ یاد من هست طلب عشق ز هر کس نکنم گو تو آخر که نه انصاف و نه عدل است و نه داد دل دیوانه من بهر که افتاده به خاک این همه گفتم و گفتم که رسم آخر کار به تو ای عشق تو ای یار به تو ای بهر نیاز یادمان باشد که د یگر دل تنها نیست یادمان باشد که دیگر دل تو مال من است یادمان باشدکه باشم همه عمر بهر تو پاک یاد تو باشم و هر دم بکنم راز و نیاز یاد تو باشد از این پس من و تو ما شده ایم هر دو عاشق دو پرستو دو مسافر شده ایم ودر نهایت یادمان باشد مرگ پایان کبوتر نیست برای پروازی ابدی.. 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 2 شهریور، 2011 پرده برگیر که من یار توام عاشقم، عاشق رخسار توام عشوه کن، ناز نما، لب بگشا جان من، عاشق گفتار توام بر سر بستر من پا بگذار منِ دلسوخته، بیمار توام با وصالت ز دلم عقده گشا جلوهای کن که گرفتار توام عاشقی سر به گریبانم، من مستم و مرده دیدار توام گر کُشی یا بنوازی، ای دوست عاشقم، یار وفادار توام هر که بینیم، خریدار تو است من خریدارِ خریدارِ توام 2
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 9 شهریور، 2011 همه حرف من این است : تو را می خواهم با گل یاد تو عمری ست كه من همراهم بی سبب نیست كه هر لحظه دلم می گیرد غم عشق است واز این مسأله خود آگاهم روزهایم همه با ناله واندوه گذشت همه شب ماه بود شاهد اشک وآهم سرنوشتم همه این بود كه عاشق باشم دست تقدیر كشانده ست چو بر این راهم چاره ای نیست به جز سوختن و ساختنم آتش عشق تو افتاد چون بر این كاهم اگر از عاشق دلخسته نگیری خبری به یقین می كُشدم این غم بس جانكاهم خون دل خوردن و هم كندن جان بود عزیز قسمت و سهم من از زندگی كوتاهم 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 10 شهریور، 2011 ضیافتهای عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار خوشا فریاد زیر آب خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن اگر خوابم اگر بیدار اگر مستم اگر هشیار مرا یارای بودن نیست تو یاری کن مرا ای یار تو ای خاتون خواب من منه تن خسته را دریاب مرا همخانه کن تا صبح نوازش کن مرا تا خواب همیشه خواب تو دیدن دلیل بودن من بود چراغ راه بیداری اگر بود از تو روشن بود نه از دور و نه از نزدیک تو از خواب آمدی ای عشق خوشا خودسوزی عاشق مرا آتش زدی ای عشق خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مردن خوشا از عاشقی مردن برای گم شدن در یار چه دریایی میان ماست خوشا دیدار ما در خواب چه امیدی به این ساحل خوشا پیدا شدن در عشق 2
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 13 شهریور، 2011 تا آخر عمر در یادم میماند که اگر خاطرم تنها ماند دیگر طلب عشق زهر بی سر وپایی نکنم.. 2
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 13 شهریور، 2011 cv,cز مرگم هر که شیون کند از دورو برم دور کنید همه را مست و خراب از می انگور کنید مرد غسال مرا سیر شرابش بدهید مست مست از همه جا حال خرابش بدهید بر مزارم مگذارید بیاید واعظ پیر میخانه بخواند غزلی از حافظ جای تلقین به بالای سرم دف بزنید شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید روز مرگم وسط سینه من چاک زنید اندرون دل من یک قلم تاک زنید روی قبرم بنویسید وفادار برفت آن جگر سوخته خسته از این دار برفت 2
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 13 شهریور، 2011 خداحافظ …خداحافظ …عزیز رفته از دیدار اگه میری برو اما…نگو تقدیرمون این بود محاله بعد از این دیدار همیشه میگفتی به من دوست دارم دوست دارم تو هستی عشق اول و تو هستی عشق آخرم نمیتونم که بعد تو لحظه ای آروم بگیرم چیکه چیگه من آب میشم طاعون حسرت میگیرم تو اوج غربت میمیرم نفرین به تو که بی صدا شکسته ای بال مرا نفرین به من که عاشقت شدم فقط با یک نگاه __________________ 1
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 13 شهریور، 2011 كوك كن ساعتِ خویش ! اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است كوك كن ساعتِ خویش ! شاطری نیست در این شهرِ بزرگ كه سحر برخیزد شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین دیر برمی خیزند كوك كن ساعتِ خویش ! كه سحرگاه كسی بقچه در زیر بغل، راهیِ حمّامی نیست كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی كوك كن ساعتِ خویش ! رفتگر مُرده و این كوچه دگر خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است كوك كن ساعتِ خویش ! ماكیان ها همه مستِ خوابند شهر هم . . . خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند كوك كن ساعتِ خویش ! كه در این شهر، دگر مستی نیست كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی كوك كن ساعتِ خویش ! اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر و در این شهر سحرخیزی نیست 2
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 13 شهریور، 2011 خانمانسوز بود آتش آهي ، گاهي ناله اي ميشكند پشت سپاهي ، گاهي گرمقدر بشود سلك سلاطين پويد سالك بي خبر خفته به راهي گاهي قصه يوسف و آن قوم چه خوش پندي بود به عزيزي رسد افتاده به چاهي گاهي هَستيم سوختي از يك نظر اي اختر عشق آتش افروز شود برق نگاهي ، گاهي روشني بخش از آنم كه بسوزم چون شمع او سپيدي بود از بخت سياهي ، گاهي عجبي نيست اگر مونس يار است رقيب بنشيند برگل هرزه گياهي ، گاهي اشك در چشم فريبنده ترت مي بينم در دل موج ببين صورت ماهي ، گاهي زرد رويي نبود عيب مرانم از كوي جلوه بر قريه دهد خرمن كاهي ، گاهي دارم اميد كه با گريه دلت نرم كنم بهر طوفان زده سنگيست پناهي گاهي 3
YAGHOT SEFID 29302 ارسال شده در 13 شهریور، 2011 با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن چندین هزار احسنت میبایدت کشیدن روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش سهل است در محبت پیراهنی دریدن سر حلقهٔ سلامت در دام او فتادن سرمایهٔ ندامت از بام او پریدن پیمانهٔ حیاتم پر شد فغان که نتوان پیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدن آهوی چشمش آخر رامم نشد به افسون یارب به دو که آموخت این شیوه رمیدن دانی که از تفسیر دوستی چیست از جان خود گذشتن، در خون خود تپیدن قاصد رسید و مردم از رشک خود که نتوان پیغام آشنا را از دیگری شنیدن هیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار است در پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدن آسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیم تا کی توان فروغی دنبال دل دویدن 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 13 شهریور، 2011 زن بود با تمام وقارش زنی موقّر بود در بیت بیت هر غزلم بوی عشق جریان داشت بر برکه ی غمین دلم عکس مه شناور بود زلفی سیاه ریخته بر نیمه ای ز ماه رخش شام هزار قصه ی دزدان عقل از سر بود زن بود با تمام شکر خنده های پر ابهام لوحی سفید داشت که از عشق من مکدّر بود هر چند ماه چهره ی او در مدار وصل نبود اندر سیاه چاله ی چشمش دلم مسخّر بود در انتهای راه صدایش غمی نشسته غمین بر بوم چشم های ترش غصه ای مصوّر بود غرق نگاه نافذ او بودم و ندانستم کاین تک نگاه غرق محبت نگاه آخر بود 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 14 شهریور، 2011 از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران وای به حال دگران رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند هر چه آفاق بجویند کران تا به کران میروم تا که به صاحبنظری بازرسم محرم ما نبود دیدهی کوته نظران دل چون آینهی اهل صفا میشکنند که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران دل من دار که در زلف شکن در شکنت یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران ره بیداد گران بخت من آموخت ترا ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن کاین بود عاقبت کار جهان گذران 2
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 14 شهریور، 2011 "حميد مصدق خرداد 1343" *تو به من خنديدي و نمي دانستي من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم باغبان از پي من تند دويد سيب را دست تو ديد غضب آلود به من كرد نگاه سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك و تو رفتي و هنوز، سالهاست كه در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت "جواب زيباي فروغ فرخ زاد به حميد مصدق" *من به تو خنديدم چون كه مي دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي پدرم از پي تو تند دويد و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه پدر پير من است من به تو خنديدم تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك دل من گفت: برو چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را... و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام حيرت و بغض تو تكرار كنان مي دهد آزارم و من انديشه كنان غرق در اين پندارم كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت 2
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 14 شهریور، 2011 خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم امید در شب زلفت به روز عمر نبستم طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم به شوق چشمه نوشت چه قطرهها که فشاندم ز لعل باده فروشت چه عشوهها که خریدم ز غمزه بر دل ریشم چه تیر ها که گشادی ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم . 2
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 14 شهریور، 2011 زدم از خانه برون.تا بروم آن جایی که تو از پنجره خاطره اش پیدایی در مسیری که پر از پیچ و خم و غوغا بود همرهم سایه شب بود و تنهایی آنقدر رفتم و باریدم و پیمودم راه که نه در تن رمقی ماند و نه در جان نایی تا رسیدم.به همان جا که پی اش می گشتم به همان معبد و پنجره رویایی به همان معبد سنگی که بر آن مکتوب است هیچ کس منتظرت نیست.چرا می آیی ؟! 1
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 14 شهریور، 2011 عيبجو دلدادگان را سرزنش ها ميكند وای اگر با او كند دل آنچه با ما ميكند با غم جانسوز می سازد دل مسكين من مصلحت بين است و با دشمن مدارا می كند عكس او در اشك من نقشی خيال انگيز داشت ماه سيمين جلوه ها در موج دريا می كند از طربناكی به رقص آيد سحر كه چون نسيم هر كه چون گل خواب در اغوش صحرا ميكند خاك پاك آن تهی دستم كه چون ابر بهار بر سر عالم فشاند هر چه پيدا می كند ديده آزاد مردان سوی دنيای دل است سفله باشد آنكه روی دل به دنيا می كند عشق و مستی را از اين عالم بدان عالم بريم در نماند هر كه امشب فكر فردا می كند همچو آن طفلی كه در وحشت سرايی مانده است دل درون سينه ام بی طاقتی ها می كند . .. . 2
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 15 شهریور، 2011 ناگهان یک صبح زیبا آسمان گل کرده بود خاک تا هفت آسمان، بغض تغزل کرده بود حتم دارم در شب میلادت، ای غوغاترین حضرت حق نیز در کارش تأمل کرده بود هر فرشته، تا بیایی، ای معمایی ترین بال های خویش را دست توسل کرده بود *تقدیم به مولای متقیان شاه جهان حضرت علی (ع)* 2
ارسال های توصیه شده