ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۸۹ یک روز بلند آفتابی *** در آبی بیکران دریا امواج تو را به من رساندند *** امواج ترانه بار تنها چشمان تو رنگ آب بودند *** آن دم که تو را در آب دیدم در غربت آن جهان بی شکل *** گویی که تو را به خواب دیدم از تو تا من سکوت و حیرت *** از من تا تو نگاه و تردید ما را می خواند مرغی از دور *** می خواند به باغ سبز خورشید در ما تب تند بوسه می سوخت *** ما تشنه خون شور بودیم در زورق آبهای لرزان *** بازیچه عطر و نور بودیم می زد ، می زد درون دریا *** از دلهره فرو کشیدن امواج ، امواج ناشکیبا *** در طغیان ، به هم رسیدن دستانت را دراز کردی *** چون جریان های بی سرانجام لبهایت با سلام بوسه *** ویران گشتند روی لبهام یک لحظه تمام آسمان را *** در هاله ای از بلور دیدم خود را و تو را و زندگی را *** در دایره های نور دیدم گویی که نسیم داغ دوزخ *** پیچیده میان گیسوانم چون قطره ای از طلای سوزان *** عشق تو چکید بر لبانم آنگاه ز دوردست دریا *** امواج به سوی ما خزیدند بی آنکه مرا به خویش آرند *** آرام تو را فرو کشیدند پنداشتم آن زمان که عطری *** باز از گل خوابها تراوید یا دست خیال من تنت را *** از مرمر آبها تراشید پنداشتم آن زمان که رازیست *** در زاری و هایهای دریا شاید که مرا به خویش می خواند *** در غربت خود ، خدای دریا 4 لینک به دیدگاه
Ka!SeR 1333 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اسفند، ۱۳۸۹ قطره قطره اگر چه آب شدیم ابر بودیم و آفتاب شدیم ساخت ما را همو که می پنداشت به یکی جرعه اش خراب شدیم هی مترسک کلاه را بردار ما کلاغان دگر عقاب شدیم ما از آن سودن و نیاسودن سنگ زیرین آسیاب شدیم گوش کن ما خروش و خشم تو را همچنان کوه بازتاب شدیم اینک این تو که چهره می پوشی اینک این ما که بی نقاب شدیم ما که ای زندگی به خاموشی هر سوال تو را جواب شدیم دیگر از جان ما چه می خواهی ؟ ما که با مرگ بی حساب شدیم 3 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ دیری ست دلم در گرو ناز پری هاست روشن شده چشمم که نظرباز پری هاست دیوانه ام و با پریانم سر و سرّی ست لب تر کنم این جا پُر آواز پری هاست لب تر کنم این خانه پری خانه ی محض است دفترچه ی شعرم پَر پرواز پری هاست جنّات نعیم است، گریبان کلیم است پردیس مگر در یقه ی باز پری هاست؟! * ای دختر شاه پریان! خانه ات آباد! زیبایی تو خانه برانداز پری هاست هر بافه ی مویت شجره نامه ی جنّی ست! چشمان تو دنیای خبرساز پری هاست... من راز نگهدار ترین دیو جهانم آغوش تو صندوق چه ی راز پری هاست.. 4 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 12 اسفند، ۱۳۸۹ خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است بنده: خدایا ! خسته ام! نمی توانم. خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان. بنده: خدایا ! خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم… خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان بنده: خدایا سه رکعت زیاد است خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان بنده: خدایا ! امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟ خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد! خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد خدا: ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود! خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟ خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد… بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری اللهم اجعلنی من المحبین و المن المنتقمین و السائلین الزهرا . . . 4 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اسفند، ۱۳۸۹ پدری با پسری گفت به قهر که تو آدم نشوی جان پدر حیف از آن عمر که ای بی سروپا در پی تربیتت کردم سر دل فرزند از این حرف شکست بی خبر از پدرش کرد سفر رنج بسیار کشید و پس از آن زندگی گشت به کامش چو شکر عاقبت شوکت والایی یافت حاکم شهر شد و صاحب زر چند روزی بگذشت و پس از آن امر فرمود به احضار پدر پدرش آمد از راه دراز نزد حاکم شد و بشناخت پسر پسر از غایت خودخواهی و کبر نظر افگند به سراپای پدر گفت گفتی که تو آدم نشوی تو کنون حشمت و جاهم بنگر پیر خندید و سرش داد تکان گفت این نکته برون شد از در «من نگفتم که تو حاکم نشوی گفتم آدم نشوی جان پدر» 4 لینک به دیدگاه
نیمه ماه 2908 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 اسفند، ۱۳۸۹ الاهی سینهای ده آتش افروز در آن سینه دلی وان دل همه سوز هر آن دل را که سوزی نیست، دل نیست دل افسرده غیر از آب و گل نیست دلم پر شعله گردان، سینه پردود زبانم کن به گفتن آتش آلود کرامت کن درونی درد پرورد دلی در وی درون درد و برون درد به سوزی ده کلامم را روایی کز آن گرمی کند آتش گدایی دلم را داغ عشقی بر جبین نه زبانم را بیانی آتشین ده سخن کز سوز دل تابی ندارد چکد گر آب ازو، آبی ندارد دلی افسرده دارم سخت بی نور چراغی زو به غایت روشنی دور بده گرمی دل افسردهام را فروزان کن چراغ مردهام را ندارد راه فکرم روشنایی ز لطفت پرتوی دارم گدایی اگر لطف تو نبود پرتو انداز کجا فکر و کجا گنجینهٔ راز ز گنج راز در هر کنج سینه نهاده خازن تو سد دفینه ولی لطف تو گر نبود، به سد رنج پشیزی کس نیابد ز آنهمه گنج 4 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۸۹ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
Sabehat 1473 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اسفند، ۱۳۸۹ آدم اینجا که زمین است ، بیا برگردیم حرف من با تو همین است ، بیا برگردیم گر تو از روضه رضوان به غضب رانده شدی عذر خواهی بکن از حضرت باری تو ، بیا برگردیم خاک اینجا چه غریب است و هوا بارانی تا به سر سنگ نباریده ، بیا برگردیم قبل ما حتم که ابلیس فرو آمده است آدم اینجا نپسندند ، بیا برگردیم گر تو هابیل شوی ، خصم تو را در خانه ست تا تو با دست برادر نشدی کشته ، بیا برگردیم گر بگوئی که خدا نیست ، بجز حضرت حق تا تو را آتش نمرود ، نبلعیده بیا برگردیم به عصا تکیه زنی ؟ طور به آتش بکشی ؟ نیل فرعون به تو آغوش گشوده ست ، بیا برگردیم دم عیسی نتواند که کند زنده کسی عشق اینجا به صلیب است ، بیا برگردیم یوسف اینجا به ته چاه سزاوار تر است تا تو را جامه برادر ندریده ست ، بیا برگردیم زان محمد (ص) که امین است و رسول نبوی تا که دندان نشکستند بیا برگردیم چاه از نعره وارونه کنون لبریز است کوفه آبستن پستی ست ، بیا برگردیم نیلی گونه سزا نیست چنین یاس کبود تا که پهلو نشکستند ، بیا برگردیم سر به سر نیزه حسین است ، چه لب تشنه ، غریب تا که هل من نصرش را نشنیدیم ، بیا برگردیم از لب ماه چه بوی عطشی می اید گریه مشک چه تلخ است ، بیا برگردیم هر که با زور ستیزد ، برود سینه خاک تا که این خاک تو را خانه نگردیده ، بیا برگردیم گر جمالی بدهد روی تو را خالق عشق تا که پیراهن تو ، پاره نگردیده ، بیا برگردیم هیچ کس را نبود تاب شنیدن ز خدا تا به زندان تو نیفتاده ، بیا برگردیم تو غریبی و یتیمی به چنین منزل خاک فکر یاری ز یتیمان چو به سر نیست ، بیا برگردیم گوئیا اهل زمین بی خبرانند همه تا که در خوابند و بیدار نگردیده ، بیا برگردیم اندکی بیش ز راندن نگذشته ست هنوز تا که قفل در دروازه نبستند ، بیا برگردیم سینه خاک بود جایگه دختر خرد تا که دختر به جفا کشته نگردیده ، بیا برگردیم گر سیاهی تو ، در اینجا نشوی بخت سپید تا به دنیا تو سیه روی نگردیده ، بیا برگردیم هر که تزویر و زر و زور نیاورده ، چه باید بکند ؟ بهترین حرف سکوت است ، بیا برگردیم گر تو گندم بخوری جایگهت نیست بهشت نرخ این نان چو ندانسته ، بیا برگردیم تو و هم صحبتی یار و ملاقات حبیب تا که این سینه تو را تنگ نگردیده ، بیا برگردیم تو به یک جرم شدی رانده ز جنت ، اکنون اینهمه جرم و هوای خوش فردوس ؟ بیا برگردیم گر خدا باز اجازت بدهد بگردی روی برگشت نداری تو از این خاک ، بیا برگردیم اولین هدیه تو را کشتن هابیل ات بود تا برادر کشی ات رسم نگردیده ، بیا برگردیم حکم تو گر چه خلیفه است ، در این روی زمین تا که همنوع تو در جوب نخوابیده ، بیا برگردیم سر حلاج صفت ، به که رود جانب دار تا به این دار ، تو آونگ نگردیده ، بیا برگردیم گر که پای تو بدین عالم خاکی برسد جانب عالم بالا نتوان رفت ، بیا برگردیم تو همانی که ملایک به تو تعظیم کنند تا خجل بیشتر از این تو نگردیده ، بیا برگردیم گر یکی از تو بپرسد ز کجا امده ای سر این قصه دراز است ، بیا برگردیم از خدا عذر بخواه و تو بمان در جنت تا که این قرعه بنام تو نیفتاده ، بیا برگردیم آدم اینجا که زمین است بیا برگردیم آخرین حرف همین است ، بیا برگردیم کیوان شاهبداغی 3 لینک به دیدگاه
گیتار 291 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 اردیبهشت، ۱۳۹۰ صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر به بند و دام نگیرند مرغ دانا را ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست سهی قدان سیه چشم ماه سیما را چو با حبیب نشینی و باده پیمایی به یاد دار محبان بادپیما را جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ سرود زهره به رقص آورد مسیحا را 3 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد، ۱۳۹۰ ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک حق نگه دار که من میروم الله معک تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک بگشا پسته خندان و شکرریزی کن خلق را از دهن خویش مینداز به شک چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک چون بر حافظ خویشش نگذاری باری ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک 3 لینک به دیدگاه
zahra22 19501 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۹۰ از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد خدا گفت نه! رها کردن کار توست ، تو باید از آنها دست بکشی. از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد خدا گفت : نه! شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است. از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد. خدا گفت: نه! من به تو نعمت و برکت دادم. حال با توست که سعادت را به چنگ آوری. از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد خدا گفت: نه! رنج و سختی، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیک تر و نزدیک تر میکند. از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد خدا گفت: نه! بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی، اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمندتر و پرثمرتر شوی. من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند، از خدا خواستم و باز گفت: نه! من به تو زندگی خواهم داد تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری. از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همان گونه که آنها مرا دوست دارند و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم 3 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۹۰ نیستم... سوختم... همه یک دقیقه سکوت برای دلهایی که در ایندنیا هر لحظه میمیرند 1 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۹۰ اين زندگي مجال به عاشق نمي دهد جز فرصت زوال به عاشق نمي دهد هنگام سهم بندي خوبي زندگي يک درصد احتمال به عاشق نمي دهد در فکر يک سفر به ديار تو ام ولي انديشه ها که بال به عاشق نمي دهد اين روزها خساست اين شهر لعنتي يک پلک هم خيال به عاشق نمي دهد شايد حضور گرم تو بارآورم کند اين نامه ها که حال به عاشق نمي دهد گفتي چرا اسير غم زندگي شدم چون فرصت سوال به عاشق نمي دهد فرزند شعر حافظم و پير سرنوشت معشوقه را که فال به عاشق نمي دهد 3 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ از دوستایی که در این مدت اینجارو زنده نگه داشتن نهایت تشکر رو دارم ممنووووووون. نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی نه بر مژگان من اشكی نه بر لبهای من آهی نه جان بی نصيبم را پيامی از دلارامی نه شام بیفروغم را نشانی از سحرگاهی نيابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی بديدار اجل باشد اگر شادی كنم روزی به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی كيم من آرزو گم كردهای تنها و سرگردان نه آرامی نه اميدی نه همدردی نه همراهی گهی افتان و خيزان چون غباری در بیابانی گهی خاموش و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی رهی تا چند سوزم در دل شبها چو كوكبها به اقبال شرر نازم كه دارد عمر كوتاهی . . . 3 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ حال دل با تو گفتنم هوس است خبر دل شنفتنم هوس است طمع خام بین که قصه فاش از رقیبان نهفتنم هوس است شب قدری چنین عزیز و شریف با تو تا روز خفتنم هوس است وه که دردانهای چنین نازک در شب تار سفتنم هوس است ای صبا امشبم مدد فرمای که سحرگه شکفتنم هوس است از برای شرف به نوک مژه خاک راه تو رفتنم هوس است همچو حافظ به رغم مدعیان شعر رندانه گفتنم هوس است 2 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ با دل روشن در این ظلمت سرا افتاده ام نور مهتابم که در ویرانه ها افتاده ام سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک تیره بختی بین کجا بودم کجا افتاده ام جای در بستان سرای عشق میباید مرا عندلیبم از چه در ماتم سرا افتاده ام پایمال مردمم از نارسایی های بخت سبزه ی بی طالعم در زیر پا افتاده ام خار ناچیزم مرا در بوستان مقدار نیست اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام بر من ای صاحبدلان رحمی که از غمهای عشق تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام . 2 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 خرداد، ۱۳۹۰ من در هوای دوست، گذشتم ز جان خویش دل از وطن بریدم و از خاندان خویش در شهر خویش، بود مرا دوستان بسی کردم جدا، هوای تو از دوستان خویش من داشتم به گلشن خود، آشیانهای آواره کرد عشق توام ز آشیان خویش میداشتم گمان که تو با من وفا کنی ورنه، برون نمیشدم از بوستان خویش 2 لینک به دیدگاه
moh@mad 5513 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۹۰ نداند رسم ياری بيوفا ياری که من دارم به آزار دلم کوشد دل آزاری که من دارم وگر دل را بصد خواری رهانم از گرفتاری دل آزاری دگر جويد دل زاری که من دارم بخاک من نيافتد سايه ی سرو بلند او ببين کوتاهی بخت نگونساری که من دارم گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر بکوی دل فريبان اين بود کاری که من دارم دل رنجور من از سينه هر دم ميرود سويی ز بستر ميگريزد طفل بيماری که من دارم ز پند همنشين درد جگر سوزم فزون تر شد هلاکم ميکند آخر پرستاری که من دارم . . . 2 لینک به دیدگاه
ermia_rooz 4760 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۹۰ بهار شد، در میخانه باز باید کرد به سوی قبله عاشق، نماز باید کرد نسیم قدس به عشاق باغ مژده دهد که دل ز هر دو جهان، بی نیاز باید کرد کنون که دست به دامان سرو مینرسد به بید عاشق مجنون، نیاز باید کرد غمی که در دلم از عشق گُلعذاران است دوا به جام میِ چاره ساز باید کرد کنون که دست به دامان بوستان نرسد نظر به سرو قدی سرفراز باید کرد 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده