ermia_rooz 4760 ارسال شده در 20 اردیبهشت، 2011 این بازوان اوست با داغ بوسه ی بسیارها گناهش وینک خلیج ژرف نگاهش کاندر کبود مردمک بی حیای آن فانوس صد تمنا -گنگ و نگفتنی- با شعله ی لجاج و شکیبائی می سوزد. وین، چشمه سار جادویی تشنگی فزاست این چشمه ی عطش که بر او هردم حرص تلاش گرم هم آغوشی تبخاله های رسوایی می آورد به بار. 5
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 20 اردیبهشت، 2011 دانی كه نو بهار جوانی چسان گذشت؟ زود آنچنان گذشت، كه تیر از كمان گذشت نیمی به راه عشق و جوانی تمام شد نیم دگر بغفلت و خواب گران شد صد آفرین به همت مرغی شكسته بال كز خویشتن شد و، از آشیان گذشت افسردهای كه تازه گلی را ز دست داد داند چها به بلبل بی خانمان گذشت بنگر به شمع عشق، كه در اشك و آه او پروانه بال و پر زد و، آتش به جان گذشت بشنو درای قافله سالار زندگی گوید به خواب بودی واین كاروان گذشت ظالم اگر به تیغ ستم، خون خلق ریخت از خون بیگناه، مگر می توان گذشت؟ 4
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 20 اردیبهشت، 2011 چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟ تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم بر رفیقان (بیدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟ من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 21 اردیبهشت، 2011 ظاهر به راه شرع و گنه در خفا کنیم در حین توبه هر گنهی را روا کنیم ترسم به روز واقعه مانند کوفیان مهدی (عج)ترا چو جد بزرگت رها کنیم در اشک و آه ما ز صداقت اثر چو نیست تا کی دروغ گویم و تا کی ریا کنیم ؟ گردن به واجبات خدا هم نمی نهیم آنوقت با توئی که از اوئی وفا کنیم؟ ما مرد توبه و تقوا چو نیستیم دیگر چرا به وعده ترا بی بها کنیم ؟ تا غرق منکریم و ز معروف غافلیم دنیا اگر به ما برسد خون بپا کنیم آگه اگر ز حال تو گردیم و غربتت جان را چو غنچه در غم تو صد قبا کنیم مولا بیا و بر سر ما دست مهر کش تا بلکه ره به سوی حریم تو وا کنیم احسان اگر ز صدق کنی توبه ، نیز ما درد ترا به داروی وصلش دوا کنیم 5
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 22 اردیبهشت، 2011 ای مشک سوده گیسوی آن سیمگون تنی یا خرمن عبیری یا پار سوسنی سوسن نهای که بر سر خورشید افسری گیسو نهای که بر تن گلبرگ جوشنی زنجیر حلقه حلقه آن فتنه گستری شمشاد سایه گستر آن تازه گلشنی بستی به شب ره من مانا که شبروی بردی ز ره دل من مانا که رهزنی گه در پناه عارض آن مشتری رخی گه در کنار ساعد آن پرنیان تنی گر ماه و زهره شب به جهان سایه افکنند تو روز و شب به زهره و مه سایه افکنی دلخواه و دلفریبی دلبند و دلبری پرتاب و پر شکنجی پر مکر و پر فنی دامی تو یا کمند ندانم براستی دانم همی که آفت جان و دل منی از فتنه ات سیاه بود صبح روشنم ای تیره شب که فتنه بر آن ماه روشنی همرنگ روزگار منی ای سیاه فام مانند روزگار مرا نیز دشمنی ای خرمن بنفشه و ای توده عبیر ما را به جان گدازی چون برق خرمنی . . . 4
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 23 اردیبهشت، 2011 من که از دست همه خسته شدم به تو که بدجوری وابسته شدم به تو که نمیتونم راست نگم به چشات هر چی دلم خاست نگم توی دست تو اسیری خوبه جونمم ازم بگیری خوبه با اینکه کوه دردم با اینکه غم زیاده همین که باتو باشم از سرمم زیاده وقتی لبات میخندن چشات که شاد باشن انگار که توی قلبم نقل و نبات میپاشن به دلم میگم که مغرور نشه با تو باشه از دلت دور نشه نون مجنون و که آجر کردن من که دنیارو ازت پر کردم کم نکن سایتو ا زروی سرم با تو که باشم از عالم به درم با تو همیشه خوبم یه روز بی غرورم با اینکه کوه دردم با اینکه غم زیاده همین که با تو باشم از سرممم زیاده 5
کتایون 15176 ارسال شده در 23 اردیبهشت، 2011 این جایم بر تلی از خاکستر پا بر تیغ می کشم و به فریب هر صدای دور دستمال سرخ دلم را تکان میدهم... 5
کتایون 15176 ارسال شده در 23 اردیبهشت، 2011 گز میکند خیابانهای چشم بسته از بر را میان مردمی که حدودا میخرند و حدودا میفروشند در بازار بورس چشمها و پیشانی ها و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد... 4
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 23 اردیبهشت، 2011 چه قشنگه تو بی قراری دلی توی سینه داری واسه دیدن من دوباره میدونم چشم انتظاری روز رفتنت از کنارم دیگه بد شد روزگارم حالا دل نتگرونی و من با تو چیزی کم ندارم به یاد تو موندم .موندم و موندم واسه تو دلو جونمو سوزوندم تا که یه روز تو شدی مرحم این دل دیونه تا که یه روز به عشق من بریدی دل از زمونه حالا که تو پابند منی تو رو میزارم رو چشام میدونی خودت میدونی خاطرتو خیلی میخام اگه میگم خاستی برو آخه میدونم میمونی اگه شدی قسمت من واسه اینه مهربونی 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 24 اردیبهشت، 2011 گرچه از هر دو جهان هیچ نشد حاصل ما غم نباشد، چو بود مهر تو اندر دل ما حاصل کونْ و مکان، جمله ز عکس رخ توست پس همین بس که همه کوْن و مکانْ حاصل ما جمله اسرار نهان است درونِ لب دوست لب گشا! پرده برانداز ازین مشکل ما یا بکش یا برَهان زین قفس تنگ، مرا یا برون ساز ز دل، این هوس باطل ما لایق طوْف حریم تو نبودیم اگر از چه رو پس ز محبت بسرشتی گِل ما؟ 4
moh@mad 5513 مالک ارسال شده در 24 اردیبهشت، 2011 گر شود آنروی روشن جلوه گر هنگام صبح پیش رخسارت کسی بر لب نیارد نام صبح از بنا گوش تو و زلف تو ام آمد بیاد چون دمید از پرده شب روی سیمین فام صبح نیمشب با گریه مستانه حالی داشتم تلخ شد عیش من از لبخند بی هنگام صبح حواب را بدرود کن کز سیمگون ساغر دمید پرتو می چون فروغ آفتاب از جام صبح شست و شو در چشمه خورشید کرد از آن سبب نور هستی بخش میبارد ز هفت اندام صبح گر ننوشیده است در خلوت نبید مشک بوی از چه آید هر نفس بوی بهشت از کام صبح میدود هر سو گریبان چاک از بی طاقتی تا کجا آرام گیرد جان بی آرام صبح معنی مرگ و حیات ای نفس کوته بین یکیست نیست فرقی بین آغاز شب و انجام صبح این منم کز ناله و زاری نیاسایم دمی ورنه آرامش پذیرد مرغ شب هنگام صبح جلوه من یک نفس چون صبح روشن بیش نیست در شکر خندی است فرجام من و فرجام صبح . . . 4
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 24 اردیبهشت، 2011 غم زمانه که هیچش کران نمیبینم دواش جز می چون ارغوان نمیبینم به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت چرا که مصلحت خود در آن نمیبینم ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر چرا که طالع وقت آن چنان نمیبینم نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم بدین دو دیده حیران من هزار افسوس که با دو آینه رویش عیان نمیبینم قد تو تا بشد از جویبار دیده من به جای سرو جز آب روان نمیبینم در این خمار کسم جرعهای نمیبخشد ببین که اهل دلی در میان نمیبینم نشان موی میانش که دل در او بستم ز من مپرس که خود در میان نمیبینم من و سفینه حافظ که جز در این دریا بضاعت سخن درفشان نمیبینم 5
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 26 اردیبهشت، 2011 ابلیس شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شکل مهیبی سر و بر را گفتا که منم مرگ و اگر خواهی زنهار باید بگزینی تو یکی زین سه خطر را یا آنکه پدرپیر خودت را بکشی زار یا بشکنی از خواهر خود سینه و سر را یا خود ز می ناب کشی یک دو سه ساغر تا آنکه بپوشم زهلاک تو نظر را لرزید از این بیم جوان بر خود دو جا داشت گفتا پدر و خواهر من هر دو عزیزند هرگز نکنم ترک ادب این دو نفر را لکن چو به می دفع شر از خویش توان کرد می نوشم و با وی بکنم چارۀ شر را جامی دو بنوشید و چو شد خیره ز مستی هم خواهر خود را زد و هم کشت پدر را ای کاش شود خشک بن تاک و خداوند زین مایۀ شر حفظ کند نوع بشر را 5
sanaz.goli 3471 ارسال شده در 26 اردیبهشت، 2011 دور از رخ تو دم به دم از گوشه چشمم سیلاب سرشک آمد و طوفان بلا رفت از پای فتادم چو آمد غم هجران در درد بمردم چو از دست دوا رفت دل گفت وصالش به دعا باز توان خواهد یافت عمری است که عمرم همه در کار دعا رفت احرام چه بندم که چو ان قبله در اینجاست در سعی چه کوشم چو مروه صفا رفت 5
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 26 اردیبهشت، 2011 شاعر زن می گه: به نام خدایی که زن آفرید.....حکیمانه امثال من آفرید خدایی که اول تو را از لجن....و بعدا مرا از لجن آفرید برای من انواع گیسو و موی.....برای تو قدری چمن آفرید مرا شکل طاووس کرد و تو را.....شبیه بز و کرگدن آفرید به نام خدایی که اعجاز کرد.......مرا مثل آهو ختن آفرید تو را روز اول به همراه من.........رها در بهشت عدن آفرید ولی بعدا آمد و از روی لطف......مرا بی کس و بی وطن آفرید خدایی که زیر سبیل شما........بلندگو به جای دهن آفرید وزیر و وکیل و رئیس ات نمود.....مرا خانه داری خفن آفرید برای تو یک عالمه جنس خوب.....شراره،پری ،نسترن آفرید برای من اما فقط یک نفر........براد پیت من را حسن آفرید برایم لباس عروسی کشید........وعمری مرا در کفن آفرید 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 26 اردیبهشت، 2011 پاسخ شاعر مرد: به نام خداوند مرد آفرین........که بر حسن صنعش هزار آفرین خدایی که از گل مرا خلق کرد........چنین بالغ و عاقل و نازنین خدایی که مردی چو من آفرید........وشد نام وی احسن الخالقین پس از آفرینش به من هدیه داد.......مکانی درون بهشت برین خدایی که از بس مرا خوب ساخت...ندارم نیازی به لاک ، همچنین رز و ریمل و خط چشم و کرم........تو زیباییم را طبیعی ببین دماغ و فک و گونه ام کار اوست..........نه کار پزشک و پروتز ،همین نداده مرا عشوه و مکر و ناز...........نداده دم مشک من اشک و فین مرا ساده و بی ریا آفرید............جدا از حسادت و بی خشم و کین زنی از همین سادگی سود برد........به من گفت از آن سیب قرمز بچین من ساده چیدم از آن تک درخت..........و دادم به او سیب چون انگبین چو وارد نبودم به دوز و کلک.............من افتادم از آسمان بر زمین و البته در این مرا پند بود............که ای مرد پاکیزه و مه جبین 3
نیمه ماه 2908 ارسال شده در 27 اردیبهشت، 2011 گاهی گر از ملال محبت بخوانمت دوری چنان مکن که به شیون برانمت چون آه من به راه کدورت مرو که اشک پیک شفاعتی است که از پی دوانمت تو گوهر سرشکی و دردانه صفا مژگان فشانمت که به دامن نشانمت سرو بلند من که به دادم نمی رسی دستم اگر رسد به خدا می رسانمت پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من تن نیستی که جان دهم و وارهانمت ماتم سرای عشق به آتش چه می کشی فردا به خاک سوختگان می کشانمت تو ترک آبخورد محبت نمی کنی اینقدر بی حقوق هم ای دل ندانمت ای غنچه گلی که لب از خنده بسته ای بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب دارم غزال چشم سیه می چرانمت لبخند کن معاوضه با جان شهریار تا من به شوق این دهم و آن ستانمت 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 28 اردیبهشت، 2011 نور سحر، ماه جهان، مادر است مایهی آرامش جان مادر است مونس شبهاي غریبی و درد فاطمهی مهر همان مادر است جان من ارزانی یک موی او همره دل، یاس زمان، مادر است آن که نخفت تا به سحر از غمم لالهی شب، اشک روان، مادر است از همهی بود و نبود جهان آنچه که آید به زبان مادر است عشق من و گرمی احساس من در غم من جامهدران مادر است آنکه به گوشم سحر از عشق خواند بلبل بستان بیان مادر است بهر تو احساس قلم این نوشت شبنم گلبرگ خزان مادر است بلکه نه در صفحهي شطرنج دل پادشه هر دو جهان مادر است 3
ermia_rooz 4760 ارسال شده در 28 اردیبهشت، 2011 یکی از بزرگان اهل تمیز حکایت کند ز ابن عبدالعزیز که بودش نگینی بر انگشتری فرو مانده در قیمتش جوهری به شب گفتی از جرم گیتی فروز دری بود در روشنایی چو روز قضا را درآمد یکی خشک سال که شد بدر سیمای مردم هلال چو در مردم آرام و قوت ندید خود آسوده بودن مروت ندید چو بیند کسی زهر در کام خلق کیش بگذرد آب نوشین به حلق بفرمود و بفروختندش به سیم که رحم آمدش بر غریب و یتیم به یک هفته نقدش به تاراج داد به درویش و مسکین و محتاج داد فتادند در وی ملامت کنان که دیگر به دستت نیاید چنان شنیدم که میگفت و باران دمع فرو میدویدش به عارض چو شمع که زشت است پیرایه بر شهریار دل شهری از ناتوانی فگار مرا شاید انگشتری بینگین نشاید دل خلقی اندوهگین خنک آن که آسایش مرد و زن گزیند بر آرایش خویشتن نکردند رغبت هنر پروران به شادی خویش از غم دیگران اگر خوش بخسبد ملک بر سریر نپندارم آسوده خسبد فقیر وگر زنده دارد شب دیر تاز بخسبند مردم به آرام و ناز بحمدالله این سیرت و راه راست اتابک ابوبکر بن سعد راست کس از فتنه در پارس دیگر نشان نبیند مگر قامت مهوشان یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش که در مجلسی میسرودند دوش مرا راحت از زندگی دوش بود که آن ماهرویم در آغوش بود مر او را چو دیدم سر از خواب مست بدو گفتم ای سرو پیش تو پست دمی نرگس از خواب نوشین بشوی چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی چه میخسبی ای فتنه روزگار؟ بیا و می لعل نوشین بیار نگه کرد شوریده از خواب و گفت مرا فتنه خوانی و گویی مخفت در ایام سلطان روشن نفس نبیند دگر فتنه بیدار کس 3
نیمه ماه 2908 ارسال شده در 28 اردیبهشت، 2011 منزل عشق از جهانی دیگرست مرد عاشق را نشانی دیگرست بر سر بازار سربازان عشق زیر هر داری جوانی دیگرست عقل میگوید که این رمز از کجاست کاین جماعت را نشانی دیگرست بر دل مسکین هر بیچارهای شاه را گنج نهانی دیگرست این گدایانی که این دم میزنند هر یکی صاحبقرانی دیگرست 3
ارسال های توصیه شده