sam arch 55879 ارسال شده در 8 خرداد، 2012 سلام... آمده ام...فقط همین را بگویم.... یک بار با اسم دیگری تو رو صدا کنم.... سلام..... هر بار می شنوم....جوابت را....نه با گوش سر.... ولی می شنوم... 2
اتیکا 246 ارسال شده در 21 خرداد، 2012 تمام احساستو براش لخت میکنی،اونوقت یه سطل برمیداره پر ازبی اعتنایی،پر از بی احساسی،پر از سردی... همچین می پاشه روی احساس خالصانت که تو میمونی و یه احساس سرد... امروز صبح که از خواب بیدار شدم رو کردم به خدا که ای خدای من: لال کن منو وقتی دارم احساسمو خرج آدم بی احساس میکنم... 1
اتیکا 246 ارسال شده در 21 خرداد، 2012 خدا در بيابانهاي خالي از انسان نيست، خدا در جاده هاي بي انتها نيست، به دنبالش نگرد... خدا در دستيست كه به ياري ميگيري، در قلبيست كه شاد ميكني و در لبخنديست كه هديه ميكني. 3
shahdokht.parsa 50877 ارسال شده در 21 خرداد، 2012 خدا در لغات نامفهمو نیست خدا در لبخند پرعشق کودکی است که با خلوص نیت بهش کادو میدی 3
ترانه18 8013 ارسال شده در 7 تیر، 2012 چه زیبا خالقی دارم چه بخشنده خدای عاشقی دارم که میخواند مرا، با آنکه میداند گنه کارم... 11
sam arch 55879 ارسال شده در 8 تیر، 2012 بودنت را وقتی حس کردم که... لا به لای تاریکی هایم روشنایی آمد... آری.... باز من تا ندیدم باور نکردم.... ولی.... امیدوارم مثال آدمکان دیگر زود فراموش نکنم.... 7
sweetest 4756 ارسال شده در 13 تیر، 2012 گوشه ای از دلتنگی هایم را دخیل آمدنِ تو گره زدم گاهی مستجاب شو . . 6
sam arch 55879 ارسال شده در 13 تیر، 2012 آمدم....دیدم نیستی...گله کردم رو به آسمان... خوب دقت کردم..دیدم...خود را پیدا نمی کنم... ماندم.....من که خود را نمی بینم...چه طور دنبال دیدن تو بودم... 8
*mishi* 11920 ارسال شده در 16 تیر، 2012 هر روز شیطان لعنتی خط های ذهن مرا اشغال می كند هی با شماره های غلط ، زنگ می زند، آن وقت من اشتباه می كنم و او با اشتباه های دلم حال می كند. دیروز یك فرشته به من می گفت: تو گوشی دل خود را بد گذاشتی آن وقت ها كه خدا به تو می زد زنگ آخر چرا جواب ندادی چرا بر نداشتی؟! یادش به خیر آن روزها مكالمه با خورشید دفترچه های ذهن كوچك من را سرشار خاطره می كرد امروز پاره است آن سیم ها كه دلم را تا آسمان مخابره می كرد. با من تماس بگیر ، خدایا حتی هزار بار وقتی كه نیستم لطفا پیام خودت را روی پیام گیر دلم بگذار 8
احلام 254 ارسال شده در 22 تیر، 2012 پلاكش را آرام باز كرد و انداخت داخل رودخانه. گفتن این چه كاري بود كه كردي؟ اشك چشمانش سرازير شد...سرش را بالا آورد و گفت: حاجي!من سيد هستم. مي خواهم مثل مادرم زهرا گمنام بمانم.
احلام 254 ارسال شده در 22 تیر، 2012 ببین... یه پا بیشتر نداره ولی داره همپای ما میاد آخ... افتاد پس چرا همه وایستادن و دارن نگاه میکنن؟! آخه مشتی! سخته با پایی که توی شلمچه جا مانده، پا به پای اهلِ شهر راه بروی.
احلام 254 ارسال شده در 22 تیر، 2012 قد قامت الصلوه... الله اکبر... صوت خمپاره... انفجار... لا اله الا الله... یاد تابلو نوشته بخیر! وضو در فرات نماز در کربلا
احلام 254 ارسال شده در 22 تیر، 2012 قرار بود خبر شهادت پسرش رو بدی، زود برگردی! تا پیداش کنم تو بهشت زهرا، خیلی طول کشید... او هم رفت... 1
احلام 254 ارسال شده در 22 تیر، 2012 قرمزیِ پیشانیبند دویده بود توی چشمهایش و تیرِ قنـّـاصه کمی گود کرده بود نقطهی زهرا را... یا زهرا (س) 1
*mishi* 11920 ارسال شده در 30 تیر، 2012 وقتی نردبان "عقل" را میگذاری تا به خدا برسی، خدا سر نردبان را می گیرد مبادا بیفتی! اما وقتی که "دل" را نردبان می کنی تا به او فقط کمی نزدیک شوی پای نردبان را آنقدر تکان می دهد تا هراسان، دلگیر و درهم و شکسته در آغوش او بیفتی 9
azarafrooz 14221 ارسال شده در 30 تیر، 2012 پیش از اینها فكر می كردم خدا خانه ای دارد كنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا پایه های برجش از عاج وبلور بر سر تختی نشسته با غرور ماه برق كوچكی از تاج او هر ستاره، پولكی از تاج او اطلس پیراهن او، آسمان نقش روی دامن او، كهكشان رعد وبرق شب، طنین خنده اش سیل وطوفان، نعره توفنده اش دكمه ی پیراهن او، آفتا ب برق تیغ خنجر او ماهتاب هیچ كس از جای او آگاه نیست هیچ كس را در حضورش راه نیست پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویر بود آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان،دور از زمین بود، اما در میان ما نبود مهربان وساده و زیبا نبود در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا از زمین، از آسمان، از ابرها زود می گفتند : این كار خداست پرس وجو از كار او كاری خداست هرچه می پرسی، جوابش آتش است آب اگر خوردی، عذابش آتش است تا ببندی چشم، كورت می كند تا شدی نزدیك، دورت می كند كج گشودی دست، سنگت می كند كج نهادی پای، لنگت می كند با همین قصه، دلم مشغول بود خوابهایم، خواب دیو وغول بود خواب می دیدم كه غرق آتشم در دهان اژدهای سركشم در دهان اژدهای خشمگین بر سرم باران گرز آتشین محو می شد نعره هایم، بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا ... نیت من، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می كردم، همه از ترس بود مثل از بر كردن یك درس بود مثل تمرین حساب وهندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه تلخ، مثل خنده ای بی حوصله سخت، مثل حل صدها مسئله مثل تكلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود ... تا كه یك شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یك سفر در میان راه، در یك روستا خانه ای دیدم، خوب وآشنا زود پرسیدم : پدر، اینجا كجاست ؟ گفت، اینجا خانه ی خوب خداست! گفت : اینجا می شود یك لحضه ماند گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند با وضویی، دست و رویی تازه كرد با دل خود، گفتگویی تازه كرد گفتمش، پس آن خدای خشمگین خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟ گفت : آری، خانه او بی ریاست فرشهایش از گلیم و بوریاست مهربان وساده و بی كینه است مثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنی نام او نور و نشانش روشنی خشم، نامی از نشانی های اوست حالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی، شیرین تر است مثل قهر مهربان مادر است دوستی را دوست، معنی می دهد قهر هم با دوست معنی می دهد هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست قهری او هم نشان دوستی است... ... تازه فهمیدم خدایم، این خداست این خدای مهربان وآشناست دوستی، از من به من نزدیك تر از رگ گردن به من نزدیك تر آن خدای پیش از این را باد برد نام او را هم دلم از یاد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود چون حبابی، نقش روی آب بود می توانم بعد از این، با این خدا دوست باشم، دوست، پاك وبی ریا می توان با این خدا پرواز كرد سفره ی دل را برایش باز كرد می توان درباره ی گل حرف زد صاف وساده، مثل بلبل حرف زد چكه چكه مثل باران راز گفت با دو قطره، صد هزاران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد مثل یاران قدیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند با الفبای سكوت آواز خواند می توان مثل علفها حرف زد با زبانی بی الفبا حرف زد می توان درباره ی هر چیز گفت می توان شعری خیال انگیز گفت مثل این شعر روان وآشنا : پیش از اینها فكر می كردم خدا 6
*mishi* 11920 ارسال شده در 7 مرداد، 2012 خـــــــدایــــــا... در گلویم ابـــر کوچــکی ست... که خیــال بـارش نـــدارد.. میــــــشود مــرا بــغل کنـــی ؟! 4
*mishi* 11920 ارسال شده در 7 مرداد، 2012 بعضی وقتها دوست دارم وقتی بغضم میگیره خدا بیاد پایین و اشکامو پــاک کنه دســـتمو بگیره و بگه :آدمـــا اذیتــت میکنن ؟؟!!!!! بیـــــــا بـــریـــــــم .... 5
ارسال های توصیه شده