fanous 11130 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 زان پیش که نام تو ز عالم برود می خور که چو می بدل رسد غم برود بگشای سر زلف بتی بند به بند زان پیش که بند بندت از هم برود «د» 2
MH.Sayyadi 14584 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم زآن رو ستانم جام را آن مایه آرام را تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم... 2
fanous 11130 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 ما لعبتگانيم و فلک لعبت باز از روی حقیقتی نه از روی مجاز یک چند درین بساط بازی کردیم رفتیم به صندوق عدم یک یک باز «ز» 2
MH.Sayyadi 14584 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم چو غنچه تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم... 1
lovestory 995 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 مرا غبار تو هرگز اثر نكند در دل كه خاك پای توام خاك را چه غم ز غبار؟ 2
MH.Sayyadi 14584 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است نشان قافله سالار عاشقان این است مبین به چشم حقارت به خون دیده ما که آبروی صراحی به اشک خونین است... 2
pianist 31129 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 تا بود بار غمت بر دل بي هوش مرا سوز عشقت ننشاند زجگر جوش مرا 3
MH.Sayyadi 14584 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 این سبزه که امروز تمشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست... 3
MH.Sayyadi 14584 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 منع خویش از گریه و زاری نمی آید ز من طفل اشکم خویشتن داری نمی آید ز من با گل و خار جهان یک رنگم از روشندلی صبح سیمینم سیه کاری نمی آید ز من آتشی بویی ز دلجویی نمی آید ز تو چشمه ام کاری به جز زاری نمی آید ز من ای دل رنجور از من چشم همدردی مدار خسته دردم پرستاری نمیآید ز من امشب از من نکته موزون چه می جویی رهی شمع خاموشم گهرباری نمی آید ز من 2
Maryam.j 1013 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد هر چه در عالم امرست به فرمان تو باد 4
MH.Sayyadi 14584 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من دیدی چه آوردی ای دوست از دست دل بر سر من.... 2
surush 1359 ارسال شده در 11 خرداد، 2010 نگفتمت مرو آنجا که آشنايت منم درين سراب فنا چشمهء حيايت منم وگر بخشند هزارانت به هرروز عاقبت به سوي من آيي که منتـهايت منم 2
Maryam.j 1013 ارسال شده در 12 خرداد، 2010 میخواره و سر گشته و رندیم و نظر باز وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است 3
MH.Sayyadi 14584 ارسال شده در 12 خرداد، 2010 تا که بودیم کسی پاس نمی داشت که هستیم باشد که نباشیمو بدانند که بودیم.. 2
ALI* 880 ارسال شده در 13 خرداد، 2010 مهرورزان زمان های کهن هرگز از خويش نگفتند سخن که در آنجا که" تو" يی بر نيايد دگر آواز از "من"! ما هم اين رسم کهن را بسپاريم به ياد هر چه ميل دل دوست، بپذيريم به جان، هر چه جز ميل دل او ، بسپاريم به باد! 2
MH.Sayyadi 14584 ارسال شده در 13 خرداد، 2010 دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم سایه ادوه بر جانم فرو افتاده بود خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم... 2
Ali.Akbar 9300 ارسال شده در 14 خرداد، 2010 مرحبا طاير فرخ پي فرخنده پيام خير مقدم چه خبر دوست كجا راه كدام 3
ALI* 880 ارسال شده در 14 خرداد، 2010 ما در جهان خویشتن آزاد بوده ایم دیوارهای کور کهن ناله می کنند ما را چرا به خاک اسارت نشانده اید ؟ ما خشت ها به خامی خود شاد بوده ایم 2
sara 20 1717 ارسال شده در 14 خرداد، 2010 ماجراي من و معشوق مرا پايان نيست هر چه آغاز ندارد نپذيرد انجام 2
ارسال های توصیه شده