رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

چون بدنامی بروزگاری افتد

مرد آن نَبُوَد که نامداری افتد

گر دُر خواهی ز قعر دریا بطلب

کان کف باشد که بر کناری افتد

  • Like 2
لینک به دیدگاه

دود می خيزد ز خلوتگاه من

كس خبر كی يابد از ويرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن

كی به پايان می رسد افسانه ام؟ :ws44:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
من در این تاریکی

فکر یک بره روشن هستم

که بیاید علف خستگیم را بچرد

 

امضاء منو برداشتی :banel_smiley_4:

 

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنهء لجوج

.....

اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است

دست سرنوشت

خون درد را

با گلم سرشته است

پس چگونه سرنوشت ِ ناگزیر خویش را رها کنم؟

  • Like 3
لینک به دیدگاه

:icon_pf (44):

من از بیگانگان هرگز ننالم

که با من هرچه کرد آن آشنا کرد ( امضای خودم بود)

 

گر از سلطان طمع کردم خطا بود

ور از دلبر وفا جستم جفا کرد

 

خوشش باد آن نسیم صبحگاهی

که درد شب نشینان را دوا کرد....

  • Like 3
لینک به دیدگاه

ای بهار همچنان تا جاودان در راه

همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر

هرگز و هرگز

بربیابان غریب من

منگر و منگر

سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر ،‌خوشتر

بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو

تکمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشک و کبود من

همچنان بگذار

تا درود دردناک اندهان ماند سرود من :tael_14:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی

فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست

 

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم

کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست

 

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست

پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

تو را من چشم در راهم

شباهنگام كه مي گيرند در شاخ تلاجن شايه ها رنگ سياهي

وزان دل خستگانت راست اندوهي فراهم

تو را من چشم در راهم.... :ws21:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

در دل من چیزی است مثل یک بیشه نور مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت بروم تا سر کوه

دورها آوایی است که مرا می خواند

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...