sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۸۹ این نیمکت رو همیشه به یادتت بسپار................. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 5 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۸۹ گریه نکن که سر نوشت گر تو را از من جدا کرد عاقبت دل های ما با غم عشق آشنا کرد گریه نکن که سر نوشت گر تو را از من جدا کرد عاقبت دل های ما با غم عشق آشنا کرد ...::::::::خیلی تنهام:::::::...... 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۸۹ هواپیمایی که خودش را به آسمان زد کشتی ای که خودش را به دریا اتومبیلی که خودش را به خیابان ... خودم را به آینه می زنم خودم را به لباسهایم به کتابها خودم را به خیلی چیزها می زنم ! خودم را به اداره می زنم خودم را به امضاهایم می زنم و هنوز بوسه بیکار است تلفن بیکار است آدرس بیکار است اداره بیکار است ... . . . خودم را به هر چه بزنم آمار بیکاری را بالا برده ام !!! 5 لینک به دیدگاه
lady architect 5358 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 دی، ۱۳۸۹ توپولویم توپولو صورتم مثل هلو 1 لینک به دیدگاه
PinkGirl 1453 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۸۹ گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی این من بودم که بیقرارت کردم 6 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۸۹ قدم هایم را نظاره کن می بینی؟! .... هیچ رد پای نمانده ... اما رد خیس حضورم چشمانت را آزار می دهند ! ولی .... رفتنی ها را .... رفتنی ها را چاره ای نیست ....! 4 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۸۹ من نه عاشق بودم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس می ارزید من خودم بودم و دستی که صداقت می کاشت گر چه در حسرت گندم پوسید من خودم بودم و هر پنجره ای که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود وخدا می داند سادگی از ته دلبستگی ام پیدا بود من نه عاشق بودم و نه دلداده گیسوی بلند و نه آلوده به افکار پلید من به دنبال نگاهی بودم که مرا از پس دیوانگی ام می فهمید آرزویم این بود دور اما چه قشنگ تا روم تا در دروازه تور تا شوم چیده به شفافی صبح با خودم می گفتم روشنی نزدیک است تا دم پنجره ها راهی نیست همه اش رویا بود و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگی ام پیدا بود 3 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۸۹ بس است، باید بگذرم از این خیال لعنتی از تو و از این آرزوی محال لعنتی ببین چگونه هبوط می كنم از بلندای قشنگ تو انگار كه شكسته اند این دو پر و بال لعنتی دیگر به هیچ چیز فكر نمی كنم ، خودت ببین سال هاست كه زل زده ام به این سؤال لعنتی- كه چرا واقعاً چرا نمی شود از تو دل برید؟! چند بار بشكنم این غرور لگد مال لعنتی هیچ چاره ای كه نبود ، باید می گریختیم از تقدیر و سرنوشت و از آن فال لعنتی تو رفته ای و روزها تكرار پوچ غربت اند من مانده ام و سكوت ثانیه های لال لعنتی دیگر كلافه ام از دست شعر های ناگهان بس است ، باید بگذرم از این خیال لعنتی . . 3 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۸۹ حوا نيز می توانست نبيند ... اما ديد ! می توانست هيچ نپرسد... اما پرسيد ! می توانست عبور کند از درخت سيب ؛ اما ........... من دختر خلف اويم .... اوارگی بهای سيب چيده نبود ، اوارگی ؛ کيفر جسارت حوا بود ......... 4 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۸۹ تو نیمه راه زندگی دل من پرخونه اینجا با این قشنگیاش واسه من زندونه وای که تموم نمیشه لجبازیات زمونه .... 2 لینک به دیدگاه
Eng HVAC 4139 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۸۹ دل من باز چو نی مینالد ای خدا خونِ کدامین عاشق باز در چاه چکید؟ 4 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 دی، ۱۳۸۹ ... من ولي تمام استخوان بودنم لحظه هاي ساده ي سرودنم درد مي کند انحناي روح من شانه هاي خسته ي غرور من تکيه گاه بي پناهي دلم شکسته است کتف گريه هاي بي بهانه ام بازوان حس شاعرانه ام ... زخم خورده است 4 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زه هر بی سر و پایی نکنیم 3 لینک به دیدگاه
برادر بهار 648 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ امروز صفحه ي خالي زندگي ام پر شده بود ديگر از هيچ كس نمي ترسيدم گفتني ها را حرف زدم كودكي ها رو مرور كردم و زمان فراموش شد كنار مهرباني تو مهرباني من هيچ بود همه چيز ارام بود حتي نفس هاي من و تو ... حتي دل ها هم قدرت اين يكي شدن را نداشتن من حس مي كردم با تو و كنار تو هستم نه هزاران كيلومتر دور از تو امروز باز هم دلتنگي را تجربه كردم خيلي وقت بود حس دل تنگ شدن نداشتم زيرا هميشه دل تنگ بودم امروز خنده هايم بلند بود و قلبم پر از شادي انگار نه انگار رختخوابم خيس از اشك بود كاش مي شد هر لحظه با تو بود و با تو خنديد كاش زندگي دو صفحه داشت صفحه ي اول تو صفحه ي دوم من وهيچ كس خلوت صفحه ها را به هم نمي ريخت وكيبورد هم كار دل را مي كرد كاش زندگي فقط همين بود فقط همين كاش مي شد حرف ها رو شست تا صادق مي شدن كاش مي شد اعتماد را تزريق كرد تا هركس را دوست داري اعتمادش را جلب كني كاش مي شد فاصله را از بين برد تا يك شهر به يك قدم تبديل مي شد اما سخت تر از اين ها گفتن دوباره دوستت دارم است و باور اين كه كسي دوستت دارد كاش مي شد همه چيز را باور كرد حتي خيال هاي پوچ كودكانه را ... اما كاش مي شد هيچ چيز خيال نبود كاش مي شد همه چيز را به واقعيت نزديك كرد كاش همه چيز حقيقت داشت حتي يك عشق مجازي 3 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ آنکه مست آمد و دستی به دل من زد و رفت خواست تنهایی من را به رخ من بکشد 3 لینک به دیدگاه
برادر بهار 648 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ ساقي خمارم بخدا بگشا در مي خانه را قربان چشم مست تو لبريز كن پيمانه را 2 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ هيچ کس ويرانيم را حس نکرد... وسعت تنهائيم را حس نکرد... در ميان خنده هاي تلخ من... گريه پنهانيم را حس نکرد... در هجوم لحظه هاي بي کسي... درد بي کس ماندنم را حس نکرد... آن که با آغاز من مانوس بود... لحظه پايانيم را حس نکرد * 1 لینک به دیدگاه
sanaz.goli 3471 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 دی، ۱۳۸۹ چه اميد بندم در اين زندگاني که در نااميدي سرآمد جواني سرآمد جواني و مارا نيامد پيام وفايي ازاين زندگاني بنالم زمحنت همه روزتا شام بگريم زحسرت همه شام تاروز توگويي سپندم براين آتش طور بسوزم ازاين آتش آرزوسوز بود کاندرين جمع ناآشنا پيامي رساند مرا آشنايي ؟ شنيدم سخن ها زمهرو وفا ليک نديدم نشاني زمهر و وفايي چو کس بازبان دلم آشنا نيست چه بهترکه از شکوه خاموش باشم چو ياري مرانيست همدرد بهتر که ازياد ياران فراموش باشم ندانم درآن چشم عابد فريبش کمين کرده آن دشمن دل سيه کيست ؟ ندانم که آن گرم و گيرا نگاهش چنين دل شکاف و جگر سوز ازچيست ؟ ندانم در آن زلفکان پريشان دل بيقرار که آرام گيرد 3 لینک به دیدگاه
YAGHOT SEFID 29302 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 دی، ۱۳۸۹ طوفان گرفته اسکله ها را خبر کنید کاری برای جمعه ی بی همسفر کنید این بادبان مسافر من در هوای توست ای جمعه ها حضور مرا بیشتر کنید یک قطره عاشقانه به دریا نشسته است قانون آب را چه شود مختصر کنید با جاده های خیس زمان بازگشته تا از قلب چشمه های مهاجر گذر کنید گاهی که آب می تپد از لذت نسیم فکری به حال قطره ی بی همسفر کنید . ** دریاچه های وحشی بی مرز بشکنید با روح قطره های شکسته سفر کنید 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده