رفتن به مطلب

خاطرات دانشجویی


Mohammad Aref

ارسال های توصیه شده

چه خاطرات طویلی داشتی .

نفسم گرفت تا همشو خوندم.:icon_gol:

خاطرات نگو مثنوی بگو. مرسی

 

ببخشید دفعه بعد سعی میکنم ار خاطراتم دو بیتی بگم:62izy85:

خواهش میشه:icon_gol:

منتظریم دفعه بعد که رفتیم نمایشگاه کتاب ،کتابچه خاطرات شمارم خریداری کنیم...:w16:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

خوب قبلاً گفته بودم یه گزارش تصویری از اتاق خوابگاهمون تو سال دوم میذارم. خوب یه سری عکسا که وضعیت داغون تری داره رو ایشالا بعداً نشون میدم. :ws3:

 

خوب اول عکس پنکه. این پنکه که می بینید کار نمیکرد و بچه ها سلیقه خرج دادن و بهش فرم دادن: :w58:

 

a1m7ufj7a79qrksce43c.jpg

 

 

خوب یه چند روز بود تو اتاقمون موش بود ما هم از پنکه واسه جا کفشیمون استفاده کردیم تا کفشا لونه موشه نشه: :ws3:

dyzzigpyv8wgptewn7oh.jpg

 

 

بعد عید پنکه نو بهمون دادن. ما هم مثل پنکه ندیده ها وقتی روشنش کردیم تا 2،3 ماه که اونجا بودیم اصلاً خاموشش نکردیم. روز آخر که ابوذر آخرین نفر بود و میخواست اتاق رو تحویل بده هرکاری میکرد پنکه خاموش نمیشد :ws28: مثل اینکه دیگه عادت کرده بود روشن بمونه. آخرش یارو واسه نگه داشتنش با دست جلوشو گرفت :ws28:

 

اینم که وضعیت موکت که تو خاطره قبلی ماجراشو تعریف کردم. و صندلی هم از سالن مطالعه پیچونده بودیم به همت یکی از بچه ها به این وضع در اومدش :banel_smiley_4:

05lb9uio9rx4emwon58e.jpg

 

 

اشتباه نکنید عکس زیر یه کتریه. این کتری انقدر تو پنکه روشن (همونی که دیگه خاموش نشد) پرت شده بود که به این وضع افتادش. البته هنوزم به عنوان کتری استفاده میشد :jawdrop:

 

hai5hzx89tfxkesnsju5.jpg

 

 

این عکس آخرم یه عکس از روز قبل از امتحانه. البته انصافاً شرایط خوبی رو داره. اون شرایط بحرانی و بد رو روم نشد فعلاً بذارم :hanghead:

flj15at5gigmry9529mp.jpg

  • Like 19
لینک به دیدگاه

خیلی جالب بود:ws28::ws28::ws28:

به خصوص این:ws28::ws28::ws28:

بعد عید پنکه نو بهمون دادن. ما هم مثل پنکه ندیده ها وقتی روشنش کردیم تا 2،3 ماه که اونجا بودیم اصلاً خاموشش نکردیم. روز آخر که ابوذر آخرین نفر بود و میخواست اتاق رو تحویل بده هرکاری میکرد پنکه خاموش نمیشد :ws28: مثل اینکه دیگه عادت کرده بود روشن بمونه. آخرش یارو واسه نگه داشتنش با دست جلوشو گرفت
  • Like 7
لینک به دیدگاه

قوانینی که توی اکثر خوابگاه ها صادق بود

 

  1. هیچ وقت نباید به دمپایی دل ببندی چون بیشترین مدتی که یک دمپایی جلوی یک اتاق می مونه ماکزیمم با اغراق 1 هفته می باشد
  2. ساعات خواب در خواب گاه حداقل 1 بامداد می باشد در غیر این صورت مشخص می شود که بسیار پاستوریزه اید:bigbed:
  3. قانون بقای تعداد دمپایی در کل خوابگاه صادقه (یعنی در کل از تعداد دمپایی های خوابگاه کاسته نمی شود فقط از اتاقی به اتاق دیگر منتقل می گردد)
  4. در هر اتاقی از خوابگاه همیشه و تنها با چایی از شما پذیرایی می گردد:mornincoffee:
  5. از اتاق پسران هیچ انتظار تمیزی و نظم نداشته باشید :ws3:
  6. قلیان در اکثر موارد از ملزومات اتاق است لا اقل هر چهار اتاق دارای یک قلیان می باشدکه این یک قلیان هر چهار اتاق را ساپورت می کند:Ghelyon::Ghelyon::Ghelyon::Ghelyon:
  7. .......

.............

  • Like 15
لینک به دیدگاه
قوانینی که توی اکثر خوابگاه ها صادق بود

 

  1. هیچ وقت نباید به دمپایی دل ببندی چون بیشترین مدتی که یک دمپایی جلوی یک اتاق می مونه ماکزیمم با اغراق 1 هفته می باشد
  2. ساعات خواب در خواب گاه حداقل 1 بامداد می باشد در غیر این صورت مشخص می شود که بسیار پاستوریزه اید:bigbed:
  3. قانون بقای تعداد دمپایی در کل خوابگاه صادقه (یعنی در کل از تعداد دمپایی های خوابگاه کاسته نمی شود فقط از اتاقی به اتاق دیگر منتقل می گردد)
  4. در هر اتاقی از خوابگاه همیشه و تنها با چایی از شما پذیرایی می گردد:mornincoffee:
  5. از اتاق پسران هیچ انتظار تمیزی و نظم نداشته باشید :ws3:
  6. قلیان در اکثر موارد از ملزومات اتاق است لا اقل هر چهار اتاق دارای یک قلیان می باشدکه این یک قلیان هر چهار اتاق را ساپورت می کند:Ghelyon::Ghelyon::Ghelyon::Ghelyon:
  7. .......

.............

 

ایول:ws28:

بقیه قوانینم بگید خوبه آدم یاد خاطراتش می افته کیف داره:62izy85:

این قانون دمپایی که دیگه ردخور نداره:ws28: من یه سری بعد از 2ماه دمپاییامو سه طبقه بالای واحد خودمون تو جا کفشیه نا آشناترین افراد خوابگاه دیدم حوصله نداشتم برشدارم فرداش که رفتم سراغش مثل اینکه دمپاییم نقل مکان کرده بود از اونجا ...!بعد از اونم دیگه روی مبارک دمپاییم دیده نشد(عوضش تا آخرین روزی که تو خوابگاه بودم کلی دمپایی خوشگل و متنوع پام کردم:ws3:).

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • 2 ماه بعد...

منم یه خاطره بگم:

 

یه روز کنار ایستگاه سرویس های دانشگاه واستاده بودم و به دوردست ها خیره شده بودم. یکی از همکلاسی های دختر اومد و از هم چند تا سوال پرسیدیم، در مورد درس امروز و کتابای اساتید و اینا. مشغول بحث های دانشگاهی بودیم که دیدم یک عدد مامور نیروی انتظامی پشت سرم واستاده. ازم سریع پرسید شما نیسبتتون یا این خانوم چیه؟

گفتم: "همکلاسیمه، داشتم سوالای درسی ازش میپرسیدم"

گفت:" همکیلاسی هم مگه شد نیسبت؟"

گفتم:"سوال پرسیدن از همکلاسی که عیب نیست!!!"

گفت:" آدام وقتی میخواد از همکیلاسیشم حتی سوال کنه باید قبلیش با پیدر و مادریش صوحبت کنه و اونا هم بیان و با خونواده ی دوختره حرف بیزنن بعد!!!!!!"

من کلی تعجب کرده بودم از خنگی این بابا!

گفتم:" همکلاسییییههه، آدم تو دانشگاه با کلی از همکلاسیاش حرف میزنه یا سوال میپرسه"

گفت:" تو که اینجا داری ازش سوال میپرسی، تو دانیشگاه باهم چیکارااا میکنین دیگه"

وای خدا باورم نمیشد که انقدر یه مامور پلیس گلابی و پخمه باشه.

دیدم این یارو اصلا مخ نداره و ازون متعصب های وحشتناکه.

گفت:" تو دانیشجویی، من نمیخوام بیبرمت کلانتری واست پرونده تشکیل شه و آینده ات خراب شه، بار آخرت باشه ها"

بعدشم رفت. و انگار خیلی عقده تو دلش بود و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:" اصلا تو برو اونطرف واستا پیش بقیه پسرا، اینجا نایست!!!"

منم رفتم و جناب پلیس تا لحظه ی اومدن سرویس چشم ازم بر نداشت تا خیالش راحت شه یه موقع من با همکلاسیم حرف نمیزنم!!!

  • Like 13
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

خاطره مربوط میشه به 19 سالگیم

الن 23.5 سالمه :ws3:

 

7.5 صبح بود داشتم می رفتم طرف دانشگاه . هوا خیلی سرد بود و خیابون هم خلوت... همین طور که داشتم می رفتم یه دفعه دیدم یه سگ انداخته دنبال یه دختر بچه دبستانی. راستش رو بخواید خیلی ترسیدم. دختره داشت فریاد می زد و می دوید و سگ هم مثل خر ! دنبالش می کرد. تا اینکه یه نفر اومد و سگ رو فراری داد.دختره داشت می مرد. مدرسشون سر راه من بود .میخواستم بهش بگم بیا تا ببرمت دم مدرست که یه دفعه دیدم سگ داره میاد طرف من. حتماً تا حالا این مثل رو شنیدید که میگن مو به تن آدم سیخ میشه.... من تا اون موقع فکر میکردم این فقط یه مثله...در اون لحظه دیگه هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم...کم مونده بود قلبم از حرکت وایسه..سرم گیج می رفت..تمام موی تنم سیخ شده بود..اصلاً بدنم بی حس شده بود... یه سنگ برداشتم دیدم یه کم ترسید ..من میخواستم بدوم که یه دفه دیدم دوباره داره میاد..دستم رو تکون دادم که فکر کنه میخوام سنگ بندازم ، دیدم فرار کرد...یه چند متر رو دویوم دیدم امنیت برقرار شده تا چند دقیقه(حدوداً نیم ساعت) من حالم عادی نبود هنوز پاهام می لرزید...بدبخت اون دختره..اصلاً از یادم رفته بود..منو باش من خودم اینطوریم بعد میخوام به اون دختره که شاید 8- 9 سال از من کوچیک تر بود کمک کنم..فکر کنم خودش راحتتر رفت مدرسشون ..چون اگه من میخواستم ببرمش شاید خون من هم میافتاد گردنش..شانس آورد!!!؟؟؟19 سالشه چرا باید از یه سگ بترسه..؟ ولی اگه شما جای من بودید که یه سگ با اون لب و لوچه وحشتناک و دندانهای سگی! و تیز در 2-3 متریتون به شما پارس بکنه می فهمید من چه حسی داشتم.....

  • Like 14
لینک به دیدگاه

من ترم اخر خوابگاه کوی دانشگاه بودم.........اون ساختمونی که ما بودیم الان شده دخترونه.....معروف بود به خوابگاه کاشونیا.....فقط 4 واحد عمومی داشتم و پایان نامه.........استاد راهنمام مسیحی بود.......خیلی مرد باسوادی بود و واقعا وقت میذاشت......یه ترم تمام کار کردم......چون استادم به این شرط قبول کرده بود که این پایان نامه رو بردارم..........که در حدی باشه که بعدها بعنوان مرجع برای دانشجوهای دیگه استفاده بشه.........شبها تا ساعت 4 و 5 صبح مطالعه میکردمو مینوشتم........صبحها تا ساعت 11 خواب بودم بعدش یه نهار و بعضی روزای هفته هم میرفتم پیش استادم اقای ایشخان شمعون پور

همیشه شبا هر یه ساعت یه ساعت ونیم که تو سالن مطالعه بودم میومدم بیرون روی اون تپه روبروی برج میلاد مینشستم یه سیگار میکشیدم..........و یه 10 دقیقه ای به شب تهران خیره میشدم.........چه فکرایی که از سرم نمیگذشت.........و چه امیدایی که تو دلم زنده نمیشد..........اون شبها از بهترین خاطرات دوران دانشجوییمه............و اون پایان نامه برام خیلی عزیز شد و گل کرد..........:icon_gol:

  • Like 14
لینک به دیدگاه
خاطره مربوط میشه به 19 سالگیم

الن 23.5 سالمه :ws3:

 

7.5 صبح بود داشتم می رفتم طرف دانشگاه . هوا خیلی سرد بود و خیابون هم خلوت... همین طور که داشتم می رفتم یه دفعه دیدم یه سگ انداخته دنبال یه دختر بچه دبستانی. راستش رو بخواید خیلی ترسیدم. دختره داشت فریاد می زد و می دوید و سگ هم مثل خر ! دنبالش می کرد. تا اینکه یه نفر اومد و سگ رو فراری داد.دختره داشت می مرد. مدرسشون سر راه من بود .میخواستم بهش بگم بیا تا ببرمت دم مدرست که یه دفعه دیدم سگ داره میاد طرف من. حتماً تا حالا این مثل رو شنیدید که میگن مو به تن آدم سیخ میشه.... من تا اون موقع فکر میکردم این فقط یه مثله...در اون لحظه دیگه هیچ حرکتی نمی تونستم بکنم...کم مونده بود قلبم از حرکت وایسه..سرم گیج می رفت..تمام موی تنم سیخ شده بود..اصلاً بدنم بی حس شده بود... یه سنگ برداشتم دیدم یه کم ترسید ..من میخواستم بدوم که یه دفه دیدم دوباره داره میاد..دستم رو تکون دادم که فکر کنه میخوام سنگ بندازم ، دیدم فرار کرد...یه چند متر رو دویوم دیدم امنیت برقرار شده تا چند دقیقه(حدوداً نیم ساعت) من حالم عادی نبود هنوز پاهام می لرزید...بدبخت اون دختره..اصلاً از یادم رفته بود..منو باش من خودم اینطوریم بعد میخوام به اون دختره که شاید 8- 9 سال از من کوچیک تر بود کمک کنم..فکر کنم خودش راحتتر رفت مدرسشون ..چون اگه من میخواستم ببرمش شاید خون من هم میافتاد گردنش..شانس آورد!!!؟؟؟19 سالشه چرا باید از یه سگ بترسه..؟ ولی اگه شما جای من بودید که یه سگ با اون لب و لوچه وحشتناک و دندانهای سگی! و تیز در 2-3 متریتون به شما پارس بکنه می فهمید من چه حسی داشتم.....

 

واییییییی نه خیلی یییی ترس داره .

 

ما تو خوابگاه داشتیم ( یه دونه واسه محافظ و اینا ) بعد تولید مثل کرد شدن یه عالمه :banel_smiley_4:

ولی یاد گرفتیم فرار نکنیم اگه همونجا وایستیم خودش در میره ( امیدوارم ) :دی :w16:

ولی تو موقعیت نمیشه فرار نکرد .

 

دو تا از دوستام ظرف غذا دستشون بود که یهو سگ می بینن یکی از دوستام که هیچی دستش نبود میزنه زیر دست اون یکی دوستم که بشقاب و اینا دستش بود که دو تایی فرار کنن ( ما هنوز واسمون علامت سواله که چرا این ظرف های این یکی رو انداخت زمین ؟؟ :ws52::ws28: )

  • Like 9
لینک به دیدگاه
ترم سوم که بودم یه درس فضایی با یه استاد مالیخولیایی داشتیم که متسفانه حرف ادمیزاد حالیش نمیشد...

خیلیم سخت گیر بود و روی تاخیر و غیبت شدیدا حساس(کلاسشم 8صبح بود از بدشانسی:banel_smiley_4:)

 

تقریبا آخرای ترم بود که من حال خوشی نداشتم تا دانشگاهم رفتم ولی هرچی فکر کردم دیدم حوصله تحمل کردن این آدمو ندارم این شد که تا استاد رفت تو کلاس منم همون بیرون چندتا صندلی بود نشستم واسه خودم خوش بودم...

 

یکم گذشت دیدم یکی از بچه ها اومد از دور یه نگا به من کرد بعد با خوشحالی راشو گرفت رفت و این حالت هی تکرار شد

دیگه آخرش به خودم شک کرده بودم تا اینکه یکی دیگه از بچه ها اومد گفت چه خوب که کلاس تشکیل نشده اصلا حوصلشو نداشتم

تازه دوزاریم افتاد:mornincoffee:

 

نگوو حرکی منو بیرون کلاس میدید فکر میکرد استاد نیومده و کلاس تشکیل نشده:ws3:

اون روز کلاس 30نفری با 8نفر تشکیل شد استاده هم دیگه نمیگم بعدا چه حالی از همه گرفت:ws3:(30 نفری که فکر کنم بنده های خدا همشون تا دانشگاه اومدن و گول خوردن برگشتن:62izy85:)

اینو قبلا هم گفته بودی :ws3::ws3:

  • Like 3
لینک به دیدگاه

با اینکه خیلی با اون دوران حال نمیکنم...

ولی خاطرات خیلی خیلی خیلی زیادی دارم...

هر بار یادشون میافتم میزنم زیر خنده...

حالا اگه حال داشتم میام براتون میگم!:دی(ولی خوندنش حال و حوصله داره!چون با یکی دو خط و صفحه نمیشه جمعش کرد!:دی)

  • Like 2
لینک به دیدگاه
با اینکه خیلی با اون دوران حال نمیکنم...

ولی خاطرات خیلی خیلی خیلی زیادی دارم...

هر بار یادشون میافتم میزنم زیر خنده...

حالا اگه حال داشتم میام براتون میگم!:دی(ولی خوندنش حال و حوصله داره!چون با یکی دو خط و صفحه نمیشه جمعش کرد!:دی)

 

خوندنش حال و حوصله میخواد...:4chsmu1:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...

خوشم مياد تاپيك زيرخاكي آپ ميكنم!!!:ws28:

 

آقا ديدم بحث بحث داغ خاطرات دوران دانشجوييه گفتم منم يكي بگم كمي بخنديم!!!

اين قضيه مال ترم 3 (پاييز پارسال) ميشه!!ما يه رفيق داريم از اون اصفهاني درجه يكا!باباشم تو ميدون ميوه يه مغازه داره!اين مامان و باباي رفيق ما اسمش واسه حج واجب دراومده بود و وسطاي ترم بود كه رفت مكه!!از اون روز كه باباي رفيق ما رفت مكه اونم ديگه طرفا دانشگاه آفتابي نميشد!!به قول خودش : من ميرم ميدون شومام برين جزوا را بينيويسين كه آخر ترم به .... نريم!!ما هم بعد دانشگاه ميرفتيم خونشون تا صبح مشغول ورق و قليون!:ws3:!!يه روز بعد عمري يكي از استادا اومد گفت كه هفته آينده ميخوام ميان ترم بگيرم!اين رو كه به رفيقمون گفتيم حالش گرفته شد!!!روز قبل امتحان بود كه گفت بياين خونمون يخده چيز بم ياد بدين!!!ما هم رفتيم!!چشدون روز بد نبينه قليون موز رو كه كشيديم هي بمون ميگفت : خره بياين يه كاري بوكونيم اين امتحاني فردا كله شد!!خره من حالشا ندارم آخه چيزم حاليم ني!!!امتحان فردام امتحان Cad بود!خلاصه اين قليون موزه رو مخ ما هم تاثير گذاشتا قرار شد فردا يا سيستما رو نابود كنيم يا كداشو پاك كنيم!!فرداش قبل همه رفتيم دانشگاه و من يكي ديگه از بچه ها شروع كرديم يكي يكي كد سيستما رو نابوود كردن(تو درايو c فايلاش رو پاك ميكرديم!!)15 تا سيستم بود كه 10تاش به فنا رفتن!!!كل بچه ها هم 33 تا بودن!!ديگه ما هم شاد كه يه كار مثبت واسه رفيقمون انجام داديم و عروسي گرفته بوديم!!موقعي كه استاد اومد و وضع رو همچين ديد به مسئول سايت گفت درستش كن اونم بلد نبود!!كه يهو يكي از اين ترم بالايي ها نميدونم از كجا پيداش شد و سي دي كد رو گرفت در عرض يه رب همه سيستما رو درست كرد!:icon_pf (34)::icon_pf (34):

حالا هميشه هر وقت ميخواستيم ويندوز سيستما رو بالا بياريم يه ربع طول ميكشيد!!اين دفعه همشون سرعتي شده بودن!!!خلاصه خبر رو كه به رفيقمون داديم(خودش رفته بود ميدون قرار بود موقع امتحان يه زنگ بزنه خبر بگيره!!)نزديك بود سكته بزنه!!!ديگه به يه بدبختي خودش رو رسوند و يه ذره يادش داديم و سر امتحان يه مقدار كمكش كرديم تا پاسي رو گرفت!!!

  • Like 12
لینک به دیدگاه

به بار رفتیم انتخاب واحد کنیم... یکی از واحدای مهم ارائه نشده بود. 2 نفر از کل کلاس نماینده شدیم بریم پیش معاون آموزشی. من بودم و یکی از پسرای کلاس. منم اون روز یه جزوه ی انگلیسی دستم بود.

اول من رفتم در اتاق معاون آموزشی و گفتم: چند لحظه وقت دارید مزاحمتون بشم؟ یه نگاهی انداخت و گفت: خواهش می کنم...بفرمایید استاد!!!!!!!!!!! :jawdrop:خودم کف کرده بودم این داره چی می گه؟! من؟! استاد؟!:ws52:

خلاصه گفتم ببینید این درس باید ارائه می شده این ترم نشده. گفت خودتون درس می دید ؟! گفتم من که نه، اساتید دیگه !:ws3:

ییهو دوستم برگشت سرشو کرد تو اتاق کفت: بابا مهناز بجمب دیگه استاد گلشن می ره ها... بیا ببینیم تکلیف این درسه که ترم پیش با هم گرفته بودیم چی می شه!:ws28:

آقاهه رو می گی اینجوری کرد: خانووووووووووووووووم مگه من مسخره ی شمام..... بفرمایید بیرون! آی ضایع شدم ... آی ضایع شدم....:ws37:

رفتم بیرون گفتم آرزو حیف که نذاشتی وگرنه یه چایی هم می داد بهم!:ws3:

اون پسره تا دید من ضایع شدم نرفت پیش آقاهه!:ws28:

  • Like 14
لینک به دیدگاه

یه بار سرویس دخترا پر بود ....فقط منو مونا دوستم مونده بودیم.... راننده سرویسمونم گفت برید تو سرویس پسرا!!!

ما هم دیدیم چاره ای نداریم رفتیم.

وستای راه فهمیدم مقنعوم بر عکس سرم کردم :ws37: پسرام که آخر سوتی گرفتنن در این موارد.

به سرعت مقنعمو پشت رو رو کردم... بعد گفتم مونا...مقنعمو پشت و رو کردم تابلو نشد که؟

با ضدای بلند گفت: شوخی نکن... مقنعتو برعکس سرت کرده بودی!!!!!!!!!!!!!!!!!:ws3:

همه ی سرویس فهمیدن! و در حال انفجار بودن!

  • Like 18
لینک به دیدگاه

دو روز بعد نامزدیم کلاس داشتم. اونم چی؟ میکرو کنترلر...

اد اون روز استادمون گفت : خب امروز درس می پرسم!!!!!!!!!

چون منم خیلی خوش شانسم اسممو صدا زد.

منم گفتم راهی نیست و رفتم. سئوال پرسید. یه چیزایی از خودم سر هم کردمو گفتم....

گفت: خانوم دمهری همه ی دانشجوهایی که متاهل می شن درس نمی خونن؟ گفتم: کی ؟من استاد؟ متاهل؟ نههههه استاااااااد شایعست!

گفت: آهان از حلقتون کاملا واضحه که شایعست! :w00:

  • Like 15
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...