رفتن به مطلب

قهوه قجري


ارسال های توصیه شده

سلام

 

اسم من ايلياست و شاعرانه‌ترين پيشنهادي كه مي‌تونم بهتون بدم، دعوت به صرف يك فنجون چاي يا قهوه در يك رستوران يا كافي شاپ دنج و كلاسيك هست. اما قبل از اينكه دعوتم رو قبول كنيد بگذاريد چيزي رو بهتون بگم، و اون اينكه اسم من ايلياست و شاعرانه‌ترين پيشنهادي كه مي‌تونم بهتون بدم، دعوت به صرف يك فنجون چاي يا قهوه نيست، بلكه رو در رو كردن شما با شماست.

 

من زياد با مردم در رستوران يا كافي‌شاپ‌ها قرار ملاقات نمي‌گذارم. و با اغلب اونها بيش از يك بار هم ملاقات نمي‌كنم. عده‌ي معدودي هستند كه چندين بار به ديدن من ميان، اما نه به اين دليل كه فرصتي براي ملاقات هم، يا علاقه‌اي به ديدن هم نداريم، تنها به اين دليل ساده كه اونها ديگه فرصتي براي انجام هيچ كاري ندارند.

 

 

cige4iy5edzyidw0n1e.jpg

 

 

 

و شما دوست من، اگر مايلي به ديدن من بياي، شاعرانه‌ترين پيشنهادي كه مي‌تونم بهت بدم، دعوت به صرف يك فنجون چاي يا قهوه در يك رستوران يا كافي شاپ دنج و كلاسيك هست. اما قبل از اينكه دعوتم رو قبول كني بگذار چيزي رو بهت بگم، و اون اينكه :

 

در حالي كه در كافي‌شاپ يا رستوران صداي گفتگو‌ي آدم‌هاي اطراف و همينطور بهم خوردن قاشق و چاقو و بشقاب و فنجون بگوش مي‌رسه، و در پس زمينه موزيكي ملايم و كمي‌ غم‌انگيز شنيده ميشه، در حالي‌ كه گارسون‌ها از بين ميز‌ها در حال حركتند و زن و مرد‌هاي جوان وارد سالن ميشن، دو فنجون چاي يا قهوه جلوي ما آماده‌ است، و من از شما دعوت مي‌كنم تا كمي از اين چاي يا قهوه بنوشيد.

 

بعد از نوشيدن يك قورت مودبانه چاي يا قهوه توسط شما، بدون هيچ تغيير بخصوصي در حالات چهره‌ام، با لحني كاملاً صادقانه و خالي از هرگونه مزاح بهتون مي‌گم، قبل از حضور شما سر ميز در نوشيدني شما مقدار كمي ماده سمي و كشنده اضافه كرده بودم. تا چند لحظه‌ي بعد كمي احساس تنگي و گرفتگي در عضلاتتون مي‌كنيد، سرتون كمي گيج مي‌شه، و انگار تمام صداها و حركات اطراف ما در يك لحظه متوقف و ساكت ميشه، بجز صداي موزيك كه آهسته و كش‌دار‌تر ازقبل، در پس زمينه گفتگومون مي‌شنويدش.

 

اسم من ايلياست، و شاعرانه‌تررين كاري مي‌تونم بكنم رو در رو كردن شما با شماست.

 

پس در اين وضعيت، پاكت كوچيكي از جيبم بيرون ميارم و روي ميز درست بين فنجون‌ خودم و شما مي‌گذارم. و توضيح مي‌دم كه اين دارويي هست كه مي‌تونه اثر سمي كه خورديد رو خنثي كنه. اما بدن شما لست‌تر و بي‌رمق‌تر از اوني هست كه بتونه پاكت رو از روي ميز برداره.

 

با تمام وجود به من خيره شديد و به آهستگي و صوتي كش‌دار مي‌پرسيد: چرا ؟

و من با همون آرامش قبل، بدون اينكه جوابي سرسري يا خالي از دقت داده باشم،‌ طوري كه عميقاً منتظر شنيدن جواب‌ هستم مي‌پرسم: چرا نه ؟

 

 

اسم من ايلياست، و منتظر شنيدن جواب شما به اين سوال هستم كه: چرا بايد فرصت زندگي دوباره رو به شما بدم ؟

 

 

هيچ‌كس فكر نمي‌كنه همه چيز براش اينطوري تموم بشه، يك روز وسط هفته، يك روز بي هيچ مناسبت خاصي در تقويم، در حالي كه هنوز بسياري از برنامه‌هاش ناتموم هست، بسيار دورتر از آرزوها و برنامه‌هاش. اما باور كنيد، اين شاعرانه‌ترين پيشنهادي هست كه مي‌تونم بهتون بدم. احتمالا شما دلتون نمي‌خواد، در حالي كه داريد از نوك يك صخره پرت مي‌شيد من رو با اين سوال پيش روي خودتون ببينيد، يا وقتي كه بسيار پير شديد، يا زماني كه نااميدتر از هميشه روي تخت بيمارستان كنار اون دستگاه‌هاي سفيد رنگ خوابيديد.

 

 

اسم من ايلياست، و متاسفانه عده‌ي كمي به ديدن من ميان. اما شما دوست من، هر از گاهي اينجا به ديدن من بيا و در حالي كه از اين چاي يا قهوه قجري مي‌نوشي، بمن بگو چرا امروز هم بايد بهت فرصت زندگي دوباره رو برگردونم؟

لینک به دیدگاه
سلام

 

اسم من ايلياست و شاعرانه‌ترين پيشنهادي كه مي‌تونم بهتون بدم، دعوت به صرف يك فنجون چاي يا قهوه در يك رستوران يا كافي شاپ دنج و كلاسيك هست. اما قبل از اينكه دعوتم رو قبول كنيد بگذاريد چيزي رو بهتون بگم، و اون اينكه اسم من ايلياست و شاعرانه‌ترين پيشنهادي كه مي‌تونم بهتون بدم، دعوت به صرف يك فنجون چاي يا قهوه نيست، بلكه رو در رو كردن شما با شماست.

 

من زياد با مردم در رستوران يا كافي‌شاپ‌ها قرار ملاقات نمي‌گذارم. و با اغلب اونها بيش از يك بار هم ملاقات نمي‌كنم. عده‌ي معدودي هستند كه چندين بار به ديدن من ميان، اما نه به اين دليل

 

اسم من ايلياست، و متاسفانه عده‌ي كمي به ديدن من ميان. اما شما دوست من، هر از گاهي اينجا به ديدن من بيا و در حالي كه از اين چاي يا قهوه قجري مي‌نوشي، بمن بگو چرا امروز هم بايد بهت فرصت زندگي دوباره رو برگردونم؟

 

 

درود

عجب چالشی :ws3:

خیلی عالیه ایلیا.

 

جدا از فکر کردن ب مرگ ک اگر نه هر روز، روز در میون انجام میدم اما خود مرگ برای این ترسناکه ک ناشناخته است!

 

کاری ک من میکنم اینکه نحوه فعال سازی وصیت نامه ام رو ک ب کسی سپردم بهت میگم و شما "مثل داستان طوطی بازرگان" پیامی ک ظاهر ب کیمیا و باطن بر سیمیا داره رو ب آنکه باید، میرسونی.

اما ترس، همیشه فک میکنم ک نمی ترسم. اما بنا ب انچه تو کدهای ساختاری هر بشری هست "ترس" سراغم می اد!

ولی بعد از اینکه تونستم کمی وضعیت رو پایدار کنم می نویسم.

 

دنیا تماشاخانه است.

تا امروز سعی ام رو کردم حقی نخورم و ب انچه نیکو می پندارم تا حد توان عمل کنم!

نقش های هر کسی، جدا از آنچه خوب یا بد، تعریف میشه؛ باید کامل بشه! کمالی ک تشخیصش مقایسه ای نیست و شخص ب شخص متفاوت ه.

شاید کسی تو 4 سالگی نقشش رو کامل کرده باشه و شاید کسی لازم باشه 10 سال در کما بمونه تا این نقش کامل بشه.

جالب اینجاست ک ما سناریوهای غیر مستقیم رو در نظر نمیگیریم. مثلا در بحث همین بیمار در کما، نقشش عاملی هست ک سال 10 من در حال رفتن ب بیمارستانش باشم ک لازم دیدن امروز درباره اش تصمیم گیری کنن و توی این مسیر، من توسط راننده ای کشته میشم ک قراره جان کودکش رو بگیره (ک این خودش می تونه ب هر دلیلی باشه)

لذا اگر نقش من اینطوری بوده؛ از تو خداحافظی میکنم.

 

اما اگر معنای درونی و چالش خودت رو بخای ادله محکم بسیار هست:

 

بهت میگم من ب دنبال ترویج زیبایی ام. تصمیم بگیر تو دنیایی ک هستی، زیبایی بمونه یا نه!

از طرفی با مردن من، مقدار هوای بیشتری آزاد میشه، پولی ک دارم بین دیگران تقسیم میشه و تمام انرژی ک مصرف میکنه ب دیگران میرسه؛ این همه ترویج نیکویی ه.

تصمیم بگیر تو دنیایی ک هستی، نیکویی بمونه یا نه!

ب واسطه انچه کردم، دوستان زیادی دارم ک با نبودن من شاید لحظات تلخی رو تجربه کنن و با بودن من شادی! شادی، نیکویی ه و نیکویی زیبایی! تصمیم بگیر زیبایی بمونه یا نه!

چون همت ب دانش آموختن داشتم، به دنبال ترویج دانش گاها ب هدف آموختن عمیقتر درس دادم؛ ک این ترویج دانایی ه. تصمیم بگیر تو دنیایی که هستی، دانایی بمونه یا نه!

 

نهایتا آنچه هست، هست؛ تصمیم با توست

لینک به دیدگاه

سلام

اولش یه سوال میپرسم پدر جان مگر آزار داری؟:w000:

بعد که فهمیدم قضیه جدیه به کسی که این کارو میکنه میگم ای ادم روان پریش:4564:

 

چقدر در طول 3هفته با این کلمه چه عینی چه لفظی رو به رو شدم تامل برانگیزه برای زندگی من:w16:

آدمی دیدگاهش لحظه به لحظه ممکنه عوض بشه و تو شرایط تصمیم گرفتن یکم دشواره

 

در لحظه ی حاضر تنها دلیلی که فکر میکنم بسیار مهمه برام 4نفر تو زندگیم هست که من باید در کنارشون باشم حداقل تا یه مدت هرچند کوتاه چون نبودم در حال حاضر دنیاشونو سر و ته میکنه

و بعد اون یه خواسته ی شخصی دارم که باید به سرانجامش برسون کاملا به وجود خودم برمیگرده

 

خیلی به این فکر کردم که درس خوندم-کار کردنم-درس دادنم-حضورم-عملم-و....کدومش باعث میشه رای مرگ و بزنه ....تنها چیزی که ممکنه زندگیمو بهم ببخشه نفس گرم کسایی هست که عاشقانه دوسشون دارم و دوسم دارن.....

 

و در اخر جلوی مرگ و نمیشه گرفت :icon_gol:

لینک به دیدگاه

چه باحال آدم معروف میشه یک صحنه هندی اکشن یکی ازاون صجنه های که دوست دارم:w58: اولا به همین سادگی ها مردنی نیستم اینوبگم التماسم توکارنیست. اگرچندسال پیش می پرسیدی بخاطرهدفام میگفتم این این واین ولی الان بی هدف شدم واینم زندگی نیست . شاید مردن مفیدترباشه چون میشه ازکلیه -قلب و... استفاده کنند ویک انسان دیگه زندگی کنه شاید اون بتونه به آرزوی من برسه .

(اگه شانس ماست یارو دزده:ws28:)

خب این صحنه های هست که تو فکرم میسازم وآدم خوبشم خودمم:ws3:چنددقیقه هم طول میکشه

ولی یه جوری پرسیدی همچیزپاک شد حالا اگه یادم امد اضافه می کنم

لینک به دیدگاه

لطف زیبایی است.اینکه من حوصله مردنم رو بدست نیاوردم ولی دلم برای مردنم خیلی تنگ شده.وقتی در چنان فضای دلربایی با آن آهنگ جالب و این میزی که همه چی روش میزونه و اثر شیرین سمی که خوردم و هدیه قشنگی که بهم دادی و انگار چن لحظه بعد راهی خواهم شد.دیگه زیبا تر از این نمیشه.بلیط سفر به ماورائی که همه عشق است. آنقدر شاد و مسرورم میکنی که حد نداره. و من دیگر هیچ صدایی و سئوالی رو نخواهم شنید ، چون علاقه ای به عقب گرد ندارم . خوشحالم که قبل از میزبان آزاد خواهم شد و با تبسم کمرنگی از میزبان تشکر خواهم کرد.

دوست دارم بیش از این به این لحظه زیبا فکر نکنم ، چون آینده ای برام مهیا شده که باید هر چه زودتر چشمامو رو هم بذارم و به آرامی راهی بشم.

بجای چرا ؟ خواهم گفت : مرسی

لینک به دیدگاه

whistle.gif سلام

 

من بارها تجربه ی این موقعیت رو داشتم .

توو کودکی یبار در اثر یه شوک دارویی وقتی رو که خانوادم هراسان دورم جمع شده بودن و وقتی رو که پدرم بغلم کرده بود و تووی کوچه میدوید به سمت ماشین .. از دور ناظر بودم w58.gif

 

یبار دیگه هم که مرگ رو جلو چشم دیدم ! کاملا هوشیار بودم و صداهای اطراف رو میشنیدم ، اولش تنفسم سخت بود و اذیتم میکرد ولی کم کم نفس نکشیدن واسم عادی شد و بدنم سبک شد . همه جا تاریک شد و دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم ( اون لحظه فقط توو ذهنم این بود که فرزانه الان داری میمیری ! banel_smiley_52.gifاسترس داشتم که بعدش چی میخواد بشه و میترسیدم ولی راهی بود که پیش روو داشتم .. همیشه فکر میکردم آدم وقتی میخواد بمیره فکر خانوادشو میکنه که اونا میخواند چیکار کنن ولی تجربه کردم .. تنها فکری که نمیکردم خانوادم بودن و فقط نگران خودم بودم 5c6ipag2mnshmsf5ju3z.gif )

یهو با صدای مادرم که بلند صدام میزد به خود اومدم و نفس عمیقی کشیدم و .. زنده موندم ws3.gif

 

درسته آدما همیشه کارهای ناتمام دارن ولی این راه همیشه ادامه دارد و هرچی جلوتر میریم کارهای ناتمام مان مهم تر میشن ... من فرصتی ازت نمیخوام بذار سم اثرشو بکنه obm.gif

لینک به دیدگاه

متن ِ خیلی قوی-ای نوشتن

، واقعا غرق در لذت شدم.

 

من درباره ی این بحث نظری ندارم، ولی نظر شخصی خودم ُ درباره ی نوع زندگی کردن میگم:

 

اگه به یه بیمار سرطانی بگن که آقا/خانم شما نهایتا 3-4 ماه دیگه میمیری،

مثلا طرف در یه دانشگاهی، داره یه رشته ای رُ میخونه، و مثلا بهش علاقه نداره،

تا قبل از شنیدن این خبرم مثلا فرض کنید برنامه ی روزانه ش این طوری بوده که روزانه مثلا 3 ساعت میره دانشگاه، 4 ساعت م تو خونه میخونه و مثلا به شنا/موسیقی/(هر چی که علاقه ی خاصی داره) خیلی کم میپردازه تو هفته، مثلا هفته ای دو ساعت

بعد از شنیدن این خبر مثلا میگه خب بذار این چند ماه باقی مونده رو مثلا موسیقی م ُ بهتر کنم، شنا کنم و غیره

 

 

به نظرم این آدم زندگی شُ باخته، یعنی اگه روند زندگی ش به ور جدی عوض بشه، یه بازنده س

 

 

 

ولی اگه یه ادمی که در طول زندگی ش، کارایی رُ که دوست داشته، انجام داده باشه، و بعد بهش بگن آقا شما داری میمیری،

البته که ناراحت َم میشه، ولی برنامه زندگی روزانه اش تغییر چندانی نکنه، واقعا خوشا به حالش.

 

زیبا ترین چیزی که روی زمین یافته ام،

آه، ناتانائیل،

گرسنگی من است،

که همواره وفادار مانده به هر آنچه در انظارش بوده است.

 

آیا مستی بلبل از شراب است؟

و مستی عقاب از شیر؟

و یا مستی باسترک ها از سرو کوهی نیست؟

 

عقاب از پرواز خود سرمست می شود،

بلبل از شب های تابستان.

دشت از گرما می لرزد.

ناتانائیل،

اشک هر هیجانی بتواند برایت به مستی بدل شود

اگر آن چه که میخوری مستت نکند،

از آن روست که گرسنگی ات آن قدر که باید، نیوده است.

 

هر کار کاملی با لذت همراه است

و از این جا پی میبری که میبایست آن را انجام دهی.

من به هیچ روی، به کسانی که با مشقت کار کرده اند

و آن را مزیتی برای خود می شمارند،

ارادتی ندارم.

چون به جای آنکه بر خود سختی هموار کنند، بهتر آن بود که به کاری دیگر بپردازند.

مسرتی که از کار به آدمی دست می دهد،

نشانه ی این است که کار را از آن خود کرده و خلوص لذت من،

ناتانائیل،

بهترین راهنمای من است.

 

من هر لذتی را که جسمم همه روزه آرزومند آن است

و آن چه را روحم در این راه بر خود هموار میکند، میشناسم.

سپس خوابم آغاز خواهد شد

و پس از آن،

زمین و آسمان دیگر در نظرم هیچ ارزشی ندارد.

 

لینک کتاب و کتاب صوتی :

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

سلام ایلیا جان....

اول صبحی سر کار اشکمو با این تاپیک دراوردی...

ولی اگه من قهوه رو بخورم دیگه فرصت نمیخوام....من خودم یجورایی خسته شدم ازین زندگی....ناشکر نیستم ولی بریدم...دیگه خدا صدای التماسامو نمیشنوه....اتفاقا امروز صبح که داشتم میومدم سر کار اعلامیه ترحیم یه جوون رو رو دیوار دیدم...گفتم کاش یه روز اعلامیه منو بزنن...

تنها وابستگیم به این دنیای مزخرف پدر و مادرم هستن...

شاید یه روزی این متنو بخونم خندم بگیره ولی حال و روز این روزای من همینه...

منم اون ماهی تنها....آکواریوم تنهایی.....7:50صبح....27/05/95

لینک به دیدگاه

سلام

خیلی هم خوب...

مدت زیادی‌‌ ِ که به مرگ فکرمیکنم .با تمام حس ها و اتفاقات ...

اولین چیزی که بعد خوندن متن به ذهنم رسید این بود: واو...چقدرعالی...یک مرگ خوب و راحت ...

اما مکث...

چون طوری زندگی نکردم که لایق مرگ باشم میخام زنده بمونم.

بمونم تا بیشتر دوست بدارم

و ردپای قشنگتری به جا بذارم...:ws37::icon_gol:

 

لینک به دیدگاه

برخی جوابها نشون میده که ما هنوز هم با خودمون رو راست نیستیم.از یه طرف میگیم که دلمون میخواد بریم و همه چی تموم بشه و از سوی دیگر یکی دو تا از عزیزانمون رو بهونه قرار میدیم که بگیم بخاطر اونا فعلا نمیخوایم بریم.

مشکل ما که نمیتونیم از لذت های زندگی بهره ببریم ، همینه، یه پارادوکس وحشتناکی که نه راضی میشیم بریم و نه قادر به موندن هستیم.یه حالت شبیه به یه پا در هوا به زنده بودنمون ادامه میدیم و اسمشم میذاریم زندگی.

وقتی زنده ایم به مرگ می اندیشیم و وقتی مردیم یکی پشت سرمون گواهی میده که اصن زندگی نکردیم و بعدشم رفتیم.

مشکل دوم مونم اینه که مرگ و زندگیمون انگار دست خودمون نیست، یکی باید این زحمت رو برامون بکشه که اگه او خواست بمونیم و اگه نه ، بریم .

تنها کاری که بلدیم ، همان چرا گفتنمونه که اگه جوابشم بهمون بدهند ، از فهمش عاجزیم.جواب را میشنویم ولی نمیفهمیم.

حکایت ما همینه که الکی بمونیم و بی هوا بریم.

لینک به دیدگاه

کلا زیاد به مرگ فک میکنم ،هم برای خودم هم برای عزیزام (مخصوصا جدیدا که ناچارا به مراسم یکی از بستگانمون رفتم)...خوب و بدش نمیدونم ولی کلا هر بار از خونه میرم بیرون یا حرفی می خوام بزنم یا بابا و مامان کاری ازم میخوان به این فکر میکنم که ممکنه نباشم یه ساعت دیگه یا اونا نباشن ...نه اینکه ادم ناامیدی باشم اصلا فقط خیلی واقع بین تر از قبل با این مسیله کناراومدم که هست برای همه و باعث شده حالم بهتر از قبل باشه شاید..مخصوصا برای عزیزا

(امیدوارم نرین هیچوقت ولی تجویزم میکنم همیجوری برین یه بارicon_pf%20%2834%29.gif)

و اما چالش تو ...

اون لحظه به این فک میکنم که مرگ من دست تو قطعا نخواهد بود:whistle:

بخوام بمیرم با اون بسته هم میمیرم...خدا نخواد بمیرم با اون بسته بی اون بسته زنده میمونم

ولی شاید این سوال ازت بپرسم فقط که چرا ؟

لزوما وقتی کسی بهم بدی کنه حتما پیگیر میشم تا دلیلش بدونم ....بعد میفهمم که ما ادما چقدر حقیریم و فقط به خاطر قضاوتای اشتباهمون بدی میکنیم چون به خودم کاملا اعتماد دارم که کاری نمیکنم که بخوام کسی ناراحت شه(خود شیفتگی )

اما جدای ازینا...مردنم ارزوم نیست...قطعا اگه فرصت بخوام ..اینو میگم که بهم فرصت اینو بده که بیشتر پیش مامانو بابا باشم،دلبستگی زیاده ولی دلایل قانع کننده ای برای فرصت خواستن نیستن...ترجیح میدم بی خیال دلبستگی هام بخوام ازت یمونم تا خوب تر بشم و این خوبی رو گسترش بدم ....:icon_gol:

فرصت میدی بم؟:ws37:

 

.

.

.

 

(اینو خوندم خواستم برم فک کنم بعد جواب بدم ولی تصمیم گرفتم همین چیزایی که الان به ذهنم اومدو بگم icon_pf%20%2834%29.gif)

مرسی بابت قلمت قاصدک...امیدوارم جواب درستی به فکرم اومده باشه:icon_gol:

لینک به دیدگاه

چرا امروز هم بايد بهت فرصت زندگي دوباره رو برگردونم؟

 

اولین و شاید صادقانه ترین جوابی که به ذهنم میرسه اینه که: چون ی کسایی هستن که خیلی منو دوس دارن، شاید بدون من خیلی داغون شن... یکی از انگیزه های اصلی من برای نمردن و زنده موندن، دلِ اون ادماست

لینک به دیدگاه

تاپیکات مثل همیشه عالییی.

 

شاید خیلی وقته به این مسئله فکر کنم، ولی وقتی که آدم واقعاً تو اون شرایط قرار میگیره شاید با اون چیزی که تو ذهن داشته باشیم خیلی متفاوت باشه.

 

ولی دو چیزی که واسم جواب اون چرا هست، یکی به خاطر خانواده و دوم به خاطر حرف های آخر نگفته یا همون وصیت

 

یادمه برنامه خنداونه که فردوسی پور اومده بود، یه حرف خیلی جالبی درباره شیوه مرگش زد و اون اینکه دوست داره با همه عزیزانش با هم بمیره. شاید خنده دار یا عجیب به نظر بیاد. ولی از نظر من انصافاً دیدگاه جالب و خوبیه. وقتی نه دوس دارم عزیزی رو از دست بدم و نه دوس دارم عزیزی به خاطر مرگم ناراحت بشه، شاید بهترین شیوه همین باشه.

 

تو جواب چرا میگم عامو صبر کن یه چند نفرم هستن بگو بیان دورهمی با هم بخوریم قهوه رو فیضشو ببریم:ws3:

لینک به دیدگاه

ممنونم ازتون ایلیای عزیز.. :a030:

همینکه ایلیای عزیز نوشته ام رو خوندید و منو دعوت کردید ممنونم..

به خاطر دعوتتون نوشتم .. و دیگه بااجازه پاک میکنم..

امیدوارم همه ما قدر زندگیمونو هر لحظه و هر ثانیه اشو بدونیم..

به امید موفقیت و سلامتی برای همه و خودم و خانواده عزیزم:icon_gol:

لینک به دیدگاه

ما رو گیر آوری ایلیا جان؟!:banel_smiley_4:

 

بابا ما چند خط اول رو خوندم زنگ زدم جا رزرو کرم بیام ببینمت....

 

بعد تا تهش که خوندم دیدم نه بابا...باز فاز معنا و معناگرایی و از این قرطی بازی هاست! :whistle:

 

از ایلیا جماعت نمی شه یک قهوه ی مفتی هم گرفت...حتی اگر قجری باشه! والا با این نوناشون!:banel_smiley_4:

 

.

.

.

 

یک جورایی این تاپیکتون نوع دیگه ای از دیدگاه و منظر هست به همون تاپیکی بود که در مورد این بود که وقتی رفتیم از این دنیا چی ازمون بمونه...

 

من که اونجا تکلیفم رو مشخص کردم...یعنی قشنگ محو بشم...:icon_redface:

 

این ادم که دنبال محو شدنه...یعنی دستگیره و پابند و دست بند و گردنبند و از این حرفا نباید داشته باشه...:icon_redface:

 

باور دارم رفتن من برای اطرافیانم...به اندازه ی دو قطره اشک ارزش می تونه داشته باشه که اون دو قطره اشک هم نمی مونه...می ره...

 

چه خوب که قهوه ی قجری رو زمانی بنوشیم که کمترین تعلقات خاطر داشته باشیم...دستبند..پابند و گردنبند و دستگیره نداشته باشیم...:icon_redface:

.

.

.

بزرگوار اگر الان به من قهوه ی قجری بدی....

 

تو چشمات نگاه می کنم....:icon_redface:

 

یک لبخند ژکوند تحویلت می دم...و می گم دستگیره و دستبند و پا بند گردنبند و دلبند ندارم...:icon_redface:

 

 

من تشنه ی آنم که جگر سوز شوم....

 

در کافه ی تو به حکمِ دل، مُرده بی روح شوم...

 

اَفسرده فِسُرده نِیَم از باطنِ جان

 

چون پخته شدم چیدنم باید کرد....

 

 

 

پ.ن: اینکه قبول کنین و تلاش نکنین برای اینکه برگردین رو پای افسرده بودن و هدایتیسم و خستگی از دنیا نزارین برای کسانی که ممکنه با من هم نظر باشن......یک وقتایی ادم اگر حس کنه که یک میوه ی پخته شده که اگر زیاد بمونه...میگنده! دوست داره چیده بشه...(پختگی به معنای کامل شدن نیست، به معنای لبریز شدنه و دنبال معنای جدید بودنه)

 

 

موخره: هیچ آدمی تا در لحظه ی وقوع قرار نگیره...نیت پنهانی که در ناخودآگاه یا خودآگاهش هست رو بروز نمی ده! من هم مستثنی نیستم و شاید در لحظه ی وقوع هر چی رو بهانه کنم حتی اگر بی معنی باشه و دروغ که چنگ بزنم...ولی حالا آروم پشت کیبوردم نشستم نظرم اون هست که گفتم.:icon_redface:

لینک به دیدگاه

انسان وقتی وظيفه اش را انجام داده باشد مردن كار دشواری نيست !

همه بايد دير يا زود بميرند و كسی نمی تواند از مرگ بگريزد .

هر كسی می تواند انتخاب كند كه با وجدان راحت بميرد يا با وجدان معذب !!

 

 

سلما_لاگرلوف

سفر شگرف نيلس هولگرسون

:hanghead:

لینک به دیدگاه

ممنون از قهوه تلخت که به مزاجم شیرین اومد

فرصت دوباره بده احتمالا راهی که انتخاب کردم و سخته تغییر دادنش الان کلا شروع نکنم و شاید راهی دیگر ... و مکانی دیگر و هدفی دیگر

لینک به دیدگاه

من که نه اهل كافي شاپ دنج و كلاسيك هستم، نه اهل قهوه و از این قرتی بازیها، و نه پیشنهاد شاعرانه قبول میکنم؛ من اولین Trend down عمرم رو سپری کرده ام.

 

 

اما به نظر می رسه که بتونی نویسنده بشی. اگه خواستی کتاب داستان بنویسی، به من اطلاع بده؛ من یه موضوع خیلی جالب در ذهن دارم، که نیازه که یکی اون رو بپرورونه. احتمالاً با اندکی سانسور حقایق بشه چاپ کرد. البته باید توی مافیای فروش هم رخنه کرد تا در فروش هم موفق از آب دربیاد.

لینک به دیدگاه

لطفا طعمش خیلی تلخ نباشه دوست ندارم با تلخی بیش از اندازه بمیرم

فعلا تعلق خاطری ندارم بمیرم هم یه مدتی خانواده ام ناراحت و نگران بشوند ولی بعدش روال زندگی برمیگرده به روال عادیش

سعی کردم به چیزیهای که دلم میخواد و می تونستم برسم به هرکدومشم که نرسیدم خب نرسیدم چندان مهم نیست فکر میکنم با رفتنم یه عده راحت بشوند که مزاحمی ندارند تو زندگیشون که سرخود بهشون گیر بده.

 

خودم جرئت ندارم اقدام به رفتن به اون ور کنم چون احتمال میدم زنده بمونم و پروژه ناقص بمونه پس کمال تشکر و ازت میکنم .

تا حالا به هرکسی که دوست داشتم یجورهایی گفتم و یا فهموندم و هرکسی توجه نکرده ممکنه بعد رفتنه من خودش بفهمه میتونست روزهای خوب و خوشی رو داشته باشه با وجود عشق من که دیگه نمیتونه داشته باشه .

همیشه سعی کردم کاری کنم که وقتی نیستم باقیه جای خالیمو حس کنند و تنبیه شون نداشتن من باشه .

 

تا همین مقدار توی این مرز و بوم میتونستم تلاش کنم غیر از مواردی که با راهنمایی اشتباه هدر دادم که اونهاهم قابل برگشت نیست.

گذشته ها گذشته آینده هم خبری خاصی نیست پس ممنون و متشکرم که حال رو برام ابدی میکنی:icon_gol:

لینک به دیدگاه

 

اسم من ايلياست، و منتظر شنيدن جواب شما به اين سوال هستم كه: چرا بايد فرصت زندگي دوباره رو به شما بدم ؟

 

سرشت و ماهیت موجودات زنده به گونه ایه که برا زنده بودن و بقا تلاش میکنن.(ب گفته ای غریزیه)

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...