رفتن به مطلب

جستجو در تالارهای گفتگو

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستان کوتاه'.

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای گفتگو

  • انجمن نواندیشان
    • دفتر مدیریت انجمن نواندیشان
    • کارگروه های تخصصی نواندیشان
    • فروشگاه نواندیشان
  • فنی و مهندسی
    • مهندسی برق
    • مهندسی مکانیک
    • مهندسی کامپیوتر
    • مهندسی معماری
    • مهندسی شهرسازی
    • مهندسی کشاورزی
    • مهندسی محیط زیست
    • مهندسی صنایع
    • مهندسی عمران
    • مهندسی شیمی
    • مهندسی فناوری اطلاعات و IT
    • مهندسی منابع طبيعي
    • سایر رشته های فنی و مهندسی
  • علوم پزشکی
  • علوم پایه
  • ادبیات و علوم انسانی
  • فرهنگ و هنر
  • مراکز علمی
  • مطالب عمومی

جستجو در ...

نمایش نتایجی که شامل ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین بروزرسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

تاریخ عضویت

  • شروع

    پایان


گروه


نام واقعی


جنسیت


محل سکونت


تخصص ها


علاقه مندی ها


عنوان توضیحات پروفایل


توضیحات داخل پروفایل


رشته تحصیلی


گرایش


مقطع تحصیلی


دانشگاه محل تحصیل


شغل

  1. چکیده: محمد تقی بهار با انتشار تاریخ تطوّر نثر فارسی (1331) آغازگر سبک شناسی تاریخی در ایران است و شیوة وی تا به امروز ادامه یافته است. برای خروج از وضعیت رکودی که سبک شناسی نثر فارسی بدان دچار است، یکی از راه حل هایی که در این مقاله پیشنهاد می شود، به کارگیری شاخه های جدید سبک شناسی و بازیابی ابزارهایی مناسب برای تجزیه و تحلیل متون فارسی است. به منظور برداشتن گامی در این باره، در مقالة حاضر سبک شناسی انتقادی را به عنوان یکی از شاخه های جدید، مورد توجه قرار می دهیم و به طور خاص به لایه های سبکی قابل بررسی در سبک شناسی انتقادی داستان کوتاه و رمان می پردازیم. پرسش اساسی ای که پژوهش حاضر به آن می پردازد، این است که در بررسی انتقادی سبک داستان کوتاه و رمان چه متغیّرهای سبکی ای را می توان مطرح کرد که منجر به کشف ایدئولوژی و رابطة قدرت در متن شود؟ برای پاسخ گویی به پرسش ذکر شده، بررسی داستان و رمان را در کلان لایه های روایی و متنی با تجزیه و تحلیل کانون سازی، میزان تداوم کانون سازی (کانونی سازی متغیر و چندگانه) و جنبه های کانون سازی (جنبة ادراکی: زمان؛ ترتیب، دیرش، بسامد و مکان؛ دیدی پرنده وار و کلی یا دیدی جزئی نگرانه و درشت نما، جنبة شناختی و جنبة ایدئولوژیکی) و نیز خردلایه های واژگانی، نحوی، کاربردشناسی و بلاغی را در ارتباط با لایة بیرونی آن (بافت موقعیتی متن) مورد توجه قرار می دهیم. با این هدف که به کارگیری شاخه های جدید سبک شناسی در بررسی متون ادب فارسی مورد توجه قرار گیرد. گفتنی است بسیاری از معیارها و مؤلفه های سبکی مطرح شده در این مقاله را در مطالعة ویژگی های سبکی دیگر شاخه های ادبیات داستانی: اسطوره، قصه، حکایت و رمانس نیز می توان به کار گرفت. مشخصات مقاله: مقاله در 30 صفحه به قلم مریم درپر(دکتری زبان و ادبیات فارسی،دانشگاه فردوسی مشهد)منبع:جستارهای زبانی دوره پنجم بهمن و اسفند 1393 شماره 5 (پیاپی 21),ensani,ir لایه های مورد بررسی در سبک شناسی انتقادی داستان کوتا
  2. داستان کوتاه مردان نامرئی ژاپنی نوشته گراهام گرین مردان نامرئی ژاپنی هشت مرد ژاپنی در رستوران Bentley مشغول خوردن خوراک ماهی ِ شام‌شان بودند. به جز یکی، باقی آن‌ها عینک به چشم داشت. به ندرت با آن زبان عجیب و غریب‌شان، با یکدیگر صحبت می‌کردند؛ ولی همواره لبخند موقری بر لب داشتند و گاهی هم به یکدیگر تعظیم می‌کردند. دختر زیبایی که در سمتی دیگر، کنار پنجره، نشسته بود گاهی نگاه سرسری به آن‌ها می‌انداخت، ولی به نظر می‌رسید مشکلات شخصی او آن‌قدر جدی بود که به جز خود و همراهش چندان توجهی به کسی نداشت. موهای دختر روشن و لطیف بود. چهره‌ی زیبایی داشت که ظرافت و شکوه آن، انسان را به یاد آثار دوره‌ی Regency می‌انداخت. با این وجود آوای خشن او هنگام صحبت، به لحن دخترانی شبیه بود که به تازگی از مدارسی مانند Roedean یا Cheltenham فارغ‌التحصیل شده‌اند. در «انگشت حلقه»‌ی خود یک خاتَم مردانه انداخته بود و زمانی که من سر میزم، بین آن‌ها و مردان ژاپنی، نشستم دختر از همراهش پرسید:" ببین ما می‌تونیم هفته‌ی آینده ازدواج کنیم." "واقعاً؟" همراه دختر که کمی سرگردان به نظر می‌رسید، گیلاس‌هایشان را از Chablis پُر کرد و گفت:" آره، فقط مادر...". ادامه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم، چون همان وقت مسن‌ترین مرد از جمع ژاپنی‌ها روی میزشان خم شد، و در حالی که تعظیم می‌کرد و می‌خندید کلماتی را بر زبان آورد که به گوش من شبیه بغبغوی کبوترها بود. دیگر ژاپنی‌ها رو به او لبخند می‌زدند و به حرف‌هایش گوش می‌دادند. خودِ من هم نتوانستم به او بی‌توجه باشم. مرد جوان ظاهری شبیه به نامزدش داشت. می‌توانستم تصویر مینیاتوری آن دو را درون قاب‌هایی از چوب صنبور تصور کنم. او باید یکی از افسران جوان نیروی دریایی در زمان Nelson می‌شد، در روزهایی که کمی ضعف و حساس بودن مانعی در برابر ترفیع رتبه نبود. دختر گفت:" اون‌ها می‌خواهند یک پیش‌پرداخت پانصد پوندی بهم بدهند. تازه! برای حق چاپ هم مشتری پیدا کرده‌اند". آن‌طور با جدیت صحبت کردنِ دختر در مورد امور مالی من را شگفت‌زده کرد. از این که او هم‌صنفی من بود هم جا خوردم. به نظر نمی‌رسید بیشتر از بیست سال داشته باشد. به عقیده‌ی من شایسه‌ی چیزهای بهتری در زندگی بود. پسر گفت:" ولی عموی من..." " تو که می دونی با اون کنار نمیای. واسه همین، ما باید کاملاً مستقل زندگی کنیم". پسر غُرغُرکنان گفت:" خیالت راحت، مستقل زندگی می‌کنی". " تجارت شراب به تو نمیاد، میاد؟ من با ناشرم در مورد تو حرف زدم و خُب شانس خوبی وجود داره که... یعنی اگر شروع کنی یه کم مطالعه..." " ولی من رسماً هیچی راجع به کتاب و این چیزا نمی‌دونم". " کمکت می‌کنم راه بیفتی". " مادرم می‌گه نوشتن واسه آدم آب و نون نمی‌شه". " پانصد پوند به اضافه‌ی نصف درآمد فروش هم آب می‌شه هم نون". " چه Chablis خوبیه، نه؟" " فکر کنم!" نظرم راجع به اون پسر تغییر کرد— حالا دیگر هیچ شباهتی به Nelson نداشت. محکوم به شکست بود. دختر، که کاملاً بر او غلبه کرده بود، گفت:" می‌دونی آقای Dwight چی می‌گه؟" " Dwight کیه؟" " عزیزم تو اصلاً گوش نمی‌دی، مگه نه؟ ناشرمه! بهم گفت در ده سالِ گذشته «رمانِ اول»ی که این‌قدر «دقیق» نوشته شده باشه رو نخونده". " خیلی خوبه". صدای پسر غمگین بود:" خیلی". " فقط ازم خواسته عنوان کار رو تغییر بدم". " جدی؟" " از «رود همشیه جاری» خوشش نمیاد. می‌خواد اسمشُ بذاره «ماجراهای Chelsea »". " تو چی گفتی؟" " قبول کردم. فکر می‌کنم آدم سر ِ رمانِ اولش باید سعی کنه ناشرش رو راضی نگه داره. اون هم وقتی که، در واقع، اون داره خرج عروسی ما رو می‌ده؛ قبول نداری؟" " می‌فهمم چی می‌گی". مثل آدم‌های خواب‌زده Chablis اش را با چنگال هم می‌زد— گمانم تا پیش از ازدواج Champagne می‌خریده است. ژاپنی‌ها که ماهی‌ خود را خورده بودند، با انگلیسی دست و پا شکسته ولی مودبانه، از زن میان‌سالی که داشت سفارش آن‌ها را می‌گرفت سالاد میوه می‌خواستند. دختر نگاهی به آن‌ها و بعد به من انداخت، ولی به نظرم فقط آینده را می‌دید. خیلی دلم می‌خواست نسبت به آینده‌ای که داشت بر اساس «رمانِ اول»ی به نام «ماجراهای Chelsea» شکل می گرفت به او هشدار بدهم. در واقع من با نظر مادر پسر موافق بودم. با اینکه حس خوبی نداشت، ولی داشتم فکر می‌کردم که باید هم‌سن ِ مادر ِ آن دختر باشم.‌ دوست داشتم از دختر بپرسم؛ مطمئنی که ناشرت حقیقت رو به تو می‌گه؟ ناشر‌ها هم انسان هستند. ممکن است گاهی در مورد توانایی‌های جوانی زیبا زیاده‌روی کنند. فکر می‌کنی «ماجراهای Chelsea» تا پنج سال دیگر اصلاً خوانده شود؟ آیا خودت رو برای سال‌ها تلاش آماده کرده‌ای؛ «دوره‌های طولانی شکست به واسطه‌ی خلق آثاری ضعیف»؟ هر سال که می‌گذرد، نوشتن ساده‌تر که نمی‌شود هیچ؛ تحمل تلاش‌های شبانه‌روزی سخت‌تر خواهد شد. توانایی «دقیق» شدن رفته‌رفته از دست می‌ره. وقتی به دهه‌ی چهل زندگیت رسیدی از روی کارهایی که نوشتی، و نه کارهایی که می‌خواستی بنویسی، مورد قضاوت قرار می‌گیری. " می‌خوام کار بعدیم راجع به St. Tropez باشه". " نمی‌دونستم اون جا هم بوده‌ای". " نبوده‌ام. نگاه «دقیق» خیلی تعیین‌کننده است. فکر کردم مثلاً شش ماه اون‌جا زندگی کنیم". " تا اون موقع دیگه چیزی از پیش‌پرداخت باقی نمونده". " «پیش‌پرداخت» فقط پیش پرداخته. من تو پانزده درصد از فروش بالای پنج هزار نسخه و بیست درصد از فروش بالای ده هزار نسخه سهیمم. در ضمن گُلم، کتاب بعدیم رو که تمام کنم یک پیش پرداخت دیگه تو راهه، که اگه «ماجراهای Chelsea» خوب بفروشه، بیش‌تر از پیش‌پرداخت قبلی می‌شه". " اگه نفروشه چی؟" " آقای Dwight می‌گه می‌فروشه. حتماً می‌دونه که می‌گه". " اگه برم پیش عموم کار کنم، از همون اول بهم ماهی هزار و دویستا می‌ده". " ولی، آخه اون وقت چه طوری می‌خوای بیای St. Tropez عزیزم؟" " شاید بهتر باشه وقتی برگشتی ازدواج کنیم". دختر با لحنی خشن گفت:" اگه «ماجراهای Chelsea» به اندازه‌ی کافی بفروشه شاید دیگه برنگردم". " آه!" دختر به من و به ژاپنی‌ها نگاه کرد. شرابش را تمام کرد و گفت:" داریم دعوا می‌کنیم؟" " نه". " برای کتاب بعدیم یک اسم انتخاب کردم— «آبی لاجوردی»". " فکر می‌کردم لاجوردی همون آبیه". دختر با ناامیدی به نامزدش نگاه کرد و گفت:" تو واقعاً نمی‌خوای با یک نویسنده ازدواج کنی، می‌خوای؟" " تو که هنوز نویسنده نشدی". " آقای Dwight می‌گه من نویسینده به دنیا آمده‌ام. «دقتِ» من..." " آره، اونُ بهم گفتی. ولی عزیزم، نمی‌تونی در مورد چیز‌هایی که نزدیک خودمون هست دقت کنی؟ همین‌جا تو London". " این کار رو در مورد «ماجراهای Chelsea" انجام داده‌ام، نمی‌خوام خودم رو تکرار کنم". مدتی بود که صورت‌حساب کنارشان، روی میز، افتاده بود. پسر کیف پولش را بیرون آورد تا حساب کند، ولی دختر صورت‌حساب را از دست او قاپید و گفت:" این شیرینی منه". " برای چی؟" " برای «ماجراهای Chelsea» دیگه. عزیزم تو خیلی مبادی آدابی، ولی یه وقت‌ها... چی بگم، اصلاً حواست جمع نیست". " می‌خوام حساب کنم... اگه ناراحت نشی..." " نه عزیزم، مهمان منی. و البته آقای Dwight". در نهایت پسر کوتاه آمد. همان وقت دو نفر از ژاپنی‌ها همزمان شروع به حرف زدن کردند. بعد ناگهان صحبت‌شان را قطع و به هم تعظیم کردند. من آن دو جوان را مثل دو مینیاتور هماهنگ در کنار هم دیده بودم، ولی در واقع تضاد شدیدی بین آن‌ها موج می‌زد. زیبایی آن دو تصویر، در یک نیمه با ضعف و در نیمه‌ی دیگر با قدرت همراه بود. نیمه‌ی مقتدری که در وجود دختر تجلی می‌کرد، به گمان من، قادر بود ده‌ها فرزند را بدون نیاز به داروی بیهوشی به دنیا بیاورد؛ در حالی که نیمه‌ی ضعیف متجلی در وجود پسر، او را به دام اولین چشمان سیاهی می‌انداخت که در Naples بر سر راهش قرار می‌گرفت. آیا روزی می‌رسید که آن دختر انبوهی از کتاب در قفسه‌های کتابخانه‌اش داشته باشد؟ لابد آن کتاب‌ها هم بدون کمک داروی بیهوشی خلق می‌شوند. ناخودآگاه داشتم آرزو می‌کردم که «ماجراهای Chelsea» در فروش شکست بخورد و در نهایت دختر تصمیم بگیرد که به عنوان یک مُدل عکاسی به فعالیتش ادامه دهد، در حالی که پسر در St. James برای خودش در تجارت شراب جایگاه محکمی دست و پا کرده باشد. دلم نمی‌خواست آن دختر به خانم Humphrey Ward زمان خودش تبدیل شود— هرچند، شاید تا آن روز زنده نباشم. سن و سال زیاد، انسان را از هراس‌های بی‌شمار زندگی رها می‌کند. نمی‌دانستم Dwight برای کدام انتشارات کار می‌کند. می‌توانستم خلاصه‌ای را که برای پشت جلد کتاب آن دختر نوشته و «دقت» بالای او را تحسین کرده تصور کنم. اگر باهوش باشد، عکسی از دختر را پشت جلد کتاب چاپ می‌کند؛ به هر حال منتقدین هم، مانند ناشران، انسان هستند، و البته ظاهر دختر هم شباهتی به خانم Humphrey Ward ندارد. صدای آن دو را، که برای گرفتن کت‌هایشان به انتهای رستوران رفته بودند، می‌شنیدم. پسر گفت:" نمی‌دونم این همه ژاپنی این‌جا چه کار می‌کنن!" " ژاپنی؟ کدوم ژاپنی‌؟ گاهی اون قدر تو یک دنیای دیگه‌ هستی که به خودم می‌گم واقعاً قصد نداری با من ازدواج کنی". نویسنده: Graham Greene (چاپ نخست: 1965) برگردان به فارسی: مهرداد شهابی
  3. spow

    قهوه خانه مرد نقال

    سلام درتاپیک مهم شده تالار درمورد حکایت طنز وپنداموز سخن گفته شده ودر تاپیک هایی که دوستان استارت میکنن بنا به سلیقه خود از نویسندگان مشهور وگمنام داستان های ادبی را روایت میکنند دراین تاپیک سعی میشه داستانهای کوتاه ونیمه کوتاه ادبی رو از نویسندگان ایرانی وخارجی با محوریت ادبیات داستانی،اشاعه فرهنگ قصه ها وفولکلورها و متمرکز شدن داستان نویسی به سبک نوین رو نقل کنیم اگر از دوستان کسی دستی درداستان نویسی دارن خوشحال میشیم دراین زمینه راهنمایی کنن واز خوندن داستانهای دوستان ونقد اونها لذت بیشتری خواهیم برد از دوستانی که دراین تاپیک همکاری میکنند خواهشمندم درزمینه هایی که دربالا ذکر شد داستانهارو قرار بدن پیشاپیش از حضور گرمتان سپاسگزارم موفق باشیم
  4. [TABLE=width: 95%] [TR] [TD=class: HTitle, width: 100%, colspan: 2]مطالعه تطبيقي رئاليسم جادويي در آثار ساعدي و ماركز[/TD] [/TR] [TR] [TD=colspan: 2] چکیده: [/TD] [/TR] [TR] [TD=colspan: 2, align: right]در اين مقاله بر آن بود هايم كه عناصر رئاليسم جادويي را در آثار غلامحسين ساعدي و گابريل گارسيا ماركز بررسي كنيم و شيوۀ ب هكارگيري اين عناصر را در آثار اين دو نويسنده ب هصورت تطبيقي بررسي نماييم. ساعدي يكي از مشاهير ادبيات معاصر ايران در زمينۀ داستا ننويسي است. گابريل گارسيا ماركز نيز شخصي است كه اسم او با رئاليسم جادويي گره خورده است و پيشگام اين نوع ادبي محسوب م يشود. اين دو نويسنده در ب هكارگيري عناصر اين سبك، آثار مشابهي از خود به جا گذاشت هاند، هر دو را م يتوان در نوشت ههايشان كابو سزده، تلخ و مر گانديش يافت، به همان اندازه هم م يتوان آن دو را طنزانديش و پو چگرا ديد.[/TD] [/TR] [/TABLE] مشخصات مقاله:مقاله در 11 صفحه به قلم الهام علوی ایلخچی(کارشناس ارشد دانشگاه آزاد اسلامی واحد بناب).منبع:ادبيات ،شماره پياپي 186، ،سال شانزدهم،، شماره در سال 6، فروردين، 1392، صفحه 21-31 دانلود مقاله
  5. يادداشتي بر چگونگي نقد داستان کوتاه از رامين مستقيم روی سخن ما در این جا منتقدین ادبی نیستند، بلکه خوانندگان حرفه‌ای‌اند که سنجیده و عاقلانه داستانی برمی‌گزینند و می‌خوانند. با این حال خوب خواندن مستلزم نقد است. چرا که گزینش به ناچار با داوری همراه خواهد بود. اگر‌چه برای خوب خواندن الزامی نیست که بتوانیم بین کنراد و لارنس یا همینگوی و فاکنر به حکمیت بپردازیم، اما به ناگزیر بایستی بین اصلی و بدلی، عمیق و سطحی، پربار و صرفاَ سرگرم‌کننده تمیز قایل شویم. طبیعی است که نخستین هدف ما از خواندن لذت بردن است اما کمال طلبی انسان حکم می‌کند که بیش‌ترین کام را از مطلبی بگیریم که به کام‌گیری بیارزد. برای داوری ادبی قواعد آسانی در دست نیست. در نهایت چنین داوری‌یی به ادراک، هوش و تجربه ما بستگی دارد و محصولی است از این که چه قدر و تا کجا با هوشیاری زیسته‌ایم، چه قدر و چگونه خوانده‌ایم. با این همه دو اصل بنیادی را می‌توان در نظر داشت:« نخست در هر داستان ابتدا باید توجه کرد که نویسنده تا چه حدی به بیان« مقصود اصلی»1 خود نائل شده است. سهم هر عنصر داستانی را باید با توجه به سهمی که در قبال آن مقصود اصلی دارد ، سنجید. در یک داستان خوب هر عنصر با سایر عناصر در جهت تکمیل مقصود اصلی همکاری دارد. پس نتیجه می‌گیریم که هیچ عنصر داستانی به‌طور منفرد و مجزا قابل بررسی نیست. شاید بیش‌ترین اشتباهی که خوانندگان سهل‌انگار مرتکب می‌شوند، این باشد که عناصر داستانی را جداگانه و مستقل از سایر عناصر می‌سنجند. برای نمونه، نوآموزی درباره « من احمقم» اثر« شروود اندرسون» نوشت که « آن داستان خوبی نیست زیرا که به نثر خوبی نوشته نشده است.» به‌طور قطع اگر سبک داستان را فی‌نفسه مورد داوری قرار دهیم، درواقع سبک را ضعیف می‌یابیم:« زبان عامیانه ولات‌منشانه و از لحاظ دستوری ناسره، جملات اغلب شکسته و بی‌ربط، راوی داستان مدام گریز می‌زند. و در مواردی آن‌قدر در بیان مقصودش ناتوان است که تنها می‌تواند بگوید« غیره و غیره و می‌دونی». اما برای این‌که دریابیم که چنین سبکی برای مقصود داستان الزامی است به قدرت تمیز و داوری بسیار نیاز نداریم. پسری که تحصیل نکرده است و بر اسبان مسابقه قشو می‌کشد از آن‌جا که در تحصیل دچار شکست شده نسبت به پسرانی که به دبیرستان ها و کالج می‌روند، حسادت می‌ورزد و آن‌ها را تحقیر می‌کند. پس راوی داستان به شیوه دیگری نمی‌تواند این داستان را روایت کند، وانگهی گریزهای راوی در حقیقت گریز نیستند ، زیرا هرکدامشان درباره شخصیت مهتر است پرتوی از حقیقت می‌تاباند . از سوی دیگر داستان « عروسک سحر‌آمیز» اثر« پل گلیکو» نیز از دیدگاه اول شخص بیان می‌شود. سبک در خدمت و پشتیبان هوش و حساسیت راوی داستان نیست. شخصیت اصلی2 به مثابه مردی تحصیل‌کرده و بیش از حد متعارف با هوش مطرح می‌شود که در معرض تجربه‌ای تازه قرار می‌گیرد. او با عروسک درون ویترین مغازه به نحوی برخورد می‌کند که انگار عروسک او را به سوی خود می‌خواند. راوی به ما می‌گوید ، هنگامی که پزشک به اتاق مریض پا می‌گذارد، باید علاوه بر گوش و چشم با پوست نیز بشنود و ببیند. با این حال همین راوی بصیر( که مانند گروهبان مارکس در« مدافع ایمان» اثر فیلیپ روث یک سرباز کهنه‌کار و جنگ‌دیده است دائماَ از جملات کلیشه‌ای احساساتی برای روایت د استانش استفاده می‌کند) راوی هنگامی که به دیدن اسی می‌رود:« چیزی عجیب رخ داده است برای لحظه‌ای انگار چشمان ما به هم دوخته شده بودند » و تا قبل از آن‌که علت بیماریش معلوم شود، می‌گوید:« آن روح در این جهان چندان نخواهد ماند»،« با دلی اندوه‌بار» عزیمت می‌کند و« شب و روز درباره عروسک می‌اندیشد» آن‌گاه « پرده‌ها» از برابر چشمانش کنار می‌روند وفریاد می‌کشد که« من عاشق اسی نولان هستم! و به روح جسم او تا به ابد در کنار خود نیازمندم» و الا آخر. سایر شخصیت‌ها - « روز کالامیت و آبه شفتل» نیز کلیشه‌ای حرف می‌زنند. اما این شیوه حرف‌زدن از آن‌ها انتظار می‌رود. اما چنین انتظاری از دکتر داستان نداریم. اصلی که برای داوری در مورد سبک داستان به‌کار بردیم برای سایر عناصر داستان نیز قابل استفاده‌اند. ما نمی‌توانیم بگوییم به دلیل آن‌که پی‌رنگ3 « به‌ ژاپنی»4 اثر جان گلاسورنی هیجان‌انگیز و پرشتاب نیست، داستان ضعیفی است: پی‌رنگ را صرفاَ در ارتباط با سایر عناصر داستان و مقصود اصلی آن می‌توان مورد داوری قرار داد. از دیدگاه همین ارتباط پی‌رنگ« به ژاپنی» درست و قوی است. و نیز نمی‌توانیم« لاتاری» را به دلیل آن‌که شخصیت پردازی پیچیده « من احمقم» را ندارد، داستان ضعیفی بدانیم. مقصود اصلی« لاتاری» تعمیم انگیزه‌های آنی و اهریمنی و تداوم آن‌ها در جمع بشری است. ( نماد این اهریمن در داستان جعبه سیاه لاتاری است[م]). برای بیان این مقصود تا همین حد شخصیت پردازی کافی است. شخصیت پردازی بیشتر ممکن بود ، مقصود اصلی داستان را مبهم نماید. به همین ترتیب نمی‌توانیم « عروسک سحرآمیز» را به دلیل داشتن درون‌مایه حقیقی و عمیق، داستان خوبی به‌شمار بیاوریم. درون‌مایه مادامی موفق است که توسط سایر عناصر داستان تقویت و توجیه شود. در این داستان شخصیت پردازی‌ها بسیار ساده‌اند و تمایر اغراق‌آمیزی بین نیک و بد به چشم می‌خورد. پی‌رنگ این داستان از فرمول مشخص انحراف می‌یابد و جاذبه واکنش‌های آدم‌های ساده و کلیشه ای( گل‌فروش‌ها، نوازندگان هاردی گوردی5 ، بچه‌های در حال لی‌لی بازی، عشاق جوان علاقه‌مند به بچه‌ها، پزشکی آرمان‌گرا که در فقر زندگی می‌کند و از فقرا سرپرستی می‌کند، مظلومی بی‌گناه، نقل‌ قولی از مسیح و بالاخره مادری) ان‌قدر سطحی و خودنما مطرح می‌شوند که درون‌مایه داستان را( که فی‌نفسه برای واکنش کلیشه‌ای طرح‌ریزی شده است) عاری از واقعیت و عمق می‌سازند. هر داستان خوبی دارای کلیتی اندام‌وار( ارگانیک) است و همه قسمت‌های آن به هم مرتبط و برای مقصود اصلی ضروری‌اند. در داستان« طوفان» اثر« ماک نایت» با زنی روبرو هستیم که هجوم وحشتی را هنگامی تجربه می‌کند که در آغاز طوفان تک‌وتنها به خانه‌ای دورافتاده برمی‌گردد و آن‌گاه کشف می‌کند که شوهرش قاتل است. آشکار است ک طوفان با قاتل بودن شوهر یا کشف آن واقعیت رابطه منطقی ندارد، صرفاَ تقارن6 طوفان و کشف قتل مطرح است. وجود این تقارن و دست‌کاری‌یی7 که نویسنده در دیدگاه ( خانم ویلسون هنگامی که انگشتر شوهرش را می‌شناسد و نیز موقعی که جسد را در چمدان می‌بیند، دچار ناهوشیاری موقتی می‌گردد) خود به عمل می‌آورد، ما را تا حدودی به این نکته راهبر می‌شود که مقصود نویسنده درواقع ارائه بینشی عمیق درمورد ماهیت وحشت انسان نیست، بلکه می‌خواهد در خواننده داستانش ایجاد وحشت کند. در پرتو همین مقصود داستان، رخداد طوفان و کشف قتل توجیه می‌شوند. زیرا هر دو حادثه در خدمت ایجاد وحشت در خواننده هستند. در عین‌حال آن‌چه که از عمیق‌تر کردن مفهوم داستان جلوگیری می‌کند، حضور مشترک آن‌هاست. در یک حالت وحشت بی‌دلیل و نامعقول، زنی را می‌توان بررسی کرد که در خانه‌ای تک‌افتاده در هنگام طوفان قرار دارد. و در حالت دیگر نویسنده می‌توانست وحشت معقول زنی را مطرح کند که کشف می‌کند شوهرش قاتل است. اما با وجود تقارنی که اشاره شد ژرف‌کاوی وحشت انسانی ممکن نیست. بنابراین « طوفان » هول و ولایی است که ماهرانه نوشته شده است و بینشی از ژرفای آدمی به دست نمی‌دهد. هنگامی که داستان به« مقصود اصلی» خود نائل شد، ما اصل بنیادی دوم را برای داوری درباره آن به کار می‌بریم: موفقیت یک داستان را با تعیین پرباری مقصود اصلی آن می‌توان ارزیابی کرد. اگر قرار باشد در هر داستان شیوة گنجاندن مضامین در وحدتی اندام‌وار( ارگانیک) مورد ارزیابی قرار گیرد، گسترش، محدوده ارزش مصالح به کار رفته را نیز باید مورد داوری قرار داد. با به کارگیری اصل دوم می‌توانیم بین داستان‌های تفسیری8 و داستان‌های گریز9 تمایز قائل شویم. اگر در داستانی ، از طریق اسرارآمیز کردن، شگفتی‌آفریدن، تأثیر برانگیختن، خنداندن، گریاندن یا گنجاندن زندگی بی‌رؤیاگونه، هدفی جز سرگرم کردن خواننده در کار نباشد، ما آن داستان را در مرتبه پایین‌تری از داستانی که اکتشاف10 شخصیت‌ها را مدنظر دارد، ارزیابی می‌کنیم. »ست» اثر فرانک اوکانر،« سراسیمگی در آزمایش سگان گله»، « آن غروب خورشید» اثر ویلیام فاکنر و« طوفان» را اگر از دید پروراندن مقصود اصلی بنگریم، جملگی ، داستان‌های موفقی هستند. اما« ست» نسبت به« سراسیمگی در آزمایش سگان گله» مقصود مهم‌تر وپربارتری دارد. و« آن غروب خورشید» با اهمیت‌تر از« طوفان» است. هنگامی که داستانی درباره زندگی به اکتشاف می‌پردازد، عمق وسعت این اکتشاف ارزش آن را معین می‌کند. « ست» و « آن غروب خورشید» هر دو داستان جالبی هستند. اما « آن غروب خورشید» عمق بیشتری را می‌کاود. در داستان فاکنر فاجعه عظیم‌تری ژرفای ذهن خواننده را تکان می‌دهد و گسترة فراخ‌تری را در برابر دیدگانش می‌گشاید. بعضی از داستان‌ها مانند« طوفان» و« سراسیمگی در...» شادی سرخوشی معصومانه‌ای را در خواننده ایجاد می‌کنند. سایرین مانند« ست» و« آن غروب خورشید» خواننده را با لذتی عمیق آشنا می‌سازد و به او بینشی نوین درباره زندگی می‌دهد. نوع دیگری از داستان هم وجود دارد که مانند بسیاری از نمایش‌های11 رادیو تلویزیونی زیر پوشش داستان تفسیری، شادی‌های کمتر معصومانه و بیشتر مبتذلی را درباره زندگی عرضه می‌کنند. چنین داستان‌هایی ضمن این‌که ادعا دارند وضع واقعی و روزمره زندگی مردم و اتفاقات را نشان می‌دهد، در عمل با شخصیت‌پردازی‌های فریب‌کارانه و بی‌رنگ و بهره‌گیری از درون‌مایه‌های کلیشه‌ای و عواطف آبکی و تحریف حقایق، اشکال بسیار ساده‌شده و خطرناکی از زندگی را ارائه می‌دهند. تفسیرهای این نوع نمایش‌ها آن‌قدر خطرناک و نادرستند که ما را از واکنش بصیرتر و حساس‌تر نسبت به تجارب زندگی بازمی‌دارند. انواع داستان که در بالا به آن‌ها اشاره شد، در مقوله‌های کاملاَ متمایز از هم قرار نمی‌گیرند و هیچ مرز دقیق و مشخصی بین آن‌ها وجود ندارد که قلمرو یکی را از دیگری بازشناسیم و هیچ مقام گمرکی در مرزها گمارده نشده است تا از او اطلاعات خاصی را کسب کنیم. داوری سنجیده ما که بر پایه تجارب گردآوری شده از صحنه زندگی و ادبیات استوار است، گذرنامه ما برای عبور از مرز داستان‌ها خواهد بود. اگر بعضی پرسش‌ها را خردمندانه و با توجه به دو اصل پرورده شده در این مقاله مطرح کنیم، ممکن است به درک بهتر داستان‌هایی که می‌خوانیم یاری رساند تا با دقتی تقریبی بتوانیم داستان‌ها را در سه دسته « بد» ، « خوب» و« عالی» طبقه‌بندی کنیم. این پرسش‌ها برای آسانی کار در این‌جا خلاصه شده‌اند. پی‌رنگ: 1.قهرمان داستان کیست؟ کشمکش‌ها کدامند؟ این کشمکش‌ها جسمی، فکری، اخلاقی و یا عاطفی‌اند؟ آیا کشمکش اصلی میان انسان نیک و انسان بد با مرزبندی خاص صورت می‌گیرد و یا این کشمکش از نوع بسیار پیچیده و ظریفی است؟ 2.آیا پی‌رنگ دارای وحدت است؟ آیا همه قسمت‌های داستان با مفهوم کلی و تأثیر آن مربوط هستند؟ هر حادثه از حادثه قبلی به‌طور منطقی نشأة می‌گیرد یا به‌طور طبیعی به حادثه بعدی می‌انجامد؟ آیا پایان داستان شاد است و یا غمگین و یا هیچ‌کدام؟ آیا پایان داستان مناسبتی با کل داستان دارد؟ 3.بهره‌برداری از تصادف و تقارن چند حادثه در داستان چگونه است؟ آیا از این رخداد‌ها فقط برای آغاز داستان استفاده می‌شود یا برای پیچیده‌تر کردن یا گشودن گره کور داستان؟ تا چه حد این رخداد‌ها نامحتمل به نظر می‌رسد؟ 4.تعلیق( هول و ولا) داستان چگونه آفریده می‌شود؟ آیا صرفاَ علاقه خواننده به« بعد چه می‌شود؟» معطوف است یا نگرانی‌ها و دل‌مشغولی‌های وسیع‌تری توجه او را جلب می‌کند؟ آیا در داستان مورد نظر، نمونه و یا نمونه‌هایی از راز یا معمای غیرقابل حل وجود دارد که شخصیت‌های داستان را بر سر دوراهی قرار دهد؟ 5.چه استفاده‌ای از ایجاد شگفتی در داستان می‌شود؟ آیا این شگفتی به طرز مناسبی صورت می‌گیرد؟ آیا این شگفتی‌ها در خدمت مقصود مهمی هستند و ذهن خواننده را از نقاط ضعف داستان منحرف می‌سازد؟ شخصیت‌ها: 6.نویسنده برای آشکار ساختن شخصیت‌هایش چگونه عمل می‌کند؟ آیا شخصیت‌ها به حد کافی دراماتیزه( به نمایش درآمده) شده‌اند؟ از تضاد شخصیت‌ها چه استفاده‌ای می‌شود؟ 7.آیا شخصیت‌ها نامتناقض عمل می‌کنند؟ آیا شخصیت‌ها به حد کافی انگیزه عمل دارند؟ آیا باورکردنی هستند؟ آیا نویسنده موفق شده است از به کارگیری شخصیت‌های کلیشه‌ای و ساده و تکراری مانند« بقال محتکر» اجتناب ورزد؟ 8.آیا هر یک از شخصیت‌های داستان به حد کافی پرورده شده‌اند تا توجیه کننده نقش و عمل خود در داستان باشند؟ آیا شخصیت‌ها ساده‌اند( Flat) یا جامع(Vound)؟ 9.آیا در داستان شخصیتی در حال تکوین وجود دارد؟ اگر چنین است، آیا تغییرات شخصیتی چشم‌گیر است یا ناچیز؟ آیا این تغییرات در مورد شخصیت مورد نظر باورکردنی است؟ آیا از انگیزه کافی برخوردار است؟ آیا نویسنده به شخصیت‌ در حال تکوین خود فرصت کافی داده است؟ درون‌مایه: 10.آیا داستان دارای درون‌مایه خاصی است؟ درون‌مایه داستان چیست؟ آیا درون‌مایه تلویحی است یا آشکار؟ 11.آیا درون‌مایه با مفاهیم همه‌پسند زندگی تضاد دارد یا مؤید آن‌ها است؟ آیا درون‌مایه داستان نسبت به زندگی بینشی نوین به ما می‌دهد یا این‌که بینشی کهن را عمق و تازگی می‌بخشد؟ دیدگاه( به‌نظر): 12.نویسنده از چه دیدگاهی به داستان خود می‌نگرد؟ آیا دیدگاهش نامتناقض است؟ در صورت تغییر دیدگاه آیا توجیه کافی برای آن وجود دارد؟ 13.انتخاب این دیدگاه برای نویسنده چه مزایایی دارد؟ آیا برای دریافت مقصود اصلی داستان این دیدگاه راهنمای مناسبی است؟ 14.اگر دیدگاه به یکی از شخصیت‌های داستان تعلق دارد، آیا این شخصیت دارای هیچ محدودیتی در تأثیرگذاری بر حوادث و رفتار اشخاص دیگر نیست؟ 15.آیا نویسنده از دیدگاهش عمدتاَ برای آشکارسازی بهره می‌برد یا برای پنهان‌کاری؟ آیا نویسنده به گونه‌ای هدف‌مند و در عین حال از دادن اطلاعاتی مهم درباره شخصیت‌های اصلی خودداری می‌کند؟ 16.آیا در داستان از نمادها استفاده می‌شود؟ اگر چنین است آیا این نمادها دارای معانی خاصی هستند یا در نهایت مقصود اصلی داستان، مدنظر است؟ 17.آیا از طنز مقطعی در داستان استفاده می‌شود؟ از طنز دراماتیک چطور؟ طنز کلامی؟ این طنزها چه عملکردی دارند؟ عاطفه( Emotion ) و فکاهه( Humour): 18. آیا داستان مستقیماَ تأثیر عاطفی را مورد هدف قرار می‌دهد یا عاطفه صرفاَ به شکل محصول جانبی و طبیعی پیش‌ می‌آید؟ 19.آیا عاطفه به حد کافی دراماتیزه شده است؟ آیا داستان نویس در لحظه و یا لحظه‌هایی از داستان دچار احساسات « قیق و آبکی» شده است؟ فانتزی: 20.نویسنده از فانتزی چگونه استفاده می‌کند؟ فرض‌های اولیه برای فانتزی داستان کدامند؟ آیا نویسنده از این فرض‌ها به‌طور منطقی استفاده می‌کند؟ 21.آیا داستان صرفاَ فانتزی است یا هدف ارائه و تشریح حقایق بشری است؟ اگر چنین است پس این حقایق کدامند؟ پرسش‌های کلی: 22.آیا ویژگی اصلی داستان« پی‌رنگ» آن است یا در شخصیت و یا تم و سایر عناصر؟ 23.زمان و مکان ( قرارگاه) Setting در داستان چه سهمی دارند؟ آیا « زمان» و« مکان‌»ی خاص برای داستان ضروری است یا داستان در هر جای دیگری می‌توانست اتفاق بیفتد؟ 24.ویژگی سبک نویسنده چیست؟ آیا برای فضای دانش این سبک مناسب است؟ 25.تأثیر عنوان انتخابی داستان در فهم آن چگونه است؟ 26.آیا تمام عناصر داستان در خدمت مقصود اصلی‌اند؟ آیا هیچ بخش غیرضرور یا زائد وجود دارد؟ 27.برداشت شما از مقصود اصلی داستان چیست؟ و نویسنده تا چه حد به بیان مقصودش نائل آمده است؟ 28.آیا داستان عمدتاَ از نوع گریز است یا تفسیری؟ مقصود داستان چه اهمیتی دارد؟ 29.آیا داستان را باز هم خواهید خواند و یا « داستان» ارزش یک بار بیشتر خواندن را ندارد؟ برگردان: رامین مستقیم ■1 – Central Purpose 2 - Protagonis t 3 - Plot 4 - Japanese Quince 5 – Hurdy- gurdiev آلت موسیقی که با گرداندن چرخی ان را می‌نوازند. 6 - Coincidence 7 - Manipulation 8 - Interpretation 9 - escape 10 - reveal 11.فریدون دولتشاهی در مجله ادبستان شماره 4 فروردین 69 این داستان را به فارسی برگردانده است. منبع: : Literature Structure Sound and sense Vol -7 p 345 – 350 مجله ادبستان / شماره چهاردهم / سال 1368 حروف‌چین: ش. گرمارودی منبع
  6. spow

    آقای چوخ بختیار صمد بهرنگی

    آقای چوخ بختیار صمد بهرنگی هر اتفاقی می‌خواهد بیفتد، هر بلایی می‌خواهد نازل شود، هر آدمی می‌خواهد سر کار بیایید، در هر صورت آقای چوخ بختیار عین خیالش نیست، به شرطی که زیانی به او نرسد، کاری به کارش نداشته باشند، چیزی ازش کم نشود. رئیسی خوب است که غیبت او را نادیده بگیرد و تملقهای او را به حساب خدمت صادقانه بگذارد. وزیری خوب است که برای او ترفیع رتبه‌ای و پولی در بیاورد. زندگی او مثل حوض آرامی ست. به هیچ قیمتی حاضر نیست سنگی تو حوض انداخته شود و آبش چین و چروک بردارد. آدم سر به راه و پا به راهی است. راضی نمی‌شود حتی با موری اختلاف پیدا کند. صبح پا می‌شود و همراه زن و بچه‌اش صبحانه می‌خورد و بعد به اداره‌اش می‌رود. حتی با بقال و قصاب سر گذر هم سلام و علیک گرم و حسابی می‌کند که لپه را گران حساب نکند و گوشت بی‌استخوان بهش بدهد. وی معتقد است که در اداره نباید حرفی بالای حرف رئیس گفت و دردسر ایجاد کرد. کار اداری یعنی پول درآوردن برای گذران زندگی. پس چه خوب که بکوشد با کسی حرفش نشود و زندگی آرامش به هم نخورد. معتقد است که شرف و کله شقی آنقدر‌ها هم ارزش ندارد که به خاطرش با رئیس و وزیر در افتاد. برای اینکه او را آدم پست و بی‌شخصیتی ندانند، به جای شرف و کله شقی کلمه زندگی را می‌گذارد که حرف گنده‌ای زده باشد و هم خود را تبرئه کند. وی زن و بچه‌اش را خیلی دوست دارد. همیشه می‌ترسد که مبادا بلایی سر آن‌ها بیاید، یا بی‌سرپرست بمانند. دل مشغولی‌اش این است که نکند با رئیس اختلافی پیدا کند و از کار برکنار شود و آن‌ها از گرسنگی بمیرند. آقای چوخ بختیار خیلی رنج می‌برد. اما نه مثل گالیله و صادق هدایت. وی رنج می‌برد که چرا فلان همکلاسش یک رتبه بالا‌تر از اوست، یا چرا باجناقش خانه دو طبقه دارد و او یک طبقه. بزرگ‌ترین آرزویش داشتن یک ماشین سواری ست از نوع فلوکس واگن، و انتقال به تهران، پایتخت. برای اینکه به آرزویش برسد به خود حق می‌دهد که مجیز مافوقش را بگوید، و وقت زادن زنش به خانه‌اش برود و تحفه‌ای ببرد. پیش از ازدواجش‌گاه گداری پیاله‌ای می‌هم می‌زد. اما بعد‌ها زنش این را قدغن کرد. از اداره یک راست به خانه‌اش می‌آید. عصر ها‌گاه گاهی همراه زنش به سینما می‌رود. این دو دوستدار سر سخت فیلم‌های ایرانی هستند. می‌گویند فیلم ایرانی هر قدر هم که مزخرف باشد، آخر سر مال وطنمان است. چرا پول‌مان را به جیب خارجی‌ها بریزیم؟ زن می‌کوشد مثل هنر پیشه‌های فیلم‌های وطنی خود را بیاراید و لباس بپوشد. تو خانه با کفش پاشنه بلند راه می‌رود و شورت طبی به کار می‌برد. بچه‌اش را فارسی یاد داده است فقط. مثل اینکه هر دو معتقدند که ترکی حرف زدن مال آدمهای بی‌سواد و امل است. گاهی از پزشک خانوادگی هم دم می‌زنند. و آن پزشکی ست که سر کوچۀ آن‌ها مطب دارد و در همسایگی آن‌ها خانه. همیشه خدا پیش او می‌روند که آقای دکتر سر بچه‌مان درد می‌کند، برایش آسپرین تجویز می‌کنید یا ساریدن؟ یک تختخواب دو نفره دارند. هیچ شبی جدا از هم نمی‌خوابند. با اینکه ده سال است که زن و شوهرند، فقط یک بچه دارند. دوا درمان می‌کنند که بچه‌شان نشود. پولشان را در بانک ملی ذخیره می‌کنند. می‌خواهند ماشین شخصی بخرند. آقای چوخ بختیار هم اکنون مشق رانندگی می‌کند. سرگرمی‌اش همین است. به ظاهر وقت کتاب خواندن پیدا نمی‌کند بعلاوه می‌گوید توی کتاب‌ها افکار ضد و نقیضی بیان می‌شود که به درد نمی‌خورد و ناراحتی فکری تولید می‌کند. اما‌گاه بیگاه یکی از مجله‌های هفتگی را خریدن برای سرگرمی بد نیست. آموزنده هم هست. زنش از قسمت مد لباس و آشپزیش استفاده می‌کند و خودش هم جدولش را حل می‌کند. و بعضی گزارشهای مربوط به هنرپیشگان سینما را می‌خواند و برای اینکه سوادش زیاد شود گاهی کتاب‌های ادبی و اجتماعی می‌خواند. مثلاً کتاب‌های جواد فاضل را که شنیده است همه ادبی و اجتماعی ست. هر دوشان هم شنوندۀ پرو پاقرص داستان‌های رادیویی هستند. جمعه‌هاشان اغلب پای رادیو می‌گذرد. هفته‌ای دو بلیت بخت آزمایی هم می‌خرند که برنده جایزه ممتاز شوند. مذهب را بدون چون و چرا قبول دارد، حاضر نیست حتی در جزیی‌ترین قسمت آن شک روا دارد. اما فقط روزهای نوزده تا بیست و یک رمضان روزه می‌گیرد و نماز می‌خواند. آقای چوخ بختیار را همه می‌شناسند و دیده‌اند. وی در همسایگی من و شما و همه زندگی بی‌دردسری را می‌گذراند و خود را آدم خوشبختی می‌داند. صمد بهرنگی؛ مجموعۀ مقاله‌ها – انتشارات شمس – چاپ اول ۱۳۴۸ – صص ۲۹۳-۲۹۰
  7. sam arch

    جنگ

    جبران خليل جبران برگردان: نجف دريابندري يک شب که ضيافتي در کاخ برپا بود مردي آمد وخود را در برابر امير به خاک انداخت و همة مهمانان او را نگريستند و ديدند که يکي از چشمانش بيرون آمده و از چشم‮خانة خالي‮اش خون مي‮ريزد. امير از او پرسيد «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: « اي امير، پيشة من دزدي‮ست، امشب براي دزدي به دکان صراف رفتم، وقتي که از پنجره بالا مي‮رفتم اشتباه کردم و داخلِ دکان بافنده شدم. در تاريکي روي دستگاهِ بافندگي افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون اي امير، مي‮خواهم دادِ مرا از مردِ بافنده بگيري.» آنگاه امير کس در پي بافنده فرستاد و او آمد، و امير فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند. بافنده گفت: « اي امير، فرمانت رواست. سزاست که يکي از چشمانِ مرا درآورند. اما افسوس! من به هردو چشمم نياز دارم تا هردو سوي پارچه‮اي را که مي‮بافم ببينم. ولي من همسايه‮اي دارم که پينه‮دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسبِ او هردو چشم لازم نيست.» امير کس در پي پينه‮دوز فرستاد. پينه‮دوز آمد و يکي از چشمانش را درآوردند. و عدالت اجرا شد. از کتاب پيامبر وديوانه – نشر کارنامه حروف‮چين: فريبا حاج‮دايي منبع
  8. sam arch

    غذاخوردن‌ آلماني‌

    كاترين‌ منسفيلد برگردان:‌ دنا فرهنگ‌ سوپ‌ جو را روي‌ ميز گذاشته‌ بود. آقاي‌ رَت‌ كه‌ به‌ سوپ‌خوري‌ زل‌ زده‌بود رو به‌ ميز خم‌ شد و گفت‌: «اين‌ همان‌ چيزي‌ است‌ كه‌ من‌ مي‌خواستم‌. چندروزي‌ است‌ كه‌ اوضاع‌ معده‌ام‌ روبه‌راه‌ نيست‌. سوپ‌ جو، همان‌ غذاي‌ ساده‌اي‌است‌ كه‌ لازم‌ دارم‌. من‌ آشپزي‌ سرم‌ مي‌شود.» و سرش‌ را به‌ طرف‌ من‌چرخاند. سعي‌ كردم‌ درست‌ به‌ اندازة‌ لازم‌ از خودم‌ اشتياق‌ نشان‌ بدم‌. ـ چه‌ جالب‌! ـ بله‌. وقتي‌ كسي‌ ازدواج‌ نكرده‌ باشد لازم‌ است‌. البته‌ من‌ همة‌ چيزهايي‌ راكه‌ از زن‌ها مي‌خواستم‌ بدون‌ ازدواج‌ هم‌ به‌ دست‌ آورده‌ام‌. دستمال‌ سفره‌ را به‌ يقه‌اش‌ آويزان‌ كرد، سوپش‌ را فوت‌ كرد و ادامه‌ داد:ساعت‌ نه‌ براي‌ خودم‌ يك‌ صبحانة‌ انگليسي‌ آماده‌ مي‌كنم‌، البته‌ نه‌ خيلي‌مفصل‌. چهار بُرش‌ نان‌، دو تكه‌ گوشت‌ خوك‌، يك‌ بشقاب‌ سوپ‌ و دو فنجان‌چاي‌. براي‌ شماها چيز دندان‌گيري‌ نيست‌. اين‌ جمله‌ را با چنان‌ اطميناني‌ گفت‌ كه‌ جرأت‌ نكردم‌ با آن‌ مخالفت‌ كنم‌.ناگهان‌ همة‌ سرها به‌ طرف‌ من‌ برگشت‌. احساس‌ كردم‌ كه‌ دارم‌ بار سنگين‌مفصل‌بودن‌ صبحانة‌ ملي‌مان‌ را تحمل‌ مي‌كنم‌. مني‌ كه‌ صبح‌ها در حين‌ بستن‌دكمه‌هاي‌ پيراهنم‌ فقط‌ يك‌ فنجان‌ چاي‌ خشك‌ و خالي‌ سر مي‌كشم‌. آقاي‌ هافمن‌ كه‌ اهل‌ برلين‌ بود گفت‌: اين‌كه‌ چيزي‌ نيست‌، من‌ هم‌ وقتي‌انگلستان‌ بودم‌ صبح‌ها حسابي‌ مي‌لمباندم‌. قطره‌هاي‌ سوپ‌ را كه‌ روي‌ كت‌ و جليقه‌اش‌ ريخته‌ بود پاك‌ كرد و چشم‌هاو سبيلش‌ را بالا داد. خانم‌ اشتيگلر پرسيد: واقعاً اين‌قدر زياد مي‌خورند؟ سوپ‌ و نان‌ برشته‌ وگوشت‌ خوك‌، چاي‌ و قهوه‌، مربا و عسل‌ و تخم‌ مرغ‌، ماهي‌ خام‌ و قلوه‌، ماهي‌پخته‌ و جگر؟ حتي‌ خانم‌ها هم‌ اين‌قدر مي‌خورند؟ آقاي‌ رت‌ گفت‌: دقيقاً. من‌ اين‌ را وقتي‌ در هتل‌ ليشتر اسكوئر بودم‌فهميدم‌. هتل‌ خوبي‌ بود، اما بلد نبودند چاي‌ دم‌ كنند. من‌ خنديدم‌ و گفتم‌: اين‌ كاري‌ است‌ كه‌ من‌ بلدم‌. مي‌توانم‌ چاي‌ خيلي‌خوبي‌ دم‌ كنم‌. راز بزرگ‌ آن‌ اين‌ است‌ كه‌ بايد قوري‌ را گرم‌ كرد. آقاي‌ رت‌ بشقاب‌ سوپش‌ را كنار زد و حرفم‌ را قطع‌ كرد: قوري‌ را بايد گرم‌كرد؟ براي‌ چي‌ قوري‌ را گرم‌ مي‌كنيد؟ ها، ها، هاه‌! فكر نمي‌كنم‌ كسي‌ ميلي‌ به‌خوردن‌ قوري‌ داشته‌ باشد! چشم‌هاي‌ آبي‌ سردش‌ را با حالتي‌ كه‌ همه‌جور پيش‌داوري‌ خصمانه‌ در آن‌بود به‌ من‌ دوخت‌. ـ پس‌ راز بزرگ‌ چاي‌ انگليسي‌ همين‌ است‌؟ تنها كاري‌ كه‌ مي‌كنيد اين‌است‌ كه‌ قوري‌ را گرم‌ مي‌كنيد؟ خواستم‌ بگويم‌ كه‌ اين‌ فقط‌ نوعي‌ مقدمه‌چيني‌ است‌، اما نتوانستم‌ آن‌ راترجمه‌ كنم‌ و ساكت‌ ماندم‌. پيش‌خدمت‌ گوشت‌ گوساله‌ با ترشي‌ كلم‌ و سيب‌زميني‌ آورد. يكي‌ از مسافرها كه‌ اهل‌ شمال‌ آلمان‌ بود گفت‌: از ترشي‌ كلم‌خيلي‌ خوشم‌ مي‌آيد. الان‌ آن‌قدر خورده‌ام‌ كه‌ جا ندارم‌. مجبورم‌ كه‌ فوراً... به‌طرف‌ خانم‌ اشتيگلر برگشتم‌ و گفت‌: روز قشنگي‌ است‌. شما زود بيدارشديد؟ ـ ساعت‌ پنج‌، ده‌دقيقه‌ روي‌ چمن‌هاي‌ خيس‌ قدم‌ زدم‌. دوباره‌ توي‌رخت‌خواب‌ رفتم‌. پنج‌ و نيم‌ خوابم‌ برد. هفت‌ بيدار شدم‌ و يك‌ حمام‌ كامل‌كردم‌. دوباره‌ به‌ رخت‌خواب‌ رفتم‌. ساعت‌ هشت‌ پاشويه‌ كردم‌ و ساعت‌هشت‌ و نيم‌ يك‌ فنجان‌ چاي‌ نعناع‌ خوردم‌، ساعت‌ نه‌ قهوة‌ مالت‌ و بعدمعالجه‌ام‌ را شروع‌ كردم‌. لطفاً ترشي‌ كلم‌ را بده‌. خودت‌ از آن‌ نمي‌خوري‌؟ ـ نه‌ متشكرم‌. هنوز احساس‌ مي‌كنم‌ برايم‌ كمي‌ سنگين‌ است‌. زن‌ بيوه‌اي‌ كه‌ سنجاق‌ سري‌ را لاي‌ دندان‌هايش‌ نگه‌ داشته‌ بود پرسيد:راست‌ است‌ كه‌ تو گياه‌خواري‌؟ ـ بله‌، الان‌ سه‌سال‌ است‌ كه‌ گوشت‌ نخورده‌ام‌. ـ عجيب‌ است‌! تو بچه‌ نداري‌؟ ـ نه‌. ـ ببين‌، نتيجه‌اي‌ كه‌ از اين‌كار مي‌گيري‌ همين‌ است‌ ديگر. كي‌ تا حالا شنيده‌كه‌ با سبزيجات‌ بشه‌ بچه‌دار شد؟ شما در انگلستان‌ هيچ‌وقت‌ خانواده‌اي‌ پرزاد و ولد نداشته‌ايد. فكر مي‌كنم‌ همة‌ وقت‌تان‌ را صرف‌ جنبش‌ حق‌ رأي‌ براي‌زنان‌ مي‌كنيد. من‌ الان‌ نُه‌ تا بچه‌ دارم‌ و همه‌، خدا را شكر زنده‌ هستند.بچه‌هايي‌ سالم‌ و خوب‌. فكر كنم‌ بعد از اين‌كه‌ اولي‌ به‌ دنيا آمد من‌... حرفش‌ را قطع‌ كردم‌: چه‌ جالب‌! سنجاق‌ سر را در موهايش‌ كه‌ بالاي‌ سرش‌ جمع‌ كرده‌ بود فرو كرد و بابي‌اعتنايي‌ گفت‌: جالب‌ است‌؟ نه‌ چندان‌. يكي‌ از دوستانم‌ چهارقلو زاييد.شوهرش‌ آن‌قدر خوش‌حال‌ بود كه‌ يك‌ مهماني‌ مفصل‌ گرفت‌. بچه‌ها راگذاشته‌ بودند روي‌ ميز! دوستم‌ حسابي‌ به‌ خودش‌ افتخار مي‌كرد. مرد مسافر كه‌ داشت‌ سر چاقو به‌ برشي‌ از سيب‌ زميني‌ گاز مي‌زد گفت‌:آلمان‌ كشور خانواده‌هاست‌. همه‌ با سكوت‌ تحسين‌آميزي‌ حرفش‌ را تأييد كردند. بشقاب‌ها را براي‌ آوردن‌ گوشت‌ گوساله‌، كشمش‌ قرمز و اسفناج‌ عوض‌كردند. چنگال‌هاشان‌ را با نان‌ سياه‌ تميز كردند و دوباره‌ شروع‌ به‌ خوردن‌كردند. آقاي‌ رَت‌ پرسيد: چه‌قدر اين‌جا مي‌مانيد؟ ـ دقيقاً نمي‌دانم‌. سپتامبر بايد لندن‌ باشم‌. ـ حتماً سري‌ به‌ مونيخ‌ هم‌ مي‌زنيد. ـ نه‌، متأسفانه‌ وقت‌ ندارم‌. مي‌دانيد، نبايد در معالجاتم‌ وقفه‌ بيفتد. ـ ولي‌ شما بايد مونيخ‌ را ببينيد. تا وقتي‌ به‌ مونيخ‌ نرفته‌ايد يعني‌ آلمان‌ رانديده‌ايد. تمام‌ نمايشگاه‌ها، همة‌ هنر و روح‌ زندگي‌ آلمان‌ در مونيخ‌ است‌. درآگُست‌ جشن‌وارة‌ واگنر برگذار مي‌شود، همين‌طور موتزارت‌ و مجموعه‌اي‌از نقاشي‌هاي‌ ژاپني‌. و آب‌جو! اگر به‌ مونيخ‌ نرفته‌ باشيد نمي‌توانيد بفهميدآب‌جو خوب‌ يعني‌ چه‌. اين‌جا من‌ هر روز بعد از ظهر خانم‌هاي‌ متشخصي‌ رامي‌بينم‌ كه‌ لبي‌ تر مي‌كنند اما در مونيخ‌ خانم‌هاي‌ متشخص‌ ليوان‌هاي‌ آب‌جوبه‌ اين‌ بزرگي‌ مي‌خورند. و با دست‌ اندازة‌ يك‌ پارچ‌ را نشان‌ داد. آقاي‌ هافمن‌ گفت‌: من‌ وقتي‌ زياد آب‌جو مونيخي‌ مي‌خورم‌ حسابي‌ عرق‌مي‌كنم‌. اين‌جا كه‌ هستم‌، وقتي‌ راه‌ مي‌روم‌، دايم‌ عرق‌ مي‌ريزم‌، هر چند لذت‌مي‌برم‌، ولي‌ توي‌ شهر اين‌طور نيست‌. انگار عرق‌ كرده‌ باشد، چون‌ حرفش‌ رازده‌ بود، گَل‌ و گردنش‌ را دستمال‌ كشيد و گوش‌هايش‌ را هم‌ به‌ دقت‌ تميز كرد. يك‌ ظرف‌ شيشه‌اي‌ مرباي‌ زردآلو روي‌ ميز گذاشتند. خانم‌ اشتيگلر گفت‌: ميوه‌ براي‌ سلامتي‌ آدم‌ لازم‌ است‌. امروز صبح‌ دكتربهم‌ گفت‌ تا مي‌توانم‌ ميوه‌ بخورم‌. پيدا بود كه‌ او اين‌ دستور را دقيقاً اجرا مي‌كرد. مرد مسافر گفت‌: انگار شما هم‌ نگران‌ هستيد كه‌ جنگ‌ در بگيرد. قابل‌درك‌ است‌. من‌ توي‌ روزنامه‌ مقاله‌اي‌ راجع‌ به‌ بازي‌اي‌ كه‌ شما انگليسي‌هادرآورده‌ايد خوانده‌ام‌. آن‌ را ديده‌ايد؟ من‌ صاف‌ نشستم‌ و گفت‌: بله‌، اما مطمئن‌ باشيد كه‌ جا نزده‌ايم‌. آقاي‌ رَت‌ گفت‌: خوب‌، پس‌ حالا حساب‌ كار خودتان‌ را بكنيد. شما ارتش‌نداريد، مگر يك‌ مشت‌ پسربچه‌ كه‌ كله‌شان‌ از سم‌ نيكوتين‌ پر شده‌ است‌. آقاي‌ هافمن‌ گفت‌: نگران‌ نباشيد. ما نيازي‌ به‌ انگلستان‌ نداريم‌. اگر لازمش‌داشتيم‌ سال‌ها پيش‌ گرفته‌ بوديمش‌. ما واقعاً چشم‌داشتي‌ به‌ شما نداريم‌. قاشقش‌ را با سر و صدا به‌طرفم‌ تكان‌ داد. طوري‌ به‌ من‌ نگاه‌ مي‌كرد كه‌انگار بچة‌ كوچكي‌ هستم‌ كه‌ مي‌تواند هرطور كه‌ خودش‌ دلش‌ خواست‌ با من‌رفتار كند. گفتم‌: مطمئناً. ما هم‌ آلمان‌ را لازم‌ نداريم‌. آقاي‌ رَت‌ براي‌ اين‌كه‌ موضوع‌ گفت‌ و گو را عوض‌ كند گفت‌: امروز صبح‌يك‌ حمام‌ نصفه‌نيمه‌ كردم‌. بعد از ظهر بايد زانوها و بازوهايم‌ را بشويم‌. بعدبايد يك‌ساعت‌ ورزش‌ كنم‌. يك‌ گيلاس‌ شراب‌ بزنم‌ با كمي‌ نان‌ و ساردين‌... كيكي‌ خامه‌اي‌ كه‌ رويش‌ گيلاس‌ بود آوردند. زن‌ بيوه‌ از من‌ پرسيد: شوهرت‌ چه‌ نوع‌ گوشتي‌ دوست‌ دارد؟ ـ راستش‌ درست‌ نمي‌دانم‌. ـ نمي‌داني‌؟ چند سال‌ است‌ كه‌ ازدواج‌ كرده‌اي‌؟ ـ سه‌ سال‌. ـ باورم‌ نمي‌شود. يك‌ هفته‌ هم‌ نمي‌شود بدون‌ دانستن‌ اين‌ موضوع‌خانه‌داري‌ كرد. ـ هيچ‌وقت‌ ازش‌ نپرسيده‌ام‌. راستش‌ خيلي‌ به‌ غذا اهميت‌ نمي‌دهد. همه‌ در سكوت‌ نگاهم‌ مي‌كردند و با دهان‌هاي‌ پر از هستة‌ گيلاس‌ سرتكان‌ مي‌دادند. زن‌ بيوه‌ دستمالش‌ را تا كرد و گفت‌: انگار در انگلستان‌چيزهاي‌ خيلي‌ بدي‌ را از پاريس‌ها تقليد مي‌كنيد. چه‌طور يك‌ زن‌ مي‌تواندشوهرداري‌ كند، آن‌وقت‌ بعد از سه‌ سال‌ زندگي‌ مشترك‌ هنوز نداند غذاي‌مورد علاقة‌ شوهرش‌ چيست‌؟ ـ Mahlzeit. ـ Mahlzeit. در را پشت‌ سر خود بستم‌. منبع
  9. sam arch

    چپ دست ها

    گونتر گراس مترجم : فرهاد سلمانيان اريش مرا زير نظر دارد. من هم چشم از او برنمي دارم. هر دوي ما اسلحه به دست داريم و مسلم است كه ماشه را خواهيم چکاند و يكديگر را زخمي خواهيم كرد. اسلحه هاي ما پُرند. ما هفت تيرهايي را به طرف هم گرفته ايم كه طي تمرين هايي طولاني آنها را آزمايش کرده و بلافاصله پس از تمرين به دقت تميزشان كرده ايم. فلز سرد اسلحه كم كم گرم مي شود. چنين ماسماسكي از درازا بي خطر به نظر مي رسد. آيا نمي توان يك خودنويس يا يك كليد بزرگ و برجسته را هم همين طور نگه داشت و خاله ي ترسوي خود را كه دستكش چرمي مصنوعي و سياه رنگي به دست دارد، وادار به جيغ زدن نمود؟ من هرگز نبايد اين فكر را به خود راه بدهم كه هفت تير اريش خطا نشانه گيري مي كند و يا يك اسباب بازي بي خطر است. از طرفي مي دانم كه اريش هم ثانيه اي در خطرناك بودن اسلحه ي من شك نمي كند. بعلاوه ما حدود نيم ساعت پيش اسلحه هايمان را بازکرده، تميزشان كرده ايم، و مجددا آنها را بسته ايم، فشنگ گذاري كرده ايم و ضامن ها را هم كشيده ايم. ما اهل خيالبافي نيستيم و حتا اقامتگاه كوچك آخر هفته ي اريش را هم به عنوان محل انجام دوئل اجتناب ناپذير خود مشخص كرده ايم. از آنجا كه از ايستگاه راه آهن تا آن خانه ي يك طبقه، بيشتر از يك ساعت راه است و با اين حساب واقعا دورافتاده محسوب مي شود، مي توانيم بپذيريم كه به معناي واقعي كلمه هيچ مزاحمي صداي شليك گلوله را نخواهد شنيد. ما اتاق نشيمن را از اثاثيه تخليه كرده و تابلوها را كه اغلب صحنه هاي شكار و صيد حيوانات وحشي را نشان مي داد، از ديوارها برداشته ايم. گلوله ها اصلا نبايد به صندلي ها، كمدهاي براق و تابلوهای نقاشي كه قاب هاي گرانقيمتی دارند، اصابت كند. ما نمي­خواهيم تيري به آينه بخورد يا سراميك ها آسيب ببينند. ما فقط قصد جان هم­ديگر را كرده­ايم. هر دوي ما چپ دستيم و همديگر را از انجمن چپ دست ها مي شناسيم. مي دانيد كه ما چپ دست هاي اين شهر مانند همه ي كساني كه دردي مشترك آنها را رنج مي دهد، انجمني تاسيس كرده ايم و مرتبا همديگر را ملاقات می کنيم و می کوشيم دست راست خود را كه متاسفانه در كارها بسيار ناشي است، تمرين بدهيم. مدتي يك راست دست خوش قلب ما را آموزش مي داد. متاسفانه او ديگر نمي آيد. آقايان هيئت رئيسه از روش هاي آموزشي او انتقاد مي كردند و معتقد بودند، اعضاي انجمن بايد با نيروي خود تغيير عادت بدهند. به اين ترتيب ما با هم و بدون هيچ اجباري،‌ فقط به بازي هاي دسته جمعي ابداعي و انجام كارهايی می پردازيم که مهارت را بالا می برند مثل: سوزن نخ كردن، آب ريختن، و باز و بسته كردن در با دست راست. يكي از اصول اساسي ما اين است: «تا زماني كه دست راست مثل دست چپ نشود، آرام نمي گيريم.» اين جمله هر چقدر هم كه زيبا و دهن پركن باشد، بي معناترين حرفهاست. با اين روش، ما هرگز به نتيجه دست نخواهيم يافت. جناح افراطي انجمن ما از مدت ها قبل خواسته بود كه اين جمله بطور كامل حذف و به جاي آن نوشته شود: «ما به دست چپمان افتخار مي كنيم و از آنچه با آن متولد شده ايم، شرمگين نيستيم.» مسلما اين شعار هم درست نيست و تنها جذابيت آن و نيز بلند طبعي مان به ما اجازه داد چنين حرف هايي را انتخاب كنيم. اريش و من كه هر دو جزو جناح افراطي محسوب مي شويم بخوبي مي دانيم سرخوردگي تا چه حد در ما ريشه دوانده است. خانه، مدرسه و بعدها خدمت سربازي هم به ما كمك نكرد تا ياد بگيريم اين نقص جزئي را ـ جزئي در مقايسه با ساير ناهنجاري هاي رايج ـ با بردباري تحمل كنيم. باعث و بانی اين احساس سرخوردگي هم آن طرز کودکانه اي است که اطرافيان دست آدم را می گيرند؛ خاله ها و عمه ها، دايي ها و عموها، دوستان مادر و همكاران پدر، اين ها همان جمع خانوادگي غيرقابل تحمل و وحشتناكي هستند كه افق آينده ي يك كودك را تاريك مي كنند. بايد دستمان را به همه ي اين افراد مي داديم. آنها مي گفتند:«نه. با آن دست بدقواره نه! با دست واقعي ات دست بده، با دست راست!!» وقتي شانزده ساله بودم، براي اولين بار به يك دختر دست زدم. او با نااميدي دستم را پس زد و گفت:«اه! تو كه چپ دستي!» چنين خاطراتي در ذهن مي مانند. با وجود اين، وقتي بخواهيم، آن جمله را ـ كه من و اريش آن را ساختيم- در كتاب خود بنويسيم، بايد عنوان «هدفي دست نيافتني» را براي آن در نظر گرفت. حالا اريش لب هايش را روي هم فشار مي دهد و پلك هايش را كمي مي بندد. من هم همين كار را مي كنم. گونه هايمان كمي مي پرد. پيشاني هايمان را درهم مي كشيم و نوك بيني هايمان كشيده مي شود. حالا اريش شبيه هنرپيشه اي شده است كه حركاتش پس از ديدن صحنه هاي پرماجراي بسيار، برايم آشناست. آيا مي توانم بپذيرم كه اين شباهت هاي مخرب مرا هم مانند قهرمانان خشن سينما مي كند؟ ممكن است خشن به نظر برسيم و من خوشحالم كه هيچكس در اين حالت متوجه ما نيست. آيا او، يعني همان شاهد ناخوانده، نخواهد پذيرفت كه دو مرد جوان با طبيعتي رومانتيك با هم دوئل مي كنند؟ ممكن است فكر كند آنها هر دو از يك قماش اند يا يكي از كارهاي زشت ديگري تقليد كرده است. اين يك دعواي بي قيد و شرط خانوادگي است كه نسل ها به طول انجاميده است. فقط دو دشمن اين طور به هم نگاه مي كنند. لب هاي نازك و رنگ پريده و بيني هاي چروكيده از خشم ما را، كه مبتلا به جنون مرگ اند، نگاه كنيد و زمزمه ي نفرت را در آنها ببيند! ما دو دوستيم. اريش مدير بخشي از يك فروشگاه است و من شغل پردرآمد ساخت قطعات ظريف فني را انتخاب كرده ام. با اين كه شغلمان با هم تفاوت بسيار دارد، علائق مشترك فراواني داريم كه لازمه ي تداوم بخشيدن به يك دوستي هستند. اريش بيشتر از من عضو انجمن بوده است. به خوبي روزي را به ياد مي آورم كه لباسي كاملا رسمي تنم بود و با كمرويي به مجمع آنها وارد شدم. اريش از روبرو به سمتم آمد و مرا كه نامطمئن بودم از طريق راهرو راهنمايي كرد، در عين حال با زيركي و بدون كنجكاوي هاي بي مورد به من نگاه كرد و گفت:« مسلما مي خواهيد عضو گروه ما بشويد. هيچ نترسيد! ما براي كمك به هم اينجا هستيم.» من بلافاصله گفتم:« مي خواهم عضو يك طرفي ها بشوم!» ما رسما خودمان را اين گونه مي ناميم. به نظرم مي آيد، اين نامگذاري هم مثل بيشتر مقررات آن طور كه بايد مناسب نيست. اين عنوان چندان واضح بيان نمي كند كه چه چيز اعضاي انجمن را به هم پيوند مي دهد و قوي تر مي كند. يقينا بهتر بود نامي كوتاه مثل چپ ها يا كمي خوش آهنگ تر مانند برادران چپ دست را براي خودمان انتخاب مي كرديم. شايد بتوانيد حدس بزنيد چرا مجبور شديم، از معرفي خودمان تحت اين عناوين صرف نظر كنيم. هيچ چيز نادرست تر و علاوه بر اين آزار دهنده تر از اين نبود كه خود را با آن نوع آدم هاي قابل ترحمي مقايسه كنيم كه طبيعت تنها ارزش انساني آنها را براي ارج نهادن به عشق از آنها سلب كرده است. كاملا برعكس ما جمع متنوعي هستيم و مي توانم بگويم كه زنان مجمع ما از نظر زيبايي، جذابيت و خوشرفتاري قادرند با بعضي از زنان راست دست رقابت كنند. بله، اگر با دقت مقايسه كنيم، از بين آنها مجموعه اي از ستارگان بدست مي آيد كه كشيشي را كه از سكوي وعظ براي مخاطبان خود طلب آمرزش مي كند، وامی دارد با ديدن آنها خطاب به جمع فرياد بزند:«آه! كاش همه ي شما چپ دست بوديد!» اين عنوان براي انجمن ناخوشايند است. حتا اولين رئيس ما كه فردي بود با طرز فكر مردسالار و متاسفانه از كارمندان رده بالای شهرداري و ثبت اسناد هم بود، گاه و بيگاه به اين نكته اذعان مي كرد كه ما با چنين روندي موافق نيستيم و دست چپمان را هم لازم داريم. به علاوه نه يك طرفه هستيم و نه يك طرفه فكر، احساس و عمل مي كنيم. مسلما دغدغه هاي سياسي نيز باعث شد، پيشنهادهاي بهتري مطرح كنيم و خود را با عنواني كه هرگز نبايد آن را برمي گزيديم، بناميم. پس از آن كه اعضاي ميانه رو پارلمان به يكي از جناحين متمايل شدند و صندلي هاي خانگي آنها طوري قرار گرفت كه ترتيب قرار گرفتن شان وضعيت سياسي سرزمين آبا و اجدادي ما را مشخص مي كرد؛ باب شد كه هر نوشته يا سخنراني اي را كه كلمه ي چپ بيشتر از يكبار در آن تكرار شده باشد متهم به راديكاليسم مخاطره آميز كنند. حالا همه دوست دارند اينجا آرامش حاكم باشد. اگر در شهر ما يك انجمن بدون گرايش سياسي و به منظور همياري و همزيستي وجود داشته باشد، آن انجمن ماست. در اينجا ، براي جلوگيري از هرگونه سوظن در مورد مسائل جنسي، بايد يادآوري كنم که من نامزدم را از بين گروه جوانان انجمن انتخاب كرده ام. قصد داريم، به محض اين كه آپارتماني برايمان خالي شود، ازدواج كنيم. بالاخره سايه ي تيره ي تاثيري كه اولين برخوردم با جنس مخالف بر روحيه ام انداخته بود؛ رفته رفته كمرنگ شد و من اين را مديون حمايت مونيكا هستم. عشق ما نه تنها با مشكلات متعارفي كه در بسياري از كتاب ها توصيف شده، به پايان نرسيد؛ بلكه سختي هاي جزيي زندگي مان هم برطرف و تا حدي به شادي تبديل شد تا توانستيم به يك خوشبختي نسبي برسيم. پس از آن كه در آشفتگي محسوس اوايل رابطه مان سعي كرديم با دست راستمان خوب كار كنيم؛ متوجه شديم كه قسمت ديگر بدنمان لمس است و با احتياط همه چيز را لمس و نوازش مي كنيم، يعني همان طور كه خداوند ما را آفريد. بيشتر از اين چيزي نمي گويم و اميدورام بي ملاحظگي نباشد، اگر اينجا اشاره كنم كه دست مهربان مونيكا هميشه به من نيرو مي دهد تا در امور استقامت داشته باشم و به وعده هايم عمل كنم. در اينجا، متاسفانه، ضمن تأکید بر استعداد خود در ناشيگري، بايد اعتراف كنم كه درست پس از اولين باری که با هم سينما رفتيم مجبور شدم به او قول بدهم، تا زماني كه حلقه نامزدي را در انگشت سبابه ي دست راستمان نكرده ايم، او همچنان دختر خواهد ماند. به علاوه در شهرهاي كاتوليك نشين جنوب، نشان طلايي ازدواج را به دست چپ مي كنند، و در این میان در همين مناطق آفتابي نيز بيشتر قلب حاكم است تا عقل خشن. در اين مورد، شايد براي اعتراض به رفتار دختران و نشان دادن اين كه آنها هنگام به خطر افتادن منافعشان چه شيوه ي يك جانبه اي را براي استدلال بر مي گزينند، بانوان جوان تر انجمن ما با كار خستگي ناپذير شبانه اين جمله را روي پرچم سبز انجمن مان دوختند:«قلب چپ هنوز مي زند.» مونيكا و من قبلا درباره ي لحظه ي به دست كردن حلقه خيلي با هم بحث كرده ايم و هميشه به اين نتيجه رسيده ايم: ما جرأت نمي كنيم در يك دنياي نامطمئن و پر از شر خود را نامزد معرفي كنيم، در حالي كه از مدت ها قبل زوج باشهامتي بوده ايم كه همه چيزشان را از ريز و درشت با هم تقسيم كرده اند. مونيكا اغلب به خاطر ماجراي حلقه گريه مي كند. در روز نامزدي مان همان طور كه خوشحالي مي كرديم، غباري از غم بر تمام هدايا، ميزهاي پر زرق و برق و ساير مراسم ويژه ي جشن نشسته بود. حالا اريش دوباره چهره ي خوب و عادي خود را نشان مي دهد. من هم كوتاه مي آيم، اما با اين حال تا مدتي حالت اخم را در ماهيچه هاي صورتم حس مي كنم. علاوه بر اين، شقيقه هايم هنوز مي پرند. نه! كاملا مشخص است كه اين قيافه ها به ما نمي آمد. با نگاه هايي آرام تر و به تبع آن با شهامت بيشتري به هم خيره مي شويم. نشانه مي گيريم. هدف هر يك از ما دست راست ديگري است. مطمئنم كه اشتباه نخواهم كرد و در مورد اريش هم يقين دارم. ما مدت زيادي تمرين كرده ايم. تقريبا هر دقيقه از وقت آزادمان را به تمرين در گودالي شني در حاشيه ي شهر گذرانده ايم تا در روزي مثل امروز كه بايد خيلي چيزها مشخص شود، بازنده نباشيم. شايد از تعجب فرياد بزنيد. اين كار يك نوع ساديسم، يا نه يك خودزني است. حرفم را باور كنيد. تمام اين استدلال ها برايم آشناست. ما همديگر را به هيچ جنايتي محكوم نكرده ايم. به هيچ جنايتي. اين اولين باري نيست كه ما در اين اتاق خالي مي ايستيم. چهار بار همديگر را اين طور مسلح ديده ايم و چهار بار وحشت زده از نيت خود، هفت تيرها را انداخته ايم. اما امروز شجاعت اين كار را داريم. پيشامدهاي اخير در امور شخصي و نيز در دوران انجمن به ما حق مي دهند كه اين كار را انجام دهيم. حالا بالاخره پس از ترديدي طولاني و زير سوال بردن خواسته ي جناح افراطي انجمن، دست به اسلحه مي بريم. بسيار تاسف انگيز است. ما ديگر نمي توانيم همكاري كنيم. وجدان ما حكم مي كند كه از اصول رايج اعضاي انجمن فاصله بگيريم. آيا در اين موضوع جناح گرايي بوجود آمده است يا خيالبافان و خيالپردازان جاي صفوف عقلا را گرفته اند؟ يك دسته روياي خود را در سمت راست مي بينند و دسته ي ديگر جناح چپ را معبود خود قرار داده اند. چيزي كه هرگز نمي توانستم باور كنم اين بود كه شعارهاي سياسي را محفل به محفل فرياد بزنند. سنت نفرت آور و دست چپي كوبيدن ميخ همراه با سوگند خوردن آنچنان مرسوم است كه بعضي از نشست هاي هيئت رئيسه به مجالس عيش و نوشي شبيه است كه در آن بايد با پایکوبی ديوانه وار و شديد به وجد و سرور رسيد. اگر هم كسي اين را با صداي بلند به زبان نياورد و كساني را كه آشكارا گرفتار گناه شده اند، بدون معطلي تا مدت ها از خود دور كند، نمي توان انكار كرد كه همان عشق بيهوده و به نظر من كاملا نامفهوم بين همجنس ها نيز در ميان ما طرفدار پيدا كرده است. حالا بدترين چيز ممكن را بگويم: رابطه ي من و مونيكا هم تحت تاثير اين جو قرار گرفت. او اغلب اوقات را كنار يكي از دوستانش كه دختري متزلزل و دمدمي مزاج بود، مي گذراند. او اغلب اوقات مرا در ماجراي حلقه ي ازدواج به سهل انگاري و بی جربزگی متهم مي كند و زیاده روی است اگر باور كنم كه هنوز همان اعتماد سابق میان ما وجود دارد و او همان مونيكايي ست كه من قبلا بيشتر در آغوشش مي گرفتم. حالا اريش و من سعي مي كنيم به يك اندازه نفس بكشيم. هر چه بيشتر با هم هماهنگي داشته باشيم، بيشتر مطمئن مي شويم كه كارمان ناشي از احساسات مثبت است. باور نكنيد كه اين يکی گفته ي كتاب مقدس است كه به انسان پند مي دهد خشم خود را فروخورد. اين بيشتر آرزويي شديد و دائمي براي رسيدن به صراحت است و، به بيان صريح تر، براي دانستن اين كه در اطرافم چه مي گذرد. آيا اين سرنوشتی تغييرناپذير است يا در دستان ما قرار دارد و قادريم در آن دخالت كنيم و به زندگي خود مسيري عادي بدهيم؟ ممنوعيت هاي بچگانه و حقه هايي از اين دست ديگر بس است! ما مي خواهيم از طريق انتخابات آزاد به اهداف خود برسيم و ديگر مجددا به خاطر هيچ چيز خاصي جدا از عموم آغاز به كار نكنيم و در كارها دستي داشته باشيم. حالا نفس هايمان با هم هماهنگ است. بدون اين كه علامتي بدهيم همزمان شليك كرديم. اريش به هدف زد، من هم او را بي نصيب نگذاشتم. همان طور كه پيش بيني مي شد، هر يك از ما چنان محكم ماهيچه ي دستان خود را می كشد كه هفت تيرها به خاطر نداشتن نيروي كافي براي نگه داشتن آنها، از دست مان روي زمين مي افتند و به اين ترتيب هر شليك ديگري اضافي است. ما مي خنديم و آزمايش بزرگ خود را با پيچيدن پانسمان زخم آغاز مي كنيم. اما ناشيانه، زيرا تنها از دست راستمان استفاده مي كنيم. منبع
  10. sam arch

    از آشنايى با شما خوش وقتم

    جويس كرول اويتس برگردان: حسين نوش‌آذر هيچكس به‏ياد نمي آورد كه بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آن‏ها دو زوج كه هيچ‏كدام زن و شوهر نبودند به يك رستوران چينى رفته بودند كه پاتوغ‏شان بود. زن‏ها و يكى از آن دو مرد مدت‏ها پيش ازدواج كرده بودند و اكنون حتى خاطره طلاق هم در ذهن‏شان رنگ باخته بود. براى آدمى كه به چهل‏سالگى نزديك مى‏شود و زندگى ناآرامى داشته است بسيارى چيزها به تاريخ تبديل مى شود. موضوع بحث زايمان بود. زن‏ها صاحب بچه بودند و مرد مسن‏تر در زندگى زناشويى‏اش كه اكنون به يك واقعه تاريخى تبديل شده بود طعم پدر بودن را چشيده بود. فقط خانم ها صحبت مى‏كردند. مانند دخترهاى جوان مقابل هم نشسته بودند، مى‏گفتند و مى‏خنديدند. كنستانس گفت: وقتى بچه اولم را زاييدم همه يك زايمان طبيعى داشتند. مادرم ترسيده بود. براى همين او را از من دور نگه‏داشتند. مى‏دانستم او به نسل ناآگاه گذشته تعلق دارد. من در انتظار نوعى زايمان بودم كه هرگز تجربه‏اش نكردم. آن‏چه كه تجربه كردم اين بود كه دردهاى زايمان از همان اول هر چهار دقيقه يك‏بار به سراغم مى‏آمد نه اين‏كه ابتدا درد هر بيست دقيقه يك‏بار سراغم بيايد و بعد سريع‏تر شود و من داشتم از ترس مى‏مردم و به‏نظر مى‏آمد كه شوهرم وقتى كه داشت مرا به بيمارستان مى‏رساند نمى‏توانست موقع رانندگى چشم‏هايش را روى جاده متمركز كند و بعد من سى‏وشش ساعت درد كشيدم بدون هيچ داروى مسكن و آخر سر آن‏قدر ناتوان بودم كه ضربان قلبم به شمارش افتاده بود. وقتش كه شد نمى‏توانستم زور بزنم. مثل يك حيوان زوزه مى‏كشيدم و شوهرم دو بار غش كرد و عاقبت سزارينم كردند دقيقاً همان چيزى كه گمان مى‏كردم بايد از آن بپرهيزم. خداى من! بيچاره شده بودم. مرين گفت: اين‏ها همه درست. اما نتيجه اش اين بود كه صاحب يك بچه شدى. درست است! صاحب يك بچه مى شوى. مرين گفت: زايمان اول من هم سخت بود. البته مثل تو درد نكشيدم. در عوض در ماه‏هاى اول حاملگى اين‏قدر بيمار، افسرده و وحشتزده بودم كه باوجود اين‏كه دلم مى‏خواست يك زايمان طبيعى داشته باشم، اما هيچكس آن را به من توصيه نمى‏كرد. براى‏همين از فكرش بيرون آمدم. زايمانم با چنگك (فورسيس) بود. مى‏دانى كه چه‏طور است. آه! در آن حال گيج‏وگول وقتى كه به‏هوش آمدم و يك نفر بچه را به من داد فكر كردم آن بچه خودم هستم. فكرم آشفته بود و مغزم درست كار نمى‏كرد. حساب زمان از دستم دررفته بود و فكر كردم كه نوزاد خود من هستم. كنستانس گفت: اوه! مى‏دانم منظورت چيست. من موقع زايمان دخترم حالم اين‏طور بود. البته جدى نبود. قدرى خيالاتى شده بودم. اين خيال‏ها خيلى عجيب‏وغريب‏اند. آره. اما مى‏گذرند. اين‏قدر كه آدم گرفتار بچه‏دارى مى‏شود. و يادگرفتن شير دادن به بچه! كه يك ضربه فنى‏ست. زن‏ها مثل دختربچه‏ها هروكر مى‏كردند. مردها بااحترام اما اندكى معذب به حرف همراهان‏شان گوش مى‏دادند. مورفى، يكى از آن دو مرد كه دو بار ازدواج كرده و جدا شده بود و چند تا بچه داشت و بزرگترين‏شان هجده ساله بود، رو به زنان كرد و گفت: سؤال من از شماها اين است كه فكر مى‏كنيد اگر مى‏دانستيد زايمان اين‏قدر دردناك است حاضر بوديد به آن تن بدهيد؟ زن‏ها با تعجب به او نگاه كردند. كنستانس، معشوقه‏اش گفت: اين‏قدر دردناك، مورف؟! تو از درد زايمان چى مى‏دانى؟ مرين كه در اين ميان رفته بود در جلد يك آدم منطقى، گفت: البته بايد اعتراف كرد كه درد زايمان خيلى زياد است. اما درد تمام موضوع نيست. تو دوباره حاضرى بچه‏دار بشوى؟ البته باز هم بچه‏دار مى‏شدم. من عاشق بچه‏هام هستم. تو مگر بچه‏هات را دوست ندارى؟ مورفى رو به كنستانس كرد. گفت: تو دوباره بچه‏دار مى شدى؟ كنستانس كه رنجيده بود، گفت: اين ديگر دارد توهين‏آميز مى‏شود. معلوم است كه مى‏شدم. چرا توهين‏آميز؟ من فقط سؤال كردم، يك سؤال فرضى. چه چيزش فرضى‏ست؟ ما داريم درباره دختر و پسرم صحبت مى‏كنيم كه واقعاً وجود دارند و تو مى‏شناسى‏شان و فكر مى‏كردم دوست‏شان دارى. مورفى گفت: مى‏دانم وجود دارند. هر دو هم بچه‏هاى محشرى هستند. اما براى داشتن‏شان تن به چه مصيبتى كه ندادى. تد، مرد ديگر داخل صحبت شد و گفت: منظور مورفى همين است. زن‏ها با هم شروع كردند به حرف‏زدن. كنستانس پيشى گرفت: ببين! البته كه خيلى دردناك است. انگار تمام بدنت پيچ و تاب مى‏خورد و دو شقه مى‏شود. البته كه خيلى هولناك است، و هر بار هم با دفعه قبل فرق مى‏كند. طورى كه هيچ‏وقت آن‏طور نيست كه انتظارش را داشتى. بااين‏همه آخر سر صاحب يك بچه هستى. مى‏فهمى كه چه مى‏گويم؟ مرين گفت: صاحب يك بچه نه يك سنگ كليه. مورفى چند ماه قبل يك بيمارى سنگ كليه را از سر گذرانده بود. او را از محل كارش مستقيم با آمبولانس به بيمارستان دانشگاه برده بودند. رنگش چنان پريده و حالش چنان وخيم بود كه همكارانش آن‏هايى كه او را در آن حال‏وروز ديده بودند نشناختندش. براى همين خنديدن در اين لحظه دور از انصاف بود. اما زن‏ها زدند زير خنده و به خنده آن‏ها تد و اندكى بعد مورفى هم به خنده افتاد. زن‏ها از ته دل مى‏خنديدند و خنده‏شان آميخته با ريشخند بود. گارسن در اين ميان صورت‏حساب را همراه با يك بشقاب پرتقال قاچ‏شده آورده بود. باقى ميزها، همه خالى شده بود. تابلوى نئون كه روى آن نوشته شده بود "رستوران دانگ" از مدت‏ها پيش خاموش بود. وقتى شروع كردند به باز كردن فال‏هاشان بحث داشت خاتمه مى‏يافت. اما مورفى كه از هيچ موضوعى به آسانى نمى‏گذشت به تد گفت: چطور از پسش برمى آيند؟ زن‏ها چطور حاضرند دوباره تن به زايمان بدهند؟ من كه واقعاً نمى‏فهم چطور چنين چيزى ممكن است. رك و پوست كنده من كه جرأتش را نداشتم. تد شانه بالا انداخت. گفت: من هم جرأتش را نداشتم. تد جوان‏تر از ديگران بود. از مرين چند سال جوان‏تر بود. چهره در هم كشيد. گفت: حتى شنيدن اين حرف‏ها حالم را بد مى كند. مورفى گفت: وقتى به دبيرستان مى‏رفتم معلم انگليسى‏ما جلو چشم ما بچه‏اش را انداخت. بعد همه دستش مى‏انداختند. (با حالت نيمه‏عصبى و نيمه شوخى) اما من كه داشتم زهره‏ترك مى‏شدم. همان موقع تكليفم معلوم شد. منظورم اين است: همان موقع در شانزده‏سالگى فهميدم كه من اگر زن بودم هرگز نمى‏توانستم دردى را كه مادرم سر زايمان من تحمل كرد به جان بخرم. زن‏ها با چشمان باز و شگفت‏زده به مردها نگاه مى‏كردند. قاچ پرتقال را به دندان مى‏كشيدند و آب پرتقال از چك‏وچانه‏شان راه افتاده بود. مردها درباره صورتحساب صحبتى كردند و كيف پول‏شان را از جيب درآوردند. تد سرش را تكان مى‏داد. گفت: اگر بنا بود كه من بچه به دنيا بياورم آه، خداوندا! آن‏وقت جا داشت كه به آينده بشريت شك كرد. مورفى به زن‏ها چشمك زد. گفت: اگر دست من بود تا حالا نسل انسان‏هاى اوليه برافتاده بود. يك سنگ كليه كافى‏ست. تد اسكناس‏ها را از كيف پولش بيرون آورد و مثل ورق بازى روى ميز انداخت. فكر مى‏كنم اعتراف وحشتناكى‏ست. من عاشق زندگى هستم. دنيا اساساً جاى زيبايى‏ست. مورفى به اعتراض گفت: من عاشق بچه‏هام هستم و اصولا به بچه‏ها علاقه دارم. در اين لحظه مردها زدند زير خنده. چيزى در صدا يا لحن مورفى تد را به خنده انداخته بود. مردها ناگهان مثل بچه‏ها مى خنديدند. حالا نخند كى بخند. تنها گارسون براى برداشتن پول شام بى‏سروصدا آمد و رفت و هيچ‏كس متوجه او نشد. زن‏ها بى‏حركت نشسته بودند، نه به مردها نگاه مي­كردند و نه به يكديگر. چهره­هاشان كشيده و هم­چون نقاب شده بود. منبع
  11. sam arch

    دماغ / نیکلای گوگول

    برگردان: خشایاردیهیمی 1 روز بیست و پنجم ماه مارس، در شهر پترزبورگ، اتفاق فوق العاده غریبی به وقوع پیوست. ایوان یاکوولویچ سلمانی که در خیابان وازنسینسکی زندگی می کرد،(نام خانوادگی اش گم شده و تابلوی مغازه اش تنها مردی را با گونه های صابون مالیده نشان می­­­­دهد، همراه با این نوشته: "حجامت هم پذیرفته می­شود.") روزی خیلی زود از خواب بیدار شد و بوی نان داغ به مشامش رسید. چون از تخت بلند شد، زنش را که بانویی قابل احترام و عاشق قهوه بود، در حال بیرون آوردن گرده های نان از اجاق دید. ایوان یاکوولویچ گفت: "من امروز قهوه نمی خورم، پراسکوویا اوسیپوونا ، به جایش می­خواهم نان و پیاز بخورم." (اینجا باید توضیح بدهم که ایوان یاکوولیچ بی­میل نبود فنجانی هم قهوه بخورد، اما می­دانست کاملاٌ دور از انتظار است که هم قهوه و هم نان بخواهد، چون زنش روی خوشی به این­گونه هوس هایش نشان نمی­داد). زن فکر کرد: "بگذار پیرمرد احمق نانش را بخورد. به من چه، عوضش یک فنجان اضافی قهوه به من می رسد." و یک گرده­ی نان روی میز پرت کرد. ایوان محض آداب­دانی، پالتویش را از روی پیراهن شبش پوشید و پشت میز نشست، کمی نمک ریخت، دو تا پیاز پوست کند و چاقو را برداشت و با قیافه­ی مصمم مشغول بریدن نان شد. وقتی که گرده­ی نان را دو قسمت کرده بود، به داخل نان نگاه کرد و با دیدن شیئی سفید رنگ، ماتش برد. با دقت ضربه ای با چاقو بدان زد و با دست لمسش کرد و با خودش گفت: "کلفت است، چی می­تواند باشد؟" انگشتش را توی نان فرو کرد و بیرونش کشید- یک دماغ!" از وحشت یکه خورد. چشم هایش را مالید و دوباره لمس کرد. بله دماغ بود، بی هیچ شکی. مهم تر اینکه، دماغ به نظرش آشنا می­آمد. صورتش از ترس وحشت پر شد. اما ترس او قابل قیاس با خشم و غیظ زنش نبود. زنش با غیظ فریاد زد: "حیوان، کجا این دماغ را بریدی؟ رذل! پست! خودم به پلیس گزارش می­دهم. دائم­الخمر! خوب فکر کن، از سه تا از مشتری­هایت شنیده­ام که موقع تراشیدن صورتشان، آنقدر دماغشان را می­کشی که تعجب­آور است چطور دماغشان کنده نمی­شود!" اما ایوان بیشتر احساس می­کرد مرده است تا زنده. می­دانست که دماغ به کسی جز کاوالیوف، افسر ارزیاب، تعلق ندارد. کسی که چهارشنبه­ها و یکشنبه­ها صورتش را می­تراشید. "یک لحظه صبر کن پراسکوویا اوسیپوونا! این دماغ را لای پارچه می­پیچم و گوشه­ی اتاق می­گذارم. اجازه بده مدتی همانجا باشد، بعد راهی برای خلاصی از شرش پیدا می­کنم." "فکر کردی! خیالت اجازه می­دهم اره شده گوشه­ی اتاقم بماند. بالا خانه­ات را اجاره داده­ای! فقط بلدی آن تیغ لعنتی­ات را تیز کنی و همه چیز را بفرستی جهنم. بگذارم گوشه­ی اتاق! جغد! لابد انتظار داری جنایتت را از پلیس مخفی کنم! خوک کثیف! کله پوک! آن دماغ را از اینجا ببر بیرون! هر کار خواستی بکن، اما اجازه نمی­دهم حتی یک لحظه­ی دیگر هم آن چیز، این طرف­ها بماند." ایوان یاکوولویچ کاملاً گیج شده بود. فکر می­کرد اما هیچ نمی فهمید چکار کند. سرانجام در حینی که پشت گوشش را می­خاراند، گفت: "خدا لعنتم کند اگر بدانم چه اتفاقی افتاده! نمی­توانم یقیناً بگویم دیشب موقعی که به خانه آمدم مست بودم یا نه. فقط می­دانم این احمقانه است. تازه نان را توی اجاق پخته اند و نانوایی­ها هم که دماغ نمی­فروشند. هیچ سر در نمی­آورم!" ایوان یاکوولویچ خاموش شد. فکر اینکه ممکن است پلیس محل را جست و جو کند و دماغ را بیابد، و دستگیرش کند، نزدیک بود دیوانه­اش کند. تنش به لرزه افتاد. آخر سر شلوار کهنه­ی چروک خورده و کفش­هایش را پوشید و در­حالی که فحش­های پراسکوویا اوسیپوونا بدرقه­اش می­کرد، دماغ را لای تکه پارچه­ای پیچید و قدم به خیابان گذاشت. تنها چیزی که می­خواست این بود که آن را جایی بیندازد، حالا می­خواهد جوی آب باشد، یا جلوی خانه­ای یا همین­طور تصادفی جایی پرتش کند و در­برود، اما با شانسی که داشت تمام مدت با دوستانش برخورد که با اصرار می­پرسیدند: "کجا؟" یا "برای اصلاح مشتری­ها یک کمی زود نیست؟" و در نتیجه فرصتی برای خلاصی از دماغ پیدا نکرد. یک بار تصمیم گرفت و آن را روی زمین انداخت، اما پلیس با چوبدستی­اش اشاره کرد و گفت: "برش دار! نمی­بینی چیزی از دستت افتاد!؟" و ایوان یاکوولویچ مجبور شد برش دارد و توی جیبش بچپاند. نا­امیدی گریبانش را گرفت، علی­الخصوص که خیابان­ها با باز ادارات و مغازه­ها شدن هر لحظه شلوغ­تر می­شدند. تصمیم گرفت راهش را به طرف پل ایساک، کج کند، شاید بتواند دماغ را توی رود نوا پرت کند، بی­آنکه کسی ببیند. اما من اینجا راه خطایی پیش گرفته­ام، اگر قبلاً مطالبی درباره­ی ایوان یاکوولویچ، که مردی از بسیاری جهات قابل احترام است، نگویم. ایوان یاکوولویچ، نظیر هر پیشه­ورِ شریفِ روسی، دائم­الخمری وحشتناک بود و هر چند تمام روز را به تراشیدن ریش این و آن می­گذراند، هرگز به ریش خودش دست نزده بود. چرک و چروک بهترین کلمه­ای است که می­توان در وصف پالتویش گفت.( ایوان یاکوولویچ هرگز پالتو نمی­پوشید). باید گفت که در حقیقت پالتو خودش سیاه بود، اما لکه­های قهوه­ای و زرد و خاکستری تمامش را پوشانده بود. یقه­اش سبز بود و سه تا نخ شل که از جلویش آویزان بود، نشان می­داد زمانی این لباس دگمه­هایی داشته است. ایوان یاکوولویچ از آن آدم­های تلخ اندیش بود، و هر­ گاه که کاوالیوف، افسر ارزیاب می گفت: " دست­هایت بوی بد می­دهند." در جواب می­گفت: "ولی آخر چرا باید دست­های من بدبو باشند؟" و ارزیاب مثل همیشه می­گفت: "عزیز جان، از من نپرس چرا، من فقط می­دانم که بوی بد می­دهند." و یاکوولویچ در جواب فقط یک نوک انگشت انفیه بر می­داشت و از سر انتقام، تمام گونه و پشت گوش و زیر چانه و تمام جاهای ممکن صورت کاوالیوف را با کف صابون می­پوشاند. حال، همشهری محترم ما به پل ایساک رسیده بود. قبل از هر چیز، خوب دور و برش را وارسی کرد. بعد روی نرده­ها خم شد و وانمود کرد مثلاً می­خواست ببیند چقدر ماهی در رودخانه است و دزدکی بسته را توی آب پرت کرد. احساس کرد که انگار دو وزنه­ی صدکیلویی را از دوشش برداشته­اند و حتی سعی کرد لبخندی هم بزند. به جای رفتن و تراشیدن ریش کارمندان اداری، به طرف مغازه­ای با علامت «غذای گرم و چای» راه افتاد تا یک گیلاس پانچ بخورد. ناگهان در انتهای پل پلیسی را با اونیفورم زیبا، دم خط­های پهن و کلاهی سه گوش و شمشیر دید. وقتی پلیس اشاره کرد که: "بیا اینجا رفیق!" از ترس یخ کرد. با دیدن اونیفرم، ایوان یاکوولویچ، کلاهش را برداشت، به طرفش رفت و سلام کرد: "صبح بخیر حضرت اشرف!" "نه، نه عزیزم، من اشرف نیستم. فقط بگو آن بالا روی پل چه­کار داشتی؟" "راستش، سر راهم برای تراشیدن صورت یکی از مشتری­ها ایستادم تا سرعت جریان آب را ببینم." "دروغ می­گویی. نکند انتظار داری حرفت را باور کنم؟! بهتر است رو راست باشی!" حضرت اشرف، حاضرم هفته­ای دو یا حتی سه بار مجاناً ریشتان را اصلاح کنم، باور کنید راست می­گویم." "نه، نه رفیق. لازم نیست. فعلاً سه تا سلمانی این کار را می­کنند و این برایشان افتخاری محسوب می­شود ریشم را بتراشند. فقط لطفاً بگو آنجا چه­کار داشتی؟" رنگ از روی ایوان پرید... اما از این لحظه همه چیز چنان سربسته و مبهم است که حقیقتاً نمی­توان گفت بعدش چه اتفاقی افتاد.
  12. sam arch

    کراوات‌هاي آقاي ودريف

    تس گالاگر برگردان: دنا فرهنگ (از مجموعة «در آرايشگاه زنانه جغد») پاولا گفت: خدايا، حتي کراوات هم نزده! 1- کراوات را طوري دور گردن‌تان بيندازيد که سر پهن‌ آن طرف راست‌تان باشد و حدود دوازده اينچ از سر باريک بلندتر باشد. 2- سر پهن را دور سر باريک بپيچيد و به زير ببريد و انتهاي آن را طرف راست بگذاريد. 3- سر پهن را از روي سر باريک رد کنيد و انتهاي آن را به طرف چپ ببريد. 4- سر پهن را از پشت وارد حلقه‌اي که درست شده بکنيد و از جلو آن را بيرون بکشيد. 5- از بين گره سر پهن را بگيريد و سفت کنيد. 6- همان‌طور که سر باريک را با يک دست پايين مي‌کشيد گره را بالا ببريد و ميزان کنيد. ‌گاهي يکي از کساني که به ديدنش مي‌آيند لباسي را با چوب‌رختي به ماشين مي‌برد و با لباس‌هاي خودش از قلاب کنار پنجره ماشين آويزان مي‌کند. بعضي وقت‌ها هم بسته‌هايي که دورشان کاغذ پيچيده‌اند در دست‌هاشان است و من نمي‌توانم سر در بياورم توي آن‌ها چيست و او چه چيزهايي را بخشيده؛ پيراهن‌، کتاب يا عطر و ادکلن‌هاي شوهرش. هرچند همين‌ را هم فقط حدس مي‌زنم، شايد اصلا ادکلني در کار نباشد و من اشتباه کنم، اما به هرحال از وقتي که توانسته به خودش مسلط شود کم‌کم وسايل شوهرش را به ديگران مي‌بخشد. يک سال پيش از پشت نرده‌هاي حياط به من گفت که ممکن است نتواند خانه‌اش را نگه دارد، مشکلات قانوني برايش پيش آمده بود، مهم‌تر از همه آن بود که آقاي ودريف بابت کتابي که ننوشته بود پيش‌پيش حق‌التاليفي گرفته بود. هر دو ما روزگار سختي را مي‌گذرانديم، گيرم گرفتاري‌هامان با هم فرق داشت. آقاي ودريف فقط ده ماه با من همسايه بود. اما من برايش همسايه خوبي بودم و از اين که در دوران سال‌خوردگي او کنارش زندگي کرده‌ام خوش‌حال هستم. حتي شايد روزي خودم را به شکل يک شخصيت فرعي در داستان‌هايش ببينم، مردي که سگش را مي‌گرداند و قهرمان داستان فقط از کنار او رد مي‌شود اما ناگهان با ديدن او فکري به سرش مي‌زند. با اين‌که مدتي که با هم همسايه بوديم کوتاه بود اما مي‌توانم بگويم چيزهاي زيادي از زندگي آن‌ها دستگيرم شد. آقاي ودريف اغلب درباره گل‌هاي رز باغچه‌ام از من سوال مي‌کرد. به نظرم ته دلش خيال مي‌کرد که من زيادي شيفته گل‌هايم هستم. يک‌بار به من گفت که نماينده کارهاي ادبي‌اش در نيويورک براي او و همسرش سه گل رز به نشانه عشق، اميد و احترام فرستاده است. چيز ديگري که درباره‌ او و زنش مي‌دانم اين است که براي خودشان باغچه رز کوچکي درست ‌کردند که حدود ده بوته گل داشت. موقع کار کردن ديده بودم‌شان؛ زنش با بيل‌چه گودال کوچکي مي‌کند، بعد با يک سطل دسته‌دار پشت هم آب مي‌آورد تا زمين را خيس کنند و آقاي ودريف آب را کم‌کم توي گودال مي‌ريخت تا به زمين فرو برود. دست آخر زانو مي‌زد و بوته‌هاي گل را يکي‌يکي سرجاشان مي‌کاشت. يک روز يک‌شنبه ديدم که زنش دارد گل‌هاي همان بوته‌ها را مي‌کند تا به گورستان ببرد و فکر کردم شايد وقتي بوته‌هاي رز را مي‌کاشته‌اند هر دوشان به فکر چنين روزي بوده‌اند. اما شايد هم آن‌قدر سرشان گرم بوده که گودال‌ها را به اندازه کافي گود بکنند و ريشه‌ها را توي آن‌ها قرار بدهند که چنين چيزهايي از خيال‌شان هم نمي‌گذشته و فقط مي‌دانسته‌اند که روزي بوته‌هاي رز زيبايي خواهند داشت. شايد آن‌قدر خوش‌بخت بوده‌اند که به آينده فکر نمي‌کرده‌اند، دست‌کم من آرزوي مي‌کنم که اين‌طور بوده باشد . من نسخه امضا شده تمام کتاب‌هاي آقاي ودريف را دارم. البته به جز کتاب آخرش که در خانه کناري من مي‌نوشت و تا بعد از مرگش چاپ نشد. يک روز ديدم که توي حياط روي نيمکت نشسته و در فکر فرو رفته. قبل از آن‌که او را ببينم از بوي گند سيگار مي‌توانستم بگويم که آن‌جاست. پشت نرده‌ها ايستادم و پرسيدم که مي‌توانم بروم تا برايم چند تا کتاب را امضا کند يا نه. نمي‌خواستم مزاحمش شوم، نگران بودم که همان‌طور که آرام براي خودش نشسته مشغول کار باشد، مثلا معماي يکي از شخصيت‌هايش را حل‌وفصل کند. من هم زماني چيزهايي مي‌نوشتم و مي‌دانم که چه‌طور است، نويسنده بايد قوه تخيلش را به کار بگيرد و کلمات را کنار هم بچيند و ماجراهايي بسازد. اتفاقاتي را که واقعا رخ داده با چيزهايي که از خودش درمي‌آورد رنگ‌ولعاب بدهد تا دنياي جديدي شکل بگيرد که آدم انتظارش را ندارد. اين را هم مي‌دانم که هيچ‌وقت به اندازه وقت‌هايي که داستاني مي‌خوانم سرخوش نيستم و توي خواب هم نمي‌ديدم که يک روز با يک نويسنده واقعي و معروف همسايه شوم. بهتر است بگويم با يک زوج نويسنده، چون همسرش هم دستي به قلم دارد. وقتي از آقاي ودريف خواستم که کتاب‌هايش را برايم امضا کند ناگهان رفتارش شبيه بچه‌ها شد. به نظرم رسيد که بدش نمي‌آيد اين‌کار را برايم بکند براي همين از روي نرده‌ها آن‌طرف پريدم و پيشش رفتم. لابد سيگار کشيدن برايش قدغن شده بود چون کمي هول شد، انگار مچش را گرفته باشم. دود بد بوي سيگارش را به طرف گل‌هاي صد توماني قرمز آن‌سر نيمکت فوت کرد و ته‌سيگارش را روي چمن‌ها انداخت و با پاشنه دمپايي‌هاي رو‌فرشي‌اش آن را خاموش کرد و ديدم که پايش را از روي ته سيگار برنداشت. به من گفت: بشيند، بشيند. چون ديده بود که من شش تا از کتاب‌هاي او را با هم خريده‌ام و مدتي طول مي‌کشد تا همه‌شان را امضا کند. آن سر نيمکت دور از او نشستم و کتاب‌ها را روي نيمکت گذاشتم و بعد خودکارم را به او دادم. آن موقع زنم هنوز زنده بود و آقاي ودريف با مهرباني حالش را پرسيد. گفتم کمي بهتر شده و ما اميدواريم به اميد خدا خوب شود. از اين‌که توي حياط او نشسته بودم کمي هيجان‌زده شده بودم و دلم مي‌خواست وراجي کنم. به او گفتم هر بار که در مراسم عشا رباني براي زنم شمع روشن مي‌کنم ياد او هم هستم و براي او هم شمعي روشن مي‌خرم. اما حرف من چنگي به دلش نزد و فقط با صداي بسيار آرامي گفت متشکرم. شايد بايد همان‌جا اين موضوع را درز مي‌گرفتم اما ادامه دادم و گفتم اميدوارم که درمان او به نتيجه برسد، دليلي نداشت وانمود کنم که نمي‌دانم هر هفته به اشعه درماني مي‌رود. گفت: حالم خوبه. چيز مهمي نيست، شصت ثانيه بيش‌تر طول نمي‌کشد و من اصلا دردي احساس نمي‌کنم. قبل از آن‌که بروند سياتل يک بار ازشان پرسيدم که مي‌توانم برايشان کاري بکنم يا نه و زنش از من خواست نخودفرنگي‌ها را آب بدهم. آن‌ها را روي داربستي درست کنار نرده‌هاي حياط من کاشته بودند. آن موقع بود که با من از اشعه درماني مغز شوهرش حرف زد. توي مغزش- خوب راستش برايم خيلي جالب است که مي‌توانم بگويم توي سر آقاي ودريف و خانمش چه مي‌گذشته – فهميده بودند که توي مغزش، جايي که تمام داستان‌هايش از آن بيرون آمده بود، غده‌اي هست. با اين حال بعد فهميدم که هر روز پشت ميزش مي‌نشسته و آخرين مطالبش را مي‌نوشته و زنش هم به او کمک مي‌کرده. بعد از مرگ همسرم وقتي کم‌کم از دنياي ماتم‌زده خودم بيرون آمدم ديدم که چمن‌هاي حياط‌شان بلند شده و مدتي است که کسي آن‌ها را کوتاه نکرده. از خانم ودريف پرسيدم اشکالي ندارد با ماشين چمن‌زني خودم چمن‌هايشان را بزنم. گفت برادرش وقتي بيکار بوده چمن‌ها را مرتب مي‌کرده اما حالا دوباره سرکار رفته و او بايد يک نفر را براي اين کار پيدا کند. به زن بيوه گفتم که اگر به من اجازه بدهد برايم اصلا زحمتي ندارد و با خوش‌حالي چمن‌هاي حياط را کوتاه مي‌کنم. آن موقع من علاوه بر داستان‌هاي آقاي ودريف، داستان‌ها و شعر‌هاي او را هم خوانده بودم. درباره زندگي مشترک آن‌ها هم چيزهايي دستگيرم شده بود، زندگي مشترکي که جلو چشم من به پايان رسيده بود بدون آن‌که خودم درست بدانم شاهد چه چيزي هستم. يک روز مرد مکزيکي درشت اندامي با يک زن بور و دختري مو مشکي، که من فکر کردم لابد زن و دخترش هستند، سروکله‌شان پيدا شد. جسم گنده پت‌وپهني را با طناب روي سقف فولکس واگن استيشن سبز‌شان بسته بودند. به نظرم رسيد يک تکه مصالح ساختماني است و آن مرد مي‌خواهد آن‌جا چيزي بسازد. بعد وقتي که به داخل خانه آن‌ها دعوت شدم ديدم چيزي که من فکر کرده بودم مصالح ساختماني است يک تابلوي رنگ‌روغن بوده که مرد مکزيکي کشيده بود. پرده نقاشي را توي ملافه پيچيده بودند تا بتوانند بار ماشين‌شان کنند وگرنه وقتي مرد مکزيکي و زنش تابلو را از جلو در تا ايوان خانه آقاي ودريف مي‌آوردند من رودخانه پر از ماهي و ماهي‌هاي آزادي را که توي آبشار جست‌وخيز مي‌کردند مي‌ديدم. اما تابلو را روزي ديدم که آقاي ودريف مرا صدا زد و از من پرسيد مي‌توانم کمکي به او بکنم يا نه. گفتم بله، معلوم است که مشتاق بودم به خانه او بروم. دنبال او از زير چراغ بسيار بزرگي گذشتم و رفتم توي خانه. خيال کردم که مي‌خواهد چيزي را جابه‌جا کند و تصميم گرفتم درباره عصب سياتيکم حرفي نزنم و فقط اميدوار باشم باکيم نشود. اما او در کمدي را باز کرد و کراواتي بيرون آورد. در کمد را باز گذاشت و من نتوانستم جلو خودم را بگيرم و توي کمد را نگاه نکنم. چشمم به کراوات‌هاي گره خورده‌اي افتاد که از چوب رختي آويزان بودند. انگار کراوات‌ها را دور گردني نامريي گره زده بودند و بعد آن‌ها را شل کرده‌ بودند تا صاحب گردن بتواند نفس بکشد. آقاي ودريف من را به اتاقي برد که تلويزيون‌شان آن‌جا بود و خيلي راحت به نظر مي‌رسيد. احتمالا ساعات زيادي را صرف مطالعه مي‌کرد، گوشه کاناپه چرمي يک کپه کتاب بود. توي دلم به سليقه‌شان آفرين گفتم چون کاناپه را طوري گذاشته بودند که نور بيرون درست روي آن مي‌افتاد و براي مطالعه کاملا مناسب بود. وقتي به طرف آقاي ودريف برگشتم کراوات براق نقره‌اي کم‌رنگي توي دستش بود. کراوات شل‌وول روي دست‌هايش افتاده بود و آقاي ودريف قيافه خسته و درهمي داشت، مثل کشيشي که مجبورش کرده باشند مراسم عشا رباني را برگزار کند. اگر توي کليسا بوديم چانه‌ام را بالا مي‌آوردم چشم‌هايم را مي‌بستم و زبانم را بيرون مي‌بردم. آقاي ودريف پرسيد: شما بلديد اين را گره بزنيد؟ جا خوردم. يک مرد گنده که نمي‌داند چه‌طور بايد کراواتي را گره زد! بعد يادم آمد که جايي خوانده بودم که پدر او مثل پدر من کارگر ساده بوده و سال‌ها بدون کراوات سر مي‌کرده. با اين‌حال باورم نمي‌شد او بلد نباشد کراوات بزند هر چه باشد مي‌دانستم که او چندين سال توي دانشگاه‌هاي شرق کار کرده و لابد پيش رييس دانشکده مي‌رفته و مرتب بايد در مجالس و مهماني‌‌ها با لباس رسمي حاضر مي‌شده. آن‌وقت‌ها کي برايش کراواتش را گره مي‌زده؟ يک نفر يا شايد هم چند نفر برايش تعداد زيادي کراوت گره زده بودند و حاضر و آماده توي کمدش گذاشته بودند. من آدمي هستم که هميشه دوست دارم چيز ياد بگيرم براي همين برايم جالب بود که آقاي ودريف بالاخره تصميم گرفته خودش کراواتي را گره بزند و آماده است که اين کار را ياد بگيرد و من قرار بود معلمش باشم. خيلي هيجان‌زده شده بودم. ته دلم بدم نمي‌آمد که زنش بود و مي‌ديد که چه‌قدر صبروحوصله‌ به خرج مي‌دهم تا کاري را که شوهرش تمام عمر ‌نخواسته بود ياد بگيرد به او ياد بدهم. اما او نيم ساعت پيش سوار ماشين شده بود و رفته بود. با تعجب ديده بودم که بسته‌اي پستي به اندازه يک کتاب دستش بود. آقاي ودريف گفت: اين کراوات را يکي از دوست‌هام بهم داده. مي‌خواهم توي نمايشگاه کتاب انهايم بزنمش. گفتم: خيلي خوب، من براتون درستش مي‌کنم. وقتي که داشتم کراوات را دور گردنم مي‌انداختم با کنجکاوي دوستانه‌اي به من خيره شده بود. کراوات به بلوز چهارخانه قرمزم نمي‌آمد. به آقاي ودريف گفتم که هر کاري من مي‌کنم او هم تکرار کند و کراوات را تا آن‌جايي که مي‌شد آرام گره زدم. بالاخره بعد از آن‌که چند بار ازش پرسيدم: متوجه شديد؟ و تمام کار را دو بار از اول تا آخر تکرار کردم کراوات را به او دادم و گفتم خودش امتحان کند. دستپاچه شده بود، انگار ازش خواسته بودم چکشي را بين دندان‌هايش بگيرد و چيزي را به ديوار بکوبد. خنده‌اي عصبي کرد. کراوات به انگشت‌هايش گير مي‌کرد. بالاخره شروع کرد. يک سر کراوات را با اعتماد به نفس روي آن‌ يکي سر انداخت و من يک لحظه فکر کردم از پس گره زدن کراوات برمي‌آيد. اما بعد همان‌طور که دست‌هايش را جلو آورده بود ايستاد و به کراوات خيره شد. کراوات مثل رنگين‌کمان زير نور خورشيد صبحگاهي مي‌درخشيد. مي‌خواستم کمکش کنم و چيزي بگويم اما دلم نمي‌خواست که به هوش و استعدادش توهين کرده باشم چون به هر حال باوجود تمام چيزهايي که الان دارم مي‌گويم او آدم بسيار باهوشي بود. همين که آقاي ودريف اولين گره اشتباه را زد من با مهرباني دستم را دراز کردم و آن را برايش درست کردم. بعد تعداد اشتباهاتش زياد شد و من باز هم خراب‌کاري‌هايش را درست کردم طوري که آخر کار ديدم که درواقع کراوات را خودم گره زده‌ام! بله، من کراوات او را برايش گره زده بودم. به نظر خيلي خوش‌حال مي‌رسيد و به طور غيرمعمولي سرخوش‌ بود. با اشتياق با من دست داد طوري که، درست يادم مانده، فکر کردم انگار کاري برايش کرده‌ام که هيچ‌کس ديگر نمي‌توانسته برايش بکند. اما مي‌دانستم که اين ماجرا قبلا بارها تکرار شده و معلوم بود آقاي ودريف اصلا به گره زدن کراوات علاقه‌اي ندارد و هرگز نخواهد توانست اين کار را بکند، همان‌طور که هرگز احتمال نداشت طنابي به پايش ببندد و از بلندي بپرد يا به ماهيگيري توي يخ يا شترسواري توي صحراهاي استراليا برود. گفت: عالي شد کارم راه افتاد. و چند قدم دور شد و به طرف حمام رفت تا توي آينه نتيجه کار را ببيند. يقه پيرهن اسپرتش براي کراوات مناسب نبود اما فکر کنم خودش را با پيرهن رسمي و کت تصور مي‌کرد و از سروشکل خودش خوشش آمد. بعد کاري کرد که من چند لحظه قبل از آن فکرش را کرده بودم دستش را دراز کرد و مثل کلانتري که توي شهر کوچکي جلو لينچ شدن يک نفر را گرفته و از کار خودش راضي است کراواتش را شل کرد و آن را از سرش بيرون آورد. انگار ناگهان آزاد شد، مثل کسي که تا دم مرگ مي‌رود اما شانس مي‌آورد و نجات پيدا مي‌کند. خوش‌حال بودم که راحت شده. مي‌دانستم که بالاخره از پس گره زدن کراوات بر نيامده اما اصلا فکر نمي‌کردم دليلش اين بوده که من معلم خوبي نبوده‌ام. نگاهي به دوروبر اتاق انداختم و قفسه‌هاي مرتب و قاليچه نفيس را تماشا کردم. آفتاب روي صورت آقاي ودريف افتاده بود. خانه و زندگي راحتي داشتند و من سليقه‌شان را تحسين مي‌کردم. با حرف‌هايي که زنش از پشت نرده‌ها بهم زده بود مي‌دانستم که روزهاي سختي را مي‌گذرانند. آقاي ودريف بازويم را گرفت و من را به اتاق نشيمن برد و گفت: بياييد اين نقاشي را که دوست‌مان آلفردو بهمان داده نگاه کنيد. جلو در ناهارخوري ايستادم و به تابلو بزرگي که توي اتاق نشيمن بود خيره شدم. ماهي‌هاي آزاد اين‌طرف و آن‌طرف تابلو مي‌پريدند. به نظرم اين‌طور رسيد که آن‌ها در آستانه مرگ به سختي تعادل‌شان را حفظ کرده‌اند. چندتايي توي رودخانه بودند و چندتا ديگر روي آبشار جست‌وخيز مي‌کردند. دلم مي‌خواست به تابلو دست بزنم و برجستگي‌هاي مواج جريان رودخانه و آبشار را احساس کنم اما سعي کردم جلو خودم را بگيرم. انگار آقاي ودريف ديد که با دودلي دستم را جلو تابلو کمي بالا بردم و گفت: راحت باشيد، مي‌توانيد بهش دست بزنيد. به دست‌هايم نگاه کردم تا خيالم جمع شود که تميز هستند، بعد آرام روي بوم نقاشي ‌دست کشيدم و جريان آب را زير انگشت‌هايم احساس ‌کردم. به نظرم رسيد که ماهي‌ها به سر انگشت‌هايم تک مي‌زنند، اما مي‌دانستم که در حقيقت چيزي جز خون رگ‌هايم نيست که تکان مي‌خورد. خط‌هايي را که مرد مکزيکي يک ماه يا شايد هم بيش‌تر وقتش را صرف کرده بود تا با رنگ روغن و قلمو روي بوم نقاشي کند با انگشت‌هايم دنبال مي‌کردم. لابد تمام مدتي که داشته اين نقاشي را مي‌کشيده مي‌دانسته که دوستش دارد مي‌ميرد دست‌کم بايد حدس مي‌زده. با اين‌حال شايد خوش‌حال بوده که خانم و آقاي ودريف هم‌ديگر را دارند، حتما اين موضوع به فکرش خطور کرده بوده. براي ماهي‌ها هم خوش‌حال بوده. لابد در تمام مدتي که يکي‌يکي آن‌ها را نقاشي مي‌کرده مي‌دانسته که هيچ‌چيز نمي‌تواند جلو جست و خيزشان را بگيرد. لذت، غصه، سرنوشت، دوستي و خداحافظي را يک‌جا مي‌شد در تابلو ديد. بايد اعتراف کنم که وقتي به اتاق برگشتم توي زانوهام احساس ضعف مي‌کردم. ديدم همسايه‌ام آقاي ودريف هنوز کراوات را دستش گرفته و همان‌جا ايستاده، کراواتي که قرار بود چند روز بعد توي کاليفرنيا دور گردنش بياندازد و زير سيب آدمش ميزانش کند طوري که انگار خودش آن را بسته است. ما با هم هم‌دست بوديم و آن روز توي اتاق نشيمن طوري به هم لبخند زديم که انگار بانکي را زده‌ايم و هر کدام‌مان پيش زن زيبايي مي‌رويم تا پول‌هامان را به پايش بريزيم. و در واقع هم هر دو ما کسي را داشتيم که پيشش برويم، آن موقع زن من هنوز زنده بود. زندگي، هرقدر هم که کوتاه باشد، معجزه بزرگي است، و ما آن روزها قدرت اين معجزه را احساس مي‌کرديم. اين طولاني‌ترين خاطره من از آقاي ودريف است. وقتي که پسرش تابستان‌ها مي‌آيد و چند روزي پيش مادر خوانده‌اش، بيوه همسايه من، مي‌ماند احساس مي‌کنم آقاي ودريف را، اما جوان و پرقدرت، مي‌بينم. با تمام قوا با او دست مي‌دهم و او چنان محکم دستم را فشار مي‌دهد که حلقه ازدواجم که حالا توي دست راستم کرده‌ام به استخوانم فشار مي‌آورد. لبخند مي‌زند و با تعجب از من مي‌پرسد: پس شما پدر من را مي‌شناختيد؟ انگار دارم عکسي از پدرش را مي‌بينم فقط جوان و زنده. مي‌گويم: مي‌شناختم. معلومه که مي‌شناختم. و ناراحتم که بيش‌تر از اين چيزي ندارم بگويم، چون ملاقات‌هاي من با پدرش اغلب کوتاه و تصادفي بوده. گاهي به سرم مي‌زند که درباره ماجراي کراوات با او حرف بزنم اما فکر مي‌کنم که اين ماجرا فقط بايد بين من و آقاي ودريف بماند. بعضي وقت‌ها مي‌بينم پسرش همان‌جا که آقاي ودريف مي‌نشست تنها روي نيمکت نشسته است. ديده‌ام گاهي اوقات که سپتامبر پيش همسايه‌ام مي‌آيد کمکش مي‌کند تا سيب‌ها را بچيند و يک بار هم توي فوريه با هم رزها را هرس کردند و کود دادند. هر بار که مي‌رود مقداري از وسايل پدرش را با خودش مي‌برد آخرين بار يک چمدان و يک باراني با خودش برد. قيافه‌اش بشاش بود. کنار نرده‌ها آمد و از من براي آن‌که به " مادرش" کمک مي‌کنم تشکر کرد. او مادر خوانده‌اش را مادر صدا مي‌کند و همين نشان مي‌دهد که پسر مهرباني است، مادرش هم به من گفته که او به پسري که دلش مي‌خواسته يک روز داشته باشد شبيه است. من گفتم که اصلا برايم زحمتي ندارد و فقط هر وقت چمن‌هاي خودم را مي‌زنم چمن‌هاي حياط آن‌ها را هم مرتب مي‌کنم. اما بايد اعتراف ‌کنم که کوتاه کردن چمن‌هاي باغچه همسايه کاري است که دايم منتظرش هستم. دوست دارم به خرده‌هاي چمن که از پشت ماشين چمن‌زني بيرون مي‌ريزند نگاه کنم. مثل يک رودخانه سبز است که کناره‌هاي آن ديده نمي‌شود. همان‌طور که ماشين چمن‌زني را به جلو هل مي‌دهم رد پاي سبزي از خودم به جاي مي‌گذارم. با آهنگ موزوني کار مي‌کنم و نيرويي درونم ايجاد مي‌شود و زمان را فراموش مي‌کنم و متوجه نمي‌شوم که هوا دارد تاريک مي‌شود. معمولا وقتي دست از کار مي‌کشم غروب شده. همراه آن رودخانه سبز از زير درخت‌هاي سرو مي‌گذرم. همين که کارم تمام مي‌شود و ماشين چمن‌زني را خاموش مي‌کنم همسايه‌ام از خانه‌اش بيرون مي‌آيد و کنارم مي‌ايستد. هيچ‌وقت درباره خوابي که بارها ديده‌ام چيزي به او نگفته‌ام. توي خوابم او از روي چمن‌هايي که تازه کوتاه شده‌اند به طرفم مي‌آيد. يکي از کراوات‌هاي گره خورده آقاي ودريف توي دستش است. کراوات شل شده تا از سر من پايين برود. سرم را خم مي‌کنم اما با اين‌حال او بايد پابلندي کند تا بتواند کراوات را دور گردنم بيندازد. انگار توي مسابقه‌اي قهرمان شده‌ام و او دارد به من نشان مي‌دهد. هرچند خودم درست نمي‌دانم چرا دارم آن کراوات را جايزه مي‌گيرم. وقتي کراوات از سرم پايين مي‌آيد با فروتني احساس مي‌کنم لياقتش را ندارم. اما همسايه‌ام به کاري که مي‌کند اطمينان دارد و من خيالم راحت مي‌شود و کراوات را سفت مي‌کنم و گره آن را زير سيب آدمم قرار مي‌دهم. در آن لحظه آرام‌آرام هستم. انگار آن کراوات و آرامش آن لحظه پاداشي است که به من داده مي‌شود. در رويا مي‌بينم که آقاي ودريف دارد نصيحتم مي‌کند و مي‌گويد که خوب است چيزهايي براي بقيه بگذاريم همان‌طور که خودش کمد پر از کراواتش را گذاشته است. وقتي که بيدار مي‌شوم آرام هستم و با خوش‌حالي به ياد مي‌آورم که چه‌طور يک روز او از من خواست که کمکش کنم. بعد يادم مي‌آيد که بعد از کوتاه کردن چمن‌هاي خانه همسايه‌ام هم همين احساس را دارم. با هم چند دقيقه‌اي مي‌ايستيم و با تحسين چمن‌ها را نگاه مي‌کنيم و در سکوت صداي بلند شدن آن‌ها را مي‌شنويم و زمزمه آرام برگ‌هاي درخت افرايي را که نزديک گاراژ است گوش مي‌کنيم. يکي دو دقيقه بعد از من تشکر مي‌کند اما هيچ‌کدام از جايمان جم نمي‌خوريم. به حرکت آرام چمن‌ها نگاه مي‌کنيم و لحظه‌اي آرامش شگفت‌انگيزي در آن گوشه دنيا حکم‌فرما مي‌شود. بعد من از او خداحاقظي مي‌کنم و به خانه‌ام مي‌روم تا براي شام چيزي آماده کنم. درست همان‌طور که او در خانه‌اش اين کار را مي‌کند. ‌ منبع
  13. sam arch

    جشن فرخنده / جلال آل احمد

    ظهر كه از مدرسه برگشتم بابام داشت سرحوض وضو می‌گرفت، سلامم توی دهانم بود كه باز خورده فرمایشات شروع شد: - بیا دستت را آب بكش، بدو سر پشت‌بون حوله‌ی منو بیار. عادتش این بود. چشمش كه به یك كداممان می‌افتاد شروع می‌كرد، به من یا مادرم یا خواهر كوچكم. دستم را زدم توی حوض كه ماهی‌ها در رفتند و پدرم گفت: - كره خر! یواش‌تر. و دویدم به طرف پلكان بام. ماهی‌ها را خیلی دوست داشت. ماهی‌های سفید و قرمز حوض را. وضو كه می‌گرفت اصلا ماهی‌ها از جاشان هم تكان نمی‌خوردند. اما نمی‌دانم چرا تا من می‌رفتم طرف حوض در می‌رفتند. سرشانرا می‌كردند پایین و دمهاشان را به سرعت می‌جنباندند و می‌رفتند ته حوض. این بود كه از ماهی‌ها لجم می‌گرفت. توی پلكان دو سه تا فحش بهشان دادم و حالا روی پشت بام بودم. همه جا آفتاب بود اما سوزی می‌آمد كه نگو. و همسایه‌مان داشت كفترهایش را دان می‌داد. حوله را از روی بند برداشتم و ایستادم به تماشای كفترها. اینها دیگر ترسی از من نداشتند. سلامی به همسایه‌مان كردم كه تازگی دخترش را شوهر داده بود و خودش تك و تنها توی خانه زندگی می‌كرد. یكی از كفترها دور قوزك پاهایش هم پرداشت. چرخی و یك میزان. و آنقدر قشنگ راه می‌رفت و بقو بقو می‌كرد كه نگو. گفتم: - اصغر آقا دور پای این كفتره چرا اینجوریه؟ گفت: - به! صد تا یكی ندارندش. می‌دونی؟ دیروز ناخونك زدم. - گفتم: ناخونك؟ - آره یكیشون بی‌معرفتی كرده بود منم دو تا از قرقی‌هاش را قر زدم. بابام حرف زدن با این همسایه‌ی كفتر باز را قدغن كرده بود. اما مگر می‌شد همه‌ی امر و نهی‌های بابا را گوش كرد؟ دو سه دفعه سنگ از دست اصغرآقا تو حیاط ما افتاده بود و صدای بابام را درآورده بود. یك بار هم از بخت بد درست وقتی بابام سرحوض وضو می‌گرفت یك تكه كاهگل انداخته بود دنبال كفترها كه صاف افتاده بود تو حوض ما و ماهیهای بابام ترسیده بودند و بیا و ببین چه داد و فریادی! بابام با آن همه ریش و عنوان، آن روز فحش‌هایی به اصغرآقا داد كه مو به تن همه‌ی ما راست شد. اما اصغرآقا لب از لب برنداشت. و من از همان روز به بعد از اصغرآقا خوشم آمد و با همه‌ی امر و نهی‌‌های بابام هر وقت فرصت می‌كردم سلامش می‌كردم و دو كلمه‌ای درباره‌ی كفترهایش می‌پرسیدم. و داشتم می‌گفتم: - پس اسمش قرقیه؟ كه فریاد بابام آمد بالا كه: كره خر كجا موندی؟ ای داد بیداد! مثلا آمده بودم دنبال حوله‌ی بابام. بكوب بكوب از پلكان رفتم پایین. نزیك بود پرت بشوم. حوله را كه ترسان و لرزان به دستش دادم یك چكه آب از دستش روی دستم افتاد كه چندشم شد. درست مثل اینكه یك چك ازو خورده باشم. و آمدم راه بیفتم و بروم تو كه در كوچه صدا كرد. - بدو ببین كیه. اگه مشد حسینه بگو آمدم. هر وقت بابام دیر می‌كرد از مسجد می‌آمدند عقبش. در را باز كردم. مامور پست بود. كاغذ را داد دستم و رفت. نه حرفی نه هیچی. اصلا با ما بد بود. بابام هیچوقت انعام و عیدی بهش نمی‌داد. این بود كه با ما كج افتاده بود. و من تعجب می‌كردم كه پس چرا باز هم كاغذهای بابام را می‌آورد. برای اینكه نكند یك بار این فكرها به كله‌اش بزند پیش خودم تصمیم گرفته بودم از پول توجیبی خودم یك تومان جمع كنم و به او بدهم و بگویم حاجی‌آقا داد. یعنی بابام. توی محل همه بهش حاجی‌آقا می‌گفتند. - كره خر كی بود؟ صدای بابام از تو اطاقش می‌آمد. رفتم توی درگاه و پاكت را دراز كردم و گفتم: - پست‌چی بود. - وازش كن بخون. ببینم توی این مدرسه‌ها چیزی هم بهتون یاد می‌دن یا نه؟ بابام رو كرسی نشسته بود و داشت ریشش را شانه می‌كرد كه سر پاكت را باز كردم. چهار خط چاپی بود. حسابی خوشحال شدم. اگر قلمی بود و به خصوص اگر خط شكسته داشت اصلا از عهده من برنمی‌آمد و درمی‌ماندم و باز سركوفت‌های بابام شروع می‌شد. اما فقط اسم بابام را وسط خط‌های چاپی با قلم نوشته بودند. زیرش هم امضای یكی از آخوندهای محضردار محلمان بود كه تازگی كلاهی شده بود. تا سال پیش رفت و آمدی هم با بابام داشت. - ده بخون چرا معطلی بچه؟ و خواندم: «به مناسبت جشن فرخنده 17 دی و آزادی بانوان مجلس جشنی در بنده منزل...» كه بابام كاغذ را از دستم كشید بیرون و در همان آن شنیدم كه: - بده ببینم كره خر! و من در رفتم. عصبانی كه می‌شد باید از جلوش در رفت. توی حیاط شنیدم كه یك‌ریز می‌گفت: - پدرسگ زندیق! پدرسوخته ملحد! به زندیقش عادت داشتم. اصغرآقای همسایه را هم زندیق می‌گفت. اما ملحد یعنی چه؟ این را دیگر نمی‌دانستم. اصلا توی كاغذ مگر چی نوشته بود. از همان یك نگاهی كه به همه‌اش انداختم فهمیدم كه روی هم رفته باید كاغذ دعوت باشد. یادم است كه اسم بابام كه آن وسط با قلم نوشته بودند خیلی خلاصه بود. از آیه‌الله و حجه‌الاسلام و این حرفها خبری نبود كه عادت داشتم روی همه كاغذهایش ببینم. فقط اسم و فامیلش بود. و دنبال اسم او هم نوشته بود «بانو» كه نفهمیدم یعنی چه. البته می‌دانستم بانو چه معنایی می‌دهد. هرچه باشد كلاس ششم بودم و امسال تصدیق می‌گرفتم. اما چرا دنبال اسم بابام؟ تا حالا همچه چیزی ندیده بودم. از كنار حوض كه می‌گذشتم ادای ماهی‌ها را درآوردم با آن دهان‌های گردشان كه نصفش را از آب درمی‌آوردند و یواش ملچ ‌مولوچ می‌كردند. بعد دیدم دلم خنك نمی‌شود. یك مشت آب رویشان پاشیدم و دویدم سراغ مطبخ. مادرم داشت بادمجان سرخ می‌كرد. مطبخ پر بود از دود و چشمهای مادرم قرمز شده بود. مثل وقتی كه از روضه برمی‌گشت. - سلام. ناهار چی داریم؟ - می‌بینی كه ننه. علیك سلام. بابات رفت؟ - نه هنوز. بادمجان‌های سرخ شده را نصفه نصفه توی بشقاب روی هم چیده بود و پیازداغها را كنارشان ریخته بود. چندتا از پیازداغها را گذاشتم توی دهنم و همانطور كه می‌مكیدم گفتم: - من گشنمه. - برو با خواهرت سفره‌رو بندازین. الان می‌آم بالا. دو سه تای دیگر از پیازداغ‌ها را گذاشتم دهنم كه تا از مطبخ دربیایم توی دهنم آب شده بودند. خواهرم زیر پایه كرسی جای مادرم نشسته بود و داشت با جوراب پاره‌‌های دست بخچه‌ی مادرم عروسك درست می‌كرد خپله و كلفت و بدریخت. گفتم: - گه سگ باز خودتو لوس كردی رفتی اون بالا؟ و یك لگد زدم به بساطش كه صدایش بلند شد: - خدایا! باز این عباس ذلیل شده اومد. تخم سگ!
  14. sam arch

    آه استانبول

    درباره نویسنده: رضا فرخفال (اصفهان 1322) برخلاف بسیاری از نویسندگان امروز كه به دنبال حذف صدای نویسنده از داستان هستند، از دل حدیث نفس های قهرمانان فرخفال، داستانی سر بر می آورد كه صدای اظهار نظر كننده نویسده عنصر مهمی در آن محسوب می شود. البته فرخفال با انتخاب شخصیت هایش از میان روشنفكران، این امر را با ظرافت انجام می دهد، به طوری كه داستان های مجموعه آه، استانبول (1368) را می توان تصویرهای زنده ای از فضای روشنفكری نخستین سال های پس از انقلاب دانست. فرخفال در رشته تاریخ درس خوانده است و در داستان هایش زندگی اكنونیان را در پیوند با فرهنگ و تاریخ گذشته مطرح می كند. داستان با این جمله شروع می شود: "چشم هایش خاكستری بود". هرچه پیش تر می رویم بیشتر در می یابیم كه خاكستری رنگ چیره بر فضای این داستان است. راوی ویراستاری است با زندگی تكراری كه حال و هوای زمانه از ورای مشاهدات او تجسم می یابد . مترجم ممنوع الخروج، شعارهای روی دیوارها، تب مهاجرت، تعطیلی دانشگاه ها و..... با ورود زنی مترجم به بنگاه انتشاراتی،‌داستان وارد فضایی تازه می شود و موضوع رمانی كه زن ترجمه كرده به داستان راه می یابد تا حركت درونی آن را تدارك ببیند سفر به استانبول (بندری كه در آنجا هیچ سرنوشتی مختوم نیست) به استعاره ای از رهایی بدل می شود كه راوی مثل قهرمان رمان ترجمه شده، امكان رسیدن به آن را نمی یابد. نویسنده با یاری گرفتن از كنش و واكنش های قهرمانان رمان ترجمه شده احساسات شخصیت های داستان مثلاً دلبستگی بیان نشده راوی به زن را به شكلی ضمنی در تار و پود داستان مترنم می كند. عشق بخش پنهان اثر است كه وجودش را از سایه دلتنگی آوری كه بر صحنه هایی از داستان انداخته حی می كنیم. شبحِ صادق هدایت در افق معنایی داستان حضور دارد آن گاه كه راوی حس پیر شدن خود را چنین بیان می كند: "احساس كردم كه روح خبیث پیرمرد....در من حلول كرده است....، یاد نقاش روی جلد قلمدان می افتیم راوی وقتی محل كارش را ترك می كند، آنها را دكه ای "با تنها چراغ روشن بر كناره بیابانی تاریك و درندشت" می بیند و خواننده را به یاد راوی بوف كور می اندازد، همان كسی كه خانه اش "سمت بیابان: است. آه استانبول / رضا فرخفال چشم هایش خاكستری بود. از پلكان سه طبقه ساختمان كه بالا آمده بود در راهرو تنگ دفتر انتشاراتی كه دیوارهایش را بسته های كتاب تا زیر سقف پوشانده بود، آن چشم ها بایست به این رنگ درآمده باشند. اما من متوجه نشده بودم. حتی صدای او را نشنیده بودم كه از پسرك پادو نشانی دفتر مدیر را گرفته بود. سرم گرم كار خودم بود. در اتاق نیمه باز بوده است. روی ترجمه یك متن خسته كننده جامعه شناسی كار می كردم. جمله ها را می نوشتم، پاك می كردم و دوباره نوشتم، یك لحظه كه سر را از روی كاغذ بر می دارم، زنی را می بینم با قامتی متوسط، سراپا در لباسی تیره ـ به رسم این روزها ـ كه از برابر اتاقم گذشت. عینكم را برداشتم و با انگشت گوشه حدقه هایم را فشار دادم تا ضربان خون در رگ های چشم آرام گیرند. چشم ها از همان ساعات اول روز با من راه نمی آمدند. از بی خوابی شب بود. به ساعتم نگاهی انداختم نیم ساعتی به ظهر مانده بود و پیرمرد، مدیر انتشاراتی، هنوز نیامده بود. سیگاری آتش زدم و از جا بلند شدم و نزدیك پنجره رفتم. آفتاب چشمم را می زد اما دیگر آن آفتاب وقیح و خیره كننده تابستان نبود كه یك فصل تمام راسته كتابفروشی ها را می گداخت و خلوت می كرد. صدای باز شدن در اتاق و خنده پیرمرد، مدیر انتشاراتی، را شنیده بودم و با خود فكر كرده بودم كه باز هم یكی از آشنایان قدیمش به سراغ او آمده است و دوباره مشغول كار خود شده بودم. متن جامعه شناسی خوب پیش نمی رفت. پسرك پادو آمده بود و گفته بود: "آقا شما را می خواهد" و پیرمرد، در میان ابر بنفش رنگی از دود پیپ گرداگرد صورتش، مرا به آن زن معرفی كرده بود كه "ارباب" یا به قول امروزی ها ویراستار ما! و به دنبال این حرف، یكی از آن خنده های بلند و كشدارش را سر داده بود كه تنها می توانست از سینه آدم های هم نسل او بیرون بیاید. پوشه زرد رنگی روی میزش بود همچنان كه به پیپش پك می زد، به آن زن گفته بود: "این را برایت بكویم كه درآوردن یك كتاب این روزها مثل درافتادن با یك حیوان وحشی است. حیوان وقتی از پا در می آید كه خون زیادی از خود آدم رفته باشد. من كه یك ناشرم...." و این تكیه كلام همیشگی اش بود. وقتی كه زن پرسیده بود: "شعر چی؟ چاپ شعر هم توی برنامه كار شما هست؟" من با خود زمزمه كرده بودم كه او دیگر كیست و پیرمرد، انگار كه بخواهد به سؤال مشكل و حزن آوری پاسخ بدهد، نفس عمیقی كشیده بود و گفته بود: "نه مثل ترجمه رمان یا كتاب های تاریخی....چاپ شعر این روزها اشكالات زیادی دارد." پیرمرد پشت سر هم پیپش خاموش می شد و ناچار صحبتش را قطع می كرد و آن را آتش می زد. یك هفته ای بیشتر نبود كه سیگار را ترك كرده بود و به تفنن پیپ می كشید هنگام خداحافظی زن را تا سر پله ها بدرقه كرده بود. آن روزها همه جور آدمی به دفتر انتشاراتی می آمد. از مغازه كتابفروشی در طبقه همكف نشانی دفتر را می پرسدند و بالا می آمدند. گاهی فضلی آدم های پرت و مزاحمی را فقط برای آزار ما بالا می فرستاد. می توانست همان جا توی مغازه دست به سرشان كند. استعدادهای جوان و دور افتاده ای هم بودند كه كارهایشان را با پست سفارشی از شهرستان می فرستادند. پیرمرد همه این كارها را به من حواله می داد كه بخوانم و نظر بدهم. به پشتی صندلی اش تكیه می داد، با انگشت مرا نشانه می گرفت و می گفت: :نه نه؛ اشتباه نكن، من كه یك ناشرم این را به تو می گویم كه همیشه بهترین استعدادها رادرست همان جاهایی می توانی پیدا كنی كه هیچ به فكرش نبوده ای.....دروغ می گفت. می دانستم كه تا به حال حتی یك صفحه را هم بی توصیه و نظر دوستی یا آشنایی چاپ نكرده است. اما بادی به غبغبش می انداخت و همچنان كه به تكه ای از آسمان بی رنگ راسته كتابفروشی ها در قاب چرك پنجره نگاه می كرد، می گفت: "توی این حرفه گاهی وقت ها هم هست كه نباید ترسید باید جرأت داشت و انتخاب كرد و در یك كلام، باید توپ زد!" كاری روی متن جامعه شناسی خوب پیش نمی رفت. كارهای دیگری هم بود آن مرد موقر و آراسته، آقای مهریاری، هم هرازگاهی می آمد كه ممنوع الخروج بود و در شصت و پنج سالگی شعرهایی را از زبان فرانسه ترجمه كرده بود پیرمرد، مدیر انتشاراتی، می گفت كه فرانسه و انگلیسی را عالی می داند من از بوی ادوكلن گران قیمت این مرد واقعاً سرمست می شدم، اما نمی توانستم درباره ترجمه هایش به او چه بگویم. عصرها پیش از رفتن به خانه، به فضلی در مغازه كتابفروشی سر می زدم، فضلی همیشه تخمه آفتابگردان،‌كشمشی، چیزی توی بساطش داشت كه یك مشت آن را روی پیشخان می ریخت و با هم گپ می زدیم. شب كه خسته و كوفته به خانه می رسیدم زیر دوش آب سرد می رفتم و چشمانم را می بستم. با خود می گفتم كه به صدای بارانی یكریز و بی انتها گوش می دهم و جریان آب انگار لاشه واژه ها را نه از ذهنم كه حتی از روی پوستم می شست و با خود می برد. شب اگر جایی نمی رفتم (و كجا می توانستم بروم؟) دوباره پشت میزم می نشستم. كارهای ناتمام خود را برای این وقت شب گذاشته بودم. نزدیكی های ساعت دوازده كه سر از روی كاغذهایم بر می داشتم، مغزم دیگر كار نمی كرد. از جا بر می خاستم و با كتابی در دست تلو تلو خوران به رختخواب می رفتم و همیشه به یاد گفته آن نقاش معاصر انگلیسی می افتادم كه از "رنج هنر است كه ما بار دیگر در آن می آساییم." اما ذهن خواب آلود و ناامیدم آن را تحریف می كرد و هذیان وار بر زبانم می آمد كه از رنج هنر است كه ما از پا در می آییم و بار دیگر به خواب می رویم. پیرمرد گفته بود "عجب پس او این همه مدت اینجا بوده است؟" آرام آرام به پیپ پك می زد و به آن تكه از آسمان بی رنگ راسته كتابفروشی ها خیره مانده بود. انگار داشت با خودش حرف می زد "همه می روند همه دارند از اینجا می روند." از این حرف او تعجبی نكرده بودم. پیرمرد حرف خود را دنبال گرفته بود كه "زن زیبایی بود. هنوز هم زیباست. من او را خیلی وقت پیش از وقتی دختركی بیست و سه چهار ساله بود، می شناختم...این رمان را او ترجمه كرده است" پوشه زرد رنگ روی میز را به طرف من سُر داده بود: "پیش از رفتنش می آید اینجا كه جواب ما را بشنود فكر می كنم كار جالبی باشد." به صفحات پوشه نگاهی انداخته بودم. دویست صفحه ای می شد با خط ریز زنانه اصل كتاب هم بود. پیرمرد گفته بود: "زن با استعدادی بود. یك وقتی نقاشی می كرد، چندتایی نمایشگاه هم گذاشت. فكر می كنم شعرهایی هم گفته است، اما عجیب است كه این زن هیچ چیز را در زندگی اش جدی نگرفت. آن وقت ها مشتاقان زیادی داشت. فكر نمی كنم اسمش را شنیده باشی به سن و سالت قد نمی دهد." روزها، نیم ساعتی از ظهر گذشته، برای نهار از دفتر بیرون می رفتم. اگر نمی خواستم در غذای فضلی كه هر روز با قابلمه ای كوچك از خانه می آورد شریك شوم، به كافه هواگیم می رفتم . هواگیم ارمنی را از سال ها پیش می شناختم . از جلو كتابفروشی ها می گذشتم. سر اولین تقاطع به طرف دیگر خیابان می رفتم. همیشه در آن وقت روز از در باز سینمای سر راهم هوایی سرد و عفن توی صورتم می زد كه نفسم را تنگ می كرد. به خیابان فرعی كه می پیچیدم، نگاهم به نوشته های سفیدرنگ روی شیشه یك مغازه لباسشویی می افتاد: از آلبوم انواع مدل های پلیسه دیدن نمایید. چند قدم بالاتر، در پیاده رو آن سوی خیابان، زیر چتری از شاخ و برگ یك درخت نارون، كافه هواگیم بود. پوشه زردرنگ ترجمه را با اصل كتاب همان روز با خود برده بودم كه سر ناهار به آن نگاهی بیندازم. در كافه، سر میز نزدیك پنجره نشستم. پوشه را با دقت روی میز كنار دستم گذاشتم. آن دو دانشجوی سابق هنرهای تزیینی هم آمده بودند كه حالا در تعطیلی دانشگاه ها كه به دراز كشیده بود، كم كم داشتند به سی سالگی خود می رسیدند. سال های اول انقلاب با دانشجوهای دیگری، دختر و پسر، اینجا می آمدند، غذاهای خلقی می خوردند و بحث و جدل سیاسی می كردند. اما حالا تنها بازماندگان آن جمع بودند. یكی از آنها، همان كه ریش بزی خرمایی رنگی داشت، غذایش تمام شده بود و با یك چوب كبریت داشت دندانهایش را خلال می كرد. نگاه آشنایی به من انداخت. عادتشان بود كه سر غذا حرف های حكیمانه ای با هم می زدند و غذایشان كه تمام می شد ساكت به من چشم می دوختند. گاهی كه حال و حوصله ای داشتم نگاهشان را بی جواب نمی گذاشتم، اما نگاهم را نمی توانستند تاب بیاورند و زود سرشان را پایین می انداختند تا هواگیم غذا را بیاورد، سیگاری آتش زدم و لای پوشه را كه انگار حاوی دستنوشته كمیاب و گرانقدری بود باز كردم. در صفحه ای كه اتفاقی آمده بود خواندم: "كشتی به آب های آرام و گرم مدیترانه نزدیك می شد، شفاف ترین آب های دنیا...." جمله آغاز یك فصل بود و بعد خواندم كه "....چشم به دیوارهای سفید اتاقك كشتی گشود، اما با یادآوری اتفاقات شب پیش در جای خود غلتی زد و بار دیگر خواب لذتبخش صبحگاهی او را در خود فرو برد." دستم به طرف جیب پیراهن رفت كه مداد در بیاورم و همان جا ضمیر منفصل "او" را از سر جمله حذف كنم. اما فكر كردم كه برای این كارهای جزئی وقت زیادی هست. همچنان كه لقمه های غذا را با جرعه های آب خنك فرو می دادم، به اصل كتاب نگاهی انداختم. نویسنده اش را نمی شناختم. به نظرم از آن كتاب هایی آمد كه به قطع جیبی و با جلدهای رنگارنگ در فروشگاه هتل ها یا فرودگاه ها می فروشند. نام كتاب را آن زن "بازی دو گانه" ترجمه كرده بود . تاریخ انتشارش 1980، نیویورك بود. با خود گفتم كه پس كتاب را از دكه های اینجا نخریده است. مدت ها بود كه دكه های شهر فقط ته مانده كتاب های بنجل فرنگی را می فروختند كه همه پیش از سال 1979 منتشر شده بود. به یاد یكی از كلمات قصار پیرمرد، مدیر انشاراتی افتادم كه می گفت، "همیشه نصف كار یك مترجم انتخاب كردن است!" پیرمرد با حرف هایش حتی هنگام غذا خوردن هم مرا راحت نمی گذاشت. كتاب را با تردید بستم و سیگاری آتش زدم. غذایم تمام شده بود. همچنان كه از پشت شیشه منظره خیابان را در آفتاب بعدازظهر تماشا می كردم، به یاد آن زن افتادم: زنی كه هیچ چیز را در زندگی اش جدی نگرفته بود و حالا به صراحت ترجمه افتاده بود. عجیب بود كه صورت او را به یاد نمی آوردم. تنها به یاد می آوردم كه چشم هایش رنگ روشنی داشت. اما آبی بود یا خاكستری؟ سال ها می شد، و شاید از سی سالگی ام، كه این نوع فراموشی مرا غافلگیر نكرده بود. با همه كنجكاوی ام اما خواندن ترجمه را به تأخیر می انداختم سرانجام پوشه زردرنگ را با اصل كتاب به خانه بردم و یكی دو شب تا دیر وقت آن را در رختخواب خواندم. ناباوری ام با تورق اصل كتاب و پس از خواندن سی چهل صفحه از متن ترجمه به ناامیدی بدل شد. ترجمه ای بود خشك و ناشیانه و حتی با اشتباهاتی فاحش. شخصیت اصلی رمان مردی میانسال بود، متخصص در تاریخ هنر بیزانس كه برای ادامه تحقیقات خود با كشتی از آمریكا به اروپا سفر می كرد. در كشتی، یك گروه هنری مجار و در میان اعضای آن گروه، دختركی جوان كنجكاوی او را بر می انگیخت. این استاد تاریخ هنر تا پیش از آشنایی با دخترك كاری نداشت جز آنكه روزها بر عرشه و یا شب ها در نوشگاه كشتی میخوارگی كند و خاطرات آزار دهنده ای را از زندگی زناشویی (زنش او را ترك كرده بود)، روابطش با معشوقه هایش و جنگ و دعواهایش با مقامات علمی دانشگاه به یاد آورد. در بهترین سال های عمر، آدم دائم الخمر شكاك بدبینی شده بود كه هر آن خواننده انتظار می كشید خودش را در امواج خروشان اقیانوس پرتاب كند و یا شبی دیروقت با خوردن یك دوجین قرص خواب آور به زندگی اش پایان دهد. اما آشنایی با دخترك مجار كه اصلیتی كولی داشت به عشقی آتشین و همخوابگی می انجامید. سوءظن افراد گروه هنری، كه یكی دو نفر مأمور مخفی هم در میانشان بود، برانگیخته می شد. قتل مرموزی در كشتی اتفاق می افتاد. یكی از رقصندگان مرد گروه، كه نزدیك ترین دوست دخترك بود ظاهراً با قطع رگ های دستش در اتاقك كشتی خودكشی به استانبول می گریختند. ماجراهای آن كتاب در آن شهر تاریخی مرا به خود جلب كرده بود و اعتراف می كنم كه صفحات آخر ترجمه را نمی توانستم زمین بگذارم. قهرمان كتاب در آن شهر دو عشق واقعی زندگی اش، هنر بیزانس و دخترك مجار، را یكجا و با هم داشت و به جای رفتن به آمریكا ترجیح می داد برای همیشه در استانبول ماندگار شود، اما این خوشبختی چندان به دراز نمی كشید یك روز صبح كه در هتل از خواب بیدار می شد، دخترك او را ترك كرده بود. آیا دخترك را مأموران مخفی كشورش ربوده بودند یا آنكه دخترك معاشقه با او را وسیله ای كرده بود تا با كمك و پول یك آمریكایی از كشورش بگریزد؟ این پرسش ها همه بی پاسخ می ماند و قهرمان كتاب تنها می توانست در آن بندر كهنسال دل شكسته و بدبین تر از پیش با رفتن به میخانه ها و كتابخانه ها و نوشتن و بازنوشتن برگه هایش همه چیز را به دست فراموشی بسپارد. تنها چیزی كه از دخترك برای او به جا مانده بود یك جفت جوراب سبز رنگ در یكی از كشوهای كمد لباس بو. آیا دخترك به عمد آن جوراب ها را با خود نبرده بود؟ یا آن قدر برای رفتن شتاب داشته كه این جفت جوراب را جا گذاشته بود؟ (و این سنگدلانه ترین جواب مسئله بود) یا آنكه خشونت مأمورانی كه برای دیدن او آمده بودند چشم آنها را كور كرده بود؟ معمای غم انگیزی بود. شبی كه بالاخره كتاب را تمام كرم، چشم هایم از نگاه كردن به آن خط ریز زنانه سیاهی می رفت. با خود گفتم كه آن زن، با انتخاب چنین كتابی برای ترجمه، آن هم در این روزها واقعاً چه فكر می كرده است؟ رمانی بود كه همه كلیشه ها و چاشنی های لازم را برای كتابی پر فروش و یا حتی فیلمی پر فروش داشت: هیجان، رمانس، سكس و موش و گربه بازی های مأموران مخفی یك كشور وابسته به بلوك شرق با قهرمانی آمریكایی. اما اگر در نوع خود شاهكاری هم بود چاپ آن امكان نداشت. چراغ را خاموش كردم و پیش از آنكه پلك هایم را سنگین كند. قیافه پیرمرد، برای خود مجسم كردم. اعتماد كردن به خاطره های آدم های هم نسل او همیشه دلسرد كننده بود. درتنهایی و تاریكی اتاق قاه قاه به خنده افتادم. از پسرك پادو سراغ مدیر را گرفتم. صبح اول وقا آمده بود. پاكت سیگار را برداشتم و رفتم كه تا كار از كار نگذشته است تكلیف آن ترجمه را روشن كنم. همان آقای مهریاری با ترجمه شعرهای فرانسوی كه به جانم انداخته بود برای تلف كردن ساعت ها وقت من كافی بود. با تلنگری به در اتاق مدیر به اتاقش داخل شدم اما آقای مهریاری آنجا بود پسرك این را به من نگفته بود با ورودم به اتاق، صحبت آنها را قطع كرده بودم. پیرمرد حتماً داشت برای مهریاری از مشكلات نشر یا اوضاع سیاسی حرف می زد. وانمود كردم كه دنبال كبریت آمده ام. با لبخند پوزش خواهانه بر لب با آقای مهریاری دست دادم. مدیر یك قوطی كبریت نو به من داد. ناشیانه و با ولع به پیپش پك می زد و همچنان كه از اتاق بیرون می آمدم، شنیدم كه به آقای مهریاری می گفت: "این درست همان وضع شی ء است در غیر ماوضع له!" یكی از آن عبارات عربی بود كه فضل فروشانه گاهی در بحث می پراند. تازه گرم كار متن جامعه شناسی شده بود كه آقای مهریاری یكسراست از اتاق مدیر سر وقت من آمد. آمد و با بوی سرمست كننده ادوكلنش رو به رویم نشست گفت: "خب، كار ما در چه وضعی است؟" تارهای بلند موهای جو گندمی اش را با دقت تا پشت سر خواب داده بود. چهره استخوانی محكم و لب های به هم فشرده ای داشت. با آنكه هوا هنوز سرد نشده بود، كت جناغی قهوه ای رنگی پوشیده بود. دفتر ترجمه های او را از كشو میز بیرون آوردم. شعرها را با قلم خودنویس و جوهر آبی پاكنویس كرده بود. مدیر می گفت : "هر بار كه نگاهم به خط زیبای این مرد می افتد واقعاً از ته دل افسوس می خورم. باید راه حلی پیدا كرد." و برای مجاب كردن من تأكید كرده بود: "هیچ چیز از اول كامل نیست." آقای مهریاری گفت:" دلم می خواهد حرف آخر را از شما بشنوم. من باید چه كار كنم؟" انتظار نداشتم به این زودی ها كارمان به حرف آخر بكشد. به او جواب دادم: "همان طور كه به شما گفته بودم، من خواندن ادبیات معاصر را به شما توصیه می كنم." جواب داد: "من هم به شما عرض كرده بودم كه خیلی هم با كار شعرای جدید بیگانه نیستم، خواستم بپرسم كه شعر چه كسانی را خوانده است، اما حرفم را خوردم. شك نداشتم كه جواب بی ربطی خواهد داد. آقای مهریاری عاشق سفرنامه ها، كتاب های روان شناسی و داستان پلیسی بود و همه را هم به زبان اصلی می خواند. گفتم : "مقصودم ادبیات به طور كلی است: شعر، رمان.... میدانید، زبان فارسی ظرفیت های تازه ای برای بیان شاعرانه پیدا كرده. فوت و فن های كلامی، واژه های تازه...." آقای مهریاری سكوت كرده بود، اما من حرفم را دنبال گرفتم كه "ترجمه شما، اگر فرض بگیریم سی چهل سال پیش به فارسی در می آمد، خب در زمان خودش ترجمه خوبی هم بود..." اقای مهریاری بار دیگری در سكوت فرو رفت. خاكستر سیگارش را كه در زیر سیگاری روی میز می تكاند، نگاهم به ساعت رولكس طلایش افتاد. برق ماتی داشت كه به سرخی می زد. سكوتش كم كم داشت مرا كلافه می كرد. اما سرانجام گفت: "خب، دست كم می توانم این دفتر را به همین صورت به دوستانم بدهم كه بخوانند" لبخندی زد و ادامه داد: "شاید هم به یك نفر هدیه دادم." من ناچار در جواب او گفتم :" فكر بدی نیست." دفتر و كتاب هایش را از روی میز برداشت.با خونسردی آنها را در یك پاكت بزرگ كه به او دادم گذاشت. خداحافظی كرد و از اتاق بیرون رفت چه كار دیگری برای او از دست من بر می آمد؟ از جا برخاستم و كنار پنجره رفتم. آنجا رو به رویم بر دیوار پیاده رو آن سوی خیابان صورت هایی را خام دستانه با رنگ هایی تند نقاشی كرده بودند با شعاری به این مضمون كه به هنگام هجوم همه جانبه دشمن همه باید همچون كل یكپارچه ای بپاخیزیم. هر بار نگاهم به آن كلمات می افتاد، در خود احساس بی پناهی می كردم. حوصله ور رفتن با متن جامعه شناسی را نداشتم. در اتاق شروع به قدم زدن كردم. بوی ادوكلن آقای مهریاری هنوز می آمد. از دست او خلاص شده بودم. اما حالا كسی را داشتم كه انگار با دست خودش سر یك حیوان كمیاب را گوش تا گوش بریده است. آقای مهریاری عاشق شكار هم بود. پسرك پادو آمد و گفت: "اقا شمار را می خواهد" به اتاق مدیر كل كه وارد شدم پرسید: "ها؟ با مهریاری كارت به كجا كشید؟" نتوانستم جلو خودم را بگیرم و با یكی از كنایه های فضل فروشانه خاص خودش جواب دادم: "قضیه اصحاب كهف را كه شنیدی؟" پیرمرد قاه قاه به خنده افتاد و گفت:" می دانستم، می دانستم...." پیپش را روشن كرد و با قیافه ای جدی گفت:" تا یادم نرفته بگویم كه آن خانوم دوست من ما فردا عصر ساعت پنج به خانه اش دعوت كرده است. امكان دارد كه من كمی دیرتر بیایم. اما خواهش می كنم شما حتماً سر وقت بروید." همیشه هر وقت می خواست مطلبی را جدی با من در میان بگذارد، ضمیر اشاره "شما" به كار می برد. پرسید: "ترجمه را كه خوانده ای؟" گفتم: "نه، تمامش نكرده ام. چند فصلی هنوز مانده...." به پیرمرد دروغ گفته بودم.
  15. spow

    داستان کوتاه مرگ در كاسه سر

    مرگ در كاسه سر نویسنده: جواد مجابي منبع: كتاب جمعه گردآلود سفري چند روزه بوديم، آشفته و خاكي و خسته، كمي گرسنه وبسيار تشنه. جاده خاكي را پرسان پيدا كره بوديم و در مسير داغ و خلوت آن تا در باغ رانده بوديم. بار ديگر نشاني را كه معمار روي تكه كاغذي برايمان نوشته بود نگاه كرديم، و پلاك و رنگ سبز در و شيرواني زرد رنگ و ديوار خزه بسته كه علامت اصلي بود همان بود كه بايد باشد. در زديم. معمار آمد دم در، تعارف كرد. رفتيم تو. چاي حاضر است. خواهر معمار آمد سلام كرد، آشنا شديم. رفت كنار زن و دخترم نشست و افتادند به وراجي. خواهر معمار، صاحب اين خانه بود. شوهرش مهندس كشاورزي بود كه در يك تصادف مرده بود. تعريف كردند تنها بوده و هست. ماشينش را براي اين كه بين دو كاميون له نشود، به سرعت از جاده خارج كرده بود، خورده بود به درخت كنار جاده. نعشش را به زحمت از شاخه زبان گنجشك پايين آورده بودند. توي كاسه سرش پر از حشراتي بود كه به زنبور عسل شباهت مي برد. حشره ها بدني زرد رنگ با بال هاي سبز داشتند. كوچكتر از زنبور بودند با نيشي پر خراش، كسي كه تا آن روز اين حشره را در آن حوالي نديده بود. زن مي گفت تا مدت ها رغبت نمي كردند عسل بخورند، جسد را كه پائين آورده بودند دست و ها و صورتش آغشته به خون و عسل بود. كاسه سر شكسته بود با تركي مهيب، درون كاسه سر پر از ان حشره ها بود. مغز را و خون را خورده بودند. حشرات شكل مغز و بجاي آن شده بودند. انگار از آغاز در آن كاسه سر جا داشته اند. شوهر مرده بود. باغ بزرگ با آن ويلاي چوبي برايشان مانده بود. ناهار را كه خورديم رفتيم به گشت باغ. دو ساعتي طول كشيد تا از جدول بندي پيچيده باغ سر دربياوريم. انواع درختان ميوه، گلبوته هاي تزييني، نباتات وحشي، سايه روشن هاي وهم انگيزي در فضاي باغ پديد آورده بودند. در تابش تند نور و بازتاب آب نماها، تنوع رنگ هاي سبز، از روشن ترين سبز كه زردي مي زد تا تندترين مايه كه به آبي مي رسيد زمينه اي بود تا گل هاي زرد و بنفش و كبود، سيل وار، زيبائي را در منظر ما شهريان بريده از طبيعت جاري سازند. گل ها كه مي شد گفت وحشي و بي نام بود. چون با آنچه در گلخانه ها و گلفروشي ديده بوديم شباهتي نداشت، تاراج زنبوران شده بود كه كندوهايشان در ته باغ مايه درآمد بيوه فراموش شده بود. در آلاچيق كه نشسته بوديم براي اولين بار آن صداي مرموز و سنگين را شنيدم. چيزي كه حس صدا بود نه صدائي كه حس شود. شب آن صدا با ضرباني چنان لخت و مداوم و مكرر در سرم طنين داشت كه نگذاشت كتابم را تمام كنم. خسته شدم از آن طنين و همهمه، خوابيدم. نيم شب صدا بيدارم كرد. انگار خواب صدا را ديده بودم، چون بيدار كه شدم صدا به گوش نمي رسيد. گوش خواباندم، صدا از كجا مي آمد، شايد صدا در سرم بود يا در خوابم اما چيزي بود كه با سماجت اتفاق مكرر خود را با حضوري دائمي اعلام مي كرد. نيم خيز در بستر سرم را به مبل تكيه دادم و دلم فرو ريخت. صدا از درون مبل بود. حركت همهمه وار هزاران نيش خراشنده كه درون چوب را بكاود. موريانه است؟ گوش دادم: صدا طغياني، يكنواخت و پرخراش بود. چراغ را روشن كردم. مبل را تكان دادم و جابجا كردم: اثري از نرمه چوب يا سوراخ هاي كوچك و مدوري كه غالبا دستكار موريانه هاي مهاجم است در زير مبل نبود. دوباره گوشم را به مبل چسباندم: صدا خراشنده و مداوم و جمعي مي آمد. بلند شدم، يك دم بخاطرم آمد كه گوشم را به ديوار بچسبانم، نكند آنجا هم... صدا همچنان از تمام ديوارها، از تمام اشياء چوبي اتاق مي آمد. اتفاقي سراسري در تمامي اشياء و ابعاد اتاقي كه در آن خواب بر من حرام شده بود جريان داشت. در گلدان چوبي منقش، و در مبل جوبي، درقفسه كتابخانه، در ميز و صندلي و رخت آويز و قاب عكس، در دسته چرخ حتي. هرجا كه دست بشر جزئي از طبيعت جنگل را از زندگي نباتيش جدا كرده بود. سرشب شراب بلوطي نوشيده بودم. بخود گفتم دنباله خيالات مستي است. همين خيال مايه خوابم شد. خوابم پر از همهمه زنبوراني بود كه گرد سرم، در كاسه سرم پرواز مي كردند. سرم را به پايه مبل نزديك كردم. صدا همچنان مي آمد، انگار جانوري از چوب، در چوب پنهان بود، جوهري قاهر با صورت چوب در ستيز بود، جانوري مرگ آسا كه با بودن و ماندن اشياء در كشاكش بود، چون روحي مرگ انديش در جسمي بظاهر پايدار كه فنا را از درون تدارك مي بيند. ديوارها پر از همهمه صدا، وسوسه فرو ريختن بود. هزاران دندان تيز، نيش پولادين، چنگال خراشيده، عمارت را در هرجايش پاك مي كرد و از درون متلاشي مي كرد. سر صبحانه به خانم صابخانه اين را گفتم. سكوت كرد. معمار، رفيق اداري من كه به دعوتش در اين خانه مهمان بودم، خنديد. گفت: خواهر، ايشان هم از صداهاي باغ بيخواب شده اند. رو به من كرد و گفت: اين صداي باد است كه در درون خانه اينطور به گوش مي رسد. انگار صداي باد، صداي درخت ها از توي ديوارها، مبل و صندلي مي آيد. گفتم: اما اين انعكاس صدا نبود. گفت: همه اين را مي گويند. پيش از اين هم مهماني داشتيم كه اصرار داشت يكي از مبل ها را بشكنيم كه اگر موريانه توي آن باشد برايش علاجي بكنيم. در اين منطقه ما از بچگي به اين صداها عادت كرده ايم. قندان چوبي را برداشت و به من داد: ببين، گوش كن! گوش كردم همان صدا مي آمد. سرم را تكان دادم: همين صداست، عينا. معمار آن را به گوشش چسباند، گوئي صدائي را براي اول بار مي شنود. دوباره گوش كرد، گفت: عجيب است! اين صداي ديگري است. گفتم: اين صدا بود كه از ديوار هم مي آمد.
  16. spow

    داستان کوتاه كارگر بيمار

    كارگر بيمار نویسنده: دي اچ لارنس / ترجمه: كوزه گر همه ميدانستند كه زنش از سر او هم زياد است. اما خود زن هيچ پشيمان نبود از اينكه همسر او شده بود. عشق آنها زماني شروع شد كه خودش نوزده سال و دخترك بيست سال داشت. مردي بود كوتاه و سياه سوخته با پوستي گرم و سر و گردني شق و رق داشت كه هنگام حركت خودنمائي ميكرد و آدم را بياد پرنده اي ميانداخت كه با جفت خودش راه ميرود و اندامي كشيده و زنده دارد. رويهمرفته آدم ورزيده و خرد اندامي بود. و چون كارگر خوبي بود و وضع خانه اش مرتب بود پول كمي از دستمزدهائي كه در معدن ميگرفت پس انداز كرده بود. آنوقت ها نامزدش در يكي از نقاط مركزي انگلستان آشپزي ميكرد. دختر بلند قد زيباي بسيار آرامي بود. براي اولين بار كه «ويلي» او را در كوچه ديد دنبالش افتاد. «لوسي» از او خوشش ميآمد مشروب كه نميخورد. تنبل و بيكاره هم كه نبود اما هر چند كه آدم ساده اي بود و آنطوريكه شايد و بايد باهوش نبود، با وجود اين چون بنيه اش خوب بود لوسي راضي شده بود كه زنش بشود. وقتيكه عروسي كردند خانه آبرومند شش اتاقه اي گرفتند و آنرا فرش كردند. كوچه اي كه خانه در آن بود در دامنه تپه شيب داري واقع شده بود. كوچه تنگ و تونل مانند بود. پشت كوچه چراگاه سبز و دره پر درختي بود كه ته آن دره، معدن واقع بود و منظره معدن از بالاي چراگاه زيبا بود. «ويلي» تو خانه اش مثل پدربزرگ ها بود. زنش با زندگي كارگران معدن اخت نبود. آنروزي كه عروسي كرده بودند روز شنبه بود. فرداي آنروز يعني غروب يكشنبه بود كه ويلي بزنش گفت: «براي من ناشتائي بگذار و اسبابهاي كارم را هم بگذار پهلو آتش. من فردا ساعت پنج و نيم پا ميشوم بروم سر كارم. اما تو لازم نيست آنوقت پا شوي. تا هر وقت كه ميخواهي، براي خودت بخواب» و آنوقت همه چيزها را بزنش ياد داد كه چطور بجاي سفره يك روزنامه روي ميز پهن كند. و چون ديد «لوسي» غرغر ميكند باو گفت: «روميزي و پارچه سفيد نميخواهم دور ورم باشد. ميخواهم اگر حتي عشقم بكشد رو زمين تف هم بكنم. من اين جوريم.» بعد شلوار كارش را كه از پوست موش صحرائي بود و نيم تنه بي آستين پشمي و كفش و جورابهاي خود را گذاشت كنار آتش بخاري تا براي فردا گرم و آماده باشند. آنوقت رو بزنش كرد و گفت: «حالا ديدي؟ همين كار را بايد هر شب بكني تا براي روز بعد آماده باشد». فردا درست سر ساعت پنج و نيم از رختخوابش بيرون آمد و بدون آنكه خداحافظي بكند يكتا پيراهن از بالا خانه اي كه تويش ميخوابيدند پائين آمد. بعد هم رفت سر كارش. عصر ساعت چهار بخانه برگشت. شامش رو اجاق حاضر بود. فقط ميبايست آنرا بكشد توي ظرف اما وقتيكه آمد تو و زنش او را ديد هول كرد. يك آدم گنده اي كه سر و صورتش سياه بود جلوش سبز شده بود. وقتيكه شوهرش با اين وضع داخل شد، او خودش با پيراهن و پيشبند سفيدش جلو آتش ايستاده بود و در آن لباس دختر شسته و رفته اي بنظر ميرسيد. شوهرش با صداي تراق تروق پوتين هاي سنگين خود تو اتاق آمد و پرسيد: «خوب چطوري؟» سفيدي چشمانش از تو صورت سياهش برق ميزد. زنش با مهرباني جواب داد:«منتظر بودم كه تو بيائي خانه» «ويلي» جواب داد «حالا كه آمدم». و سپس قمقمه آب و كيفي را كه روزها خوراكش را در آن ميگذاشت و سر كار ميرفت، محكم روي دولابچه انداخت. كت و شال گردن و جليقه اش را بيرون آورد و صندلي راحت خود را پهلوي بخاري كشيد و رويش نشست و گفت: «شام بخوريم كه از گشنگي هلاك شدم.» «نميخواهي كه خودت را بشوئي؟» «خودم را براي چه بشويم؟» «اينجور كه نميتواني شام بخوري» «خانم جان سخت نگير! پس خبر نداري كه تو معدن هم ما هميشه همينطوري بي آنكه خودمانرا بشوئيم غذا ميخوريم. چاره نداريم» لوسي شام را آورد گذاشت برابرش. سروكله اش مثل ذغال سياه بود. تنها سفيدي چشمانش و سرخي لبهايش رنگ طبيعي داشت. از اينكه لبهاي سرخش را باز ميكرد و دندانهاي سفيدش بيرون ميافتاد و غذا ميجويد حال زنش دگرگون ميشد. دستهايش، تا بازو سياه سياه بود گردن برهنه و نيرومندش نيز سياه بود اما نزديكيهاي شانه اش كه سفيدتر بود، زنش را به سفيد بودن پوست شوهرش مطمئن ميساخت. بوي هواي معدن و رطوبت چسبنده آن تو اتاق پيچيده بود. زنش پرسيد: «چرا رو شانه ات اينقدر سياه است؟» «چي؟ زير پيراهنم را ميگوئي. از سقف آب روش چكيده حالا اين زير پيراهنم تازه خشك شده براي اينكه تازه وقتي كه كارم تمام شد تنم كردم- اينها را كه خشك است ميپوشم و آنوقت ترها را ميگذارم كه براي بعد خشك بشود.» كمي بعد وقتيكه جلو بخاري دولا شده بود و خودش را ميشست با آن بدن خطمخالي كه داشت زنش ازش ترسيد. بدن ورزيده و پر عضله اي داشت. گوئي مانند حيوان پر زور و بي اعتنائي بود كه كارهايش را با زور و بي پروائي انجام ميداد و هنگاميكه تن خود را ميشست رويش بطرف زنش بود- زنش از ديدن گردن كلفت و سينه ورزيده و عضلات بازوي او كه از زير پوستش بالا پائين ميرفت انزجاري در خود حس ميكرد. با همه اينها زندگي خوشي داشتند. راضي بودند. او از داشتن يك چنين زني مغرور بود. هم قطارهايش او را مسخره ميكردند و سر بسرش ميگذاشتند. اما كوچكترين تغييري در محبت و احترام او درباره زنش حاصل نميشد. شبها مي نشست رو همان صندلي راحت و يا با زنش حرف ميزد و يا زنش برايش روزنامه ميخواند وقتيكه هوا خوب بود ميرفت تو كوچه و همچنانكه عادت كارگران است، چندك مينشست و پشتش را ميداد بديوار خانه اش و با گرمي تمام با عابرين سلام و احوالپرسي ميكرد. اگر كسي از آنجا نميگذشت او تنها دلش باين خوش بود كه در آنجا چندك بنشيند. و سيگار بكشد. با همين هم دلخوش بود. از زن گرفتن خودش هم راضي بود. هنوز يكسال از عروسي آنها نگذشته بود كه كارگران «بارنت» و «ولوود» دست باعتصاب زدند. ويلي خودش عضو اتحاديه بود و ميدانست كه همه آنها با جان كندن زندگي خودشان را اداره ميكردند. خودش هنوز قرض ميز و صندليهائي را كه خريده بود نداده بود. قرضهاي ديگري هم بگردنشان بود زنش خيلي نگران بود ولي هر جور بود زندگي را مي چرخاند. شوهرش هم زندگيش را تماماً بدست او داده بود. رويهمرفته شوهر خوبي بود. هر چه دار و ندارش بود بدست زنش داده بود. پانزده روز اعتصاب طول كشيد. بعد دوباره شروع كردند اما هنوز يكسال از اين مقدمه نگذشته بود كه براي «ويلي» در معدن حادثه اي رخ داد و كيسه مثانه اش پاره شد. دكتر گفت كه بايد در بيمارستان بخوابد. ويلي كه آتشي شده بود، مانند ديوانگان از جا در رفت و از زور درد و ترس از بيمارستان هر چه بزبانش آمد گفت. آنوقت متصدي معدن آمد و باو گفت:«پس برو خانه ات.» يك پسر بچه هم پيش پيش رفت خانه او و بزنش خبر داد كه جاي او را حاضر كند. زنش هم بدون معطلي رختخوابش را آماده كرد. اما وقتيكه آمبولانس آمد و او را آوردند زنش فريادهاي او را كه بواسطه حركت امبولانس زيادتر شده بود شنيد چنان ترسيد كه نزديك بود غش كند. بعد او را آوردنش تو و خواباندش. متصدي كارخانه كه با او آمده بود بزنش گفت:«بهتر بود كه جايش را در سالن ميگذاشتيد. براي اينكه لازم نباشد او را ببالاخانه ببريم. پائين باشد براي خودتانم راحت تر است كه ازش پرستاري كنيد.» اما طوري بود كه ديگر نميشد جايش را عوض كرد. اين بود كه بردنش ببالاخانه. «ويلي» اشك ميريخت و فرياد ميزد. -«مدتها مرا همانجا روي زغالها انداخته بودند تا بعد از مدتي از آن سوراخي بيرونم كشيدند. لوسي مردم از درد، از درد واي لوسي جان از درد مردم.» لوسي در جوابش گفت.-«من ميدانم كه درد اذيت ميكند، اما چاره نداري بايد تحمل كني.» متصدي معدن كه آنجا ايستاده بود به «ويلي» گفت.-«رفيق تحمل داشته باش. اگر اينجور بي تابي بكني خانمت دست و پايش را گم ميكند». ويلي با گريه گفت:«دست خودم نيست درد نميگذارد.» ويلي تا آنروز در عمرش ناخوش نشده بود. اگر گاهي انگشتش زخم ميشد، خم بابرويش نميآورد. امان اين درد، درد داخلي بود و او را ترسانده بود. آخرش آرام گرفت. و از حال رفت. چون آدم خجولي بود، هيچ وقت نميگذاشت زنش او را لخت كند و بشويد و تا مدتي باين كار تن در نميداد تا آن كه زنش آخر او را لخت كرد و بدنش را شست. يكماه و نيم بستري بود و درد او را از پا درآورده بود. پزشكان از كارش سر در نميآوردند و نميدانستند چه چيزش هست و چكارش كنند. خوب غذا ميخورد از وزنش هم كم نميشد. زور بازويش سر جايش بودف ولي با وجود اين درد ادامه داشت و هيچ نميتوانست راه برود.
  17. spow

    سرگذشت شيطان نيكلا ماكياول

    سرگذشت شيطان نویسنده: نيكلا ماكياول در دفتر اخبار و وقايع شهر فلورانس چنين ميخوانيم: يكمرد وارسته اي كه سراسر زندگاني اش با تقوي و پاكدامني آميخته و بسياري گمشدگان را فروغ هدايت بخشيده بود يكروز كه در درياي تفكر غوطه ور گشته بخاطر پرهيزگاري و اورادي كه خوانده بود، ناگهان دوزخ در نظرش مجسم گشت و ديد: بيشتر ارواح سرگشته مردگان كه مورد خشم خداوندي قرار ميگيردند و سرازير دوزخ ميگردند... همه شان يا اقلا غالب آنها نالانند ازين بابت كه محكوم بدين عذاب جاوداني نگشته اند مگر بخاطر آنكه در جهان زندگان زن گرفته اند! گرچه داوران و موكلين دوزخ بدين ناله و بي تابي و بهانه جوئي خو گرفته بودند و باور نميكردند اينهمه خطا و درماندگي كه از مردان سر ميزند از جانب جنس لطيف ناشي شده باشد، ولي چون اين گفتگو و دست آويز،هر روز هزاران بار تكرار ميشد ناچار شدند در اين باره گزارشي به «نگهبان اعظم» دوزخ بدهند. او چنين تصميم گرفت كه انجمني از همه موكلين و داوران دوزخ بر پا كند تا اين مطلب را مورد كنكاش و موشكافي قرار دهند شايد راستي يا نادرستي اين بهانه بر آنها معلوم شود و در دعوتنامه اي كه نگهبان اعظم دوزخ بدانها نوشته بود چنين خوانده ميشد: «دوستان عزيز! گرچه مشيت الهي چنين قرار گرفت كه من فرمانرواي مطلق اين قلمرو تيره گون و پر عذاب باشم و خواست خداوندي بازگشت ناپذير است. ولي از آنجا كه كنكاش و مشورت نشانه خردمندي است بر اين شده ام كه امروز پيرامون اين امر با شما مشاوره نمايم تا تصميمي عاقلانه برگيريم و ننگ بدنامي و بيرحمي را از خود بدور سازيم. «چنانچه ميدانيد ارواح مردگان كه به قلمرو ما ميآيند يكزبان اين شكايت را دارند كه بار گناه و بزهكاري را نپذيرفته اند مگر بخاطر زنشان! و ميخواهند بگويند كه زنشان خطا كار واقعي و لايق دوزخ ميباشد نه خود ايشان. «گرچه اين بهانه و دست آويز براي من قابل قبول نيست. ولي بيم دارم كمه اگر كار آنها را سرسري گيريم و بژرفي پي جوئي ننمائيم كار مانرا از عدالت بدور دانند و بيرحم مان پندارند. «بنابراين از شما دعوت ميكنم امروز را گرد هم آئيد و تجارب خود را بيان داريد تا تهمت بدنامي و كج نظري آدميان را از دامن امپراتوري خود بزدائيم» اين مسئله بر موكلين جهنم سخت مهم و پيچيده جلوه كرد و هر كدام به غور و بررسي پرداختند تا مگر حقيقت را بدرستي دريابند و چون در انجمن گرد هم آمدند هر كدام وسيله و عقيده اي را پيشنهاد ميكردند. يكدسته ميخواستند كه به كالبد يكي از مردگان محكوم دوباره جان دهند و بجهان فرستند تا بتوان پي برد كه بار دگر دست بگناه مي آلاي يا نه گروهي ميگفتند كه يكنفر بسنده نيست و بايد چنين مرده را زنده و روانه جهان ساخت. برخي ديگر عقيده داشتند كه تحمل اينهمه رنج و معطلي بيهوده است و كافي است چندين روح مرده را زير شكنجه جانفرسا قرار دهيم و ناچارشان سازيم تا حقايق را اعتراف نمايند. بالاخره چون اكثريت بر اين راي بودند كه يك شيطان در پوست آدمي بجهان فرستاده شود، ديگر آنهم بر اين عقيده همآهنگ گشتند. ولي هيچيك از آنها حاضر نشد كه اين مسئوليت را بعهده بگيرد. و تصميم بر اين رفت كه با قرعه كشي معين گردد. قرعه بنام شيطان كار كشته اي بنام «بلفگور» درآمد و اگرچه چندان مايل بانجام چنين كار دشواري نبود ولي بفرمان نگهبان اعظم دوزخ تن در داد و آماده گشت تا آنچه را كه انجمن موكلين بر عهده او گذاشته اند بي كم و كاست انجام دهد. قرار بر اين شد كه يكصد هزار دينار زر ناب در اختيار او گذارند و او بشكل يك انسان با اين سرمايه بجهان آيد. زني گيرد و مدت دهال با او بسر ببرد با همه احساسات و تظاهرات انساني،... به رنج و لذايذ زندگي زناشوئي بسازد. بهرگونه رنج و گزندي كه مردان زندار بدان دچار و كلافه اند خود را گرفتار سازد براي عشق و معشوق خود از هيچگونه بلائي نهراسد و مانند ديگر مردان بار بدبختي، زندان، بيماري، و درماندگيهاي ديگر را بدوش كشد مگر آن چيزهائي را كه با زرنگي و چابكي ميتوان از زيرش گريخت و بر خود نخريد. در پايان اين مدت بلفگور وظيفه داشت خود را بمردن زند، بدوزخ باز گردد، و گزارش آزمايش خود را بانجمن موكلين و نگهبان اعظم تقديم دارد. بدينگونه بلفگور بجهان آمده، و يكدسته نوكر و سوار بگرد خود فراهم آورد آنگاه با تشريفات خاصي وارد شهر فلورانس شد. اين شهر را بدان لحاظ انتخاب كرده بود كه بيش از جاهاي ديگر بكار نارواي رباخواري و جلال فروشي بديده اغماض مينگرند. او نام و عنوان مفصل اشرفي بر خود نهاد كه ما بمختصر نام خودش رودريگو اكتفا مي كنيم و در محله اشراف نشين شهرخانه اي خريد. براي اينكه كسي پي نبرد او كيست چنين شهرت داد كه از اهالي اسپانيا بوده و در جواني راه سوريه را در پيش گرفته در شهر حلب ثروتي هنگفت از راه سوداگري بچنگ آورده است. از آنجا كه ميخواهد زندگي اش را در يك كشور متمدن و مترقي كه بيشتر با سليقه او سازگار است سر كند به ايتاليا آمده است. چون رودريگو مردي فوق العاده برازنده و جوان مي نمود ديري نپائيد كه آوازه ثروت و نجابت او بهمه جا پيچيد و اعمال او را بر بزرگواري و بخشندگي تعبير كردند. اشراف و بزرگزادگان فراواني در شهر پيدا ميشدند كه دختران زياد در خانه داشتند و مايه كم در بساط، پس بدين فكر افتادند تا دخترشانرا به رودريگو پيشكشي كنند... از آنهمه دختر پريروي كه باو معرفي شدند رودريگو زيباترين شانرا بنام «هونستا» انتخاب كرد. پدر هونستا سه دختر ديگر هم داشت كه بسن عروسي رسيده و دم بخت بودند و سه پسر داشت كه همه شان از نجباي دست چين و نام آور شهر فلورانس بودند و همچنانكه گفتيم بعلت زندگي سنگين و مجللي كه اينهمه فرزند مي طلبيد، چندان سرمايه اي در كف پدر پير نمانده بود. رودريگو جشن باشكوهي بر پا داشت و از آنچه در خور يك عروسي اشرافي است هيچ چيز فروگذاري و دريغ نكرد. زيرا در ميان شرايطي كه در دوزخ بگردنش گذاشته بودند يكي شان هم پيروزي تمام عيار از هر گونه شوق نفس و بلهوسي هاي انساني بود. از افتخار و احترامي كه باو ميگذاشتند برخورد ميباليد و به تحسين و ستايشگري مردم اهميت ميداد و لذت مي برد. همين چيزيكه سبب گشت و او را بسوي ولخرجي كشانيد. از سوي ديگر چندان زماني از عروسي اش با بانو هونستا نگذشته بود پي برد كه سخت باو دلباخته شده بطوريكه هر وقت او را آزرده و يا افسرده مي يافت عرصه به او تنگ مي شد و رنج مي برد. در واقع بانو هونستا، فقط زيبائي و نام و نشان با خود بخانه رودريگو نياورده بود بلكه غرور و تكبري فزون از اندازه بود كه در برابر عشق و شيفتگي شوهرش بروز ميداد تا آنجا كه خود را فرمانرواي مطلق و خودكامه خانه مي پنداشت. بشوهرش بدون ملاحظه و دلسوزي دستور ميداد و اگر رودريگو چيزي از فرمان او را اجرا نميكرد، در زير باران ناسزا و سرزنش درمانده اش ميساخت.
  18. spow

    اولين گناه

    اولين گناه نویسنده: فريدون هويدا / ترجمه: جلال مقدم بار اول كه دكتر دروبل در راهروهاي بناي خاكستري رنگ و وسيع بخش تحقيقات بنگاه كل داروئي به خانم پارتش برخورد، نتوانست جلوي خودش را بگيرد و توي نخ او نرودغ از زشتي او آدم همانقدر يكه ميخورد كه از زيبائيش. و چنان مينمود كه خانم پارتش همه آن عوامل وحشتناكي را كه طبيعت گاهي آدميزاد را بدان ميآرايد در خود جمع كرده بود. پا توي شصت گذاشته بود و بزك غليظ، با خمير گلي رنگ، شيارهاي بي حساب صورت مفلوكش را بتونه، كرده و دست اندازهاي صورتش را با بازي سايه روشن خارق العاده اي مشخص تر ساخته بود. در طرفين دماغ عقابي بيرون پريده اش، دو چشم ريز خاكستري، در پناه چين هاي پوست چروكيده قرار گرفته بود، قشري از آرد قرمز، كه خطوط درهم و برهم چوب بست بناها را روي زمينه ديوار ترك دار در حال فرو ريختن، بياد مي آورد. گونه هاي مخطط او را در خود گرفته بود از چانه بپائين، پوست، بارديفي از تپه ماهور، به دره هاي تاريك مشرف مي شد تا در پناه رديف فشرده گردن بندي از مرواريد قلابي رنگ باخته قرار گيرد. پيراهن سفيد سرگرداني به عبث تقلا ميكرد تا توجه را از پستانهاي آويخته اش برگيرد. و بالاخره دستها، قهوه ئي، مثل دست موميائيهاي مصر، برجستگي رگها را نشان ميداد و به انگشتان استخواني با ناخن هاي از ته چيده كه با لاك قرمز تند رنگ آميزي شده بود منتهي ميشد. اما دروبل در آزمايشگاه، يكباره عجوزه را از خاطر برد. چنان غرق در كار بود كه صداي در زدن را نشنيد. صدائي مانند ناله بز كه كلمات نامفهومي را سر هم مي كرد او را تكان داد. نگاه كرد و قلبش بطپش افتاد؛ خانم پارتش رودرروي او با ملاحت ميخنديد. يك لحظه بر جا خشكيد و كم كم بخود آمد: «چه خدمتي از دست بنده ساخته است؟» خانم، پاكت بازي را بطرفش دراز كرد دروبل كاغذي بيرون كشيد كه در سر لوح اش علامت اختصاري بنگاه كل داروئي ديده ميشد و در پائين صفحه امضاي آقاي نه وي يت مدير بخش تحقيقات بچشم ميخورد كه به خانم پارتش اجازه داده بود، از همه قسمتهاي موسسه و آزمايشگاه ديدن كند و تقاضا شده بود كه كاركنان موسسه با كمال ادب از بذل هيچگونه مساعدت و همكاري نسبت بخانم پارتش دريغ نورزند. پيرزن گفت: - من مشغول مطالعه كتابي درباره ترقيات علم داروسازي هستم و تا حالا تمام همكاران شما را ملاقات كرده ام. فقط شما باقي مانده بوديد. بايد عرض كنم كه شما سرگرم آزمايش فوق العاده جالب توجهي هستيد... - اختيار داريد چيز مهمي نيست، بطور ساده بنده مشغول تهيه سرم جواني هستم... - هيچ مهم نيست! شما آدم متواضعي هستيد آقاي دكتر... فكر جوان كردن پيرها، هميشه انسان را بخود مشغول داشته است. اما راستي بكجايش رسيده ايد؟ - والله خود من هم درست نميدانم... مطالعات بنده فعلا كه بجائي نرسيده. پير دروبل مرد چهل و پنج ساله، از سلامت كامل برخوردار بود؛ هيكل سطبر و روحيه قوي او بنحوي عالي هم آهنگ بود. با طبعي سر سخت هيچوقت كاري را ناتمام نميگذاشت. هيچ چيز نمي توانست او را از هدفي كه در پيش دارد منصرف كند، بهمين سبب تصميم گرفت مزاحمتي را كه حضور پيرزن ايجاد كرده بود جدي نگيرد. ولي در هر حال نميتوانست از يك نوع دلخوري كه طبعاً مي بايست كم كم شديدتر هم بشود خود را خلاص كند. خانم پارتش باو نزديك شد و قدري كنار قرع وانبيق ها و لوله ها ايستاد، و سپس بطرف ميز كار رفت و سر جاي دكتر نشست و شروع كرد با خونسردي كاغذها را بهم زدن. دروبل داد زد: - چكار داريد مي كنيد؟ - هيچ دارم كاغذهايتان را نگاه ميكنم. - كي بشما اجازه داد؟ پيرزن بخشگي حرف دكتر را قطع كرد: - شما فراموش كرده ايد. شما كاغذ آقاي نه وي يت را فراموش كرده ايد كه بمن اجازه داده هر كاري كه بخواهم با كاغذها و پرونده هاي شما بكنم. دروبل كه عاصي شده بود سعي كرد بكارش ادامه دهد آخر وقت با عجله پيش آقاي نه وي يت مدير بخش تحقيقات رفت. نه وي يت با ادبي كه عادت او بود به درد دلش گوش داد و گفت: - ميدانم... ميدانم. شما تنها كسي نيستيد كه براي شكايت پيش من آمده ايد. اما من بدبختانه هيچكاره ام. رئيس بنگاه كل داروئي اين خانم را با يك سفارشنامه فوري شوراي اداري فرستاده است. وآنگهي شما هم بالاخره طوري با او كنار خواهيد آمد و بالاخره بديدنش عادت خواهيد كرد. - اما پيردروبل در آخر هفته طاقتش بكلي طاق شد. قمستي از اثاثه و لوازم آزمايشگاه را مخفيانه بخانه برد و در عوض اينكه بديدن خانم پارتش عادت كند، عادت كرد كه در آشپزخانه كوچك خانه اش كار كند. روزها را صرف چرت زدن جلو قرع وانبيق آزمايشگاه موسسه و يا جواب دادن به حرفهاي بي سروته پيرزن ميكرد. - آقا... من گمان نمي كنم كه كاري از پيش ببريد. نميخواهم بدبين باشم، اما پس از هفته ها كه با شما معاشر بودم، بمن الهام شده كه اصلا موفق نخواهيد شد. طبيعي دان جوان با لحني دوست داشتني گفت:«چطوره؟» - براي اينكه رمز جواني در ملكيت شيطان است و او دلش نمي خواهد آدميزاد را شريك بگيرد. نه بهتر است كه منصرف شويد فايده اي ندارد. خانم پارتش سخت در اشتباه بود زيرا شب همان روز زحمت دروبل به نتيجه رسيد و دارو را روي گربه پير همسايه امتحان كرد. نتيجه، جاي هيچ شك و شبهه اي باقي نگذاشت: حيوان پير به بچه گربه ملوسي بدل شد! فردا وقتي كه در برابر عجوزه قرار گرفت دودل ماند كه جريان را بگويد يا نگويد. جلو قرع وانبيق آزمايشگاه كه بخاري رنگين از آن متصاعد بود، به عاقبت كار فكر مي كرد. يكمرتبه فكري بخاطرش رسيد. چرا زودتر بفراست نيفتاده بود! شيشه كوچكي را از جيب در آورد، سرنگ را از آن پر كرد و سكوت را بر هم زد. - بانوي گرامي! ديروز ميفرموديد كه شيطان در اسرار خودش آدمها را شركت نميدهد، خوب پس بنده افتخار دارم بعرض سر كار عليه برسانم كه از ديشب مجبور شد... - چي؟ غيرممكن است! - اما كاملا حقيقت دارد. - باور نمي كنم. دروبل بطرف در رفت و چفت آنرا انداخت. - شك و ترديد شما را ميفهمم، اما بهتر است دليلش را به شما تزريق كنم. با خنده شيطنت باري بطرف پيرزن رفت. - چكار داري ميكني؟ - ميخواهم دارو را روي سركار آزمايش كنم. خانم پارتش بطرز دهشتناكي داد زد:«نه! نه!» - بفرمائيد خانم... شما نمي خواهيد جوان بشويد؟ - نه! دروبل در حاليكه باو نزديك مي شد گفت:«چرا؟» - نمي توانم دليلش را بگويم... محرمانه است. نه... بگذاريد بروم. خواهش ميكنم. دست از سرتان برميدارم و ديگر مزاحمتان نخواهم شد... هرگز... ولتان ميكنم...» دروبل بدون توجه بزن نزديك شد. - كمك!
  19. 8 داستان کوتاه از پائولو کوئیلو دسته گل روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‏ ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی ‏نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ‏ای از آن چشم برنمی داشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده‏ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال ‏تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‏ رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن ‏سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.
  20. [h=2] داستان کوتاه "دوشیزه" نوشته‌ی ماریو بارگاس یوسا[/h] دوشیزه همسن و سال ژولیت شكسپیر است، چهارده سال دارد و مثل ژولیت سرگذشتى فاجعه بار و رمانتیك. زیباست، بخصوص اگر از نیمرخ تماشایش كنى. صورت كشیده و زیبایش با گونه ‏هاى برجسته و چشم هاى درشت و كم و بیش بادامى نشان از تبار دور شرقى دارد. دهانش نیمه باز است، جورى كه انگار دارد دنیا را با سپیدى دندان هاى سالم و بى ‏نقص ‏اش به مبارزه مى‏‌خواند، دندان هایى اندك برجسته كه ‏لب بالایش را به كرشمه‌‌‏اى غنچه‏‌گون بالا برده است. گیسوى بسیار سیاهش با فرقى كه از وسط باز شده مثل چارقد عروس گرد صورتش‏ را گرفته و در پشت سر بدل به گیس بافته‌‏اى شده كه تا كمرش مى‌‏رسد و بر گرد كمر مى‌‏پیچد. ساكت و بى‏‌حركت است، همچون ‏شخصیتى در تئاترهاى ژاپنى، و جام‌ه‏اى لطیف از پشم آلپاكا به تن دارد. نامش خوانیتا است. بیش از چهار صد سال پیش زاده شده، در جایى در آند، و حالا در صندوقى شیشه‌‏اى (كه در واقع كامپیوترى با این شكل است) در سرماى نود درجه زیر صفر زندگى مى‌‏كند، بر كنار از گزند آدمى و فساد و پوسیدگى. من از مومیایى ‏ها متنفرم و هر بار یك كدام از آن ها را در موزه یا در مقابر باستانى یا در مجموعه‏‌هاى شخصى دیده‏ام براستى برایم ‏تهوع ‏آور بوده. آن عواطفى كه این جمجمه ‏هاى سوراخ سوراخ با حدقه ‏هاى خالى و استخوان هاى آهك شده كه نشانه‏‌ اى از تمدن هاى ‏‌گذشته‌‌ ‏اند، در بسیارى از مردم (و نه فقط باستان‌ شناس) بیدار مى‏ كند هیچ گاه به سراغ من نیامده. این مومیایى ‏ها بیش از هر چیز مرا به این ‏فكر مى ‏اندازد كه ما اگر به سوزاندن جسدمان رضایت ندهیم بدل به چه چیز وحشتناكى مى‏ شویم. اگر به دیدار خوانیتا در موزه ‏ى كوچكى كه دانشگاه كاتولیك آركیپا مخصوص او ساخته رضایت دادم به این دلیل بود كه دوست نقاشم ‏فرناندود سزیتسلو، كه مفتون تاریخ پیش از كلمب است، مشتاق این سفر بود. یقین داشتم كه تماشاى كالبد آن كودك باستانى حالم را به هم ‏خواهد زد. اما اشتباه مى‏ كردم. همین كه چشمم به او افتاد براستى یكه خوردم و مفتون زیبایى ‏اش شدم. اگر از حرف همسایه‏ ها نمى‏ ترسیدم این‏ دختر را مى ‏دزدیدم و به خانه مى ‏بردم و معشوق و شریك زندگى خودم مى‏ كردمش. سرگذشت خوانیتا همان‏ قدر شگفت و غریب است كه چهره ‏ى او و حالت بیان ناشدنى كه به خود گرفته، حالتى كه هم مى‏ تواند از آن‏ كنیزى فرمانبردار باشد و هم از آن ملكه ‏اى متكبر و مستبد. در روز 18 سپتامبر 1995 یوهان راینهارد باستان‏شناس به همراه راهنماى آندى ‏اش میگل ساراته مشغول پیمایش قله‏ ى آتشفشان ‏آمپاتو (با 20702 متر ارتفاع) واقع در جنوب پرو بودند. این دو نفر در جستجوى آثار ما قبل تاریخ نبودند، بلكه مى‏ خواستند از نزدیك ‏نگاهى به آتشفشان مجاور، یعنى قله برف پوش سابانگایا بیندازند كه درست در همان وقت در فوران بود. توده‏ هایى از خاكستر سوزان برآمپاتو فرو مى ‏ریخت و برف هاى همیشگى را كه پوشش این قله بودند، آب مى‏ كرد. راینهارد و ساراته دیگر به نزدیك قله رسیده بودند. ناگهان چشم ساراته به باریكه ‏اى رنگین میان برف هاى قله افتاد. این پرهاى كلاه یا سربند اینكاها بود. آن دو بعد از كمى جستجو به‏ چیزهایى بیشتر رسیدند. كفنى چند لایه كه به علت فرسایش یخ قله از زیر یخ بیرون آمده بود و دویست متر از جایى كه پنج قرن پیش در آن دفن شده بود پایین لغزیده بود. این سقوط به خوستینا (نامى كه راینهارد با الهام از نام خود، یوهان، بر او نهاده بود) صدمه ‏اى نزده بود. فقط پوشش رویى او را پاره كرده بود. یوهان راینهارد در طول بیست و سه سال كوهنوردى - هشت سال در هیمالیا، پانزده سال دركوه هاى آند - و جستجوى گذشته هرگز گرفتار احساسى نشده بود كه آن روز صبح در ارتفاع 20702 مترى از دریا، زیر آفتاب سوزان، زمانى كه آن دختر اینكا را در آغوش گرفت به سراغش آمد. یوهان، این گرینگوى دوست داشتنى، كل ماجرا را با شادى و آب و تابى‏خاص باستان ‏شناسان، كه - براى اولین بار در زندگى‏ ام - براى من توجیه شدنى بود، تعریف كرد. آن دو كه یقین داشتند اگر خوانیتا را آنجا بگذارند و براى كمك خواستن پایین بروند یا دزدان‏ گورهاى باستانى به سراغش مى ‏آیند و یا سیل با خود مى‏ بردش، تصمیم گرفتند با خود ببرندش. گزارش مو‌ به ‏موى سه روز پایین آمدن از آمپاتو و حمل خوانیتا (یك بقچه‏ى چهل كیلویى كه بر كوله ‏پشتى باستان‏شناس بسته شده بود) چنان رنگارنگ و هیجان‏ آمیز است كه فیلم خوبى از آن‏ در مى‏ آید، و یقین دارم كه دیر یا زود چنین فیلمى ساخته خواهد شد. امروز كه كم و بیش دو سال از آن ماجرا مى‏ گذرد خوانیتاى دوست داشتنى معروفیتى جهانى ‏پیدا كرده است. تحت نظارت جامعه ‏ى جغرافیاى ملى، او به ایالات متحد سفر كرد و آنجا نزدیك ‏به دویست و پنجاه هزار نفر، از جمله پرزیدنت كلینتون از او دیدن كردند. یك جراح مشهور دندان نوشت: اى كاش دختران امریكایى دندان هاى سفید، سالم و بى ‏نقص این بانوى جوان ‏پرویى را داشتند. در دانشگاه جان هاپكینز خوانیتا را با پیشرفته ‏ترین دستگاه ها بررسى كردند، و این دختر جوان بعد از آن همه آزمایش و تحقیق و در شگفت بردن فوجى از متخصصان و تكنیسین‏ ها سرانجام به آركیپا و تابوت كامپیوترى خود برگشت. این آزمایش ها بازسازى كم و بیش كل‏ سرگذشت او را با دقتى شایسته‏ ى داستان‌ هاى علمى امكان ‏پذیر كرد. این دختر براى آپو - كلمه ‏ى اینكایى به معناى خدا - آمپاتو در قلّه این كوه قربانى شد تا خشم این خدا را فرو بنشاند و نعمت و فراوانى را براى زیستگاه هاى این منطقه تضمین كند. درست شش ساعت قبل از مرگ كاسه ‏اى آش سبزى به او دادند تا بخورد. همه مواد این خوراك را گروهى از زیست ‏شناسان تعیین كرده ‏اند. نه گلویش را بریده ‏اند و نه خفه ‏اش كرده ‏اند. مرگ او در نتیجه‏ ى ضربه ‏اى دقیق به شقیقه‏ ى راستش بوده است. ضربه چنان دقیق و ماهرانه بوده كه دخترك ‏لابد اصلاً دردى احساس نكرده، این را دكتر خوزه آنتونیو شاوز به من مى‏ گوید و او همكار راینهارد در سفرهاى تازه ‏اش به همین منطقه بوده و گور دو كودك دیگر را پیدا كرده‏ اند كه آن‌ها هم ‏قربانى شده ‏اند تا حرص و آز آپوهاى كوهستان آند را فرو بنشانند. احتمالاً خوانیتا را وقتى براى قربانى شدن برگزیده شد، با جلال شكوه تمام در سراسر منطقه‏ ى آند گرداندند و شاید به كوسكو هم بردند و به امپراتور اینكا معرفى ‏اش كردند - پیش از آن كه پیشاپیش جماعت سرود خوان و یاماهاى غرق در جواهر و نوازندگان و رقاصه‏ ها و صدها نیایشگر به دره ‏ى كولا برسد و از دامنه‏ ى پرشیب آمپاتو تا لبه‏ ى آتشفشان بالا برود پا بر سكوى ‏قربانگاه بگذارد. آیا خوانیتا در دم واپسین گرفتار هول و هراس شده بود؟ اگر وقار و متانتى را كه ‏بر سیماى ظریفش نقش بسته و نخوت و غرورى را كه دیداركنندگان بى ‏شمار در وجناتش‏ مى‏ بینند شاهد بگیریم پاسخ منفى است. حتى شاید بتوان گفت كه او بى ‏هیچ مقاومت تن به ‏سرنوشت خود سپرده و شاید هم شادمانه در آن مراسم كوتاه خشونت بار كه به الهه ‏اى بدلش ‏مى‏ كرد و یكراست به دنیاى خدایان آند مى ‏بردش در جامه ‏اى مجلل به خاك سپردندش، سرش ‏زیر رنگین كمانى از پرهاى بافته در هم پوشیده است و پیكرش پیچیده در سه لایه پارچه لطیف‏ از پشم آلپاكا، پاهایش در صندل ‏هایى از چرم نازك. گل سینه‏ هاى سیمین، ظرف هاى كنده‏كارى شده بشقابى ذرت، یك یاماى فلزى كوچك، كاسه‏ اى چیچا (مشروبى الكلى كه از تخمیر ذرت به دست مى‏ آید) و برخى اشیاى خانگى یا اشیاى مقدس - كه همه سالم مانده - در این خواب چند قرنى در دهانه‏ ى آتشفشان او را همراهى مى ‏كرد، تا آنگاه كه گرماى تصادفى قله یخ گرفته‏ ى آمپاتا دیواره ‏هایى را كه نگاهبان‏ خواب عمیق او بودند ذوب كرد و عملاً او را در آغوش راینهارد و ساراته افكند. و اكنون او اینجاست، در خانه‏ اى كوچك مال طبقه متوسط در شهر ساكتى كه زادگاه من ‏است، در اینجا زندگى تازه ‏اى را آغاز كرده كه شاید پانصد سال دیگر به درازا بكشد. او در تابوت كامپیوترى ‏اش كه با سرماى قطبى حفاظت مى‏ شود، شاهدى است بر جلال و شكوه مراسم و اعتقادات اسرارآمیز تمدن هاى گم شده و یا بر شیوه‏ هاى براستى خشنى كه حماقت آدمى براى ‏دور راندن ترس برمی گزید و هنوز هم برمی گزیند. ماریو بارگاس یوسا - ترجمه عبدالله كوثرى‏
  21. spow

    ملكه الیزابت

    ملكه الیزابت مصطفی مستور* ۱ همه‌اش تقصیر اسی بود. لعنت به اسی. لعنت به خودش و اون بازی مسخره‌اش. خبر مرگ‌اش یعنی بازی جدیدی آورده بود. گفت چیزهایی از رادیو شنیده و بازی را از روی اون چیزها خودش اختراع كرده. طوری می‌گفت "اختراع" انگار بیوك جی.اس.ایكس اختراع كرده بود. اسی گفت: "خیلی كیف می‌ده." گفت: "سر پول بازی می‌كنیم. هرچی باشه از درخت بالا رفتن و تیله بازی و دنبال گربه‌ها افتادن كه بهتره." عیدی گفت: "م م من نیستم. م من پو پول ندارم. گفت: اَ اَ اَ اگه پول داشتم سری س س س سه‌تایی سبز آپولو سییییزده رو از داود می‌خریدم. ش ش شاید هم ت ت تمبر تكی تاج‌محل ‌رو." زیر درخت كُناری، لب رودخانه نشسته بودیم. هوا شرجی بود و عیدی خیس عرق شده بود. بس كه چاق بود لا‌مسب. پیراهن‌های باباش را می‌پوشید. به خاطر هیكل گنده‌اش. اسی گفت: "پول زیادی نمی‌خواد بدی خره. اما اگه بردی، اگه تا آخرش رفتی، كلی كاسب می‌شی. می‌تونی صدتا تمبر بخری. می‌تونی همه‌ی تمبرهای داود رو با آلبوم‌ش بخری. شیر فهم شد؟" رسول گفت: "من هستم،" گفت: "می‌خوام با پول‌اش مجله‌ی خارجی بخرم." عاشق عكس هنرپیشه‌های خارجی بود، رسول. مخصوصاً همفری بوگارت و سوفیالورن و گاری كوپر. توی كوچه‌ی ما فقط رسول این‌ها تلویزیون داشتند. هنرپیشه‌ها را از توی تلویزیون می‌شناخت. حتی یك بار هم سینما نرفته بود. یعنی پول‌اش را نداشت كه برود اما گاهی شب‌ها با هم می‌رفتیم خرابه‌ی پشت سالن تابستانی سینما مولن‌روژ و چندتا سنگ زیر پامان می‌گذاشتیم و از روی دیوار فیلم تماشا می‌كردیم. خیلی كیف داشت. عكس‌ها را از كریم درازه كه توی سینما مولن روژ كنترل‌چی بود، می‌خرید. عصرها می‌رفت جلو سینما مولن‌روژ و طوری زل می‌زد به عكس‌ها انگار عكس‌های اپل و فیات و ب.ام.و را توی ویترین سینما گذاشته بودند. گفتم: "حالا بازی چی هست؟ " اسی گفت: "سخت نیست." گفت دیشب با قصه‌ی شب رادیو به فكر این بازی افتاده. گفت توی قصه‌ی شبِ رادیو، پیرمردِ تنهایی برای عوض كردن زندگی‌اش ـ كه خیال می‌كرد تكراری شده ـ شروع می‌كند به عوض كردن اسم چیزها. مثلا اسم صندلی‌اش را می‌گذارد ساعت. اسم ساعت دیواری‌اش را می‌گذارد چاقو. اسم آینه را می‌گذارد روزنامه. اسم تخت‌خواب‌اش را می‌گذارد اجاق. خلاصه اسم همه‌ی چیزها رو عوض می‌كند. گفت پیرمرد برای این كه اسم‌ها فراموش‌اش نشوند آن‌ها را نوشته بود روی یك برگ كاغذ. بعد اسی ساكت شد و با رادیوش ور رفت. دنبال موج تازه‌ای می‌گشت. همیشه رادیو گوش می‌داد، اسی. یعنی همیشه رادیوش روشن بود اما بیش‌تر وقت‌ها گوش نمی‌داد. رادیو توشیبای كوچولویی داشت كه پدرش از كویت براش آورده بود. پدرش كارگر لنج بود. رادیو همیشه توی جیب‌اش بود. حتی وقتی می‌رفت مبال. شب‌ها به اخبار فارسی و عربی و فرانسوی و انگلیسی و تصنیف‌های تركی و هندی و عربی و به هر موجی كه صدای كسی از توش در می‌آمد گوش می‌داد. آن قدر گوش می‌داد تا خواب‌اش می‌برد. رسول گفت: "آخرش چی شد؟ پیرمرده چی شد؟ " اسی تصنیف عربی شادی را كه پیدا كرد نیش‌اش باز شد. رادیو را گذاشت بیخ گوش‌اش و سرش را با آهنگ تكان داد. رسول باز پرسید: "نگفتی، بالاخره پیرمرده چی شد؟" اسی گفت: "نمی‌دونم. آخر قصه خوابم برد." ۲ عیدی گفت: "ف ف فقط یه دفعه. اَ اَ اَ اگه بردم بازم هستم اَ اَ اما اگه باختم نیستم." گفتم : "من هم هستم." به خاطر عكس ماشین‌ها بود. عكس‌ها را از قماره‌ی پرویز كچل كه جلو سینما مولن روژ بود می‌خریدم. عكس‌های سیاه و سفید شش در چهار، یك ریال. رنگی، سه ریال. نه در دوازده، پنج ریال. سیزده در هجده، دوازده ریال. شانزده در بیست و یك هفده ریال. اگر برنده می‌شدم می‌توانستم پنجاه تا، یا شاید هم صدتا، عكس بخرم. زیر چراغ برق كوچه نشسته بودیم. پشه‌ها توی سر و سینه‌مان وول می‌خوردند و نیش‌مان می‌زدند. اسی زیر لب فحشی داد به پشه‌ها و گفت: "هر روز صبح نفری یك تومان پول می‌ذاریم. هركی تا آخر رفت، یعنی هركی از كله‌ی سحر تا آخر شب اشتباه نكرد و برنده شد پول‌ها رو ور می‌داره. . ." رسول گفت: "یعنی همه‌ی چهار تومان رو؟ " اسی گفت: "همه‌ی چهار تومان رو. اما اگه دو نفر برنده شدند پول‌ها رو نصف می‌كنند. اگه سه نفر برنده شدند پول‌ها تقسیم به سه می‌شه. اگه همه برنده شدیم یا همه باختیم، پول‌ها می‌مونه برای روز بعد. هیچ‌كس چیزی برنمی‌داره. شیر فهم شد؟" اسی كف دست‌هاش را توی هوا محكم به هم زد و زیر لب گفت: "پدر سگ!" دست‌هاش را كه باز كرد لاشه‌ی پشه‌ای افتاد روی زمین. گفتم: "حالا باید چی كار كنیم؟" اسی گفت: "هیچی، اسم چیز‌ها رو عوض می‌كنیم. هر شب چهارتا اسم. هركس اسم یه چیز رو باید عوض كنه. شیر فهم شد؟" رسول گفت: "خر كه نیستیم، فهمیدیم چی گفتی." بریده‌ی روزنامه‌ای را از توی جیب‌اش بیرون آورد و تای آن را باز كرد. عیدی با دستمال عرق سینه‌اش را گرفت و گفت: "ز ز زكّی، یعنی پو پو پول توجیبی پ پ پنج روز م م مالیده." اسی رادیوش را گذاشت توی جیب پیراهن‌اش و دست‌اش را دراز كرد. كف دست‌اش بالا بود. رسول بریده‌ی روزنامه را كه عكس مارلون براندو توی آن چاپ شده بود گذاشت توی جیب‌اش و دست‌اش را گذاشت توی دست اسی. من هم دست‌ام را گذاشتم روی دست رسول. عیدی به ته كوچه نگاه كرد و بعد به لامپ تیر چراغ‌برق كه حشره‌ها توی نور آن وول می‌خوردند. شك داشت انگار. آخرسر دست‌اش را گذاشت روی دست من و گفت: "ل ل لعنت بر شِ شِ شیطون، م م من هم هستم." اسی گفت: "بازی باید فقط بین خومون باشه، شیر فهم شد؟ خوب، از چی شروع كنیم؟" رسول گفت: "از رادیوی خودت" اسی گفت: "اسم‌ش رو چی بذاریم؟" عیدی گفت: "آ آ آپولو سیزده." اسی با اخم به او نگاه كرد و بعد با صدای بلند اعلام كرد: "از حالا به بعد رادیو می‌شه آپولو سیزده." من گفتم: "اسی تو هم برای تمبرهای عیدی اسم بذار." اسی نیش‌اش باز شد و گفت: "چی بذارم؟" رسول به حشره‌ای كه جلو چشم‌هاش بال بال می‌زد نگاه كرد و گفت: "بذار سوفیالورن." اسی انگشتان دست‌اش را مثل بلندگویی گرد كرد و گذاشت جلو دهان‌اش. باز صداش را بلند كرد. انگار داشت تعویض بازیكن‌های فوتبال را توی بلندگوی ورزشگاه امجدیه اعلام می‌كرد: "تمبر از زمین خارج و به جای ایشون سوفیالورن وارد می‌شوند." عیدی گوش‌هاش سرخ شدند. به من نگاه كرد و گفت: "بَ بَ برای ماشین هم اِ اِاسم بذارین." اسی گفت: "ام كلثوم." گفتم: "این دیگه چه اسمیه؟" اسی گفت: "بهترین خواننده‌ی مصریه خره. خیلی هم دل‍ت بخواد." بعد دست‌هاش را جلو دهان‌اش گذاشت و صداش را نازك كرد. دوباره ادا درآورد. "ماشین از زمین خارج و به جای ایشون ام كلثوم با شماره یك وارد زمین شد." گفتم: "حالا نوبت منه." و زیر چشمی به رسول نگاه كردم. "به جای فیلم می‌ذاریم كادیلاك." رسول گفت: " كادیلاك؟" گفتم: "تا حالا سوارشون نشده‌ای و گمون‌م تا آخر عمرت هم سوارشون نشی." رسول گفت: "تو چی؟ تو سوار شده‌ای؟" گفتم: "نه، اما یكی از اون‌ها رو توی خیابون لشكر دیده‌م." ۳ روز اول كسی نباخت اما شب‌اش زیر چراغ برق چهار اسم دیگر را عوض كردیم و نفری یك تومن دیگر گذاشتیم توی جعبه‌ای كه پیش اسی بود. اسی اسم كوچه را عوض كرد با رادیو. رسول گفت به جای رودخانه می‌گذاریم سینما مولن‌روژ . عیدی اسم دوچرخه را گذاشت برج ایفل كه توی یكی از تمبرهاش آن را دیده بود. من هم اسم تیله را عوض كردم با جگوار ایكس كه كه خیلی دوست‌اش داشتم. تا دویست كیلومتر سرعت می‌رفت. عكس‌اش را توی مجله‌ای دیده بودم و آن را چسبانده بودم روی كتاب فارسی‌ام. روز دوم من و رسول باختیم و پول‌ها را اسی و عیدی برداشتند. روز سوم همه باختیم. روز چهارم من و رسول قلك‌هامان را شكستیم تا بتوانیم مسابقه را ادامه بدهیم. اسم‌ها تندتند عوض می‌شدند و حفظ‌كردن‌شان سخت‌تر می‌شد. عیدی آن‌ها را روی تكه كاغذی می‌نوشت و كاغذ را گذاشته بود توی جیب پیراهن‌اش. یعنی توی جیب پیراهن گشاد پدرش كه تازه به او داده بود. روز شد، تاج محل. به خاطر تمبر داود كه عیدی دوست‌اش داشت. شب، رومینا پاور ـ خواننده‌ی ایتالیایی ـ كه فقط اسی او را می‌شناخت. یعنی صداش را از رادیوی توشیباش شنیده بود. سینما، گاری كوپر. رسول گفت: "‌تلویزیون؟" من گفتم: "مرسدس بنز." دو هفته بعد پدر عیدی مرا توی كوچه دید و گوش‌ام را گرفت. آن قدر محكم كشید كه من از درد روی نوك انگشتان پاهام ایستادم. و گفتم: "آ آ آ خ!" گفت: "بزمجه، اگه این بازی مسخره رو تموم نكنید گوش‌ت رو می‌بُرم. شیر فهم شد؟" سرم را تكان دادم و باز گوش‌ام درد گرفت. گفت: "به اون رفیق‌های عوضی‌ت هم بگو. شیر فهم شد؟" دیگر سرم را تكان ندادم. گفتم: "می‌گم، می‌گم آقا." شب اسم پدر عیدی را گذاشتم فولكس واگن 1200 كه زشت‌ترین ماشینی بود كه توی همه‌ی عمرم دیده بودم. اسی اسم مدرسه را گذاشت الویس پریسلی. اسم یك خواننده‌ی آمریكایی كه صداش را از رادیو بی‌بی‌سی شنیده بود و می‌گفت از صداش خوش‌اش آمده. اسم گربه را رسول گذاشت عشق در بعد از ظهر. گفت اسم فیلمی است با شركت گاری كوپر. عیدی هم اسم پول را گذاشت ناپلئون. لابد عكس‌اش را توی یكی از تمبرها دیده بود. خودش اما حرفی نزد. دمغ بود انگار. ۴ بعد عیدی عاشق شد. نمی‌دانم چه‌طوری اما گفت عاشق دختری به اسم زیور شده. گفت زیور این‌ها تازه به این محل آمده‌اند و همسایه‌ی دیوار به دیوار داود این‌ها شده‌اند. خانه‌ی داود این‌ها سه كوچه پایین‌تر بود. چسبیده به سیل‌بند خاكی كه جلو رودخانه كشیده بودند. داشتیم آلبوم تمبر او را ورق می‌زدیم كه گفت عاشق زیور شده. رسیده بودیم به صفحه‌ی ملكه الیزابت كه عیدی یك بلوكِ تمبرش را داشت. یعنی چهار تا سری شش‌تایی به هم چسبیده. هرسری به یك رنگ. آبی، زرد، نارنجی، سبز. بلوك الیزابت توی آلبوم عیدی یك صفحه‌ی تمام جا گرفته بود. این تنها بلوكی بود كه عیدی داشت. بقیه‌ی تمبرهاش هیچ ارزشی نداشتند. یعنی یا بلوك‌ها ناقص بودند ـ مثل بلوك مجسمه‌ی ابوالهول كه سری قهوه‌ای‌اش كم بود ـ یا تمبرها مُهر خورده بودند و یا دندانه‌هاشان كنده بود. عیدی می‌گفت داود حاضر است بلوك چهارتایی تاج محل و یك سری كلیسای جامع مهر نخورده و بیست تومان پول بدهد و در عوض بلوك ملكه الیزابت را بگیرد. عیدی گفت: "می می‌خوای بِ بِ بینی ش؟" گفتم: "كی رو؟" گفت: "ز ز ز زیور رو دیگه خ خ خره؟" گفتم: "كجا دیدی‌ش ناقلا؟" گفت: "با بُ بُرج ایفل رَرَرَفته بودم كنار س سینما مولن روژ. می‌خواستم ت تو سینما مولن روژ ش‍شنا كنم ك كه دی دیدم‌ش. عینهو م م م ماه. با بَ بَ برادرش اُ ووومده بود ت تماشای سینما مولن‌روژ. زیور ده سال داشت. شاید هم یازده سال. یعنی دو سال از عیدی كوچك‌تر. شاید هم سه سال. از این كه عیدی با آن هیكل‌اش عاشق شده بود خنده‌ام گرفت. گفت: "كُ كجاش خ خنده داره؟" چیزی نگفتم و زل زدم به ملكه الیزابت، كه با آن كلاه سفید خوشگل‌اش هرچند عین عروس‌ها شده بود اما انگار می‌خواست گریه كند. ۵ آن‌قدر اسم عوض كرده بودیم كه حساب‌اش پاك از دست‌مان در رفته بود. برای هر چیز كه می‌دیدیم یا نمی‌دیدیم اسم می‌گذاشتیم. وقتی می‌گفتیم خوابید منظورمان این بود كه دوید. شنا كرد یعنی نشست. شكست یعنی خورد. سوار شد یعنی خوابید. بازی كرد یعنی خندید. خورد یعنی گریه كرد. كشت یعنی دوست داشت. خیلی وقت بود كه كسی نبرده بود. هیچ‌كس. دیگر پولی هم نداشتیم كه توی جعبه بریزیم. هیچ‌كس. اسی گفت دویست و چهل و هشت تومان پول جمع شده. اسی گفت دیگه نمی‌خواد پول اضافه كنیم. همه‌ی عكس‌هایی كه من داشتم نود و هشت تا بود اما اگر كسی برنده می‌شد، اگر كسی می‌توانست یك روز را بدون اشتباه با اسم‌ها و فعل‌های جدید حرف بزند و تا آخرش برود و برنده شود، با پول‌اش می‌توانست هزارتا عكس رنگی و سیاه و سفید ماشین، هر مدلی كه دوست داشته باشد، از پرویز كچل بخرد. عیدی می‌توانست همه‌ی تمبرها و حتی آلبوم داود را بخرد. رسول اگر برنده می‌شد می‌توانست یك كیسه‌ی پر از عكسِ همفری بوگارت و سوفیالورن و گاری كوپر از كریم درازه بخرد. اسی می‌توانست بزرگ‌ترین رادیوی دنیا را بخرد. می‌توانستیم دوچرخه‌ی رالی یا هرچیز دیگری كه عشق‌مان می‌كشید بخریم. می‌توانستیم صد بار برویم سینما. آن هم با تخمه و ساندویچ و پپسی. عصر خواب بودم كه با سر و صدای در بیدار شدم. كسی محكم و تند تند می‌كوبید توی در. پدرم گفت: "ببین كدوم الاغ داره پاشنه‌ی در رو از جا می‌كنه؟" پریدم توی هشتی و در را باز كردم. عیدی بود. گفتم: "چه مرگ ته؟ سرآوردی؟" گفت: "او او . . . . . " گفتم: "خبر مرگ‌ت حرف‌ت رو بزن دیگه، چی شده؟" گفت: "او . . . او . . . اومده تو . . . تو ررررادیو." منظورش از رادیو، كوچه بود. خمیازه‌ای كشیدم و گفتم: "كی؟ كی اومده تو كوچه؟" كف دست‌هاش را كشید روی پیراهن گشادش تا عرق‌شان خشك شود. گفت: "ب ب باختی، ك ك كوچه نه، رادیو." من به ته كوچه نگاه كردم. هیچ‌كس توی كوچه نبود. گفت: "ت . . تو ررررادیوی خ . . خودشون نه این جا. ز ز . . . زود باش بُ بُ برج ایفلِ ت رو بیار بریم س س س سراغ رادیوشون." دوچرخه را از توی هشتی بیرون آوردم و رفتیم به سمت كوچه زیور این‌ها. من روی ترك نشسته بودم و عیدی تند تند ركاب می‌زد. سركوچه‌شان كه رسیدیم دیدم‌اش. من از روی ترك پیاده شدم و عیدی دوچرخه را نگه داشت. مات‌اش برده بود. انگار سری‌های یك بلوك مهر نخورده‌ی آپولو سیزده را روی زمین دیده باشد، خشك‌اش زد و زل زد به دختر لاغری كه با چادر سفید گلدارش داشت روی خط‌كشی‌های پیاده‌رو سیمانی لی‌لی بازی می‌كرد. بعد صدای زمین افتادن دوچرخه‌ام را شنیدم كه از دست عیدی رها شده بود روی زمین و چراغ جلوش شكست. ۶ چند روز بعد عیدی گفت دوبار با زیور حرف زده. گفت یك سنجاق سینه براش خریده و به او داده. گفت می‌خواهد یك جفت گوشواره‌ی طلا برای تولدش بخرد. رسول گفت: "اگه جای تو بودم فردا زنگ آخر از الویس پریسلی فرار می‌كردم و می‌بردم‌ش گاری كوپر." اسی گفت: "پول گوشواره‌ها رو از كجا می‌آری؟ نكنه می‌خوای سوفیالورن‌هات رو بفروشی؟ شاید هم می‌خوای برنده شی؟ می‌خوای برنده شی خپل؟" رسول گفت: "باید بازی رو سخت‌ترش كنیم." و به عیدی نگاه كرد. عیدی گفت: "ه ه هرچی هم س سخت كنید ب ب بازم من می‌برم." اسی گفت: "اسم زیور رو چی بذاریم؟" عیدی گفت: "خ خ خ خفه شو اسی!" اسی گفت: "بازی همینه، شیر فهم شد؟" گوش‌های عیدی از ناراحتی سرخ شده بود. به انگشتان دست‌اش نگاه كرد و بعد صورت‌اش را با آستین پیراهن‌اش پاك كرد و گفت: "م م م ملكه الیزابت. اِ اِ‍ اسم ش رو می‌ذاریم م م ملكه الیزابت." رسول گفت: "اسم‌های خودمون رو هم باید عوض كنیم." عیدی اسم اسی را گذاشت ابوالهول. من اسم رسول را گذاشتم فیات 1500. ماشین خیلی خوبی نبود. بد هم نبود. چهار سیلندر داشت و قدرت‌اش 167 اسب بخار بود. حداكثر سرعت‌اش صد و پنجاه كیلومتر بر ساعت بود. رسول اسم عیدی را گذاشت كینگ‌كنگ. اسی اسم من را گذاشت تام جونز. گفت خواننده‌ی انگلیسی است. گفت گمون‌م مُرده. حفظ كردن اسم‌ها روز به روز سخت‌تر می‌شد. آن‌ها را توی دفترچه‌ای نوشته بودم و هر جا كه می‌رفتم دفترچه را با خودم می‌بردم. توی صف نانوایی یا سلمانی یا مدرسه. سعی می‌كردم حتی با اسم‌های جدید به چیزها فكر كنم. مثلاً وقتی چشم‌ام به اسكناس‌های توی دست بابام می‌افتاد با خودم می‌گفتم: چقدر ناپلئون! یا وقتی پدرِ عیدی را می‌دیدم یاد فولكس واگن 1200 می‌افتادم. وقتی مادرم می‌گفت: تیله‌هات رو از توی دست و پا بردار! من می‌نشستم و انگار یكی یكی ماشین‌های جگوار را برمی‌داشتم. كم‌كم قیافه‌ی دوچرخه‌ام شده بود عینهو برج ایفل. یعنی من این‌طور می‌دیدم‌اش. عیدی اما بیش‌تر از ما كلمه می‌دانست. می‌گفت شب‌ها آن قدر به اسم‌های جدید فكر می‌كند تا خواب‌اش بگیرد. می‌گفت دوبار اشتباهی به پدرش گفته بود فولكس واگن 1200 و پدرش دو سیلی آبدار خوابانده بود توی گوش‌اش. غروبی بود كه عیدی گفت می‌خواهد چند تا از تمبرهاش را به داود بفروشد. من و رسول روی سیل‌بند خاكی داشتیم تیله‌بازی می‌كردیم. رسول تیله‌اش را رها كرد و زل زد به عیدی. تیله تا لب چاله جلو آمد. عیدی گفت با پول‌اش می‌خواهد زیور را ببرد سینما. گفت با ساندویچ كالباس و پپسی و تخمه و هرچیز دیگری كه زیور بخواهد. وقتی گفت سینما، با دست به رودخانه كه اسم‌اش را سینما مولن روژ گذاشته بودیم اشاره كرد. ۷ بعد اوضاع عیدی پاك به هم ریخت. بازی را به بقیه‌ی بچه‌های كوچه و مدرسه كشاند. به پدرش و داود و حتی زیور. گفت نمی‌تواند جلو خودش را بگیرد. اسی به‌اش گفت: "بازی نباید لو بره، اگه لو بره دیگه تو بازی نیستی، شیر فهم شد؟" توی كوچه، زیر چراغ برق بودیم. لامپ نیم‌سوز شده بود و دائم روشن و خاموش می‌شد. یعنی چند دقیقه روشن بود بعد خاموش می‌شد و باز روشن می‌شد. عیدی گفت: "دد دیشب ف ف ف فولكس واگن 1200 فلكم كرد. گ گ گفت نباید بری تو رررادیو. گفت نباید با ابوالهول و تام ج ج جونز و ف ف فیات 1500 بگردم. گفت اَ اَ اَ گه یه بار دیگه ب ب با اونا ب بینمت، م م می‌كشمت. همه تون رو می می می‌كشم." چراغ خاموش شد. توی تاریكی حرف می‌زدیم. همدیگر را نمی‌دیدیم و فقط صدای هم را می‌شنیدیم. رسول گفت: "صدای چی بود!؟ صدایی شنیدم." اسی گفت: "لابد عشق در بعد از ظهرها افتاده‌ند دنبال موش‌ها." عیدی گفت: "می می‌خوام ببرم‌ش گا گا گاری كوپر. حتی اگه شده همه‌ی سوفیالورن‌ها رو..." این را كه گفت گمان‌م گریه‌اش گرفت چون چند دقیقه‌ای ساكت شد و ما فقط صدای بالا كشیدن دماغ‌اش را می‌شنیدیم. بس كه تاریك بود لامسب. بعد گفت: "خیلی می‌كشمش. خیلی زیاد می‌كشمش‏. ب به ج ج جون فولكس واگن 1200." رسول گفت: "به جون مادرم صدایی شنیدم. صدای عشق در بعد از ظهرها نیست، گمون‌م صدای پای كسی بود." راست می‌گفت رسول. من هم صدا را شنیده بودم. چراغ كه روشن شد اسی گفت: "دیدم‌ش، خودشه، فولكس واگنه. به خدا خودش بود، رفت پشت دیوار." همه از ترس چسبیدیم به هم. بعد پدر عیدی از پشت دیوار بیرون زد و آمد به طرف ما. رسول گفت: "واویلا." از جامان تكان نخوردیم تا آمد و ایستاد درست بالای سرمان. بعد با یك دست یقه‌ی من و اسی را گرفت و با دست دیگرش گوش رسول را كشید. هر سه از زمین كنده شدیم. بعد فریاد كشید. عین غلام سگی نعره می‌زد. غلام وقتی حسابی مست می‌كرد طوری عربده می‌كشید كه زن‌ها از ترس می‌رفتند روی پشت‌بام او را تماشا می‌كردند. تا حالا همچو صدایی از پدر عیدی نشنیده بودم. همسایه‌ها ریختند توی كوچه. انگار دزد گرفته باشد هوار می‌كشید لامسب. گفت باید این بازی مسخره را تمام كنیم. گفت اگر بازی را تمام نكنیم، اگر یك بار دیگر دور و بر عیدی بپلكیم، همه‌مان را می‌كشد. گفت بچه‌اش ـ یعنی عیدی ـ دارد مشاعرش را از دست می‌دهد. لامپ تیر چراغ‌برق خاموش شده بود اما او هنوز داشت توی تاریكی فریاد می‌كشید. صبح روز بعد من و اسی و رسول و عیدی رفتیم روی سیل‌بند. اسی گفت: "تو می‌دونی مشاعر یعنی چی؟" گفتم: "نمی‌دونم." رسول گفت: "حالا چی‌كار كنیم؟" اسی گفت: "هیچی، بازی تعطیل شد. خلاص. همه چی تموم شد. شیر فهم شد؟" عیدی انگار كر شده باشد حرفی نزد. زل زده بود به آن طرف رودخانه كه دود غلیظی داشت از پشت سیلوی گندم بالا می‌رفت. گمان‌ام داشتند زباله‌ها را می‌سوزاندند. اسی به عیدی نگاه كرد و باز گفت: "بازی تموم شد. شنیدی؟ شنیدی چی گفتم؟ همه چی تموم شد، عصر بیا همین‌جا پول‌ت‌ رو بگیر. شیر فهم شد؟" عصر، اسی جعبه‌ی پول‌ها را آورد. من و رسول هم بودیم اما هرچه منتظر ماندیم عیدی نیامد. جعبه را باز كرد و پول‌های من و رسول را پس داد. پول‌های خودش را هم برداشت. سهم عیدی را هم گذاشت توی جعبه تا فردا توی مدرسه به او بدهد. نه آن روز و نه هیچ‌وقت دیگر عیدی به مدرسه نیامد. توی كوچه هم نیامد. كسی او را ندید. انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. سه روز بعد جنازه‌ی عیدی را ماهی‌گیرها پیدا كردند. گفتند لای نیزارهای كنار رودخانه پیداش كرده‌اند. شكم‌اش. شكم‌اش به اندازه‌ی لاستیك چرخ جلو فوردهای قدیمی بالا آمده بود. گمان‌ام آمده بود برای خودش و زیور بلیت سینما بخرد. آلبوم‌اش را كنار رودخانه پیدا كردیم. برگ‌هاش. كثیف شده بود برگ‌هاش. و تمبرهاش. خیس شده بود تمبرهاش. از شیب، از شیبِ سیل‌بند كه بالا می‌آمدیم، می‌آمدیم. آلبوم را ورق زدم. ورق زدم آلبوم را. بلوك چهارتایی تاج‌محل و سری، و سری مهر نخورده، و سری مهر نخورده‌ی كلیسای جامع درست توی همان صفحه، صفحه‌ای بود كه ملكه الیزابت قبلاً بود. با آن كلاه. با آن كلاه سفید خوشگل‌اش. كه تور داشت. كه تور سفید داشت. كه او را مثل عروس‌ها كرده بود. كه از پشت تور انگار داشت گریه می‌كرد. مصطفی مستورـ متولد ۱۳۴۳ ـ اهواز. فارغ‌التحصیل رشته‌ی مهندسی عمران ۱۳۶۷ / دانشجوی ترم آخر كارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی. شروع به كار داستان‌نویسی: ۱۳۶۸ با مجله‌ی كیان. كتاب‌های چاپ‌شده: «عشق روی پیاده‌رو» (مجموعه داستان كوتاه) ـ كویر ۱۳۷۷، «مبانی داستان كوتاه» (درباره‌ی داستان‌نویسی) ـ مركز ۱۳۷۹، «روی ماه خداوند را ببوس» (داستان بلند) ـ مركز ۱۳۷۹ ـ چاپ سوم، «فاصله و داستان‌های دیگر» (ترجمه‌ی ۱۲ داستان كوتاه از ریموند كارور) ـ مركز ۱۳۸۰، «پاكت‌ها و چند داستان دیگر» (ترجمه‌ی ۹ داستان كوتاه از ریموند كارور) ـ رسش ۱۳۸۲ كتاب‌های زیر چاپ: «چند روایت معتبر» (مجموعه ۸ داستان‌ كوتاه) ـ چشمه، «استخوان خوك و دست‌های جذامی» (داستان بلند) ـ چشمه، «من دانای كل هستم» (مجموعه ۵ داستان كوتاه) ـ ققنوس. جوایز ادبی: ۱ـ داستان بلند «روی ماه خداوند را ببوس» / برگزیده‌ی بهترین رمان سال‌های ۷۹ و ۸۰ جشنواره‌ی قلم زرین. ۲ـ داستان كوتاه «من دانای كل هستم»: ‌ـ برنده‌ی لوح تقدیر از نخستین مسابقه داستان‌نویسی صادق هدایت، و ـ برنده جایزه سوم مسابقه داستان كوتاه مجله ادبیات داستانی.
  22. قصه افسانه داستان رمان داستان کوتاه حکایت لطیفه تمثیل مقامه سفرنامه زندگینامه نمایشنامه فیلمنامه قصه (story) که جمع آن در زبان تازی قصص و اقصیص می باشد بیان وقایعی است غالباً خیالی که در آنها معمولاً تاکید بر حوادث خارق العاده، بیشتر از تحول و تکوین آدمها و شخصیتها است. در قصه "محور ماجرا بر حوادث خلق الساعه استوار است. قصه ها را حوادث به وجود می آورند و در واقع رکن اساسی و بنیادی آن را تشکیل می دهند، بی آنکه در گسترش بازسازی آدمهای آن نقشی داشته باشند، به عبارت دیگر شخصیتها و قهرمانان در قصه کمتر دگوگونی می یابند و بیشتر دستخوش حوادث و ماجراهای گوناگون واقع می شوند. قصه ها شکلی ساده و ابتدایی دارند و ساختار نقلی و روایتی، زبان آنها اغلب نزدیک به گفتار و محاوره عامه مردم و پر از آثار اصطلاحها و لغات و ضرب المثل های عامیانه است." هدف اصلی در نگارش اغلب قصه های عامیانه، سرگرم کردن و مشغول ساختن خواننده و جلب توجه او به کارهای خارق العاده و شگفت انگیز چهره هایی است که نقش آفرین رویدادهای عجیب هستند. ظهور عوامل و نیروهای ماوراء طبیعی نظیر هاتف غیبی، سروش، سیمرغ و فریادرسی قهرمانان قصه ها وجود قصرهای مرموز، باغهای سحرآمیز، چاهها و فضاهای تیره و تار، دیو و پری و اژدها و سحر و خسوف و کسوف و رعد و برق و تاثیر اعداد سعد و نحس و جشم شور و خوابهای گوناگون و رمل و اسطرلاب و چراغ جادو و داروی بیهوشی و نظایر آن، از عناصر اصلی و سازنده اغلب قصه های ایرانی و کلاً قصه هایی است که در مشرق زمین و سرزمینهایی چون هند، توسط قصه نویسان ساخته و پرداخته شده است. شخصیتهای موجود در قصه ها، غالباً مظهر آرمانها، خوشیها و ناخوشیهای مردمی هستند که قصه نویس خود به عنوان سخنگوی آن مردم، در خلال رفتار و گفتار آنان، با زبانی ساده و جذاب و سرگرم کننده به شرح آن احساسات و عواطف می پردازد و خصال نیک و فضایل اخلاقی ایشان را بیان می کند. از مشخصات اصلی قصه، مطلق گویی به سوی خوبی یا بدی و ارائه تیپهای محبوب یا منفور، به عنوان نمونه ها و الگوهای کلی، فرض و مبهم بودن زمان و مکان، همسانی رفتار قهرمانها، اعجاب انگیزی رویدادها و کهنگی موضوعات است. در قصه، طرح و نقشه رویدادها بر روابط علت و معلول و انسجام و وحدت کلی و تحلیل ویژگیهای ذهنی و روانی و فضای معنوی و محیط اجتماعی قهرمانان استوار نیست و از این جهت با داستان تفاوت دارد.
  23. sam arch

    قصه عینکم به قلم رسول پرویزی

    به قدری این حادثه زنده است كه از میان تاریكی‌های حافظه‌ام روشن و پرفروغ مثل روز می‌درخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظه‌ام باقی است. تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خیال می‌كردم عینك مثل تعلیمی و كراوات یك چیز فرنگی‌مأبی است كه مردان متمدن برای قشنگی به چشم می‌گذارند. دائی جان میرزا غلامرضا ـ كه خیلی به خودش ور می‌رفت و شلوار پاچه تنگ می‌پوشید و كراوات از پاریس وارد می‌كرد و در تجدد افراط داشت، به طوری كه از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینكی بود كه دیده بودم. علاقه دائی جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فكرم تقویت كرد. گفتم هست و نیست، عینك یك چیز متجددانه است كه برای قشنگی به چشم می‌گذارند. این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه‌ای كه در آن تحصیل می‌كردم بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش كند ـ هر وقت برای من و برادرم لباس می‌خرید ناله‌اش بلند بود. متلكی می‌گفت كه دو برادری مثل علم یزید می‌مانید. دراز دراز، می‌خواهید بروید آسمان شوربا بیاورید! در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمی‌دید. بی‌آنكه بدانم چشمم ضعیف و كم‌سوست. چون تابلو سیاه را نمی‌دیدم، بی‌اراده در همه كلاس‌ها به طرف نیمكت ردیف اول می‌رفتم. همه شما مدرسه رفته‌اید و می‌دانید كه نیمكت اول مال بچه‌های كوتاه قدست. این دعوا در كلاس بود. همیشه با بچه‌های كوتوله دست به یقه بودم. اما چون كمی جوهر شرارت داشتم، طفلك‌ها همكلاسان كوتاه قد و همدرسان خپل از ترس كشمكش و لوطی بازی‌های خارج از كلاس تسلیم می‌شدند. اما كار بدینجا پایان نمی‌گرفت. یك روز معلم خودخواه لوسی‌ دم در مدرسه یك كشیده جانانه به گوشم نواخت كه صدایش تا وسط حیاط مدرسه پیچید و به گوش بچه‌ها رسید. همین‌طور كه گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پریده بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداری به من داد و گفت: "چشت كوره؟ حالا دیگر پسر اتول خان رشتی شدی؟ آدمو تو كوچه می‌بینی و سلام نمی‌كنی!؟" معلوم شد دیروز آقا معلم از آن طرف كوچه رد می‌شده، من او را ندیده‌ام و سلام نكرده‌ام. ایشان عم عملم را حمل بر تكبر و گردنكشی كرده، اكنون انتقام گرفته مرا ادب كرده است. در خانه هم بی‌دشت نبودم. غالباً پای سفره ناهار یا شام كه بلند می‌شدم چشمم نمی‌دید، پایم به لیوان آب‌خوری یا بشقاب یا كوزة آب می‌خورد. یا آب می‌ریخت یا ظرف می‌شكست. آن وقت بی‌آنكه بدانند و بفهمند كه من نیمه كورم و نمی‌بینم خشمگین می‌شدند. پدرم بد و بیراه می‌گفت. مادرم شماتتم می‌كرد، می‌گفت: به شتر افسارگسیخته می‌مانی. شلخته و هردم‌بیل و هپل و هپو هستی، جلو پایت را نگاه نمی‌كنی. شاید چاه جلوت بود و در آن بیفتی. بدبختانه خودم هم نمی‌دانستم كه نیمه كورم. خیال می‌كردم همه مردم همین قدر می‌بینند! لذا فحش‌ها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش می‌كردم كه با احتیاط حركت كن! این چه وضعی است؟ دائماً یك چیزی به پایت می‌خورد و رسوائی راه می‌افتد. اتفاق‌های دیگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پیشرفت نداشتم. مثل بقیه بچه‌ها پایم را بلند می‌كردم، نشانه می‌رفتم كه به توپ بزنم، اما پایم به توپ نمی‌خورد، بور می‌شدم. بچه‌ها می‌خندیدند. من به رگ غیرتم برمی‌خورد. دردناك‌ترین صحنه‌ها یك شب نمایش پیش آمد. یك كسی شبیه لوطی غلامحسین شعبده‌باز به شیراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچه‌ها برای دیدن چشم‌بندی‌های او به نمایش می‌رفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمایش بود. یك بلیط مجانی ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومی یك بلیط مجانی داشت. من از ذوق بلیط در پوستم نمی‌گنجیدم. شب راه افتادم و رفتم. جایم آخرسالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باریك‌بین شدم، یارو وارد سن‌ شد، شامورتی را در آورد، بازی را شروع كرد. همة اطرافیان من مسحور بازی‌های او بودند. گاهی حیرت داشتند، گاهی می‌خندیدند و دست می‌زدند ـ اما من هر چه چشمم را تنگ‌تر می‌كردم و به خودم فشار می‌آوردم درست نمی‌دیدم. اشباحی به چشمم می‌خورد. اما تشخیص نمی‌دادم كه چیست و كیست و چه می‌كند. رنجور و وامانده دنباله‌رو شده بودم. از پهلو دستیم می‌پرسیدم : چه می‌كند؟ یا جوابم نمی‌داد یا می‌گفت مگر كوری نمی‌بینی. آن شب من احساس كردم كه مثل بچه‌های دیگر نیستم. اما باز نفهمیدم چه مرگی در جانم است. فقط حس كردم كه نقصی دارم و از این احساس، غم و اندوه سختی وجودم را گرفت. بدبختانه یك بار هم كسی به دردم نرسید. تمام غفلت‌هایم را كه ناشی از نابینائی بود حمل بر بی‌استعدادی و مهملی و ولنگاریم می‌كردند. خودم هم با آنها شریك می‌شدم.
  24. *Polaris*

    زندگی نوشيدن قهوه است

    گروهی از فارغ التحصيلان پس از گذشت چند سال و تشكيل زندگي و رسيدن به موقعيت های خوب كاری و اجتماعی طبق قرار قبلی به ديدن يكی از اساتيد مجرب دانشگاه خود رفتند. بحث جمعی آن ها خيلی زود به گله و شكايت از استرس های ناشی از كار و زندگی كشيده شد. استاد برای پذيرايی از ميهمانان به آشپزخانه رفت و با يك قوری قهوه و تعدادی از انواع قهوه خوری ‌های سراميكی، پلاستيكی و كريستال كه برخی ساده و برخی گران قيمت بودند بازگشت. سينی را روی ميز گذاشت و از ميهمانان خواست تا از خود پذيرايی كنند . پس از آنكه همه برای خود قهوه ريختند استاد گفت: اگر دقت كرده باشيد حتما متوجه شده ايد كه همگی قهوه خوری های گران قيمت و زيبا را برداشته ايد و آنها كه ساده و ارزان قيمت بوده اند در سينی باقی مانده‌اند. البته اين امر برای شما طبيعی و بديهی است. سرچشمه همه مشكلات و استرس ‌های شما هم همين است. شما فقط بهترين ها را برای خود می ‌خواهيد. قصد اصلی همه شما نوشيدن قهوه بود اما آگاهانه قهوه خوری های بهتر را انتخاب كرديد و البته در اين حين به آن چه ديگران برمی داشتند نيز توجه داشتيد. به اين ترتيب اگر زندگی قهوه باشد، شغل، پول، موقعيت اجتماعی و ... همان قهوه خوری های متعدد هستند. آنها فقط ابزاری برای حفظ و نگهداری زندگی اند، اما كيفيت زندگی در آنها فرق نخواهد داشت. گاهی، آن قدر حواس ما متوجه قهوه خوری ‌هاست كه اصلا طعم و مزه قهوه موجود در آن را نمی فهميم . پس دوستان من، حواستان به فنجان ها پرت نشود... به جای آن از نوشيدن قهوه خود لذت ببريد.
  25. *Polaris*

    کلی پیش خدا خجالت کشیدم

    تعارف کرد و من هم قبول کردم. به نظرم ایرادی نداشت. آسانسور خراب بود و چمدان من سنگین! گفت: چمدان من سبک است.من هم ساده قبول کردم. به پایین پله ها که رسید از صدای نفس هایش فهمیدم خسته شده است. دوباره سی تا پله را دوید بالا تا چمدان خودش را بیاورد. کلی پیش خدا خجالت کشیدم. به خودم گفتم: حالا می مُردی خودت می آوردی و از محبت مردم سو استفاده نمی کردی؟! پ.ن: خدا آدم هایش را با همین جزئیات به نظر پیش پا افتاده محک می زند. جزئیاتی که دیده نمی شود اما اصل سنگ محک آدم هاست.خدائی اگر خدا توی جزئیات زندگی ما برود اهل بهشت چند تا هستند؟!
×
×
  • اضافه کردن...