- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۸۹ این روزها هستی و من کمتر بیاد می آورمت دیشت خواب دیدم تو را با همان نگاه ها همان دستها و همان آشفتگی و من از کنارت گذشتم بی هیچ یادی باور می کنی چه رویای شیرینی است فراموشی 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 تیر، ۱۳۸۹ خیابان های شلوغ خستگی به تو نگاه نمی کند -یک لیوان آب + پرانول آواز های خراشیده هق هق حرف نمی زند -یک لیوان آب + پرانول آدم های آهک بسته انتظار می کشی می کشی می کشی و او رفته است -فقط پرانول تا زهرش درد بغضت را فرو بنشاند 4 لینک به دیدگاه
آرماندیس 4786 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۸۹ به روی دنیا نیاور اگر شکستهای، اگر شکستهاندت دنیا با شکستهگان بیشتر رفاقت میکند... 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 تیر، ۱۳۸۹ گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد ! آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست ... همه گول خوردند ...! 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 تیر، ۱۳۸۹ آسمان چشمانم به اندازه تمام ابرهای بهاری، بارانی است..... و قلبم انگاربه اندازه سردترین روزهای زمستانی، یخ زده است..... اما وجودم در كوره داغ تابستانی می سوزد..... چه چهار فصلی است سرزمین دقایق من؟ دلم گرفته.... كلافه ام.... از خودم وسادگی ام حالم بهم می خورد! نمی دانم چطورباور كردم؟ چطورحرف هایت را باور كردم؟ من؟ من با آن همه ادعای زیركی چطور خام آن حرف ها شدم؟ یادم آمد! حرف هایت را در كادوی هزاركلمه عاشقانه پیچیده بودی و من مثل كودكی بازیگوش، شوق باز كردن كاغذ كادو را داشتم ودیدن احساسی كه در آنجا خوش كرده بود. آن قدربه گوشم خواندی« دوستت دارم،بی توزندگی بی معناست، تونیمه گمشده ام هستی و... » كه باورم شد. باور كردم كه دوستم داری و یادم رفت كه روزی به خودم قول داده بودم گول حرفهای عاشقانه را نخورم و واقع بین باشم. یادم رفت به خودم قول داده بودم همیشه ازعقلم كمك بگیرم درانتخاب های مهم زندگی ام.... بیچاره عقل! در پشت حصارهای بلند زندان احساس، چنان محبوس بود كه راهی به بیرون نداشت وفریادهایش به گوش هیچ كس نمی رسید، حتی من! عاشقم بودی!خودت گفتی! خودت گفتی كه می آیی و مرا تا اوج قله سعادت، تا كاخ سپید آرزوها می بری! یادت هست؟ خودت گفتی كه عشقم درخانه قلبت مأوا گزیده، برای همیشه! خودت گفتی كه حتی مرگ، توان جدا كردن ما را ندارد! خودت گفتی كه این عشق، مرهمی است برزخم تنهایی ات! پس چه شد كه تمام آن حرف ها را فراموش كردی و رفتی؟ چطور شد كه بی من رهسپاردیار آینده شدی؟ چطورشد كه عشقم را ازخانه دلت راندی؟ چگونه ریشه های این درخت را خشكاندی در وجودت؟ چه چیزمرهم زخم تنهایی ات شد، كه ازعشق آرامش بخش تر بود؟ آه! توچه كردی؟ توعاشق نبودی، تو فقط ادعای عاشقی داشتی! اگرمن عاشق می شدم،عشقم فقط برزبانم نبود، بلكه ازدلم برمی آمد.عشقی كه ازافق دل طلوع كند،غروبی ندارد. مطمئنم اگرمن عاشق می شدم، واژه ی عشق را اینقدرساده خرج نمی كردم، كه روزی واژه هایم تمام شود و زبانم معطل بماند كه چه بگوید؟! دلت عاشق نبود، عزیزم! اگر عاشق بودی، اگر مرا می خواستی، با دیدن اولین مانع، جا نمی زدی! اگرعاشق بودی اصرار می كردی و راهی می جستی برای وصل، نه بهانه ای برای فصل! این عشق نبود، هوس بود.عشق ماناست، وهوس گذرا! وتوگذشتی.... دلم به درد آمده، دشنه بی وفایی، قلبم را مجروح كرده، بیچاره دلم، گوشه ویرانه های وجودم، افتاده وجان می دهد! بیچاره دلم! كه كلاه عاشقی برسرش گذاشتی ورفتی چه عاشق دلسوخته ای بوده نویسندش! 5 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۸۹ دیشب دوباره بی تاب در بین درختان تاب خوردم از نردبان ابرها تا آسمان رفتم در آسمان گشتم و جیب هایم را از پاره های ابر پر کردم جای شما خالی! یک لقمه از حجم سفید ابرهای ترد یک پاره از مهتاب خوردم دیشب پس از سی سال فهمیدم که رنگ چشمانم کمی میشی است و بر خلاف سال های پیش رنگ بنفش و ارغوانی را از رنگ آبی دوست تر دارم دیشب برای اولین بار دیدم که نام کوچکم دیگر چندان بزرگ و هیبت آور نیست... قیصرامین پور 4 لینک به دیدگاه
- Nahal - 47858 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۸۹ در خواب ناز بودم شبي ديدم كسي در ميزند در را گشودم روي او ديدم غم است در ميزند اي دوستان بي وفا از غم بياموزيد وفا غم با آن همه بيگانگي هر شب به من سر ميزند 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ عين خيالم كه از پنجره بيرون زده به خيال دستمالي كه درختش مشخص نيست، اين درخت هم عين خيالش آلبالو نيست. همين خيالتان را كه دستمالي شد ببخشيد! ولي يك آلبالو نديد كه عين خيالش سبز شده باشم و شما ريزش دستمالتان را گم كنيد؟ من خيالات بَرَم داشته بي خيالم نشويد! داود حضرتی 6 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 تیر، ۱۳۸۹ بعضي روزها! درختها جان ميدهند براي تكاندن من دستانم را تاب ميدهم ميپيچم خودم را بر دور گردن برگهاي بي فصل سفيد تا تاب بازي كني و از كلروفيل تو برگهايم نوشته شوند در شام آخر صرف شوم در تو و فيلش ياد خانهي شما را بنويسد بي هوا بي هوا بودآمد تا چند دستي تنفسم بنويسي/ (اينو اونم گفت) تا راه رفتن را ياد نگيرم نگويم... درخت مي تكاند مرا خاكي شده بودم سخت از آسمان خودم... ... حالا اين روزها در روبروي هرآيينه كه مينويسم چقدرتو را شانه ميزنم با درخت روي شانهات من نه اين درخت سفيد ِ چشم ـ هايش دفتر 5 لینک به دیدگاه
سمندون 19437 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۸۹ ديروز مردی ديدم کسی برای کمک نداشت جايی برای رفتن نداشت وحتی خودش را نمی شناخت ديروزپسرکی ديدم قدم هايش از تنگی کفش هايش حکايت می کرد مادری ديدم در جستجوی فرزندش بود و انگار سالها او را گم کرده بود گدايی ديدم عشق طلب می کرد وسکه ی پنجاهی تنها بهانه اش بود گياهی ديدم که با نگاهش می گفت ای کاش در دل طبيعت جان می سپردم ديروز کودکی ديدم اقتصاد می دانست و نقاشی دیدم نقش ساعتی را با سرد تيغی بر دستش ماهرانه نقاشی کرده بود ومدام چون ديوانگان می گفت: زمان برای من متوقف شده"" "زمان برای من متوقف شده" برگی ديدم با فشار دستی از درخت رها شد و در حالی که جان می سپرد گفت باز هم در بهارم اما تنها ديروز فرزندی دیدم محصول فقر وجودی دیدم منقلب دردهایی دیدم بی درمان دیروز به مهمانی کلبه های انتظار رفتم و چه مغلوب برگشتم و شبهایی دیدم خالی از نان واما مملو از نور و شعور دیروزاثری از بوی نسیم نبود بوی گل نبود بوی گندم نبود وتنها بوی اجساد پوسیده در فضا پراکنده بود دیروز بیماری در تب توانسوز دردش می سوخت سرطان نداشت طاعون نداشت جزام نداشت ضعف قلب داشت ضعف یار داشت ضعف آغوش و نوازش داشت ضعف آغوش و نوازش می دانید؟ نوشته ای از : خانم یاسمین فرحانی 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۸۹ تو چرا باورت نمی شود لحاف و رو انداز بهانه ای برای خواب نیستند ! این ماییم که بهانه ایم برای ندیدنِ بیداری ...! امیر آقایی 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۸۹ پای کشیدن با هم تا کجای راه ؟ ! صحبت از یکی دو تنفس نیست آسان است خواستن و نتوانستن اما ... دشواری نخواستن و تن دادن را چگونه تاب خواهند آورد ؟! ... فریماه فرهت نیا 5 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 تیر، ۱۳۸۹ بنویس ما غمگینیم و دریا دور ... بنویس آسمان برای خود آسمان است ! ما درون هم میمیریم نه در خاک نه در آسمان ... ما دیوانه تر از آنیم که بتوانیم زنده باشیم ...! شهرام شیدایی 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۸۹ چه فرق می کند اگر نباشم باز هم تو اولین مسافر مریخی ! فقط یک لحظه نبض کسی کند می زند دستی رها می شود پلکی به هم می خورد و باز تو زنده ترینی ... آیدا عمیدی 9 لینک به دیدگاه
خاله 3004 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۸۹ حالا که رفته ای به درک ! فقط این منی که عاشقت بود را پس بده لطفا 7 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 تیر، ۱۳۸۹ سایه به سایه اش می رفتم همه جا ... سایه به سایه ام می آمد همه جا ... اینک او با سایه خود من با سایه او ! 9 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ بوم سیاه نقاشی دوست داشتنی ! نقاشی سفید دوست داشتنی روی بوم ! بوم سفید ... نقاشی سیاه ... دست در ریتم پا در رنگ بخوانید ... رم رم،رم رم !!! من آماده ی رقصیدنم ...! سارو 6 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 29 تیر، ۱۳۸۹ جوانی ام آغوش تو بود ... لحظه ای صبر اگر می کردی پیدایش می کردم ! آغوشت را باز کردی برای رفتن ام ... شاید حق با تو بود من دیر شده بودم ...! شهاب مقربین 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ نمی دانم از تو بیشتر می هراسم یا از تنهایی ... اما می دانم که هولناک تر از اینها آن است که از تنهایی به تو پناه آوردم !!! 4 لینک به دیدگاه
MEMOLI 8954 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 30 تیر، ۱۳۸۹ آبرويت را وديعه نهادي وقتي ايمان به تو آوردم كه خوب خدايي كني ... حال تو بي آبرو شده اي و من بي ايمان تبر بر دوش خودت مي گذارم خداي من ! ستاره 7 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده