رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

همچنان در تو به دنبال خودم می گردم!

هرم چشمان تو شرجی و من اما سردم!

حرمت فاصله ها را که نباید کم کرد

تو خودت درد نداری که بفهمی دردم!

من برایت گل مریم نشدم ، کم بودم

مثل میخک به هوای نفس تو زردم!

دورتر شاید اگر فاصله ای هم می بود...

مطمئن باش من از فاصله ها هم طردم!

کار با کار من و تو که ندارد دنیا

دیگر از دست توانمند قضا دلسردم!

مثل یک چرخ و فلک بود، اگر دنیامان ...

من به دنبال تو می گشتم و هم می گردم!

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 1.4k
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

کلاغ من!

 

قلب من درست

 

مثل یك كلاغ

 

- یك كلاغ ِخسته- بود.

 

این كلاغ،

 

روی شاخه‌ی درختِ خشكِ باغ،

 

بی‌خبر از آسمان نشسته بود.

 

بس كه ‌آخرِ تمامِ قصه‌ها

 

هر چه می‌دوید،

 

باز هم به خانه‌اش نمی‌رسید،

 

حالِ پر زدن نداشت،

 

بالِ او همیشه بسته بود ... .

 

*

 

  • Like 9
لینک به دیدگاه

من به بند افسونم یک دو روزه مهمونم

می‌گریزم ازدنیا شبگـرد و پـریشونـم

 

لب ز هرسخن بستم ، می نخورده سرمستم

مستم ازخیال تو ، تـا که درجهان هستم

 

ای‌ دل ای‌ جان برو فکر دگر کن

یاد یاران برو از سر بدر کن

 

اگر افتاده‌ام چون دانه برخاک

بروید از دلم و ز گوهر پاک

 

چو شبگردان مرا مأوا نباشد

دگر جایی دراین دنیا نباشد

 

ز دلداده ‌کسی پروا ندارد

دل از دلدادگی حاشا ندارد

 

چه‌ گویم من دگر از زندگانی

زبند و قید و رنج آنچنانی

 

دل بی‌ باورم باور نکردی

که آخر بی‌ کس و تنها می ‌مونی

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

کافی بود سرت را بر می‌گرداندی

من هنوز ایستاده‌ام

چرا هیچ کس مرا نمی‌بیند؟

کسی با من قرار سینما نمی‌گذارد؟!

کسی نگرانم نمی‌شود؟...

 

همیشه تنها چای می‌خورم

تنها تب می‌کنم

تنها موسیقی گوش می‌دهم ...

 

فکر می‌کنم «تنها» یک آدم است

که این‌جا خانه کرده

 

اگر آدم است

چرا مرا نمی‌بوسد؟...

بلند می‌گویم

و خوب گوش کن «تنها»

من

بوسیدن را خیلی دوست دارم ...!

 

فخری برزنده

  • Like 5
لینک به دیدگاه

وقتی پیامبری نیست

 

رسالتی نیست

 

برای آمرزش تلخ کامی ِ ما

 

دستی نیست

 

دستی نیست برای چیدن اندوه ...

 

شبنم آذر

  • Like 5
لینک به دیدگاه

بمان با من تو ای از من گریزان

 

وجودی از من و از من پریشان

 

بمان با من به رویایی که گم شد

 

در این میلاد مردن کنج زندان

 

سپیدی را نگیر از رنگ ذهنم

 

بمان با من در این تاریک پنهان

 

بمان در قاب چشمم تا ازین پس

 

جهان در تیرگی گردد نمایان

 

بمان،با بوسه ای مهمان من شو

 

چو اکسیری که بخشد مرده را جان

 

بمان،بشکن برایم مرز تن را

 

ببار انوار جسمت بر زمستان

 

کویرم کام من یک مشت باران

 

بمان با من تو ای رویای باران...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

به کوچه می‌نگرم، ردّپای یارم نیست

کسی که آرزویم بود در کنارم نیست

شبیه ماهیِ تُنگم در انزوای اتاق

زیاده از دو سه روز عمرِ نوبهارم نیست

به من ز وحشتِ توفانِ روزگار مگو

بلوطِ پیرم و پروای برگ و بارم نیست

تمام عمر به غفلت گذشت و می‌دانم

امید فاتحه‌ای نیز بر مزارم نیست

مرارتی که ز یارانِ خویش می‌بینم

ز دشمنانِ قسم‌خورده انتظارم نیست

  • Like 4
لینک به دیدگاه

چو کس با زبان دلم آشنا نیست

چه بهتر که از شکوه خاموش باشم

چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر

که از یاد یاران فراموش باشم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

شاید فروترین لحظه ها را به بانگی شادمانه فریاد کنی .

شاید ببینی شاید بدانی شاید بسازی ٬ آنچه هستی .

به هر آنچه سازی نیازت نیست ٬

اما تو هستی و بودنت دلیلِ

دانستن و ساختنت خواهد بود .

شاید بدروی نیکی را

زندگی را

هستی بایسته را

اما با سکوت

لحظه ای چشم را بستن

این آرامش را

این لحظه را ٬

به آینده منگر .

سرگیجه ی شادمانه ای است

که فروترین لحظه ها را به بانگی شادمانه بنگری ٬

فریاد کنی بخوانی و بدانی که بودنت مزیدِ ساختنت خواهد بود

  • Like 3
لینک به دیدگاه

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شبتاب

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته چند

خواب در چشم ترم می‌شکند

نگران با من استاده سحر

صبح می‌خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم بجان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خاری

از ره این سفرم می‌شکند

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا! به برم می‌شکند

دستها می‌سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می‌پایم

که به در کس آید

در ودیوار بهم ریخته‌شان

بر سرم می‌شکند

  • Like 3
لینک به دیدگاه

می بینی

 

اینجا

 

هیچ خبر تازه ای نیست !

 

همان ابرها

 

همان سایه ها

 

همان چراغ های روشن و خاموش همیشگی ...

 

حتی دلی

 

با مشخصات دقیق ِ

 

همان گرفتگی !

 

کتایون آموزگار

  • Like 5
لینک به دیدگاه

مرد

مرگ پروانه ها را می فروشد

به چند اسکناس کاغذی

یک نفر می گوید:

«نمی ارزد، گران است!»

من

خیره به پروانه های قاب گرفته

می گویم:

نمی ارزد

نمی ارزد

نمی ارزد...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو

 

تا بدانجا برمت که میخواهی

 

زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری

 

زورقی که هیچگاه واژگون نشود.

 

به هراندازه که ناآرام باشی یا دریای زندگیت متلاطم باشد.

  • Like 3
لینک به دیدگاه

در سکوت به صدای برف گوش داده ای؟!

 

صدایش چون بوسه های کوچک و نرمیست بر گونه کودکی لطیف...

 

به نوایش گوش داده ای؟...

 

به آسمان سفید بنگر. رنگش را پشت پاکی پنهان کرده است...

 

پاکی واژه ای که کم کم فراموش میشود...

 

پاک باید زیست......

  • Like 4
لینک به دیدگاه

بشنو از من که نگاهم سرد است

قاصدک های وجودم انگار

خسته ، لیک در باد است

من غرق سکوتم تو بخوان ؛ قصه پرداز تویی

من هیچــم و پوچــــم تو بمــان ؛ سینــه و راز تویی

من رو به زوالم ! دم آغاز تویی...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

از زیر سنگ هم شده پیدایم کن !

 

دارم کم کم این فیلم را باور می کنم

 

و این سیاهی لشکر عظیم

 

عجیب خوب بازی می کنند ...

 

در خیابان ها

 

کافه ها

 

کوچه ها

 

هی جا عوض می کنند

 

و همین که سر برگردانم

 

صحنه ی بعدی را آماده کرده اند !

 

از لابلای فصل های نمایش

 

بیرونم بکش

 

برفی بر پیراهنم نشانده اند

 

که آب نمی شود ...

 

از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم

 

نشد !

 

و این آدم برفی درون

 

که هی اسکلت صدایش می کنند

 

عمق زمستان است در من ...

 

اصلا

 

از عمق تاریک صحنه پیدایم کن !

 

از پروژکتورهای روز و شب

 

از سکانس های تکراری زمین، خسته ام !

 

دریا را تا می کنم

 

می گذارم زیر سرم

 

زل می زنم

 

به مقوای سیاه چسبیده به آسمان

 

و با نوار جیرجیرک به خواب می روم ...

 

نوار را که برگردانند

 

خروس می خواند ...

 

از توی کمد هم شده پیدایم کن !

 

می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند

 

یا گلوله ای در سرم شلیک

 

و بعد بگویند:

 

" خُب،

 

نقشت این بود" ...!

 

گروس عبدالملکیان

  • Like 4
لینک به دیدگاه

در آغوش شبی خاموش

 

من و ماه و شبنم

 

هر سه بيقرار تا بوسيدن خورشيد !

 

صبح كه رسيد مرگ مرطوب شبنم فرا رسيد

 

ماه تلالو عاريه ای را پس داد

 

و من در يک تنهايی غريب خورشيد را مات ديدم ...

 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم ... بی صدا کنم

 

تو نگرانم نشو

همه چیز را یاد گرفته ام

 

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی

یاد گرفته ام ... نفس بکشم بدون تو... و به یاد تو

 

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رؤیای با تو بودن ...

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم

 

تو نگرانم نشو

همه چیز را یاد گرفته ام

 

یاد گرفته ام که بی تو بخندم ...

یاد گرفته ام بی تو گریه کنم... و بدون شانه هایت...

 

یاد گرفته ام ... که دیگر عاشق نشوم به غیر تو

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم ...

 

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم

اما هنوز یک چیز هست ... که یاد نگر فته ام ...

 

که چگونه...

 

برای همیشه خاطراتت را ازصفحه دلم پاک کنم ...

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم ....

 

تو نگرانم نشو

"فراموش کردنت" را هیچ وقت یاد نخواهم گرفت

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...