hilari 2413 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۸۹ داستان اول قاب اول :حدود 40 سال پیش تمام اهالی قدیمی محله حصیرفروشان بابل جوونی رو به اسم رضا به یاد دارند که شب ها به تیر چراغ برق کوچه تکیه می داد و آهنگی از جبلی رو با صدای قشنگی می خوند: مهتاب نقره سر زد مریم بیا بیا / انگشتری به در زد مریم بیا بیا/ ستاره میزنه سو سو/ اشاره می کنه ابرو/ شب آشنایی مریم بیا بیا/ همه دلربایی مریم بیا بیا رضا که از یه خانواده ضعیف بود و تیپ و قیافه خاصی هم نداشت عاشق دختر زیبای یه خانواده بسیار اصیل میشه ولی این دو نفر هیچ رقمه به هم نمیخوردن تا حدی که مردم به این ماجرا می خندیدند. بعد ها همونجوری که همه اهل محل فکرشو میکردند رضا به عشق نمی رسه و دختر جای دیگه ازدواج میکنه و صدای آواز رضا خاموش میشه... قاب دوم: حدود 20 سال پیش مردی میانسالی بود که چشمای خماری داشت و دائماً با کت کثیف و رنگ و رو پریده اش تو کوچه ها پرسه میزد. آدم عجیب غریبی بود چون تو آستر داخل کتش دکمه های زیاد و جور و واجوری کنار هم دوخته شده بود. این مرد که بهش میگفتند "رضا مست" دیوونه ای بود کاملاً بی آزار ... قاب سوم: حدود 15 سال پیش صبح یه روز سرد زمستونی جسد بی جووون مردی رو تو کیوسک تلفن نزدیک مسجد جامع پیدا میکنند که از سرما یخ زده بود . آره . رضا مست همون آوازه خون شبهای محله حصیرفروشان از سرما مرده بود ... داستان دوم: این ماجرا رو باید با احتیاط تعریف کنم چون تقریبا جدیده و حرف و حدیث های زیادی پشت سرشه ! قاب اول : 6 سال پیش میگن پسری به اسم مهدی عاشق دختری میشه و پس از آشنایی مختصری طبق گفته های اطرافیان پسر ، مهدی موافقت اولیه برای ازدواج رو می گیره. بعد مدتی دختر متوجه میشه این پسر اصلاْ مناسب اون نیست و از ازدواج با اون منصرف میشه. مهدی هم که همه چیز رو برا خودش تموم شده میدیده میره در خونه دختره. اول با ضربات چاقو عشقش رو میکشه و بعدش میره سر قبر مادرش و همونجا با همون چاقو رگ خودشو میزنه. پلیس اونو که نیمه جون سر قبر مادرش افتاده بوده پیدا می کنه و به بیمارستان میرسونه. فردا شهر بابل پر میشه از اعلامیه فوت دختره که بالاش نوشته:(باَیِ ذَنبٍ قُتِلَت؟/ به کدامین گناه کشته شد؟) قاب دوم: دیروز تو قبرستون جوون دوربین به دستی به یه سنگ قبر بر می خوره که صاحبش رو اکثر مردم شهر میشناسن: پسری که به جرم قتل عمد معشوقه اش اعدام شده بود. شعر عجیب روی سنگ مزارش باعث میشه که جوون دوربین به دست از این قبر عکسی بگیره و شما رو تو خوندن اون شعر شریک کنه: بازیچه ی دست یار بودن عشق است / در پنچه ی خود، شکار بودن عشق است در محکمه ای که یار قاضی باشد / محکوم طناب یار بودن عشق است برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 11 لینک به دیدگاه
mamadj 1361 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۸۹ فوق العاده بود.........................مرسییییی:icon_gol: 2 لینک به دیدگاه
hilari 2413 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۸۹ فوق العاده بود.........................مرسییییی:icon_gol: خواهش میکنم:icon_gol: لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۸۹ حالا بیا یه داستان عشقی بگم از اجداد خودم راستکیه :w00: مادر بزرگ بابام دختر ازباب بوده و خیلی هم زیبا بوده بعدش یه پسری که از رعیتک پایینتر بوده عاشقش میشه اینم عاشقه اون میشه بابای دختر مخالفت میکنه دختره زندانی میکنه اما این دختر نصفه شب با پسر فرار میکنه و ... اخرش عروسی میکنن مرد هم چند سال پیش مرد زن اما قبل بدنیا اومدنم اما این مرد تا اخر اسم زنشو میگفت این بابای دختر این دختر از ارث محروم کرد به ما چیزی نرسیداما خواهر دختره رو میشناسیم به نوه هاش نفری 18 هکتار رسید فکر کنید نوه دختری اینقدر:jawdrop: حالا اینم که دوست خانوادگیمون بود این دختر پسر با هم دوست بودن خفن عاشق هم بودن پسر میره خواستگاری دختره باباش نمیده دختره همون شب خودشو میکشه پسره هم شب 7 دختره میره رو قبر دختر رگشو میزنه:icon_pf (34): 8 لینک به دیدگاه
hilari 2413 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۸۹ حالا بیا یه داستان عشقی بگم از اجداد خودم راستکیه :w00: مادر بزرگ بابام دختر ازباب بوده و خیلی هم زیبا بوده بعدش یه پسری که از رعیتک پایینتر بوده عاشقش میشه اینم عاشقه اون میشه بابای دختر مخالفت میکنه دختره زندانی میکنه اما این دختر نصفه شب با پسر فرار میکنه و ... اخرش عروسی میکنن مرد هم چند سال پیش مرد زن اما قبل بدنیا اومدنم اما این مرد تا اخر اسم زنشو میگفت این بابای دختر این دختر از ارث محروم کرد به ما چیزی نرسیداما خواهر دختره رو میشناسیم به نوه هاش نفری 18 هکتار رسید فکر کنید نوه دختری اینقدر:jawdrop: حالا اینم که دوست خانوادگیمون بود این دختر پسر با هم دوست بودن خفن عاشق هم بودن پسر میره خواستگاری دختره باباش نمیده دختره همون شب خودشو میکشه پسره هم شب 7 دختره میره رو قبر دختر رگشو میزنه:icon_pf (34): :icon_pf (34): 1 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۸۹ حالا بیا یه داستان عشقی بگم از اجداد خودم راستکیه :w00: مادر بزرگ بابام دختر ازباب بوده و خیلی هم زیبا بوده بعدش یه پسری که از رعیتک پایینتر بوده عاشقش میشه اینم عاشقه اون میشه بابای دختر مخالفت میکنه دختره زندانی میکنه اما این دختر نصفه شب با پسر فرار میکنه و ... اخرش عروسی میکنن مرد هم چند سال پیش مرد زن اما قبل بدنیا اومدنم اما این مرد تا اخر اسم زنشو میگفت این بابای دختر این دختر از ارث محروم کرد به ما چیزی نرسیداما خواهر دختره رو میشناسیم به نوه هاش نفری 18 هکتار رسید فکر کنید نوه دختری اینقدر:jawdrop: حالا اینم که دوست خانوادگیمون بود این دختر پسر با هم دوست بودن خفن عاشق هم بودن پسر میره خواستگاری دختره باباش نمیده دختره همون شب خودشو میکشه پسره هم شب 7 دختره میره رو قبر دختر رگشو میزنه:icon_pf (34): چرا با احساس نمی تعریفی ؟ 2 لینک به دیدگاه
hilari 2413 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۸۹ قشنگ بود مرسی گریه نکن خواهش میکنم لینک به دیدگاه
VINA 31339 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 خرداد، ۱۳۸۹ چرا با احساس نمی تعریفی ؟ همینطوری بلد بودم فقط 1 لینک به دیدگاه
rahele_s 6472 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 فروردین، ۱۳۹۰ نمیدونم چرا اما دلم خواست این تاپیک رو آپ کنم:girl_in_dreams: 2 لینک به دیدگاه
RAPUNZEL 10430 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 فروردین، ۱۳۹۰ ببخشید ولی... به نظر من عشق و عاشقی عاقلانه نیست... چرا آدم باید عاشق کسی بشه که هیچ علاقه ای به آدم نداره و یا اصلا هیچ گونه تناسبی با آدم نداره اطراف آدم پره ازین جور داستانا عموی خود من عاشق یکی شد ولی این بار خونواده پدری خودم مخالف بودن چون پدر دختره آدم درستی نبود اصلا خونواده درستی نداشتن باباش الوات بوده و... اونم با خونواده خودش قهر میکنه زمان جنگ بوده اون موقه یه مرده رو به جزیره مجنون اعزام میکردن که زن و بچه دار بود عموممم که اعصابش خرد بوده جای اون میره سر یه ماه جزیره مجنونو میزنن با خاک یکسان میکنن اونم شهید میشه میگم نا عاقلانست چون همین کارش باعث شد کل خونواده از هم بپاشه پدر من و عموهام تا مدت ها داغون بودن یه عمو داشتم همونی که بیشتر با ازدواج اون عموم مخالف بود بعد از مرگ این عموم سالها تمام روز رو سر قبرش گذروند چون خودش احساس عذاب وجدان میکرد ازدواج نکرد و آخر خودش بر اصر غم وغصه سرطان گرفت و فوت کرد مامانبزرگم هر وقت سر قبر عموم میرفته تا جون داشته خودشو میزده من که یادم نیست ینی من چندسال وقتی جنگ تموم شد به دنیا اومدم ولی این موضوع و بلاها هم که بر سر یه خونواده میاد بر اثر عشق خام یه جوان زبانزد میشه این نادانی ها یه خونوادرو از هم پاشید به نظر من دوست داشتن خوبه نه عشق ... دوست اشتنی که بر اساس منطق و درایت باشه لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده