رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

یه روز مامانم اومد گفت مینا امروز غذا با تو هستش..من میخوام برم بیرون!

من این ریختی شدم:jawdrop:

اصلا حال غذا درست کردن نداشتم

خلاصه..از اوونجایی که بلد نبودم مامان گفت عدس پلو داریم...

کفت عدسا رو بزار آبپز شن تا من بیام

گفتم اوکی......بعد یه آن جو گیر شدم احساس کد بانو بودن بهم دست داد

گوشی تلفنو برداشتم و شماره دوستمو گرفتم شروع کردم غذا درست کردن...

در حالی که من حین انجام کارای حساس باید تمرکزم روی همون کار باشه..در غیر این صورت گند میزنم....

وقتی مامانم برگشت اینجوری بود:jawdrop:

....بس که حواسم به تلفن بود عدسارو به جای اینکه بزارم توو آب تا ابپز شن ،تو قابلمه روغن ریختم عدسارو ریختم تووش..عدسارو پختم.....جیز خوردن:icon_pf (34)::icon_pf (34):

  • Like 22
لینک به دیدگاه

ما میرفتیم کلاس فیزیک برای کنکور، و ساعت 3 ظهر تا 6 شب تشکیل میشد و دبیرش آقای آریم بود

و ایشون یه آدمی بود فوق العاده آدم ِ شوخ و ضایع کن و فقط سر کلاسش باس اینقد مواظب باشیم تا طوری رفتار نکنیم که مارو ضایع کنه، و وقتی ضایع میکرد کلاس میرفت رو هوا و خودش فقط یه لبخند میزد و هیچ وقت صدای خندشو نشنیده بودیم البته ایشون طوری حرف نمیزدن که ادم ناراحت شه و خیلی خوب بود و فوق العاده ابهت داشت... بگذریم

زمستون بود و مباحث فیزیک سال سوم تمومیده بود و قرار بود هفته بعد مباحث پیش دانشگاهی رو بشروعه و ازونجایی که تا 1 ظهر مدرسه بودیم و از سه تا 6 میومدیم کلاس فوق العاده خسته میشدیم و من به بچه ها گفتم بیایم به اقای اریم بگیم هفته بعد نیایم و یه تعطیلی بزاره و از هفته بعدش مباحثِ پیش دانشگاهی رو بشروعه و بچه ها گفتن باشه ولی ما نمیگیم میترسیم مارو ضایع کنه و خودت بگو و منم به اعتماد به نفس ِ کامل گفتم باشه فقط شماها حمایت کنین (انگار میخواستیم بریم میدون ِ جنگ:banel_smiley_4:) گفتن باشه و ساعت یه رب به شیش بود و فقط یه رب مونده بود کلاس بتمومه و کلاس کاملا ساکت بود و همه داشتن تمرین مینوشتن و من دستمو بردم بالا، و آقای آریم گفت بفرمایید منم هول شدم گفتم سلام

اینو که نگفتم کلاس منفجر شد و اقای اریم برای اولین بار خندید گفت علیکِ سلام تا حالا کجا بودی :icon_redface:

و کلی چیز گفت که یادمان نیس :ws3:

  • Like 27
لینک به دیدگاه
ما میرفتیم کلاس فیزیک برای کنکور، و ساعت 3 ظهر تا 6 شب تشکیل میشد و دبیرش آقای آریم بود

و ایشون یه آدمی بود فوق العاده آدم ِ شوخ و ضایع کن و فقط سر کلاسش باس اینقد مواظب باشیم تا طوری رفتار نکنیم که مارو ضایع کنه، و وقتی ضایع میکرد کلاس میرفت رو هوا و خودش فقط یه لبخند میزد و هیچ وقت صدای خندشو نشنیده بودیم البته ایشون طوری حرف نمیزدن که ادم ناراحت شه و خیلی خوب بود و فوق العاده ابهت داشت... بگذریم

زمستون بود و مباحث فیزیک سال سوم تمومیده بود و قرار بود هفته بعد مباحث پیش دانشگاهی رو بشروعه و ازونجایی که تا 1 ظهر مدرسه بودیم و از سه تا 6 میومدیم کلاس فوق العاده خسته میشدیم و من به بچه ها گفتم بیایم به اقای اریم بگیم هفته بعد نیایم و یه تعطیلی بزاره و از هفته بعدش مباحثِ پیش دانشگاهی رو بشروعه و بچه ها گفتن باشه ولی ما نمیگیم میترسیم مارو ضایع کنه و خودت بگو و منم به اعتماد به نفس ِ کامل گفتم باشه فقط شماها حمایت کنین (انگار میخواستیم بریم میدون ِ جنگ:banel_smiley_4:) گفتن باشه و ساعت یه رب به شیش بود و فقط یه رب مونده بود کلاس بتمومه و کلاس کاملا ساکت بود و همه داشتن تمرین مینوشتن و من دستمو بردم بالا، و آقای آریم گفت بفرمایید منم هول شدم گفتم سلام

اینو که نگفتم کلاس منفجر شد و اقای اریم برای اولین بار خندید گفت علیکِ سلام تا حالا کجا بودی :icon_redface:

و کلی چیز گفت که یادمان نیس :ws3:

:ws28::ws28::ws28::ws28:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
ما میرفتیم کلاس فیزیک برای کنکور، و ساعت 3 ظهر تا 6 شب تشکیل میشد و دبیرش آقای آریم بود

و ایشون یه آدمی بود فوق العاده آدم ِ شوخ و ضایع کن و فقط سر کلاسش باس اینقد مواظب باشیم تا طوری رفتار نکنیم که مارو ضایع کنه، و وقتی ضایع میکرد کلاس میرفت رو هوا و خودش فقط یه لبخند میزد و هیچ وقت صدای خندشو نشنیده بودیم البته ایشون طوری حرف نمیزدن که ادم ناراحت شه و خیلی خوب بود و فوق العاده ابهت داشت... بگذریم

زمستون بود و مباحث فیزیک سال سوم تمومیده بود و قرار بود هفته بعد مباحث پیش دانشگاهی رو بشروعه و ازونجایی که تا 1 ظهر مدرسه بودیم و از سه تا 6 میومدیم کلاس فوق العاده خسته میشدیم و من به بچه ها گفتم بیایم به اقای اریم بگیم هفته بعد نیایم و یه تعطیلی بزاره و از هفته بعدش مباحثِ پیش دانشگاهی رو بشروعه و بچه ها گفتن باشه ولی ما نمیگیم میترسیم مارو ضایع کنه و خودت بگو و منم به اعتماد به نفس ِ کامل گفتم باشه فقط شماها حمایت کنین (انگار میخواستیم بریم میدون ِ جنگ:banel_smiley_4:) گفتن باشه و ساعت یه رب به شیش بود و فقط یه رب مونده بود کلاس بتمومه و کلاس کاملا ساکت بود و همه داشتن تمرین مینوشتن و من دستمو بردم بالا، و آقای آریم گفت بفرمایید منم هول شدم گفتم سلام

اینو که نگفتم کلاس منفجر شد و اقای اریم برای اولین بار خندید گفت علیکِ سلام تا حالا کجا بودی :icon_redface:

و کلی چیز گفت که یادمان نیس :ws3:

:ws28::ws28::ws28::ws28:

  • Like 2
لینک به دیدگاه

چن سال پیش زمستون بود و خیلی برف اومده بود و زمینم خیلی یخ زده بود و یه روز داشتم میرفتم مدرسه و در فاصله پنج قدمی من یه مردی بود که داشت بچشو میبرد مهدکودک و منم به حرفاشون گوش میدادم (از قصد نبودا و گوشِ دیگه ادم میشنوه :-" )و داشت به بچش میگفت مواظب باش سُر نخوری بیوفتی زمین و منم همون لحظه افتادم و یه صدای بلندی داد و مرده برگشت عقب گفتم ببخشید :icon_redface:

  • Like 13
لینک به دیدگاه

یه بار برف اومده بود منم اون موقع دبیرستانی بودم داشتم میرفتم مدرسه سر کوچمون یه پسری وایساده بود منم با خودم گفتم باید خیلی مواظب باشم تا نیوفتم من چند قدمی رفتم همین که رسیدم سر کوچه جلو اون پسره پاهام 180 درجه باز شد به عبارتی دیگر نقش بر زمین شدم حالا خودم خندم گرفته بود به زور جلو خودمو نگه داشتم تا نخندم ولی اون روز حسابی ابروم رفت.

  • Like 17
لینک به دیدگاه

دوشنبه کلاس نداشتم و با یکی از دوستانم قرار بود بریم انقلاب یه سری وسایل بگیریم

من که بدبختانه نمی تونستم ماشین ببرم دوستم هم از رانندگی توی جای شلوغ وحشت داره :banel_smiley_4:

حالا فکر کن بعد از 4 ساعت که انقلاب رو زیر و رو کردیم می خوایم برگردیم خونه ولی با اون همه وسایل امکان نداشت یه قدم دیگه بتونیم برداریم :smiley-gen165:

زنگ زدم به برادرم و گفتم که با ماشین بیاد دنبالمون

قرار شد 20 دقیقه ای خودش رو به ما برسونه

 

20 دقیقه شد 40 دقیقه و برادرم هنوز نیومده بود :w140:

در اصل ما رو نمی تونست پیدا کنه (چون زیاد به انقلاب آشنایی نداره )

 

ولی من داشتم می مردم از عصبانیت و اضطراب ؛ چون 2تا کنه هم مزاحم شده و بودن و از تصور این که برادرم این ها رو ببینه و دوباره می خواد دعوا و کتک کاری راه بندازه .........:banel_smiley_52: :icon_pf (34):

 

به محض این که گوشیم زنگ زد بدون این که نگاه کنم کیه با حرص وعصبانیت فریاد زدم :

احمق بیشعور تو نمی فهمی من کنار خیابون ایستادم ؟

مگه تو آدم نیستی ؟

می خوام 100 سال سیاه نیای دنبالمون

خودمون می ریم خونه اما فقط شب خونه نیا که لهت می کنم

حالا چرا لال شدی انشاا.... جواب نمی دی ؟ مردی ؟

 

یه صدا از اون طرف گفت :

ببخشید خانوم که بد موقع مزاحم شدم

شرمنده اشتباه گرفتم

:ws18::4564:

 

اون لحظه آرزو می کردم فقط برادم کنارم باشه و تا جایی که می خوره کتکش بزنم :icon_pf (34)::3384s:

  • Like 17
لینک به دیدگاه
دوشنبه کلاس نداشتم و با یکی از دوستانم قرار بود بریم انقلاب یه سری وسایل بگیریم

من که بدبختانه نمی تونستم ماشین ببرم دوستم هم از رانندگی توی جای شلوغ وحشت داره :banel_smiley_4:

حالا فکر کن بعد از 4 ساعت که انقلاب رو زیر و رو کردیم می خوایم برگردیم خونه ولی با اون همه وسایل امکان نداشت یه قدم دیگه بتونیم برداریم :smiley-gen165:

زنگ زدم به برادرم و گفتم که با ماشین بیاد دنبالمون

قرار شد 20 دقیقه ای خودش رو به ما برسونه

 

20 دقیقه شد 40 دقیقه و برادرم هنوز نیومده بود :w140:

در اصل ما رو نمی تونست پیدا کنه (چون زیاد به انقلاب آشنایی نداره )

 

ولی من داشتم می مردم از عصبانیت و اضطراب ؛ چون 2تا کنه هم مزاحم شده و بودن و از تصور این که برادرم این ها رو ببینه و دوباره می خواد دعوا و کتک کاری راه بندازه .........:banel_smiley_52: :icon_pf (34):

 

به محض این که گوشیم زنگ زد بدون این که نگاه کنم کیه با حرص وعصبانیت فریاد زدم :

احمق بیشعور تو نمی فهمی من کنار خیابون ایستادم ؟

مگه تو آدم نیستی ؟

می خوام 100 سال سیاه نیای دنبالمون

خودمون می ریم خونه اما فقط شب خونه نیا که لهت می کنم

حالا چرا لال شدی انشاا.... جواب نمی دی ؟ مردی ؟

 

یه صدا از اون طرف گفت :

ببخشید خانوم که بد موقع مزاحم شدم

شرمنده اشتباه گرفتم

:ws18::4564:

 

اون لحظه آرزو می کردم فقط برادم کنارم باشه و تا جایی که می خوره کتکش بزنم :icon_pf (34)::3384s:

باز تو داستان مبهم تعریف کردی؟!!! :mornincoffee:

خوب اون یارو کی بود؟ اگه اشتباه گرفته بود که دیگه مهم نیست:JC_thinking:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
باز تو داستان مبهم تعریف کردی؟!!! :mornincoffee:

خوب اون یارو کی بود؟ اگه اشتباه گرفته بود که دیگه مهم نیست:JC_thinking:

 

آخه یاسی جون بدبختی این جاست که اون طرف اشتباه نگرفته بود و من رو کاملا می شناخت :icon_pf (34):

ولی احتمالا بعد از اون همه داد و فریاد ترجیه داده آشنایی نده

خلاصه که یه ذره آبرو برام مونده بود که اون هم دوشنبه به باد فنا رفت :ws44:

 

:ws28::ws28:

 

:vahidrk:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

هفته پيش رفته بوديم اردوي ابيانه.تو شلوغي هي صدا ميزديم استاد رو نميشنيد.خلاصه ما هي صدا ميزديم استاد نميشنيد.ما صدا ميزديم استاد نميشنيد.همينجور كه ما صدا ميزديم استاد نميشنيد گفتم استاد خدا ريشه ات رو بكنه(در اين لحظه سكوت همه جا رو فرا گرفت!!) :ws3:

استاد كلي دنبال صاحب صدا گشت ولي صاحب صدا پشت بچه ها سنگر گرفته بود. :w16:

خلاصه تا آخر اردو. مجبور بودم جلو استاد حرف نزنم كه صدامو بشناسه!! :sigh:

  • Like 20
لینک به دیدگاه
هفته پيش رفته بوديم اردوي ابيانه.تو شلوغي هي صدا ميزديم استاد رو نميشنيد.خلاصه ما هي صدا ميزديم استاد نميشنيد.ما صدا ميزديم استاد نميشنيد.همينجور كه ما صدا ميزديم استاد نميشنيد گفتم استاد خدا ريشه ات رو بكنه(در اين لحظه سكوت همه جا رو فرا گرفت!!) :ws3:

استاد كلي دنبال صاحب صدا گشت ولي صاحب صدا پشت بچه ها سنگر گرفته بود. :w16:

خلاصه تا آخر اردو. مجبور بودم جلو استاد حرف نزنم كه صدامو بشناسه!! :sigh:

نترکی تو دختر:ws28:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 4 هفته بعد...
:ws3:این سوتی استاد متونمونه:ws3:

 

 

سر کلاسش بودیم حرف ازدواج شد یه عده هم گفتن اصلا خوب نیست ما همخونه بودنو دوست داریم

 

 

استادم هی اومد اینا رو قانع کنه نشد

 

 

رو کرد به یکی از اقایونی که تازه متاهل شده بودن گفت بچه ها ازدواج خیلی حال داره باور نمیکینید از دوستتون ببرسید چه جالی میکنه:jawdrop:

:ws28::ws28::ws28::ws28:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

هی! من کلا خیلی کم سوتی میدم ولی بدترین سوتی که دادم این بود

یه روز غروب که شبش قرار بود برم تولد یکی از دوستام ، یه بنده خدایی اوومد دم در گفت یوسف بریم! گفتم زوده هنوز! گفت نه الان بریم تو راهم لباس می خریم واست. منم که نمیتونم رو حرفش حرف بزنم عینه برخی گفتم باشی!

رفتیم سوار ماشین شدیم از نو بنیاد اومدم سمت پاسدارن اوونجا یکی از دوستام کت شلوار فروشی داره. پیاده شدیم رفتیم تو مغازه اول پیرهن آورد گفت بپوش منم رفتم پروف کردم اوومدم بیرون دیدم زدن زیره خنده! حالا نخند کی بخند! منم به خودم شک کردم گفتم نکنه.... هی به خودم نیگا میکردم!!!! یهو چشام به پاهام افتاد!!!

آخه کی واسه پروف پیرهن کفشاشو در میاره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هی....

  • Like 23
لینک به دیدگاه

یه بار رفته بودم خونه ی داییم اینا( طبقه ی بالامونن)

بعد تا از در رفتم تو دیدم عع یه گلدون قشنگ اونجاست.:icon_redface:

گفتم چه نازه...دایی اسمش چیه؟ از همین گل فروشی سر خیابون خریدی؟

داییم هم همچین تیپ کارشناسانه گرفت و گفت:

آره دایی جون... اتفاقا" خیلی هم از آقاهه در مورد نگهداریشو اینا سئوال کردم. :w16:

گفتم خب...اسمش چیه؟

گفت: ( با اعتماد به نفس کامل) لازانیا w58.gif

گفتم مطمئنی دایی؟ لازانیا نداریما....w58.gif

گفت: آره...لازانیا...نه لازانیو...نه...امممممممم هاااااااااا یادم اومد آزالیا :ws3:

و من: :ws28::ws28::ws28::ws28:

  • Like 17
لینک به دیدگاه
در حین گفتم پخخخ بودم که دیم طرف ریش دارهicon_pf%20%2834%29.gifپسر بودهicon_pf%20%2834%29.gificon_pf%20%2834%29.gif 5 متر پریدم عقب و توضیح دادم که من نمیدونستم بخدا

منظوری نداشتم:ws44:

 

 

اون بنده خدا هم که از ترس لکنت گرفته بود گفت خانوم ترسوندیم

:ws28: من یه خاطره مشابه دارم!

فصل امتحانا بود ، لابی دانشکده شلوغ شده بود... بچه ها امتحان داده بودن اومده بودن بیرون... منم وقتی از جلسه اومدم بیرون تو اون شلوغی یه صندلی خالی پیدا کردم نشستم... نگو این جای دختری بود که پشت به من وایساده بود داشته با دوستاش حرف میزد... منم کتابو داشتم با دقت نگاه میکردم که ببینم سوالارو درست جواب دادم یا نه ... کلی تمرکز کرده بودم که در همون حال این دختره عقب عقب اومد نشست رو من... منم یه لحظه از حالت تمرکز درومدم و اصلا متوجه نشدم چی شد دقیقا این شکلی شدم: :w58:

بعد که نشست یه جیغی زد که همه تو اون شلوغی برگشتن مارو نگاه کردن ... منم خودمو هی میبردم عقب میچسبوندم به صندلی! :mpr: هرکاری هم میکرد نمیتونست از رو من بلند شه از یه طرف میخواست به من فشار نیاره!!!! از یه طرف میخواست زود بلند شه! :45645: خلاصه یه 10 ثانیه ای ملت هاج و واج داشتن مارو نگاه میکردن تا این دختره از رو من بلند شد!!!! بعدش هی باهم پچ پچ کردن خندیدن!:icon_razz:

اون دختره بیچاره هم هرموقع منو میدید قرمز میشد زود فرار میکرد میرفت! و این خیلی ضایع بود! :w888:

  • Like 23
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...