Control 1576 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 مرداد، ۱۳۹۰ یه زمانی تدریس می کردم قرار بود به یه دختر خانومی کامپیوتر + اینترنت تدریس بکنم ( البته باباشم بود:icon_razz:) آقا یه روزئی داشتیم با این بابائه درد و دل می کردیم که رسیدیم سر مبحث دانشگاه بعد کمی پرس و جو دیدم از قضای روزگار این آقا پیمانکار همون دانشگاهی بود که من اونجا کاردانی گرفته بود ( آموزشکده (موشکده) فنی شماره1 تبریز) یه هو بابائه برگشت گفت : آقا رضا دانشگاه آهوووو هنوزم هس؟؟ منم برگشتم یه هو گفتم : اگرم باشه تا حالا زنده زنده خوردنش آقا یه لحظه کپ کردم ( اخه فکر کردم منظورش آهو توی جنگل بود نگوووو منظورش ماشین بود) 27 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۰ من نشسته بودم سر میز میخاستیم نهار بخوریم بعد سمان رفته بود اشپزخونه منم با خودم گفتم تا نیومده بشینه بش بگم روغن زیتونو ابغوررو با خودش بیاره انقد هول بودم تا تند بگم که نکنه از اشپزخونه بیاد بیرون که گفتم سمان عزیزم اون ابغوره و اب زیتونوبیار یدفه داداشم گفت چییییییییییی؟اب زیتون چیه دیگه.خلاصه تا اخر غذا هی میگفت اب زیتون بخور خوبههههههههههههههه 29 لینک به دیدگاه
RAPUNZEL 10430 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۰ یه سوتی البته تقریبا میشه گفت سوتی از خودم با بچه های انجمن رفته بودیم بیرون من و 3PD(دوست و همکلاسیمو مامانبزرگم )و *venoos*(دخترم):girl_blush2: و میلاد 68 (خانداداشم):Ghelyon:و Z!ZA (داداش تپلوم که هممون همیشه به یادشیم ) و mina jojo(آبجی وروره جادو و شیطونم)و Hodaa(آبجی خکشلم):girl_yes2: تو پارک بودیم که یهو ازین پلیسای امنیت اخلاقیه گشته چیه اومد از بقلمون رد شد هممون یهویی کپ کردیم بعد من میخواستم بچه ها آروم بگیرن تو مغزم یهو یه فکر اومد که اگه گیر دادن میگیم دانشجوییم :thk: گفتم بچه ها آرامشتونو حفظ کنید اگه گیر داد میگیم دانشجوییم کارت دانشجوییامونو نشون میدیم خانداداشم یهو اینجوری شد:خو آباجی الان مال من دانشگاه محل تحصیل یه جا نوشته مال تو یه جا مال انویکی یه جا دیگه منم کم نیاوردم گفتم مهم اینه که دانشجوییم 29 لینک به دیدگاه
jonny depp 8297 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۰ این سوتی برای بنر یه پاساژ که چون شب بود نتونستم عکس بگیرم متنش از سردار ... برای طرح بد حجابی کمال تشکر را داریم 27 لینک به دیدگاه
mina_srk 1982 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۰ سرما خوردم،رفتم جلو خواهرم میخواستم بگم:دهنمو باز میکنم ببین ته گلوم قرمز شده؟ به جاش گفتم:دهنمو باز کن،ببین ته گلوم قرمز شده؟:ws28: 26 لینک به دیدگاه
تینا 15116 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 مرداد، ۱۳۹۰ امروز رفته بودم یونی بعد میخواستم کتاب فارسی عمومیمو که بچه ها داده بودنش به مسئول اموزشمون بگیرم فامیلی این اقا امیری هست منم رفتم پیشش گفتم سلام اقای امیری کتاب فارسی امیری منو به شما دادن یدفه خودم خندم گرفت گفت نه کتاب امیریتو بمن ندادن اونم خندش گرفته بود. 27 لینک به دیدگاه
maryam_alien 9904 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۰ سوتی استادم: استاد خیلی سختگیر و بداخلاقی داشتیم. یه بار بعد از المپیک پکن و درخشش مایکل فلپس کلاس داشتیم باهاش. اون هم اومد رفتارشو توجیه کنه. برگشت گفت: سختگیری استاد چیز بدی نیست. باعث پیشرفت شما میشه. من اگر با شما بگو بخند کنم که شماها کار نمیکنین. این مایکل فلپس رو ببینین این همه مدال طلا آورده. اگر شما برین فیلم روابط خصوصی مایکل فلپس و مربیش رو ببینید حتما میبینید که مربیش سختگیر و جدیه. اینجا بود که کلاس منفجر شد. استاد هم برای اینکه کم نیاره گفت: منظورم فیلم تمریناتشون بود. 40 لینک به دیدگاه
zahra-d 4993 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 مرداد، ۱۳۹۰ الان داشتم عكساي بازيگرا رو به خواهر بزرگم نشون ميدادم كه چقدر تو دنياي واقعي قيافه هاشون فرق داره بعد 10دقيقه رو عكس زيبا بروفه داشتم نظر ميدادم و ميگفتم هديه تهرانيو چقدر عوض شده نگا لباشو چيكار كرده بعد خواهر ديگمم اومده ميگه اين هديه تهرانيه؟ ميگم پس كيه؟ميگه زيبا بروفه كيه؟تازه يادم افتاد كلي چرند گفتم حالا جالب اينجاس كه خواهر بزرگم خيلي جدي ميگه: باشه فرقي نداره كدومشونه مهم اينه كه خيلي عوض شده 32 لینک به دیدگاه
HaMeD-GibsoN 1859 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۰ دم غروب از شرکت اومدم بیرون که سریع سوار ماشین بشم و برم خونه واسه افطار اما هرچی فکر کردم ماشین رو کجا پارک کردم یادم نیومد. 5 دقیقه همونجا واستادم فکر کردم ببینم یادم میاد ماشین رو کجا پارک کردم ولی به نتیجه خاصی نرسیدم از اینور هم خیلی گشنم بود. در حد مرگ بیخیال ماشین شدم و با تاکسی رفتم خونه. همینکه رسیدم خونه دیدم ماشین دم در خونه پارکه. نگو اصلا اونروز ماشین نبرده بودم هنوزم یادم نیست اونروز چجوری رفتم شرکت 39 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 مرداد، ۱۳۹۰ رفتم خرید انتخاب هم کرده بودم گفتم بزاره تو نایلون ببرم کارتمو دادم با اعتماد به نفس کامل هم گفتم به خاطر این یارانه ها دستگاها خوب کار نمیکنه امیدوارم دستگاه شما خوب کار کنه خانومه هم گفت بله بعد که کارتو کشید دیدم مهلت اعتبار کارتم تموم شده بود آبروم حسابی رفت 36 لینک به دیدگاه
shaden. 18583 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۰ دیروز رفتم گوشی پسرمو بدم درستش کنن به جای اینکه بگم جای شارژر سوزنیش خراب شده گفتم جای شارژر میخیش خراب شده 34 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۰ امروز با یکی از دوستام داشتم با تلفن میحرفیدم یهو قطع شد منم پای کامپیوتر بودم تو نت میچرخیدم 2دقیقه بعد از اینکه قطع شد گوشیم زنگ خورد منم چشمم به مانیتور، گفتم دوستمه دیگه سریع برداشتم نذاشتم حرف بزنه :shad:با صدای بچه زیر 5 سال تند تند میگفتم الو الو چنا قطع کردی مگه دوجم نداری که قطع کردی چیکار کنم دیگه قطع نکنی دوجم بداری دیدم صدایی نمیاد گفتم حتما آنتن نمیده دوره اتاق میچرخیدم هی میگفتم الو الو هنوجم دوجم نداری؟ (با همون صدا:4chsmu1:) دیگه مطمئن شدم صدام نمیرسه و گفتم قطع کنم خودم بزنگم که دیدم اصلا شماره ای که افتاده رو نمیشناسم:icon_pf (34): سریع قطع کردم و زدم زیر خنده:ws47: حالا از صبح اون شماره اس میده بزنگم بازم همونجوری میحرفی باهام؟ 44 لینک به دیدگاه
Spento data_3j 675 اشتراک گذاری ارسال شده در 27 مرداد، ۱۳۹۰ داشتم توي خيابون ميرفتم كه از كنار دختر يكي از همسايه ها كه داشت با يه دختر ديگه راه ميرفت رد شدم و رفتم توي مغازه يكي از دوستامو يه چيزي بهش دادمو سريع اومدم بيرون كه يه دفه باهم شاخ به شاخ شديمو اون گفت سلام منو ميگي:jawdrop: آخه اصلا باهم رابطه نداشتيم منم يه جواب زير زبونسي دادم بعد اون:jawdrop: تازه فهميد با همون دختره بوده چون دختره تا اون موقع داشت با تيليف حرف ميزد 29 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ یه رفیق داشتیم اسمش مصطفی بود. بهش میگفتیم مصطفی کلنگ. یه روز باباش زنگ زد بهم از خط مصطفی. اسمشو کلنگ سیو کرده بودم. همین گوشی رو جواب دادم گفتم سلاااااااام. چطوری کلنگ؟؟؟ گفت الو؟ گفتم بترک بابا کلنگ!!! این کلنگشو همچین غلیظ میگفتما. دوباره گفت الو؟ گفتم بابا ضرتو بزن چرا هی الو الو میکنی؟ یه دفه گفت من فلانیم. :icon_pf (34): 39 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ رفیقم اولین x3 رو آورد قزوین. میگفت دوبله پارک کرده بودم پلیس با بلندگو گفت بی ام و ضربدر 3 حرکت کن. 35 لینک به دیدگاه
Mahnaz.D 61915 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ بعد شوهرم رفتم حموم دیدم نصف نرم کننده تموم شده....داد زدم ...می گم فرهااااااد چیکار کردی؟ می گه مگه اون شامپونبود؟ می گم نه نرم کننده بود...یه ذره می زنن...زیادش باعث می شه مو بریزه.... الان مو داری؟ می گه ...عع دیدم کم کف می کنه...گفتم شاید مدلشه باید زیاد بزنم.... حرص نخور به جاش موهام نرم می شه 31 لینک به دیدگاه
Abolfazl_r 20780 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ واااااااای عالی بود :ws28: :ws28: موبایل نداشتیم دو تا ماشین مجردی رفتیم مشهد برنامه خاصی هم نداشتیم. هیچ قراری هم نذاشتیم. همون روز اول همدیگه رو تو راه گم کردیم. ما جلوتر رفته بودیم. فکر میکردیم عقب موندیم هی تندتر میرفتیم. اون یکی ماشین عقب مونده بودن فکر میکردن جلو موندن هی وای میستادن . بعد 4 روز هر کدوم جدا برگشتیم. :icon_pf (34): الان که فکرشو میکنم زندگی بدون موبایل غیر ممکنه. 38 لینک به دیدگاه
Artaria 13629 این ارسال پرطرفدار است. اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۳۹۰ تو دوران راهنمایی یه مدیر داشتیم که صداش میکردیم آقای حسنی ( فامیلیش حسنی بود). یه هفته در میون صب و ظهر میرفتیم مدرسه . این آقا به بچه هایی که ظهر نمیومدن نماز جماعت مدرسه چپ چپ نیگا میکرد :texc5lhcbtrocnmvtp8 یهنی ازشون خوشش نمیومد و بچه ها هم تقریبا به اجبار میرفتن برا نماز :texc5lhcbtrocnmvtp8 یه روز که داشتیم نماز میخوندیم ، موقع تکبیره الاحرام، یکی با صدای بلند گفت : «چهار رکعت نماز ظهر میخوانم از ترس آقای حسنی، واجب باشد قربتاً الی الله » :texc5lhcbtrocnmvtp8 نمازخونه منفجر شد از خنده :biggrin: 50 لینک به دیدگاه
Atre Baroon 19624 اشتراک گذاری ارسال شده در 1 شهریور، ۱۳۹۰ داشتیم شام میخوردیم و خونواده خواهرم اینا هم بودن و مامانم داشت به خواهرم میگفت: به همسرت گل گاو زبون بده، بخوره! بعد خواهرم گفت: درست میکنم! ولی نمیخوره! یهویی مامانم گفت بیخود!!! و همه بخصوص شوهرخواهرم اینجور شدیم!:ws28: 38 لینک به دیدگاه
Sepideh.mt 17530 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 شهریور، ۱۳۹۰ چند روز پیش داداشم از سرکار اومد خونه مثله اینکه تو راه دختر همسایمونو دیده بود نشناخته بود ... غرغر کنان هی میگفت بابا شما دخترا چرا اینجوری میکنین ... لباتونو پروتز میکنین... گونه پروتز میکنین...همش پروتز...چرا اینجوری میکنین با خودتون همون موقع هم داشت با یکی از وسایل خونه ور میرفت اونم درست نمیشد اعصابش ریخته بود بهم یهو من یه پیشنهاد در جهت درست شدن اون وسیله دادم اونم با اعصاب خوردی تماااااااااام گفت تو پروتز نده :ws47::ws47: بعد خیلی با اعتماد به نفس گفت میگم پروتز...تز نده:viannen_38: از ترسم رفتم تو اتاقم حالا نخند کی بخند:ws47: 43 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده