* v e n o o s * مهمان ارسال شده در 30 مهر، 2011 چند سال پیش رفته بودیم مشهد، تو صحن با خونواده مونده بودیم که عکس بگیریم، خواهرم موبایلشو داد به یه آقاهه که ازمون عکس بگیره؛ خلاصه ما آماده شدیم منتظریم آقاهه عکس بگیره؛ ایشون چششونو میذاره رو لنزه و LCD موبایلو سمت ما واااااااای هی این موبایل و عقب جلو میکرد تا ما رو توش ببینه ما هی از اینور چشای درشتشو میدیدیم؛ هی سفیدی هی سیاهیش .... هممونم به این حالت؛ نمیتونستیم بهش بگیم برعکس گرفتی؛ من و خواهرم بهش پشت کردیم و میخندیدیم بابامم با ادا و اشاره بهش فهموند اشتباه موبایلو گرفتی،؛ یه عکس تاری انداخت که ؛ ما هم تو عکس به زور جلو خندمونو گرفتیم
.FatiMa 36559 ارسال شده در 30 مهر، 2011 اون هفته با خواهرام شام رفته بوديم بيرون بعد موقع برگشت از يه خيابوني رد ميشديم كه خيلي خلوت بود و البته ساعت11 شب بود و تو اون خيابون پسرا فقط با ماشين ويراژ ميدن و ما هم كه ماشينمون سر خيابون بود مجيور بوديم تا سر خيابون پياده بريم و از پياده رو هم ميرفتيم كه ديده نشيم:banel_smiley_52:بعد يهو صداي يه ماشيني اومد كه واستاده و مرده هي ميگه خانوم خانوما ما هم فكر كرديم يكي ميخواد شيطنت كنه واسه همين جواب نداديم نگو خواهر وسطيم نگاه كرده ديده ماموره اصلا هم به رو خودش نمياره كه يهو خواهر بزرگم نگاه كرد يعد ديد ماموره ماموره گفت كجا ميرين گفتيم ماشين سر خيابونه داريم ميريم منزل بعد خواهر وسطيم پررو پررو ميگه مارو تاسر خيابون ميرسونين؟ماموره گفت بله تا سر خيابون مراقب هستيم مزاحمتون نشن خواهرمم ضايع شد نميدونم با خودش چي فك كرده كه ميخواد ماموره با الگانس مارو برسونه اتفاقا شبیه این اتفاق واسه دو تا از دوستام افتاده بود ولی اونا سوار شدن زمستون بود همه جا بسته بعد دوستامم پیاده تو سرما داشتن می رفتن که چند تا پسر مزاحمشون می شه مامور راهنمایی رانندگی هم اونجا بوده ولی کاری به کار پسرا نداشت دوستم برگشت به پلیسا گفت مگه نمی بینین مزاحم ما می شن چرا کاریشون ندارین پلیسه هم می گه این به ما مربوط نمی شه دوستمم عصبانی می شه می گه دهه یعنی چی مربوط نمی شه واقعا که خجالتم نمی کشییییییییییین لااقل مارو برسونین گناهتون کم رنگ تر شه پلیسا هم که شاخ درآورده بودن سوارشون کردن رسوندنشون 33
آرانوس 6500 ارسال شده در 31 مهر، 2011 آخر نامه زده شده بود: رئیس کمیته انضباطی بدوی دانشگاه.... روشم امضا شده بود:w768: رفتم آموزش میگم با رئیس کمیته انضباطی آقای بدوی کار دارم:w00: خانمه با نیشخند:ubhuekdv133q83a7yy7:viannen_38: میگه آقای بدوی موجود نداریم اصلاً ،میگم ایجا نوشته میگه اون خود کمیته انضباطی بدوی هست(یعنی یه جورایی نوع کمیته هست) منم از رو نرم گفتم اااااا خوب بد نوشته با فاصله بود فک کردم آقای بدوی هست:JC_thinking: 38
saray89 3064 ارسال شده در 31 مهر، 2011 داشتیم با جمعی از بزرگان یه فیلم میدیدیم خواهرم هم داشت واسمون ترجمه میکرد یه جا زنه و مرد رفتن که بخوابن و کلی کار داشت به جاهای باریک کشیده میشد ما هم مونده بودیم در محضر بزرگان چه کنیم بشین ببینیم ضایعست خاموش کنیم از اون ضایع تره یهو خواهرم میخواست بگه نگران نباشید الان تموم میشه گفت نگران نباشید الان صبح میشه 44
zahra-d 4993 ارسال شده در 3 آبان، 2011 اينايي كه ميخوام تعريف كنم سوتي نيس يه اتفاق عجيبه امروز كلا همه منو گير آورده بودن حالا از كل اتفاقاتي كه صبح برام افتاد بگذرم بعداز ظهر كه داشتم از كلاس به خونه بر ميگشتم نزديك خونمون بودم كه يهو يه خانومي چادري بهم گفت ميتونم وقتتونو بگيرم منم كه كلا خنگم گفتم بفرماييد بدون هيچ مقدمه اي شروع كرد به حرف زدن و گفت كه نزار ظاهرت باطنتو خراب كنه اگه به حرف شيطان گوش بدي يه لكه سياه در تو به وجود مياد و فلسفه به وجود اومدنه شيطان رو تعريف كردو گفت يه كاري كن اين لكه سفيد بشه با عبادت و نمازو ... ميون حرفاش انقدر تند تند حرف ميزد هي سوتي ميدادو اشتباه حرف ميزدو خودشم ميخنديد آخرش بهم گفت سرتو درد نيارم شبا تند تند حواست به اين باشه كه گول نخوري و يه چيزي تو همين مايه ها من نفهميدم منظورش چي بود؟تيپم بدم نبود بگم از گشت ارشاد بود و اصلا هم بهم درمورده اينكه سرو وضعمو درست كنم چيزي نگفت يه بارم منو دوستم زيره بارون داشتيم ميرفتيم كلاس چتر هم داشتيم بعد يه دختره بهمون گفت خانوما چترهاتونو باز كنين حيف نيس تو اين هواي زيبا چتر دستتون باشه؟دنيا زيباسبعد گذاشت رفتيه بارم اونموقع كه مدرسه ميرفتم با دوستم داشتيم ميرفتيم مدرسه صبح بود يه خانومه بهم گفت ساعت چنده سرمو خم كردم كه ساعتو ببينم از رو مچم تا اومدم بگم 7.30سرمو بالا آوردم ديدم نيس 24
zahra-d 4993 ارسال شده در 4 آبان، 2011 امروز رفتم داروخانه ميخواستم قطره ميخچه بخرم نميدونستم چي بايد بگم به طرف گفتم چيه ميخچه دارين؟گفتم چسبو نميگما گفت قطره؟گفتم آره بعد داشت ميزاشت جلوم گفت اينم چيه ميخچه!! 26
vahid88 9651 ارسال شده در 4 آبان، 2011 دیشب تو انجمن سوتی بود که پشت سر هم می دام و از خدا می خواستم قبل ویرایشم لحظه رو شکار نکنه. چندتا پنجره باز کرده بودم و می خواستم بخونم تا خواستم پست بذارم دیدم جواب مسابقه فکروبکر و دادم به تاپیک در مرد علی آبادی. پست مربوط به شب بخیر خدا رو دادم به انجمنه داریم خلاصه دیدم سوتی بازاره نمی تونم جمعش کنم رفتم خوابیدم 26
شقایق31 40377 ارسال شده در 4 آبان، 2011 دو روز پیش خواستم زنگ بزنم خونه با وحید بحرفم هی شماره میگیرم اوپراتور میگه شماره مورد نظر در شبکه موجود نمیباشد 5 بار این کار و کردم هی میگفت موجود نمیباشد:w00: دیگه زده بود به اعصابم یهو یادم اومد بجای اینکه شماره خونه رو بگیرم هر دفعه پسورد انجمن و وارد میکنم هر چی میکشم زیر سر محمد ادمینه 35
VINA 31339 مالک ارسال شده در 5 آبان، 2011 با دختر داییم اینا رفتیم نون گرفتیم اومدنی هی دیدم ملت دارن با یه حالت بدی نگامون میکنن هی تو خودمون کنکاش میکنیم که مانتویی روسری چیزی بد نمونده که مدتی بعد دیدم دختر دایی بزرگم نونو گرفته تو دستش تیکه تیکه داره میکنه میخوره پ ن :ماه رموضون داشته نون میخورده 24
goddess_s 16415 ارسال شده در 5 آبان، 2011 تو مراسمای بابابزرگم خونه بابابزرگم بودیم! همه سرشون شلوغ بود هر کی میدویید ی طرف ی کاری انجام بده ، تلفن زنگ زد، هیشکی حوصله تلفن جواب دادن نداشت همه منتظر بودن ی نفر گوشی رو برداره اونم که پشت خط بود ول نمی کرد هی زنگ زد هی زنگ زد!!آخرش دیدم کار خودم پاشدم گوشی رو برداشتم داییم پشت خط بود 5 دقیقه هی سلام علیک و شما خوبی و هی من میگفتم جونم دایی جون بفرمائییید هی داییم میگفت بله الهه جان دیگه داشتم کلافه می شدم منتظر بودم داییم بگه چیکار داره ! هی من میگفتم جونم دایی جون هی داییم میگفتت بله الهه جان ی دفه ی نفر از پشت خط گفت حمید آقا منزل تشریف دارن!!:persiana__hahaha: تازه دوزاریم افتاد داییم از اون اطاق گوشی رو برداشته بوده! من فک می کردم داییم زنگیده داییم فک می کرد من زنگیدم! گوشی رو که گذاشت ی رب نمی تونستم جلوی خندمو بگیرم!:4chsmu1: گفتم واسه این که در این تاپیک نیز سهیم باشم وگرنه من که کلا خیلی سوتی نمی دم!!!:4chsmu1: 39
Control 1576 ارسال شده در 5 آبان، 2011 زیاد دوس ندارم قاطی تاپیک های عمومی بشم ولی خب بحث سوتی بود حیفم اومد باعث خنده عزیزان نشم یه روز داشتم میرفتم طرف دانشگاه تبریز فکرم مشغول بود. یه هو راننده اتوبوس گفتم آقا کیفتو بذار اینجا برو پول ملت رو جمع بکن :w74: من دست از پا درازتر مشغول اینکار شدم ...آقا کرایه ... پدر جان کرایه ... تا رسیدیم طرف خانوما :icon_pf (34): ننه کرایه .... خواهر کرایه ... مادر کرایه .... آخرش رسیدم به یه دختر خانوم .... خانوم کرایه تون رو لطف می کنید دختر : بفرمائید من : خورد ندارید 25 تومنی؟ دختر : نه آقا برگشتم من : اقای راننده یه 100 تومنی بده برگشتم طرف دختر من : بفرمائید دختر: ممنون ....... واااا آقا 75 تومنش کوووو من : ببخشید خانوم یادم رفت الان میرم بقیه شو میگیرم برگشتم طرف راننده من : اقای راننده 50 تومن کم گرفتم دادم اون خانومی که آخرا نشسته راننده : باشه بفرما برگشتم من : خانوم بفرما بقیه پولتون دختر : ممنونم ......... وااااااااااااااااااااااااااا آقا باز که بقیه ش موند. یا خدااااااااا :4chsmu1: من که سرخ و سفید شدم ..... کل اتوبوس داشتن بهم میخندیدن با هزار زور رفتم از راننده 25 تومن اخری رو گرفتمو و به دختره دادم :there: 40
morvaridtalaee 2591 ارسال شده در 5 آبان، 2011 نزدیک عید بود و مدیر گروهمون به اجبار به دانشجوها گفته بود بیان سر کالاس من هم رفتم کلاس ساعت 8 صبح بود استاد وسط کلامش گفت" بنی ادم اعضای یکدیگرند" و یه لحظه مکث کرد و من هم از روی حواس پرتی مثلا خواستم دنباله شعر رو بگم که اشتباهی گفتم"ز گهواره تا گور دانش بجوی" شانس اوردم کسی بهم نخندید حتی خود استاد هم نفهمید چی گفتم 27
VINA 31339 مالک ارسال شده در 6 آبان، 2011 این سوتی من نیستااا من شاهد این سوتیم فقط یه دختره میره جلو بستنی فروشی میگه اقا اسکوپ البالو تمشک و .... بدید مرد همینجوری گوش میکنه و رو به دختره الان میخواید بخورید؟ دختر :بله مرد:ببخشید خانوم ماه رمضونه هااا دختر: اااا یادم نبود:jawdrop: 34
zx1 1752 ارسال شده در 6 آبان، 2011 اینی که می خوام بگم سوتی نیست ولی گفتنش خالی از لطف نیست! مگه میشه آدم دانشجوباشه شیطنت نکنه اونم دانشجو شهرستان! ولی طوری شیطنت میکردیم عمرا کسی شک نمی کرد این کار بچه های ما باشه! یادش بخیر! آخرای درسمون که بود تو خونه یه جشنی گرفتیم واسه یادگاری خودمون. پسرونه! یکی از بچه ها هم واسه یادگاری داشت با هندی کم فیلم میگرفت! وسطای برنامه یهو بچه ها زدن تو کار مسخره کردن دخترای دانشگاه! مخصوصا یه سری خاصی از دخترای دانشکده! مخصوصا یکی از بچه هامون از یه دختره خوشش می اومد اما روش نمیشد به طرف بگه! اون یکی دوستمم رفت تو کار مسخره کردن این دو تا! یکیشون شد اون دختره و یکیشونم این دوستم و ... خلاصه هر کاری که فکرشو بکنی اونشب بچه هامون کردن! دوستم هم فیلم گرفت! فرداش قرار شد که فیلم رو ببریم سی دی کنیم و هرکی یکی برداره واسه یادگاری! تنها جایی هم که تو اون منطقه فیلم رو به سی دی تبدیل میکرد یه مغازه ای بود که اتفاقا دخترای خوابگاه ازش فیلم و ... اجاره میکردند. نمیدونم تا آخر داستانو خوندید یا نه اما خلاصه بگم براتون که اون بنده خدا که فیلم رو برا ما سی دی کرد به قول خودش که بعدا گفتش به طور غیر عمد اشتباهی قاطی فیلمهایی که شبا دخترا خوابگاه ازش میگرفتند رسیده بود به دخترا و همه دسته جمعی تو خوابگاه شماره 2 دانشگامون ما رو دیده بودن!:icon_pf (34): فک کن با شلوارک و ... اسم یه سری دختر و ... کلی حرف پسرونه و .... فقط اینو بگم که من 6 ماه بعد وسط تابستون رفتم واسه تسویه و گرفتن مدرکم و بقیه بچهامونم یه جورایی همینطور! 35
zahra-d 4993 ارسال شده در 6 آبان، 2011 امروز غروب منو خواهرم داشتيم با سگمون بازي ميكرديم بعد همزمانم باهم حرف ميزديم كه سگمون كه اسمشم جني داشت خودشو ميچسبوند به خواهرم كه خواهرم رو به جني گفت ا... نكن زهرا:icon_pf (34): 22
EOS 14528 ارسال شده در 7 آبان، 2011 با یه تعداد از بچه ها رفته بودیم بیرون ؛ یکی از دوستام هم دوست پسرش و پسر خاله دوست پسرش رو آورده بود! :Ghelyon: صحبت سر گوشی موبایل شد ؛من هم گفتم یه شماره گویا هست که قیمت ها به روز گوشی رو می گه این پسر خاله ........ گفت اگه زحمتی نیست شماره اش رو به من هم بدین من هم که خودم نداشتم زنگ زدم به داداشم که این شماره اش چی بود ؟ اون هم با خنده و مسخره بازی گفت 9092301209 من هم از همه جا بی خبر همین شماره رو دادم به اون آقاهه اون هم همون موقع شماره رو گرفت (اول این رو بگم که از این آقا پسرای نایاب خیلی متشخص و تحصیل کرده و ..... بود:viannen_38: ) به محض این که شماره رو گرفت اول تعجب کرد بعد معلوم بود داره از عصبانیت می ترکه یه دفعه دوستم بهش گفت چی شده مهرداد ؟ قیمت بالا بود رفتی توی شوک :4chsmu1: اما یه دفعه برگشت طرف من و گفت : واقعا که خانوم مگه من با شما شوخی دارم ؟ این چه کاری بود که کردین ؟ مثل این که خودتون زیاد از این شماره استفاده می کنین :w13: من هم اول شوکه شدم که چی می گه بعد هم آنچه که نباید بشه شد :ubhuekdv133q83a7yy7 (همچین قشنگ طرف رو آب کشیدم و انداختم روی بند تا خشک بشه !) وسط همین جر و بحثا شماره گرفت داد دست خودم :w768: یه دفعه دیدم یکی از پشت خط می گه بچه های عزیز شما با زنگوله تماس گرفتین برای شنیدن داستان شماره .... برای شنیدن شعر شماره .... :jawdrop: نمی دونستم باید بخندم یا باید از شرمندگی برم توی زمین با اون حرفایی که بهش زدم :w821: 32
RAPUNZEL 10430 ارسال شده در 7 آبان، 2011 این سوتی رو وقتی اول دبیرستان بودم دادم امتحانای نیم ترم اول بود فیزیک داشتیم منم شب تا بوق سگ بیدار بودم داشتم فیزیک میخوندم(از همون اولم با درس فیزیک مشکل اساسی داشتم حالا فک کن اون فیزیک 1 اول دبیرستان الان به نظرم آب خوردنه دیگه) خلاصه صبح از خواب پاشدم برم مدرسه خیلیم دیرم شده بود امتحان ساعت 8 صبح شروع میشد منم تموم راه رو تا مدرسم دوییدم البته مدرسم با خونه یه یه ربع راه بود رسیدم به مدرسه جانه بی نفس همینجوری وسط سالن همه نشسته بودن داشتم بدیو بدیو میکردم یهو یکی منو از پشت گرفت حالا من اصلا وا نمیستادم همینجوری اون بکش من بدیو اون بکش من بدیو یهو برگشتم دیدم خانم ناظمه منم که شرور گفتم ااااا خانم ناظم به خدا کار بدی نکردم خانم ناظم دیگه دیر نمیام بذار برم سر جام بشینم خانم ناظم بذار برمممممممم اون هی منو میکشی دستشو انداخته بود دور گردنم من دیگه به گریه افتاده بودم:cryingf: من میخوام امتحان بدممممممممم ولم کنننننننن حالا همه تو سالن کارشونو ول کردن دارن منو نگا میکنن داد و بیداد...منم که به درسم آلرژی شدید داشتم :icon_pf (34): خلاصه همینجوری:w821: با این اوصاف:w821: تا دفتر رفتیم منو نشوند رو صندلی یه شکلات با یه چایی داد دستم گفت گریت تموم شد؟من::mornincoffee: امتحان فیزیکتون چندم بود؟من گفتم (مثلا 28) :ws54:گفت خوب امروز چندمه؟ من گفتم معلومه دیگه(28):ws54: گفت عزیزم تو مگه سال اولی نیستی گفتم چرا گفت قربونت برم تاریخ امتحانتون فرداست من: نخیرم الکی میگی خانم ناظم خانم ناظم: بچه میگم تاریخ مال فرداست اینا اینم برنامتون من::4chsmu1: خانم ناظم: از بس بازیگوشی میکنی خودتو همه رو عذاب میدی الان یادم میاد میبینم وقتی داشتم تو سالن میدوییدم فقط مقصودم امتحان بود یه سره میدوییدم وگرنه اگه توجه میکردم کسایی که در حال امتحان دادن بودم بچه های سال سوم بودن که همه از من بزرگتر بودن و نمیشناختمشونخانم ناظممونو بگوولی خدایی بچه شری بودم فک کنم اگه درسم بد بود هیچ مدرسه ای ثبت نامم نمیکرد همه ناظم مدیرا اسممو حفظ بودن 31
Avenger 19333 ارسال شده در 8 آبان، 2011 زمستون مریض بودم بد رقم رفتم امپول بزنم ، پرستاره گفت برو بخواب رو تخت ، شلوارت رو بکش پایین تا بیام منم دیدم تخت تو اتاق خالی هست رفتم کشیدم پایین و خوابیدم رو تخت یه 10 دقیقه گذشت دیدم هی صدا میزنه اقای ..... ...منم صدا زدم اینجام اومد زد زیرخنده گفت چرا اینجا خوابیدی ......گفتم برو تزریقات نه اتاق انتظار برگشتم دیدم پشت سرم 20 تا ادم رو صندلی نشستن و من 10 دقیقه داشتم براشون نمایش ک و ن میدادم با اعتماد به نفس کشیدم بالا رفتم بیرون نقل از یه جایی 26
bpcom 10070 ارسال شده در 8 آبان، 2011 با جمعی از دوستان رفته بودیم رامسر. یه شب زد به سرمون ساعت 12 پاشیم بریم ساحل ، خلاصه وسایل شنا رو برداشتیمو رفتیم . بعد کلی آب تنی تو تاریکیه شب.احساس کردیم که نم نم داره باروون میگیره خلاصه از آب زدیم بیرووونو خیلی با عجله لباس پوشیدیم. دوستم گفت من برم در ماشینو باز کنم تا شما برسید. اون رفت و ما هم تند تند خشک کردیم و تو بارووون بدو به سمت ماشین . درو وا کردم و پریدم تو ماشین ، دوستمم از عقب سوار شد که دیدیم ااااا ماشین فرق میکنه ، پسر جوونیم که تو ماشین بود تو حالت شک گفت :jawdrop:: آقا فکر کنم اشتباهی سوار شدید یه ببخشید گفتیمو پریدیم پایین که دیدیم دوستمون دو تا ماشین اونورتر واستاده و داره با تعجب ما رو نگاه میکنه..... سوار شدیمو برگشتیمو ویلا واسه بقیه تعریف کردیمو کلی خندیدیم :ws2: 40
ارسال های توصیه شده