رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

چند هفته پیش کنفرانس داشتم واسه درس هوش محاسباتی

استاد همش تاکید داره که نباید به اسلایدها نگاه کنید و رو خونی کنید . باید از زبون خودتون توضیح بدید .

خلاصه که منم جوگیر شدم موقع کنفرانس و هر اسلایدی که میاوردم رو میکردم به بچه ها و توضیح میدادم .

رسیدم به اسلایدهای اخر و یهو دیدم فراموش کردم که این اسلایده چی نوشته بود !

منم گفتم تا اینجاش خوب اومدم نباید بذارم 3 بشه

خلاصه با اعتمادبنفس زیاد دست به سینه ، هرچی تو ذهنم بود از مقاله توضیح دادم .

اخرش گفتم : ادامه نوشته ها هم که به طور مختصر تر توضیح داده شد

اینجا بود که استاد گفت بله خودم متن رو خوندم :ws3:

منو میگی فهمیدم استاد فهمیده توضیحم هیچ ربطی به نوشته ها نداشته ، بازم خودمو نباختم و تا اخر توضیح دادم .

تازه واسه چندتا اسلاید دیگه هم این اتفاق افتاد :ws28:

تازههه بعد کنفرانس همه میگفتن چه تسلطییییییی . دمت گرم :ws50:

گفتم ما اینیم دیگه :ws52: :ws28:

  • Like 32
لینک به دیدگاه

سر کلاس طرح 1 ترم پیش استادمون خیلی با ما رله بود و چون جوون بود کلی شوخی میکردیم باهش سر کلاس :ws3: ( شوخی 18+ )

خلاصه یه جلسه سر کلاس سر یه موضوعی بحث بود که یکی از رفیقای بچه تهران اومد خودشو داخل بحث کرد و همون اول کلی سوتی داد. استاد هم که از اونجا که با ما شوخی داشت بدون اینکه حواسش به کلاس باشه گفت : برو تو که مخت دایورته رو .... که ما ها بلند زدیم زیر خنده و دخترای کلاس که بیشتریا رفتن واسه خنده از کلاس بیرون ...:ws28:

استاد هم رو به من کرد و گفت مهرداد فکر کنم ریییدم ..:ws52:

منم گفت بدجوووور :ws28: و کلی خندیدیم

  • Like 34
لینک به دیدگاه

یه سوتی دیگه هم از این استاد :

 

یه هفته قرار بود جمعه هم واسه جبرانی طرح بیایم دانشگاه .. خلاصه همه اومده بودن که یکی از دخترا با یه ساعت تاخیر اومد.

استاد پرسید چرا دیر کردی ؟

اون هم گفت استاد دیشب تا دیر وقت بیدار بودم ، دیر پاشدم ....

استاد هم گفت : خوب برنامه های شب جمعتونو تو هفته هایی که فرداش کلاس دارید بذارید شب شنبه انجام بدید که صبح خسته و خوابالو نیاین سر کلاس ....

دختره هم که هول شده بود گفت : استاد باور کنید برنامه نداشتم :banel_smiley_4:

کلاس :ws28:

استاد :ws2::whistle:

دختر :imoksmiley::girl_blush2:

  • Like 35
لینک به دیدگاه

:ws28::ws28:

یه بار سر یه کلاسی بین یکی از بچه ها و استاد سر یه استدلالی اختلاف افتاد. دختره هی حرف خودشو میزد و استادم حرف خودشو .

اخر سر دختره گفت: استاد شما مال خودتو در ار نشون بده منم مال خودمو

(منظورش استدلالشون بوده ها:ws3:)

استادهم یه لبخند ملیح زد و گفت: شما میخوای مال خودتو درآر نشون بده ....اما من غلط بکنم درارم نشون بدم:w02:

:ws28::ws28:

  • Like 42
لینک به دیدگاه

امتحان داشتم و من هم که طبق روال همیشه دیر رسیدم :icon_pf (34):

خلاصه بعد از برگزاری دوی ماراتون توی محوطه دانشگاه ، رسیدم به در کلاس و رفتم تو!

استاده یه کم خیره و ناراحت نگاه کرد (که یعنی بازم دیر رسیدی ) اما چیزی نگفت :smiley-gen165:

میزا رو دور تا دور کلاس چیده بودن ؛ یه جای خالی بلاخره کنار یکی از پسرا پیدا کردم

همین طور که داشتم می رفتم به سمت میز داشتم فکر می کردم اصلا درسته بشینم طرف پسرا یا نه ! :JC_thinking: (آخه اون ردیف کلا ردیف پسرا بود )

اومدم با تجهیزات :4chsmu1: از بین 2تا میز رد بشم که یه دفعه صدای ترکیدن یه چیزی اومد :banel_smiley_52:

به محض این که برگشتم دیدم موبایل میز کناریم بود که کیف من خورده بود بهش و کلا موبایلش منهدم شده بود :icon_pf (34):

پسره هم یه کم خجالتیه : عیب نداره خانوم ........ اتفاقه دیگه ؛ مهم نیست :there:

من هم مثلا داشتم ابراز شرمندگی می کردم و همین که اومدم خم بشم یه تیکه از گوشیش رو بدم دستش دستم خورد به جوهر راپیدش همه اش ریخت روی میز و کارش :w768: (طرحش رو چون با چسب ثابت کرده بود روی میز تا بیایم کاغذ رو بکنیم کار از کار گذشته بود )

واقعا دیگه نمی دونستم چی بگم یا چه کار کنم :shame:

باز پسره شروع کرد: فدای سرتون تقصیر من هم بود نباید در جوهر رو باز می ذاشتم و ......

من هم که عمرا کم بیارم گفتم :ws3: : بله که تقصیر خودتونه از این به بعد بیشتر دقت کنین که دیگه برای دیگران دردسر درست نکنین :ws25:

قیافه پسره خیلی بامزه شده بود فکر کنم داشت منفجر می شد از حرص و عصبانیت :ws28:

استاد و بقیه بچه ها هم که ... :ws47:

 

 

 

  • Like 28
لینک به دیدگاه

:ws3:

یه روز کلاس پنجم دبستان بودم، معلممونم داییم بود:ws3:

یه درس تو کتاب علوم بود که درباره کپک و قارچ و این چیزا بود،داییم گفت رطوبت و تاریکی باعث میشه که مثلاً نون کپک بزنه و اینم نوعی قارچه:ws3: بعدش گفت کی میتونه جلسه بعد یه نون کپکی بیاره که روش بحث کنیم؟ منم که طبق معمول ... :ws3: گفتم من میارم:ws3:

رفتم خونه یه تیکه نون برداشتم، یه بشکه داشتیم زنگ زده بودو داغون افتاده بود پشت خونمون:ws3: گفتم بهترین جا همونجاست، هم تاریکه و هم بارون میاد رطوبت داره:ws3:

بعد یه هفته صب که میخواستم برم مدرسه ، رفتم نونو برداشتم، همچین بویی گرفته بود و پوسیده شده بود که تا خود مدرسه گلاب به روتون ... :ws3:

فک میکردم داییم همینو میخواد :ws3:

وقتی ساعت علوم ششششششددددددد:ws3:

وقتی ازم پرسید بهرام آوردی نونو و منم گفتم آآآآررررررههههههه:ws3:

وقتی تو پلاستیکو نیگاه کردو نونو دییییییدددددد، گلاب به روتون ... :ws28: :ws28::ws3:

همچین نگام کرد که داشتم میمردم از ترس:ws3: اومد بگه بهرام برو از کلاس بیرون، یهو بالا آورد :ws28: کلاس منفجر شد از خنده :ws28: :ws3:

  • Like 32
لینک به دیدگاه

یه بار سر کلاس ریاضی 2 دانشگاه واسه استادمون گل کندم و گذاشتم رو میزش:icon_gol:

وقتی استاد اومد گل رو برداشت من از خوشحالی حول شدم خواستم برم از کلاس بیرون که یهو همین که بلند شدم لیز خوردم و اومدم با دستام خودمو بگیرم که زمین نخورم که دستم محکم کوبیده شد رو کیف پسری که کنارم نشسته بود طفلی وحشت کرده بود و منم نصفم رو نیمکت و نصفم رو زمین بود جلو پسرای کلاسمون مردم از خجالت.:ws44:

 

 

یه خاطره دیگه از همون کلاس، جلسه اولی که ریاضی داشتیم اودم از کلاس برم بیرون رفتم در و باز کنم حالا هر چی دستگیره رو می دم پایین در باز نمی شه خلاصه هر کار کردم در باز نشد صدای خنده بچه ها داشت بلند می شد که استادمون اومد با یک حرکت خیلی آروم با یک بار دادن پایین دستگیره در رو باز کرد چقدر بچه ها خندیدن حالا اومدم بیرون هر کار می کنم در بسته نمی شه.:ws27:

  • Like 28
لینک به دیدگاه

یه جلسه بعد عید کلاسمون تشکیل نشده بود و گفتیم بیکاریم چی کنیم

بریم سر کلاس بیان 2 ورودی جدیدا یکم با استاد سر به سر بذاریم

خلاصه رفتم اونجا و نشستیم با استاد یکمی شوخی کردیم که یکی از بچه هاشون فکر کرد ما چقدر کارمون درسته واسه رنگ ( اونم با ماژیک ) اومد بهمون گفت میشه کمکم کنید ...

استاد هم رو به من کرد و گفت مهرداد برو کمکش :banel_smiley_4:

گفتم استاد من کار با ماژیکم افتضاحه بی خیال شو

گفت هر چی باشه از خودشون که بهتری !!! :w58:

گفتم باور کن نیستم که دیدم ول نمیکنه ...

خلاصه رفتم پیش اون بنده خدا و گفتم ببین من کار با ماژیکم خوب نیست . بذار با گواش برات بزنم خوب در بیاد که اونم گفت نه نمیشه استاد گفته حتما ماژیک icon_pf%20%2834%29.gif

نتیجه کار مشخص بود دیگه :banel_smiley_4:

استاد در حالیکه به من چپ چپ نگاه میکرد بهش گفت برو خونه دوباره بکش و رنگ کن واسه جلسه بعد بیار

پسره :w74:

من :ws51: چی کنم خوب من که گفتم بلد نیستم :there:

  • Like 22
لینک به دیدگاه

یه بچه از فامیلامون به راننده میگه نارنده

یه روز تو تاکسی مشسته بودمو به اون بچه هه فکر میکردم

یهویی دیدم رسیدم به مقصدم

دراومدم به رانندهه گفتم : آقای نارنده همین گوشه کنارا پیاده میشم !:icon_pf (34):

  • Like 20
لینک به دیدگاه
یه بچه از فامیلامون به راننده میگه نارنده

یه روز تو تاکسی مشسته بودمو به اون بچه هه فکر میکردم

یهویی دیدم رسیدم به مقصدم

دراومدم به رانندهه گفتم : آقای نارنده همین گوشه کنارا پیاده میشم !:icon_pf (34):

منتظر بودم باز خاطره از تقلبی بگی:ws3:

  • Like 7
لینک به دیدگاه

خواهرم تعریف میکرد سوم دبستان بود..تو کلاسشون ی کمد بوده که معلمه کیفشو وسایلشو اونتو میذاشته و بزرگم بوده!!

 

یکی از بچه هاشون دیر میره مدرسه.. زنگ تفریح میرسه... میره کلاس به بچه ها میگه من حال ندارم سر کلاس باشم..میرم تو کمد..:ws3:

 

معلم میاد سر کلاس و شروع میکنه به درس دادن...وسط کار یهو صدای زنگ موبیلش میاد...همه رنگ از رخسارشون میپره...:banel_smiley_52:

 

میره در کمدو باز میکنه و ی جیغ میکشه.. :ws28:

 

بعدشم که کار به دفتر و .... :ws3:

  • Like 32
لینک به دیدگاه

امروز (یکشنبه ، 29/3/90 :ws3:) من و دوستم داشتیم از دانشگاه برمیگشتیم، امتحانمون خیلی سخت بود و ازینکه امتحانو پاس میشدیم در اوج شادی و خوشحالی بودیم :ws3:

امتحانمون درس "مهندسی ترافیک" بود و جواب یکی از سوالای امتحان میشد : « فاصله بین سپر جلوی ماشین عقبی تا سپر عقب ماشین جلویی":ws3:

یهو دوستم گفت بهرام این جمله رو 5 بار تند بگو :ws3: کلی قیافه گرفتمو 5 بار درست گفتم همشو :ws3:

بعدش با همون قیافه ای که گرفته بودم میخواستم بگم تو 5 بار بگو " شش سیخ کباب سیخی شش هزار":ws3:

گفتم حالا تو 5 بار بگو " شیس شیخ کباب ... ":ws28: همین اولشو که گفتم جفتمون زدیم زیر خنده :ws3: :icon_gol:

  • Like 27
لینک به دیدگاه

خواهرم رفته بود ترکیه ؛ مسجد ایا سوفیا. اونجا از یکی پرسیده بود این نقاشی سقفی درباره چیه؟؟

اون طرف هم ناشی؛ گفته بود این نقاشی حضرت مسیحه، 12 تا حوری هم دور و برشن فقط نمیدونم چرا حوری هاش مرد هستن؟!!!

 

نگو منظورش حواریون بود

  • Like 29
لینک به دیدگاه

آقا یه مسابقه بهترین سوتی انجمن بزارید بین سوتی های تا الان و سوتر انجمن رو انتخاب بکنید:ws3: نمیشه یه کاری کرد پست ها بر حسب تشکر چیده بشه؟:ws52:

  • Like 19
لینک به دیدگاه

دیشب موقع خواب توهم برم داشته بود،هی میخواستم بخوابم نمیتونستم،میترسیدم

یهو صدای در اتاق اومد،تو دلم آروم گفتم آخیش بابا آن on شد،خیالم راحت شد!!!!

فکر کردم مسنجره!!!!:ws28::ws28::ws28:

  • Like 32
لینک به دیدگاه

دیروز رفته بودیم یه فروشگاه. رفتیم یه ردیفش که همه چی داشت. فرهادن داشت می گفت: بیا هی می گی هیچ چی اینجا نیست. این سبزیجات...این میوه...اینم حبوبیجات :w58:

گفتم حبوبیجات جدیده؟ گفت آره فکر کنم :4chsmu1:

  • Like 30
لینک به دیدگاه

داشتم با همکارم خرف می زدم و کاری و که انجام دادم نشونش می دادم. گفتم: یو نو اسکات دیس ایز بتر نسبت به آدر وان! :w58: :ws28:

یهو خودم زدم زیر خنده...می گه چی شده؟ میگم ای تو که نفهمیدی من فارسیو انگلیسیو قاطی کردم ؟:ws28:

  • Like 32
لینک به دیدگاه

ما یه استاد ایرانی داریم تو دانشکدمون. دکتر قاضی پور. بیشتر به بچه های ارشد درس می ده.

این دوستم گلفام داشت تو دانشکده راه می رفت یهو یه پسره رو دید برگشته گفت: اسسسسسسسسسسکله هااااااااا :ws28:

یهو دیده استاد قاضی پور جلوشه :ws28:

می گفت استاد اینحوری بود مهناز => :w58:

  • Like 25
لینک به دیدگاه

رفته بودیم خونه ی یکی از دوستامون. یهو یه خانومه که اونجا بود رو کرد به نی نیه دوستمون گقت عشقم یه جیغ بکش من انرژی بگیرم. من گفتم چه با حال عین کارخونه ی هیولاها :ws28:

بعد فهمیدم اوه! چی گفتم...دیدم خانومه اینجوری شد :w58:

  • Like 24
لینک به دیدگاه

تابستون سال پیش بود

من جمعه ها واسه ماشین بازی میرم شمال شهر تو مجموعه تفریحی، اونجا یه سد کوچیک خاکی هست

ظهرها چون خلوت میشد و مسیرش هم اسفالت خوبی داشت همیشه اونجا بازی میکردم(ماشین مدل از نوع موتور بنزینی با حداکثر سرعت 80 ) چون مسیر باید خالی میبود

آقا چشمتون روز بد نبینه. معمولا این ماشینها روشن کردنشون خیلی سخته. زیاد خفه میکنن و کلی دنگ و فنگ داره ولی اون روز راحت روشن شد ولی موتورش ریپ میزد.

هی کاربرات رو تنظیم میکردم و دوباره تست ولی هرچی تنظیم کردم درست نشد.

هوا هم گرم ، مخم آفتاب خورده بود. مثل سگ پاچه میگرفتم از عصبانیت که چرا درست نمیشه

آخرش خواستم بیخیال اونروزم بشم که دیدم دسته ساساتش کشیده شده و ماشین بدبخت داره با ساسات بسته کار میکنه. خودم رو کلی فحش دادم اما بعدش چنان گازوگوزی راه انداختم که همه آدمهای اونجا دورم جمع شده بودن. همه از ماشین خوششون اومده بود و هی مدل و قیمت میپرسیدن اما همین که قیمت رو میفهمیدن میگفتن مبارک باشه و میرفتن

  • Like 21
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...