رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

دیروز مهمون داشتیم

دختر خاله ام خیلی ناراحت بود و می خواستم باهاش حرف بزنم اما نمی ذاشتن کــــــــــــــه ! :icon_pf (34):

خلاصه رفتیم پشت بوم پسرا هم داشتن توی حیاط کباب درست می کردن

همین طوری گفت و گفت و گریه کرد :ws44:

من رفتم براش آب بیارم اما یه دفعه تصمیم گرفتم خاکشیر ببرم !

با دوتا لیوان رفتم بالا و همین طوری که داشتیم حرف می زدیم دیدم یکی از بچه ها از پایین داره صدام می کنه

رفتم لب پشت بوم که جوابش رو بدم

که ای دل غافل حواسم نبود و دستم رو همون طور که لیوان رو نگه داشته بودم گذاشتم لب پشت بوم و همه اش ریخت روی سرش :banel_smiley_52:

حالا فکر کن خاکشیر مگه به همین راحتی ها می ره (تازه فکر کن اون شکلی هم می خواست بره سر قرار :ws28:)

  • Like 32
لینک به دیدگاه

چهارشنبه ای سر کار بودم داشتم با تلفن صحبت میکردم، همکارم هی صدام کرد!

پشت خط هم خانم بچه ها بودن نمیشد قطع کرد! :ws37:

هی گفتم الان میایم دارم تلفن صحبت میکنم!

هی صدام کرد!

هی گفتم الان میایم دارم تلفن صحبت میکنم!

هی صدام کرد!

.

.

.

آخر سر قاطی کردم طرفو پیچیوندم و تلفنو قطع کردم بلند شدم رفتم سمتش! همزمان شروع کردم به فحاشی کردن! فحشای آبدار پسرونه!( آخه اعصابمو خورد کرده بود!):167:

دیدم جواب نمیده!:ws52:

برام جالب بود! مصطفی کسی نبود فحش بخوره جواب نده!

من بی اعتنا ادامه دادم به فحاشی هام تا اینکه وارد اتاقش که شدم و دیدم که ای دل غافل!

یکی از همکاران (خانم) از بخش دیگمون تو اتاقش نشسته! :icon_pf (34):

منو میگی! دوست داشتم برم تو زمین! تو آسمون! نمی دونم! فقط دوست داشتم اونجا نباشم! همه سر کار رو من یه حساب دیگه باز میکنن!

بدبخت اونم همینطور خشکش زده بود!:jawdrop:

ا... ا... سالی یه بارم نمیان تو بخش ماها! همون یه دفه ام که میان اینطوری میشه!

فقط تونستم تو اون لحظه بگم مصطفی انقدر آدمو صدا میکنی اعصاب آدمو میریزی بهم ! اه!:w00:

و اومدم بیرون!

حالا مصطفی سرش پایین! اون بنده خدا هم خشکش زده!

جالبیش اینه خانمه با من کار داشت!مصطفی هم برا همین داشت صدام میکرد! :icon_pf (34):

ولی خدا نصیب گرگ بیابون نکنه یه همچین شرایطی رو!

  • Like 38
لینک به دیدگاه

سلام

این داستانی که میخوام بگم سوتی نیست ولی گفتنش خالی از لطف نیست!

البته قبلش ببخشید اگه یکم +18 شاید!

....

چند وقت پیش داشتم با اتوبوسهای بی آر تی میرفتم سمت پارک وی سرکارم!

تو اتوبوس یه پسره داشت باموبایلش بلند صحبت میکرد و حرف از بلیط و هتل و تایلند بود!

وقتی صحبتش تموم شد یه پیرمرد 60-70 ساله اما خوش تیپ برگشت پسره رو صدا کرد و با صدای لرزون گفت پسرم میخوایی بری تایلند؟

پسره برگشت گفت بااجازتون! چطور مگه؟:ws52:

پیرمرده گفت هیچی فقط با تور میری؟

پسر گفت بله چطور مگه پدر جان؟:ws52:

پیرمرده گفت چقدر دادی؟

(حالا کل اتوبوس رفتن تو نخ این دوتا. مخصوصا پیرمرده)

پسره گفت مثلا 600 تومن!

یهو پیرمرده گفت ای دل غافل!

پسره گفت چی شد حاج آقا؟

گفت هیچی کلاه گذاشتن سرمون! از ما مثلا 700 گرفتن!

پسره گفت خوب شهر با شهر فرق میکنه. شما کدوم شهر رفتید!

پیرمرده خیلی با اعتماد به نفس گفت خوب معلومه پاتایا دیگه!:w16:

اینو که گفت اتوبوس ترکید!!!:jawdrop:

ترکیدا !!! یعنی زن و مزد و راننده هنگ کردند! پیرمرد 70 ساله رفته پاتایا! وای خدای من!:icon_pf (34):

یکی نبود بگه حاجی شما الان وقته مکه و سوریه و ... نه تایلند. اونم پاتایا!

یعنی سوژه ای بودا!

آقا یعنی هر وقت یاد پیرمرده میفتم دلمو میگیرم!:ws28:

خلاصه چی بگم دیگه!

همین!

  • Like 33
لینک به دیدگاه

دشب تو جمع خانواده در حال بحث بودیم

پیش عمو ها و از همه بدتر دختر عموها

:icon_pf (34):

اومدم بگم کاپیتلاسیون گفتم اپیلاسیون :icon_pf (34):

  • Like 36
لینک به دیدگاه

دیروز داشتم میرفتم شرکت

توی آسانسور..

داشتم میرفتم طبقه 6

طبقه 5 یه مردی اومد تووو...

تا منو دید نمیدونم هول کرد نمی دونم چی شد...

بهم گفت: "خسته نباشید!!!"

 

من هم گفتم مرسی

 

دیگه نمیدونم فکر کرد من راننده آسانسور هستم یا چیز دیگه ای :ws3:

  • Like 30
لینک به دیدگاه

امروز از صبح تا عصر دانشگاه بودم،خیلی خسته بودم. چند روز پیش تو یه مغازه ساعت فروشی،یه ساعت دیده بودم خیلی خوشم اومده بود. اون موقع مغازه بسته بود. امروز رفتم تا قیمتش رو سوال کنم.

 

ذهنم خیلی درگیر بود. با جدیت رفتم و گفتم: ( می بخشین،قیمت این عکس چقدره؟ ) خودم هم اصلا متوجه نشدم که دارم اشتباه میگم.

 

فروشنده هم نامردی نکرد! گفت: ( کدوم عکس رو میگین؟ ) من اول اینجوری شدم => :w58: بعد فهمیدم چی گفتم... :persiana__hahaha:

 

  • Like 30
لینک به دیدگاه

دیروز از الکترونیک داشتیم دوستم حالش خوب نبود اومد اون یکی دوستمو صدا بزنه از بس با این خازنو دیو کار کرده بود اشتباهی به دوستم گفت دیود اون دفترو بده بعد یدفه خندش گرفت دوستمم در جواب گفت بیا برد برد بگیر.

  • Like 27
لینک به دیدگاه

سر کلاس واسه یکی از بچه ها تولد گرفته بودیم ، استاد هم بود ، منم شده بودم مسئول تقسیم کیک بین بچه ها که کسی ناخنک نزنه ... خلاصه تو این وسط که همه عکس مینداختن و کلی بگو بخند بود ، یکی از دخترای کلاسمون که منم اصلا باهش شوخی نداشتم ، پیله کرده بود به منو در مورد جدول سوات هی سوال می پرسید. منم یه لحظه قاطی کردم و حواسم نبود برگشتم گفتم : میتونی دو دقیقه خفه شی من کارمو بکنم ، بعدش میام جدولتو انجام میدم

دختره بنده خدا :w58: من :icon_pf (34):استاد :ws46:

بعدش کلی معذرت خواهی کردم و گفتم ببخشید حواسم یه لحظه پرت شد ولی در نتیجه بعدش اونم روش به من باز شد و کلی به عنوان شوخی بار من کرد :w768::banel_smiley_4:

  • Like 31
لینک به دیدگاه

خب بعد از یه هفته غیبت یه سوتی دارم لالیگا

ازمایش اخر ازمایشگاه میکرو کار با LCD گرافیکی بود که من نتونستم برنامشو بنویسم و همینجوری رفتم سر کلاس

فقط یکی از دخترا نوشته بود که فلششو داد تا همه برنامشو کپی کنن ( دمش گرم وگرنه ابروم میرفت ، تازه اولم فلش به من داد :ws3: )

خلاصه همه با خوشحالی برنامه رو ریختیم رو میکرو و ران کردیم. یهو دیدیم رو LCD یه مرغه میکشه که داره دونه میخوره و بعد مینویسه : "سریری" خلاصه استاد برنامه همه رو نگاه کرد و بسی خندید و گفت حتی یاد ندارید درست تقلب کنید خنگولا :ws28:

من همچین بگی نگی بهم برخورد و رفتم تو برنامه که تغییری بدم و درستش کنم . چشم خورد به یجای برنامه که نوشته بود "سریری" خوشحال پاکش کردم اسم خودمو نوشتم :w16: به استاد گفتم بیا که من درست نوشتم . وقتی اومد و ران کردیم دیدیم هیشی نشون نمیده .

باز استاد بسی خندید به ما و همه رو صدا زد پای سیستم من که واسه همه برنامه رو توضیح بده. اول که برنامه پیکسلهای LCD رو نشون داد و گفت مثلا ببینید اینجا اسم تابع برنامه رو گذاشته "سریری" . حالا باید بریم اخر برنامه و این تابع رو فراخوانی کنیم به همین اسم . رفت اخر و دید نوشته "مسعود" . همه یه لحظه هنگ کردن بعد یادشون اومد که من گفتم درستش کردم . یهو دیدم همه بعلاوه استاد رو زمیننو دارن میمیرن از خنده :ws28:

خلاصه که ابرو نموند واسم :ws37: میگم حالا کسی پروژه میکرو نداره واسه پایانترم بدم ؟ :ws3:

 

  • Like 25
لینک به دیدگاه

یدونه از مامان

خواهرم به دوستش زنگولیده بود داشت در مورد انتخاب مدرسه جدید حرف میزد

گفت که احتمالا بره امام حسین . دوستش =رسید که کجاست حالا ؟

اونم از مامان پرسید که : مامان امام حسین کجاس ؟

مامانم که خیلی کار داشت سریع گفت : کربلا دیگه بی دین :ws28:

همه هنگ کردیم :ws52:

  • Like 35
لینک به دیدگاه

اقا چند وقت پیش رفته بودیم ارامگاه فردوسی خب بعد چند تا مهمون عربم داشتیم اومدم بگم اینجا قبر فردوسیه از دهنم پرید گفتم قبر ابو علی سیناس:ws52: حاا اونا که نفهمیدمن ولی ایرانیاش فهمیدن کلی ضایع شدم تمام مسیر برگشت میخدیدن

  • Like 28
لینک به دیدگاه

سر کلاس ریاضیات پیشرفته بودیم

استاد داشت پای تخته مثال حل میکرد.

همینطور که داشت مینوشت گفت: اشتباه می کنم؟؟؟

یکی از بچه ها گفت: نه استاد.. درست میکنید..

کلاس یهویی ساکت شد و همه داشتن از درون میترکیدن :ws28:

  • Like 28
لینک به دیدگاه

با یکی از دوستام رفته بودم طلا فروشی النگو بخره النگو یه سایز کوچیک بود براش

مرده گفت دستت و بیار با جوراب بکنم تو دستتالنگو وسط دستش گیر کرد

یارو گفت بذار در بیارم النگو رودوستم که حسابی دستش قرمز شده بود گفت نمیخواد آقا

شما که تا نصفه کردی بقیش هم بکن که بره تا ته:ws28:مرده میگفت چه کاریه خانم تنگه نمیره خو بذار درش بیارم :ws28:

 

 

من که مردم از خنده

سریع از مغازه اومدم بیرون رفتم تو مغازه انقدر دوستم نیشگونم گرفت پام کبود شده بود:ws28:

  • Like 32
لینک به دیدگاه

دیشب داشتم میرفتم خونه ساعت 2 بود تقریبا. این ساندویچی سر کوچمون داشت آشغالای مغازشو خالی میکرد تو این سطل های بزرگ سر کوچه. تقریبا کارش تموم شده بود داشت میمود که بره سمت مغازش. سطل آشغال هم دستش بود. منم خیلی خسته بودم باهام سلام علیک کرد گفت بفرما. (منظورش این بود بریم مغازه) گفتم نوش جان. :icon_pf (34):

 

یارو یه به سطل آشغال تو دستش نگاه کرد یه به من. من یهو فهمیدم چی گفتم. :ws3:

  • Like 37
لینک به دیدگاه

لیوان چای ریخت رو کتاب نقشه کشیم

فرداش استاد داشت کتابمو نگاه میکرد اومدم توضیح بدم گفتم اینا اثار شب بیداریه استاد

استاد گفت مگه متاهلی؟؟؟

یه خورده نگاش کردم از نوع چپ چپ :banel_smiley_4: گفت نه منظورم اینه که مگه بچه داری ؟ بچه تر و خشک میکنی

گفتم نه خیر :w00:

گفت پس چی؟

گفتم شب بیدار موندم درس بخونم خو لیوان چایی ریخت رو کتاب

گفت حالا نصفه شبی کی چایی دم کرده بود :ws3:

 

قسمت سوتیش خط دومه بعد نگید خاطره بود :ws3:

  • Like 34
لینک به دیدگاه

اینم یه سوتی آموزنده!

 

یه بار قرار بود با دوتا از دوستان بریم بعدازظهری بیرون! دوتامون که خونمون نزدیک هم بود رفتیم دنبال سومی!

به خونشون که رسیدیم گفت تنهام بیایید بالا تا من حاضر شم دستگاه جدیده که گرفتم هم ببینید!یه دستگاه ریسیور جدید HD گرفته بود که وصل میشه اینترنت و همه کانالا رو باز میکنه و به قول یه بنده خدایی کل دنیا رو که میگیره هیچ آخرتم میگیره! :w645:

ما هم رفتیم بالا و تا اون حاضر شه دستگاشو ببینیم.

اون یکی دوستم داشت کانال چنج میکرد و از کیفیت لذت میبرد که رسید به یه سری کانالای +18. همینطور که داشت به چنج کانال ادامه میداد یهو رو یکی از همون کانالای +18 برق رفت!:icon_pf (34):

ریسیورا هم اینطورین که وقتی رو یه کانال برقش قطع شه وقتی دوباره برقش وصل شه رو همون کانال میاد دوباره!:jawdrop:

حالا فکر کنید برق رفته و ما موندیم و یه ریسیور و کانال +18 و دوستم و پدر و مادرش که رفته بودن خرید وتا نیم ساعت دیگه هم قرار بود برگردن!:ws21:

دوستم هی اون یکی دوستمو فحش میداد به اداره برق فحش داد. به شانس خودش فحش میداد و ...

از طرفی هم از این اتفاق نایاب و شانس دوستم و کاراش خندمون گرفته بود!:ws3:

ولی هیچ کاری هم نمیشد کرد! :banel_smiley_4:

اگه برقا دیر تر از باباشینا بیاد و اون کانال بیاد رو تلویزیون 42 اینچ با کیفیت HD دیگه واویلا!:w768:

خلاصه بعد از کلی بالا پایین و مخارو گذاشتن روی همدیگه:ws33::JC_thinking: به این نتیجه رسیدیم که ریسیور برداریم باخودمون ببریم خونه ما بزنیم به برق و کانالشو درست کنیم بعد برگردیم و دوستم به باباشینا بگه برده بودم چندتا کانال جدید رو کدشکنی کنم و از این دری وری ها...:w58:

خو بهتر از هیچی بود که. با اینکه بازم تابلو بود چون دستگاه خودش به اینترنت وصل میشه و کانالا رو باز میکنه.:ws3:

به هر حال با اینکه بیرون رفتنمون زهر مار شد ولی کار رفیقمون راه افتاد

یکم خندیدیم.:ws3: دوستم حرص خورد. :ws46:ما بازم خندیدیم.:ws28: دوستم خیلی حرص خورد :167:. ما دیگه نخندیدیم:icon_redface: دوستم هم ... دوستم رو ول کن حالا برقا رو بگو که چه بی موقع رفت!:w000:

 

و نکته آموزنده اینکه هیچ وقت سراغ کانالای +18 نرید! اونم HD!

باتشکر ... ستاد مبارزه با فساد اخلاقی HD:ws3:

با همکاری اداره برق!!!

  • Like 35
لینک به دیدگاه

:ws28:

 

یک سوتی همراه با عذاب وجدان زیاد. :ws44:

 

من خیلی از عمرمو یه مدت همش تو جاده بودم. تو تاپیک خاطرات سفر با اتوبوس قصد داشتم همشو بگم ولی فرصت نشد.

 

حدودای عصر بود راه افتادم برم رشت. هوا گرگ و میش بود کوهین رو رد کرده بودم. تو این ساعات رانندگی خیلی خطرناکه. دید کمه و بعضی چراغ روشن میرن بعضی با چراغ کوچیک بعضی هم تا هوا تاریک نشه چراغ روشن نمیکنن. من تو لاین خودم داشتم میرفتم سرعتمم زیاد نبود یه کرولای خطی از پشت پیچ درومد تو سبقت بود. (ماشین های خطی رشت یه زمانی کرولا بود. تا چند وقت پیش هم تک و توک بود) من رفتم تو شونه خاکی گوشه های سپرمون مالیده شد به هم. یارو خیلی ناجوانمردانه میمود. خلاصه دو سه دور چرخیدم تو خاکی و دوباره اومدم تو آسفالت ماشین به طور معجره آسایی صاف شد و باز هم شانس آوردم که از پشت کسی نزد بهم. خلاصه جون سالم به در بردم. رفتم کنار جاده واستادم. خونم به جوش اومد. دور زدم افتادم دنبال یارو. اومدم دیدم تو پلیس راه محمود آباد واستاده. دیدم واستاده کنار در ماشین با موبایل خیلی خندان داره حرف میزنه وقتی دیدم داره میخنده کفرم درومد. رفتم آزاد گذاشتم زیر گوشش. گفتم مرتیکه فلان فلان شده این چه وضع رانندگیه. دیدم یارو زبونش بند اومد. همینطوری هاج و واج مونده بود. فکر کردم داره خودشو میزنه به کوچه علی چپ. دستشو گرفتم گفتم بیا بریم حالیت کنم. کشون کشون بردمش تو پاسگاه. هرچی میگفت چی میگی بابا. رانندگی چی؟ چی شده؟ منم میگفتم لال شو الان حالیت میکنم. بردمش تو دفتر پرتش کردم تو. افسره بلند شد گفت چه خبره؟ گفتم این فلان فلان شده داشت منو تو سبقت ممنوع به کشتن میداد. 50 کیلومتر اومدم اینجا گرفتمش. یارو هی میگفت آقا من به خدا خبر ندارم. افسره گفت ساکت. تعریف کن ببینم چی شده. گفتم اینطوری. گفت خوب ماشیناتون کجاست. گفتم بیرونه. بیا بریم رنگ ماشینش رو سپر من هست. اومدیم بیرون دیدیم کرولا نیست. :jawdrop:

 

افسره گفت ماشینت کو. گفتم ایناهاش. به یارو گفت ماشین تو کجاست. گفت من ماشین ندارم. باز هم من :jawdrop:

 

گفتم چرا دروغ میگی ماشینتو دادی کی ببره؟ گفت والا بلا من ماشین ندارم. اینجا منتظر کسی هستم. :ws52:

 

گفتم پس این کرولا کجاست الان کنارش واستاده بودی. گفت من چه بدونم کجاست. :jawdrop:

 

گفتم یعنی چی چه بدونم مگه ماشین تو نیست. گفت نه به خدا. :ws52:

 

تازه دو ریالی محترم افتاد پایین که این آقا هیچ ربطی به اون ماشین نداشت. فقط کنار در راننده ایستاده بود. :icon_pf (34):

 

یارو هم دیده بود اوضاع خرابه زده بود به چاک. من موندمو شرمندگی این بنده خدا. از طرفی سوزش از نواحی تحتانی بابت فرار اون نامرد. :icon_pf (34):

 

نکته اخلاقی: هیچوقت زود قضاوت نکنید. :icon_pf (34):

  • Like 31
لینک به دیدگاه

یکی از دوستان بچه تهران همکلاسیمون داشت سر کلاس با آب و تاب خاطره لایی بازیش تو اتوبان قزوین - تهران و گیر افتادنش توسط گشت نامحسوس پلیس راه قزوین رو برای بچه ها و استاد با آب و تاب تعریف می کرد.منم در حینی که به داستانش گوش میکردم داشتم با نقشه ام تو محیط GIS کار میکردم.

ماجرا به اونجا رسید که بعد از اینکه پلیس ماشینشو نگه داشته ازش مدارک خواسته و اونم که هیچی همراهش نبوده و گفته قزوین تو خونه جا گذاشتم و پلیس بهش گفته که مدارک نداری ، باید بخوابی ...

منم که نصف حواسم به حرفای اونو نصف حواسم به کارم بود تا به اینجا رسید پرسیدم تو چی کردی ؟ خوابیدی؟ :icon_pf (34):

که در نتیجه کل کلاس :ws28: من :icon_redface::ws3: استاد :ws47:اون پسر :girl_blush2::w74::icon_pf (10):

  • Like 30
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...