ژارسین 4579 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ خدایا ... خدایــــــــــــــــــــــــــــا: اگـــه یـه روز فـــــراموش کــــردم خـــــــــــــــــــــــــــــــدای بــــــــزرگی دارم تــــــــــــــــــــــــــــــــو فــــــــــــــــــــــــــراموش نکن کــــــــــــــــــــــــــه بـــــــــــــــــنده ی کــــــــــــــــــــــــــــوچکی داری 1 لینک به دیدگاه
ژارسین 4579 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر 6 ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد!در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی پسرک پدرش را دید …با نگاهی دردناک پرسید: بابا!! کی انگشتانم دوباره رشد میکنند؟ مرد بسیار غمگین شد و هیچ سخنی بر زبان نیاورد..او به سمت ماشینش برگشت و از روی عصبانیت چندین بار با لگد به آن ضربه زد. در حالی که ازکرده خود بسیار ناراحت و پشیمان بود، به خط هایی که پسرش کشیده بود نگاه کرد. پسرش نوشته بود:«« دوستت دارم بابایی»» 4 لینک به دیدگاه
ژارسین 4579 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ همه فکر میکنن چون گرفتاریم از خدا دوریم ..... ولی چون از خدا دوریم گرفتاریم 3 لینک به دیدگاه
ژارسین 4579 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ مگر می شود زندگی مرا به هم ریخته افریده باشد خدای دانه های انار 3 لینک به دیدگاه
ژارسین 4579 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام زندگی بافتن یک قالیستنه همان نقش و نگاری که تو میخواهی نقشه از قبل تعیین شده و تو در این بین فقط میبافی نقشه را خوب ببین...خوب بباف نکند آخر کار قالی بافته ات را نخرند..... 1 لینک به دیدگاه
ژارسین 4579 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ [h=2]دروغ بزرگ...[/h] دختر : بابا کی میریم خرید مدرسه کنیم ؟؟ پدر : دخترم جنس ها گرونه امسال باید صرفه جویی کنیم ... اخبار ساعت 9 !!! آقا اومدین خرید ؟؟ _ بله جنس ها ارزون هستش و قیمت ها مناسب ... دخترک نمیداند پدر کارگرش دروغ میگوید یا اخبار ؟؟ 2 لینک به دیدگاه
ژارسین 4579 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مهر، ۱۳۹۲ خدایا بهشتت کجاست ؟ بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: - بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: - بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: - آن را می فروشی؟! بهلول گفت: - می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. زبیده خاتون گفت: - من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: - به تو نمی فروشم. هارون گفت: - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون ناراحت شد و پرسید: - چرا؟ بهلول گفت: - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم. 3 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مهر، ۱۳۹۲ [h=5]خواهشا بعد خوندنه اين متن يه كم فكر كنيد...... . . . .... . . . . . . . . . . . . . . . . هر از گاهي، با خواهرت شوخي کن،دستش بنداز، بغلش کن، برو پشت در قايم شو و بترسون داداشتو،محکم بزن به شونش،هواشو داشته باش مامانتو قلقلک بده تا از خنده نتونه حرف بزنه،کاري کن پيش دوستاش پُزتو بده،کيف کنه از داشتنت، باباتو بغل کن،چاييشو تو بده دستش،بگو برات از تجربه هاش بگه،بشين پاي حرفش، درددلش، ... دوستت،اگه تنهاس،اگه غم داره تو دلش، اگه ميبيني زل زده ب مونيتورش و هر از گاهي ميخنده،از اون تلخاش، تو هواشو داشته باش، تو تنهاش نذار... باور کن، روزي هزار بار ميميره، کسي ک فک ميکنه برا کسي مهم نيس...[/h] 5 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مهر، ۱۳۹۲ صدای تلفن پسری را از خواب بیدارکردپشت خط مادرش بودپسر با عصبانیت:چرا اینوقت شب منو از خوابم بیدارکردی؟؟؟؟مادر گفت:بیست سال قبل همین موقع شب تو منو از خواب بیدارکردی.نه نمیخوام تلافی کنم فقط خواستم بگم "تولدت مبارک" 4 لینک به دیدگاه
مجید بهره مند 43111 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 مهر، ۱۳۹۲ سلامتیه اون پسری که . . . ۱۰ سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . . ۲۰ سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت . . . ۳۰ سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه . . . باباش گفت چرا گریه میکنی ؟ گفت : آخه اونوقتا دستت نمیلرزید . 4 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده