رفتن به مطلب

اندکی اندیشه


ژارسین

ارسال های توصیه شده

به گورستان گذر کردم کم و بیشبدیدم حال دولتمند و درویش

نه درویشی به خاکی بی کفن ماندنه دولتمند برد از یک کفن بیش

 

 

2a.jpg

خاک شد هر که در این خاک زیست

خاک چه داند که در این خاک کیست

سر انجام که باید از این خاک رفتخوشا آنکه پاک آمد و پاک رفت

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 58
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

اندکی اندیشه

 

سلام مردی در کنار جاده دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند. کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد.... به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی كشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر درکنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسر جان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر این صورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند...

لینک به دیدگاه

یک مشت دانه گندم توی پارچه ای نمناک خیس خوردند. جوانه زدند و سبز شدند.

کمی که بالا آمدند دورشان را روبان قرمز گرفت و همسایه سکه و سیب شدند.

بشقاب سبزه آبروی سفره هفت سین بود.

دانه های گندم خوشجال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندم زارهای طلایی.

آنها به پایان قصه فکر میکردند. به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آنرا میچیند.

نان شدن بزرگترین آرزوی هردانه ی گندم است.

اما برگ های تقویم تند تند ورق خورد و سیزدهمین برگ پایان دانه های گندم بود.

روبان قرمز پاره شد و دستی دانه های گندم را از مزرعه کوچکشان جدا کرد.

رویای نان و گندم تکه تکه شد . و این آخر قصه بود.

دانه ها دلخور بودند از قصه ای که خدا برایشان نوشته بود.

پس به خدا گفتند :(( این قصه ای نبود که دوستش داشتیم. این قصه نا تمام است و نان ندارد.))

خدا گفت:(( قصه شما کوتاه بود اما ناتمام نبود. قصه شما قصه زندگی بود و کوتاهی اش. رسالت تان گفتن همین بود.))

((قصه شما اگر چه نان نداشت اما زیبا بود به زیبایی نان))

لینک به دیدگاه

مرحوم آیت الله بهجت(ره) یکی عارفان بزرگ زمان بودند

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

روزی به ایشان گفتند : کتابی در زمینه اخلاق معرفی کنید

فرمودند:

لازم نیست یک کتاب باشد یک کلمه کافیست که بدانی "خدا می بیند"

لینک به دیدگاه

عکس‌های قشنگ، دلیل بر زیبایی تو نیست...

ساخت دست عکاس است...

درونت را زیبا کن که مدیون هیچ عکاسی نباشی

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

"مرحوم خسرو شکیبایی"

لینک به دیدگاه

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ " شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش " پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید . استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . " پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "

طول زندگی خیلی کوتاهتر از عمقشه !

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

32507819605314240396.jpg

 

 

 

 

 

جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودن به مزرعه.

 

مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه.موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت

 

 

جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ...ولی حرفی نزد.

 

 

مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت:

 

مامان بزرگ جانی بهم گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه"

 

و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست

 

بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری

 

ولی مادربزرگ گفت :

 

 

" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته

 

میخواد کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"...

 

اون روز سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.

 

چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش

 

کارای سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد.

 

مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده.

 

من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت.

 

 

من فقط میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی

 

به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!"

 

 

 

05277446212662102937.jpg

 

گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید..

هرکاری که شیطان دایم اون رو به رختون میکشه

 

( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت، تلخی و...)

 

هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و همه چیز رو دیده.

همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما بدونید

که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه

تا کی به شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!

بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش میکنید

نه تنها میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.

 

همیشه به خاطر داشته باشید:*خدا پشت پنجره ایستاده*

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

52855752938340403174.jpg

بیـخــــودی پــــرسه زدیـــم صبحـــمان شـــب بشـــود

بیخـــــودی حـــرص زدیم سهمـــمان کـــم نشـــود

مـا خــدا را با خـود ســر دعــوا بردیم و قســمها خــوردیم

مــــا به هـــم بــــــد کــــردیم

مــــا به هـــــم بـــــــد گفــــتیم

مـــــا حقـــیقـتها را زیـــر پــــا له کـــــردیم

و چــــه حظــــی بــــردیم که زرنــــگی کــــردیم

روی هــــر حــــادثه ای حــــرفی از پــــول زدیــــم

از شــــما میپـــرسم، مــا که را گــــول زدیــــــم؟؟؟

 

لینک به دیدگاه

لطفا مرا درک کن

 

اگرآنچه را که تو میخواهی نمی خواهم ؛ لطفا سعی نکن به من بگویی که آنچه که من می خواهم اشتباه است .

یا اگر من اعتقادی متفاوت با اعتقادتو دارم ؛حداقل پیش از ان که دیدگاه مرا تصحیح کنی کمی درنگ کن .

یا اگرهیجانات من کمتر یا بیشتراز توست ؛ سعی نکن از من بخواهی احساس قوی تر یا ضعیف تری داشته باشم .

من حداقل الان از تو نمی خواهم که مرا درک کنی . این کار وقتی امکان پذیر است که از تلاش برای تغییر دادن من به شکل یک نسخه دیگر از خودت دست برداری .

بخشی از کتاب" لطفا مرا درک کن" دیوید کرسی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...