رفتن به مطلب

اندکی اندیشه


ژارسین

ارسال های توصیه شده

در پی دلیــلی اســت که ببخشــد ما را

 

14058d1377873305-behesht.jpg

 

 

خالق من «بهشتی» دارد، نزدیک، زیبا و بزرگ؛

 

و «دوزخی» دارد، به گمانم کوچک و بعید؛

 

و در پی دلیلیست که ببخشد ما را ...

 

«دکتر علی شریعتی»

behesht.jpg

  • Like 24
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 58
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خوشــبخــتی یافتــنی نیســت...

14061d1377874024-ghamat.jpg

 

خوشبختی یافتنی نیست ساختنی است.

از زندگی لذت ببرید حتی اگر چیز با ارزشی را از دست داده اید...

 

 

دیروز پشت خاکریز بودیم و امروز در پناه میز!

دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود.

جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد

ghamat.jpg

  • Like 20
لینک به دیدگاه

نــان دادن کــار مــردان اســت...

 

nan%20%5BAloneBoy.com%5D%20dadan.jpg

 

 

 

خواجه عبدالله انصاری فرمود:

 

بدانکه، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است

 

و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است

 

و حج نمودن، تماشای جهان است.

 

اما نان دادن، کار مردان است...

 

  • Like 19
لینک به دیدگاه

تجربه...

به کوچه ای رسیدم که پیرمردی از آن خارج می شد؛

به من گفت :نرو که بن بسته! گوش نکردم، رفتم.

وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم؛ پیر شده بودم

  • Like 21
لینک به دیدگاه

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه ی قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چه قدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد!

دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید، چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید مرد.

بالاخره یکی از دو قورباغه، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت او بی درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد. اما قورباغه ی دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیه ی قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار،‌ اما او با توان بیشتری تلاش کرد و بالاخره از گودال خارج شد.

وقتی از گودال بیرون آمد،‌ بقیه ی قورباغه ها از او پرسیدند: مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟ ولی او واقعا نمی شنید!

معلوم شد که قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند!

  • Like 17
لینک به دیدگاه

مردی در کنار جاده دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند. کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد.... به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی كشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر درکنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسر جان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر این صورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند...

  • Like 14
لینک به دیدگاه

زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد !

 

 

شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه را پرسید .

زن گفت : ” این مرد همسر من و پدر این دختر است . او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند .

 

از بس شب و روز کار می کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است . وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم .

ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم !؟

images?q=tbn:ANd9GcTLRBm1hSAmvMKFswnxRUhzHsYuqmYhWsWDeR8sKubBoI4k2leZ

 

شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید : ” این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می کردید !؟ ”

 

دخترک با خنده گفت : ” من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند . ”

 

زن نیز گفت : ” من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد . نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمیر برای ما درآمد بیاورد !؟

به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود ؟ ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم !؟ ”

 

شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه اش زد و به او گفت : ” آهای پیرمرد خسته و افسرده ! اگر من جای تو بودم به این دختر بی ادب و مادر گستاخش می گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم ، دیگر سراغ شما آدم های بی ادب و زشت طینت نمی آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند !؟ ”

 

پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض گفت : ” اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت می شوند !!

 

مرا از گفتن این جواب معاف دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم ! ”

 

پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد .

 

شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت : ” آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم زبان ها و دشنام ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند . “

images?q=tbn:ANd9GcRR3Qm-AYqdVdjfrYitI9UY2sv2e9uhftB_Ej9Cy0xg6NCyRaMK2w

  • Like 14
لینک به دیدگاه

زندگی با گریه آغازمی شود،همه از صدای گریه ات بلافاصله باخبرمی شوند

اما...اماباآرامش پایان میابد وطول میکشدتاهمه از رفتنت باخبر شوندآیا به این فکرنمیکنی که این اتفاقات وپستی وبلندی ها اگردرزندگی ماانسانها نبود ،زندگی چه رنگی داشت؟!!هرنفسی را که میکشی وهرکاری که انجام میدهی همه را مدیون یک نفرهستی که برخلاف ما آدم ها هیچ همتایی ندارد... .چقدرزندگی بدون اتفاقات وغم وشادی ها بی معنی بود ،هیچ وقت در مقابل این دست اندازها تسلیم نشو زیرا تو توانایی لازم را داری وبازهم میگویم این توانایی مال تو نیست بلکه مال اوست که به تو داده است همیشه وهمه جا درتمام کارها سپاسگزار وشکرگزارش باشپس پیروزی دراختیارتوست اگرهمه چیز را از دیدگاه مثبت ببینی واینجاست که به تومیگوین مثبت اندیش.

  • Like 14
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

ده فرمان لیمن

 

 

1. دعا لاستیک یدک نیست که هرگاه مشکل داشتید از آن استفاده کنید بلکه فرمان است که ما را به راه درست هدایت می کند.

2. میدانید چرا شیشه جلوی ماشین اینقدر بزرگ است ولی آینه عقب اینقدر کوچک؟ چون گذشته به اندازه آینده اهمیت ندارد. بنابراین همیشه به جلو نگاه کنید و ادامه بدهید.

3. دوستی مثل یک کتاب است. چند ثانیه طول می کشد که آتش بگیرد ولی سالها طول می کشد تا نوشته شود...

4. تمام چیزها در زندگی موقتی هستند، اگر خوب پیش می روند از آنها لذت ببرید، برای همیشه دوام نخواهند داشت و اگر بد پیش می رود نگران نباشید، چون برای همیشه دوام نخواهند داشت...

5. دوستهای قدیمی طلا هستند! دوستان جدید نگین. اگر یک نگین به دست آوردید طلا را فراموش نکنید چون برای نگه داشتن نگین همیشه به پایه طلا نیاز دارید.

 

6. اغلب وقتی امیدتان را از دست می دهید و فکر می کنید که این اخر خط است، خدا از بالا به شما لبخند میزند و میگوید: آرام باش عزیزم ، این فقط یک پیچ است نه پایان...

7. وقتی خدا مشکلات تو را حل می کند تو به توانایی های او ایمان داری و وقتی خدا مشکلاتت را حل نمی کند ، او به توانایی های تو ایمان دارد...

8. شخص نابینایی از سنت آنتونی پرسید: ممکن است چیزی بدتر از از دست دادن بینایی باشد؟ او جواب داد: بله، از دست دادن بصیرت !

9. وقتی شما برای دیگران دعا می کنید، خدا می شنود و انها را اجابت می کند و بعضی و قتها که شما شاد و خوشحال هستید یادتان باشد که کسی برای شما دعا کرده است ...

10. نگرانی مشکلات فردا را دور نمی کند بلکه تنها آرامش امروز را دور می کند.

 

 

  • Like 4
لینک به دیدگاه

[h=2]لذت زندگی[/h]

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.

یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...

php4pqHY2.jpeg

میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!

در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت..

میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟

هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام ؟!

میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!

هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:

خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم ...

هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.

پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.

با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!

میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟

! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود...!

پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...

پائولو کوئیلیو

  • Like 4
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...