رفتن به مطلب

این پست را ســــــکوت می کنم تو بنویس !


mani24

ارسال های توصیه شده

و هيچـ كسـ نفهميد كهـ چهـ شدمـ...

نهـ ماهـ بودمـ، نهـ خورشيد...

اما هيچـ دليـ سراغـ مرا از آسمانـ تنهاييـ اشـ نگرفتـ

گوييـ ابرها هيچـ اند

و فقط ابرند و بايد ببارند...

و تنها باريدمـ...

خستهـ ام...

 

 

خستهـ از باريدنـ و تمامـ نشدنـ

خستهـ از بودنـ و نبودنـ...

اما بايد رفتـ

آنكهـ رفتـ ، رسيد

پسـ بايد رفتـ و رسيد...

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 170
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

آموخته ام که وقتي عاشقم ، عشق در ظاهرم نيز نمايان مي شود.

 

آموخته ام که عشق مرکب حرکت است نه مقصد حرکت .

 

آموخته ام که هيچ کس در نظر ما کامل نيست تا زماني که عاشقش شويم .

 

آموخته ام که اين عشق است که زخم ها را شفا ميدهد ، نه زمان .

 

آموخته ام که تنها کسي مرا شاد ميکند ، که بمن ميگويد « تو مرا شاد کردي »

 

آموخته ام که گاهي مهربان بودن بسيار مهمتر از درست بودن است .

 

آموخته ام که مهم بودن خوبست ولي خوب بودن مهمتر است .

 

آموخته ام که هرگز نبايد به هديه اي که از طرف کودکي داده ميشود « نه » گفت

 

آموخته ام که هميشه براي کسي که به هيچ عنوان قادر به کمکش نيستم ، دعا کنم .

 

آموخته ام که زندگي جديست ولي ما نياز به «دوستي» داريم که لحظه اي با او از جدي بودن دور باشيم .

 

اموخته ام که تنها چيزي که يک شخص ميخواهد فقط دستي است براي گرفتن دست او و قلبي براي

 

فهميدنش.

 

آموخته ام که زير پوست سخت همه افراد کسي وجود دارد که خوشحال شود و دوست داشته باشد.

 

آموخته ام که خدا همه چيز را در يک روز نيافريد ، پس من چگونه ميتوانم همه چيز را در يک روز بدست آورم .

 

آموخته ام که چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد.

 

آموخته ام که وقتي با کسي روبرو ميشويم ، انتظار لبخندي از سوي ما دارد.

 

آموخته ام که لبخند ارزانترين راهي است که ميتوان با آن نگاه را وسعت بخشيد .

 

آموخته ام که باد با چراغ خاموش کاري ندارد.

 

آموخته ام که به چيزي که دل ندارد نبايد دل بست .

 

آموخته ام که خوشبختي جستن آن است نه پيدا کردن آن .

 

و آموخته ام که قطره درياست ، اگر با درياست .

 

و آموخته ام که عشق ، مهرباني ، گذشت ، صداقت وبلند نظري خصلت انسانهاي انسان است.

لینک به دیدگاه

امشب از آن شب هایی ست

که تمام نیازت میشود

اشک

و گوشه چشمانت به تماشا مینشیند

تماشای تمام داشتنت از دنیا!!!!

.

.

هرچه چشم میگردانی هیچ نمیبینی

جز دیدن حجم خیالی او .. ،

همانی که در رویایت تمام داشتنت از دنیاست !!!

چشم میبنیدی بر این رویای شیرین

تا نگاهش را پشت پلک هایت حبس کنی

دریغ از مهمان ناخوانده

که عزم رفتن کرده است

چشمانت خیس میشود،

پلک میزنی،

و عسلی نگاه اش را گم میکنی

میان اشک های رفته ات...

لینک به دیدگاه

تنهاتر از همیشه، قلبی گوشه ی سینه ام نشسته!

 

آهسته تر از همیشه، در هر تپش نامی تکرار می شود با عشق!

 

آری! هنوز به یاد تو هستم؛

 

به یاد آن عشق!

 

اما تو نیستی...

 

مدتهاست که رفته ای!

 

... و عشقی که همیشه دم از آن می زدی را، شاید جا گذاشته ای روی

 

طاقچه ی خاطره ها!

 

من بی ادعا بودم در عاشقی، اما هنوز در کوچه پس کوچه های این عشق سرگردانم...

 

اما تو...

 

مدعیِ عاشقی... تو کجایی؟!

لینک به دیدگاه

محبوبـم سلام ؛

دیشب دلتنگت شدم و رفتم سراغ آسمـان ،

اما هرچه گشتم اثری از مـاه نبود که نبود ،

گفتم بیایم سـراغ خودت ؛

احوال مهتابیت چطور است ؟

چه خبــر از تمام خوبی هایت و تمام بـدی های مــَن ؟

چه خبــر از تمام صبــرهایت در بـرابـر ناملایمتی هـای مــَن ؟

چقــدر نیامده انتظار خبــر دارم ...

چه کنــم ؟ دلـــم برای تمام نامهربانی هـایت لک زده ...

میدانــم خسته ی راهـی ، ببخش ؛

سفــره ی دلــم را پهـن کردم دوباره ،

باز هم مخاطب شدی ...

و به مقصد رسیدی

این بــار بدون مــَن ؛

امــا مــَن همچنان رد پـاهای تــو را دنبال می کنم ،

نــه بــرای رسیدن به تــو ، نـــه ؛

می خــواهم بــی مــَن بودن هایت را بشمــارم ...

لینک به دیدگاه

دوست دارم که یه اتاقی باشه گرم گرم

روشن روشن

تو باشی، منم باشم

کف اتاق سنگ باشه. سنگ سفید

تو منو بغلم کنی که نترسم

که سردم نشه

که نلرزم

اینجوری که تو تکیه دادی به دیوار

پاهاتم دراز کردی

منم اومدم نشستم جلوت و بهت تکیه دادم

با پاهات محکم منو گرفتی

دوتا دستتم دورم حلقه کردی

بهت میگم: چشماتو میبندی؟

می گی: آره!... بعد چشماتو میبندی.

بهت میگم: برام تو گوشم قصه می گی؟

می گی:آره!... بعد شروع میکنی آروم آروم تو گوشم قصه گفتن

یه عالمه قصه ی طولانی و بلند که هیچوقت تموم نمی شن

همون قصه اتاق تاریک ، که منو ازش نجات دادی .

همونی که دیواره بین اتاقارو خراب کردیم . همون اتاقی که پر نور بود

می دونی؟ میخوام "رگ" بزنم!

رگ خودمو مچ دست چپمو

یه حرکت سریع یه ضربه ی عمیق بلدی که؟؟؟

ولی تو که نمی دونی میخوام رگمو بزنم!

آخه تو چشماتو بستی نمی دونی من تیغ رو از جیبم در میارم

نمی بینی که سریع می بـرم نمی بینی "خون" فواره می زنه روی سنگای سفید

نمی بینی که دستم می سوزه و لبمو گاز می گیرم که نگم: آآآآآخ

که چشماتو باز نکنی و منو نبینی!

تو داری قصّه می گی

من شلوارک پامه دستمو می زارم رو زانوم

"خون" میاد از دستم می ریزه رو زانوم و از زانوم می ریزه رو سنگا

قشنگه مسیر حرکتش!

قشنگه رنگ قرمزش!

حیف که چشمات بسته اس و نمیتونی ببینی

تو بغلم کردی می بینی که سرد شدم

محکمتر بغلم میکنی که گرم بشم

می بینی نا منظم نفس می کشم

تو دلت می گی: آخی! دوباره نفسش گرفت

می بینی هرچی محکمتر بغلم میکنی سردتر می شم!

می بینی دیگه نفس نمی کشم

چشماتو باز می کنی میبینی من مردم!!!!!

می دونی؟ من می ترسیدم خودمو بکشم!

از سرد شدن از تنهایی مردن از "خون" دیدن.

وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم

مردن خوب بود..

آرومِ آروم...!

گریه نکن دیگه...

من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم: دلم میگیره ها!

تا بعدش تو همونجوری وسط گریه هات بخندی

گریه نکن دیگه... خب؟

دلم میشکنه دل روح نازکه..

نشکنش! خب؟؟؟

لینک به دیدگاه

دلم گرفته به اندازه وسعت تمام دلتنگی های عالم

شیشه قلبم انقدر نازک شده که با کوچکترین تلنگری میشکند

دلم می خواهد فریاد بزنم

ولی واژه ای نمی یابم که عمق دردم را در فریاد منعکس کند

فریادی در اوج سکوت که همیشه برای خودم سر داده ام

دلم به درد می اید

وقتی سر نوشت را به نظاره مینشینم

کاش می شد پرواز کنم

در میان هجوم بی رحمانه درد خودم را پیدا کنم

نفرین به بودن که با درد همراه است

لینک به دیدگاه

آیا من تنهایم...؟

 

یا اینکه وانمود می کنم که تنهایم...؟

 

آیا من تنهاترینم....؟

 

یا این حس تلقین مرا وادار به تنهایی می کند..؟

 

اما هیچ گاه به این سوال نمی توانم ام که جواب بدهم...

 

آیا من که هر لحظه، و هر دقیقه و ثانیه تورا حس می کنم و تورا در کنار خود میبینم

 

چگونه می توانم تنها بمانم، تو خود بگو که من تنهایم یا نه؟!

 

پس چگونه می توانم تنها باشم در حالی که تو بامنی در حالی که روح و جان من با وجود تو اغشته است...

 

ولی این حرص و احساس جسم است که مرا از تو دور نگاه میدارد تقصیر از روح و جان من نیست

 

و این کار کار جسم من هست که تورا در کنار خود نمی بیند تویی که هر ثانیه کنار منی!!!

 

پس تنها کیست؟ تو بگو

لینک به دیدگاه


دست خودم نیست

اگر می بینی عاشق تو هستم ، دیوانه تو هستم ، و تمام فکر و زندگی من تو شده ای

به خدا بدان که این دست خودم نیست!

اگر میبینی چشمانم در بیشتر لحظه ها خیس است و دستانم سرد است

و اگر میبینی همه لحظه های دور از تو بودن

اینهمه سخت و پر از غم و غصه است بدان که این دست خودم نیست!

دست خودم نیست که همه لحظه ها تو را در جلو چشمانم میبینم و به یاد تو می باشم.

دست خودم نیست که دوست دارم همیشه در کنارت باشم ، دستانت را بگیرم ، بر

لبانت بوسه بزنم و تو را در آغوش خودم بگیرم!

به خدا دست خودم نیست که هر شب به آسمان نگاه می اندازم و ستاره ای درخشان را میبینم

و به یاد تو می افتم!

دست خودم نیست که هر سحرگاه به انتظارت مینشینم تا در آسمان دلم طلوعی دوباره داشته باشی

لینک به دیدگاه

rafti_name0.jpg

نوشتم نامه ای اما نخواندی چرا؟

چون نامه ام نامهربان بود

به تو گفتم بمان اما نماندی

زمان چون طلا را حیف از آن بود یک نگاه

یک اشتباه

کاشکی چشم هوسبازم نبود

کاشکی هرگز نمی دیدم تو را

این دل بیهوده پردازم نبود

لینک به دیدگاه

شنيــده بودم كه "خاك سرد است".

ايـــن روزها

اما انــــــــــــــــــــــگار

آنقـــدر هوا ســـرد است،

كه زنــده زنــده فراموش مي كنيــم يكديگـــر را:icon_gol:

لینک به دیدگاه

ميگفتــن علــف بايد به دهــن "بـــــزي" شيـــرين بيــاد.

ي عمـــري خودمــــونو کُــــشتــيم شيـــريـــن ترين عــــلف دنيـــــا بشـــيم...

غــافِـل ازيـــنکه اصـــلا طـــرف بـــز نـــبود...

"گـــآو" بود بــه خـوردن مُـــــــقوا عـادت کـــرده بــــود.:icon_gol:

لینک به دیدگاه

رهایم کن

 

از این بن بست بی فردا

 

از این دیروز و امروزها

 

از این صحرای بی باران

 

از این مرداب ماندنها

 

از این شبهای بی تابی

 

از این خواب پریشانی

 

از این دریای طوفانی

 

رهایم کن

 

از این امواج سوزانی

 

از این دنیای دلتنگی

 

از این روزای تکراری

 

از این بی تو بودنها

 

از این دلهره نبودنها

لینک به دیدگاه

اگر در دیده ی مجنون نشینی

 

به غیر از خوبی لیلی نبینی

تو کی دانی که لیلی چون نکویی است

 

کزو چشمت همی بر زلف و رویی است

 

 

تو قد بینی و مجنون جلوه ی ناز

 

تو چشم و او نگاه ناوک انداز

 

تو مو بینی و مجنون پیچش مو

 

تو ابرو، او اشارت های ابرو

 

 

دل مجنون ز شکر خنده، خون است

 

تو لب می بینی و دندان که چون است

 

کسی کاو را تو لیلی کرده ای نام

 

نه آن لیلی است کز من برده آرام

لینک به دیدگاه

آسمان بارانی ست.

 

ابرهای نگران ناله تلخ غریبی دارند،

مردمان می گذرند

زیر این گنبد وارون بلند

همگی چتر به سر،

تا که خیس از نم باران نشوند،

جملگی می گذرند

غافل از همهمه آب روان

 

غافل از اینکه در این عصر که عشق از جریان افتاده ست،

و درین غربت وحشتزده مردم خاک،

دل تنهای خدا غمگین است.

همگی چتر به سر

غافل از لذت خیس باران

بی خبر در گذرند.

 

اما

 

من تنهای رها

زیر این وسعت سبز که به اندازه تنهایی من غمگین است

قدمی بر می دارم

تا که جان یابم ازاین شرشر ابر

تا صفای باران همه لک های تنم پاک کند

 

که صدای باران گوش وامانده من باز کند.

 

قدمی بر می دارم

زیر باران

 

بی چتر

و به تو پاک ترین عشق جهان می اندیشم.

لینک به دیدگاه

خیلی حــــــــرف

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

که تــــــــو هرروز در گــــــــلویت…

بغــــــــض کشنده ای احســــــــاس کنی…

بــــــــرای کسی که…

بدانی…حتی یک بار در عمــــــــرش…

به خــــــــاطر تــــــــو…

بغض هــــــــم نکــــــــرده است…!!

لینک به دیدگاه

قرارمان همینجا باشد

 

اینجا خانه ی دلتنگیهای من

 

اینجا میعادگاه عاشقانه های من

 

اینجا آرامگه من است

 

من خواهم نوشت

 

و تو آزادی بیایی و بخوانی و بنویسی

 

یا بیایی و بخوانی و ننویسی

 

و جاری خواهی شد در نوشته های من

 

و قلبت خواهد تپید در واگویه هایم

 

و تو در پی نوازشهایم سر بر زانوانم خواهی نهاد

 

و من بوسه ها خواهم دزدید از لبان شیرینت

 

وقتی در میان نوازشهایم مستِ مست شدی

 

و خواهی دید اینگونه برای همیشه تو را خواهم داشت

 

بی گله و شکایت از نبودنت

 

من با قلمم تو را آنگونه که میخواهم می آفرینم

 

و دوباره همچون روزهای زیبایمان ....

 

خودِ ِ خودِ عشق خواهی شد

 

یادت هست؟

 

همانکه دل از من ربود

 

همانکه همه ی زندگی اش بودم

 

و هنوز همه ی زندگی من است

 

همانکه چون کوه استوار ایستاده بود تا ابد !!

 

و هنوز چون کوه استوار ایستاده ام تا ابد

 

همانکه بی من نمیتوانست باشد

 

و هنوز بی او نمیتوانم باشم

 

دوباره خواهم آفرید

 

بیاو ببین

 

من میشوم خالق و تو میشوی مخلوق

 

دوباره نوازشت خواهم کرد

 

و تو بوسه خواهی کاشت بر گونه ام

 

و خورشید چشمانم خواهد درخشید

 

قرارمان همینجا

 

خانه ی دلتنگیهایم

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...